ساعت ۶عصر شد و توی کافه نشسته بودم.قبل از تاریک شدن هوا اسمون ابری بود و الان که تاریکه چقدر خیابونا دیدنی شدن.سردیه هوا که نشسته توی خیابون.خیسیه کف پیاده رو به خاطر برفی که شروع شده.بخاری که از دهن مردم بیرون میاد.منم که نشستم یه جای دنج و فقط رفت و امدا رو نگاه میکنم تا برسه…
با تاخیر بالاخره رسید.
توی کافه کسی جز من نبود.
امد جلو و به احترامش ایستادم و با هم نشستیم روی مبل های تک نفره ای که کنار پنجره کافه دو طرف یه میز کوچولو گذاشته بودن.
این کافه بارها دست به دست شده.
میدونستم به تازگی مجدد اجاره داده شده.من به خاطر فضای کافه میرفتم اونجا و از قصد اونجا رو انتخاب کردم برای قرار با هما.چون میدونستم پرسنل جدید کافه منو نمیشناسن.
از شدت سرما بینیش سرخ شده بود.چشماش اشک جمع شده بود.
بعد از سلام و احوال پرسی.گفتم چه خبر؟خب الان اینجاییم صحبت کن ببینم زندگیتون رو چی کردین؟چرا انقدر جنجال دارین؟
به محض گفتن این حرفا اشکش جاری شد.
+افشین ممنون که گفتی بیام حرف بزنم.بخدا دیگه نمیدونم چی کنم.کلافم کرده.از روز بعد از عقد اخلاقش عوض شده و فقط میخواد عقده هاش رو روی من خالی کنه یا تلافی میکنه.
_میدونم هما خانم.قبل از عقدتون گفتم احتیاط کن.فکر کن.عجله نکن.من همه اینایی رو که گفتی رو قبلا میدونستم و گفتم.قبلا هم چیزای دیگه گفتم.من خیلی ازش میدونم.ناسلامتی با خودم سر کار میامد.بعد از عقدتون که همه ولش کردن من برای زندگیتون زور زدم که بازم به اینجا نرسه.حالا هنوز نرفتین سر خونه و زندگی خودتون تو اینطور شدی
+افشین چی ازش میدونی؟تو رو جون شادی بهم بگو
گوشیمو که آماده کرده بودم باز کردم و فیلمش رو نشونش دادم.
فیلم رو که نگاه کرد گوشی رو گذاشت روی میز و دستش رو گذاشت روی صورتش.گریه نمیکرد دیگه.انگار میخواست تمرکز کنه.
+چی کنم من؟
_بعد از عقدتون اینطور کرده.قبلش اینطور نبوده.دلش رو زدی.راحت بهت میگم.قبلا هم گفتم چقدر ازت انتقاد میکرد.
فکر میکردم فقط خانوادش براش مهمن.اما وقتی دیدم داره منو میپیچونه.بهش شک کردم و بالاخره فهمیدم چکار میکنه.خیلی هم تابلو بود.
_پاشو جمع کن برو خونه .الان میاد میبینه نیستی.هیچی هم نخوردی و قهوت سرد شد.
+رفته ماموریت.فردا ظهر میاد.
_ماشین اوردی؟
+نه.با تاکسی آمدم.
رفتم میز رو که تقریبا همه چیز دست نخورده بود و البته جز دوتا فنجان قهوه چیز دیگه ای هم نبود رو حساب کردم و گفتم بریم.میرسونمت.
توی ماشین ساکت بود.از قصد رفتم توی شهر چرخ زدم تا شاید دیدن برف و مردم و هوا یه کم بهترش کنه.
اما خب نمیشد.هر چند خودمم خیلی دوست داشتم بیشتر کنارش باشم.نمیخواستم تنها باشه.ولی چاره ای نبود.بالاخره رسوندمش خونه خودشون.
دو سال و نیم بود که عقد بودن.یک ماه نشده بود که خونه اجاره کرده بودن و قرار بود بدون عروسی برن خونه خودشون.هما چقدر برای خونش ذوق داشت اما همیشه بهم میگفت غصه دارم.اخه دوست داشتم بعد از عروسی برم خونه خودم.منم که فقط کارم دلداری دادن بهش بود.
خونشون تقریبا تکمیل بودو فقط مبل ها رو نیاورده بودن.
جلوی خونشون توی ماشین گفت:میای وسیله هات رو ببری.میخوام خونه رو مرتب کنم که بهش فکر نکنم.
رفتم بالا و جلوی واحدشون پشت سرش بودم بند کفش ساق دارش رو باز کرد و از پاش درآورد.قبل از رفتن اومد بغلم و حسابی گریه کرد؛بی صدا.فقط از تکون خوردناش میفهمیدم داره گریه میکنه.
جا خوردم.تا اون لحظه حتی نوک انگشتمم اتفاقی بهش نخورده بود.حالا چقدر راحت اومد بغلم
به روی خودم نیاوردم
بهش گفتم اینجا خوب نیست برو داخل.خودم میام وسیله ها رو بر میدارم.
رفت توی اتاقی که تخت رو گذاشته بودن و لبه تخت نشست.منم از روی کابینت جعبه ابزارم رو برداشتم.نگاهش که کردم.دیدم اشکاش داره مثل آبشار از روی گونه های برجستش سرازیر میشه.چهره قشنگی داشت.مخصوصا چشمهای درشتش و ابروهای کشیدش موقع خنده با دندان های صاف چقدر تو دل برو میشد؛جلوی درب اتاق بهش گفتم میدونم حالا اروم نمیشی.به شادی میگم بیاد پیشت.
وقتی آمدم خانه شادی همسرم بهم گفت هما گفته برم خونشون.لباسات رو عوض نکن و بریم.حالش خوب نبود.
تا اخر شب اونجا بودم و شادی پیش هما خوابید و من برگشتم خونه.چون باید فردا صبح میرفتم اداره و سر و وضع خوبی نداشتم.
چون شادی نبود خوابم نمیبرد.
ساعت ۲شب ۸دی ماه ۱۴۰۳
توی تلگرام پیام از طرف هما برام امد.
+افشین ممنونم که کنارمی.کاش اون نامرد هم مثل تو بود
_هما نمیگم طلاق بگیر.ولی این پسره درست بشو نیست.
+میدونم.خودت که رفتاراش رو بهتر از من دیدی.طلاق میگیرم.
_فعلا دست نگه دار.شاید خودش رو جمع و جور کرد.
+حیف من که همه چیزم رو بهش دادم.اون حتی یک قدم هم جلو نیامد.
_هما بهت گفتم میدونم چرا جذبت شده.گوش نکردی.اینم نتیجش.
+خب چرا جذبم شد؟
_هما اون استایلت رو دید.عاشق بدنت شد نه وجودت!روز بعد از عقد هم دیدم که بدنت رو تمام و کمال بهش دادی و چقدر شاد بودی.ولی نمیدونستی اینطور میکنه
+چرا بهم نگفتی افشین؟
_مگه گوش میکردی؟
خیلی صحبت کردیم.
ساعت ۴صبح بود.حرفا راحت رد و بدل میشد.هما راحت استیکر خنده میفرستاد.
_بالاخره حالت خوب شدا!
+افشین یه چیز میخوام بهت بگم.تو رو خدا بعدش به حرفم گوش کن.
_بگو
+اولش بگم ممنونم که این اواخر اینقدر هوای من و زندگیه منو داشتی.از سهم خودت توی کار خودت زدی و دادی به ما برای این که زندگیمون سامان بگیره.من میدونم چی کردی.قدردان زحماتت هستم.
از روزی که عقد کردیم و تو گذاشتی ما بیایم خونه شما.تو رفتی توی مخ من.شادی برات همه چیز و همه کس هست.شادی چشم تو هستش.رفتار با شادی رو خیلی دوست داشتم.همش این رفتارت رو با شوهرم مقایسه کردم.اما هر بار تو یه چیز جدید ارائه میکردی.تا اون شب که اون سوال رو پرسیدی که همه در موردت نظر دادن.نگاه کردم که چقدر نظراشون خوبه و تو چقدر براشون بزرگی.
_نه.اینطورام نیست.اتفاقا آدم خوبی نیستم.
+اینطور نگو.من دارم میبینم.
+افشین
_بله
+من رو شیفته خودت کردی.
_لازم نکرده.برو به شوهرت برس.با شوهرت سر تخت کار داری فعلا!
+بره بمیره.دیگه دلم اونو نمیخواد
_هیچی دیگه.لابد منو میخواد
+تو که جای خودت رو داری.شادی رو داری.
+ولی اره.
_یعنی چی؟
+افشین این رفت و امدا بی دلیل نبود.هر شب دیدنا الکی نبود.این همه بی خبر خانه شما می آمدیم دلیل داشت.
+عاشقت بودم.ولی تو شادی رو داشتی.اومدم با این کثافت که تو رو فراموش کنم.تو بیشتر رنگ گرفتی توی زندگیم.هر کاری کردم تو بزرگتر شدی برام.الانم فقط تو رو دارم توی زندگیم.تو رو خدا نذار تنها باشم.
_از من چی میخوای؟
+تمام خودت رو.میدونم شادی هست.اما همه تو رو میخوام.در کنار شادی.
_میدونی چی میگی؟
+اره.۵ساله دارم بهش فکر میکنم.الان مطمئنم.
_من تا هروقت بخوای هستم.زندگیت رو بساز.با شوهرت با بدون شوهرت.تلاشت رو بکن.منم هستم.
+ممنونم افشین که ارومم کردی و حرفام رو گوش دادی.صبح شد دیگه.میخوای بری سر کار و من نذاشتم.
_اشکال نداره.تو هم میخوای بری سر کار.دیگه الان بخوابی خواب میمونی.
+نه.پیام دادم و مرخصی گرفتم.
_کار خوبی کردی.شبت بخیر
دیگه نخوابیدم و به حرفای هما فکر میکردم.یعنی چی همه منو میخواد؟ اون اخلاق و رفتاری که از هما سراغ داشتم با حرفاش جور در نمی آمد.
ساعتای ۱۳بود و سر کار بودم.شوهر هما زنگ زد.جواب دادم و سریع گفت افشین سلام.من ماموریتم و از اینجا باید برم برای بازرسی شمال.خونه نمیرم.رادیاتا خراب شده و خونه یخ کرده.انگاری شادی هم نیست و هما هم نمیره خونه مامانش.از سر کارت یه سر به هما بزن و رادیاتا رو برام درست کن.
ساعت ۲مستقیم رفتم خونه هما اینا.
رفتم بالا و دیدم خودش رو پتو پیچ کرده.تا کفش در اوردم با همون پتو منو بغل کرد و از گونه هام بوس کرد. رفت عقب و گفت یکی از فرقهای تو اینه.تو پشت آدمی.ولی اون نه.
_خب اون بیچاره ماموریته.نبود که درست کنه.چه ربطی داره هما؟
+میدونی چقدر بهش گفتم یکی رو بیاره درست چکش کنه ولی کاری نکرده؟
_لابد دستش خالی بوده.میدونم که پول نداره.
+من کار میکنم برای چی؟بهش گفتم از پس اندازمون میدیم!دیگه ۱۰میلیون که نمیشد!
_باشه.حرص نخور.الان خودم چکش میکنم.
ساختمون تازه ساز بود و رفتم سراغ پکیج فهمیدم ایرادش چیه.بعد از گشتن و چک کردن رادیاتا مشکل رو پیدا کردم که از توی حمام بود و دیدم بله.به اقا گفتم جای حوله خشک کن رو درست کنه.ولی گشادیش آمده و درست نکرده.آب نشتی داده و بار پکیج افتاده.
درپوشش رو بستم و درست شد و پکیج رو راه انداختم
هما با همون پتوی دورش نشست جلوی رادیات و کمی که رادیاتور گرم شد بلند شد سرپا.منم همونطور میچرخیدم و رادیاتورا رو چک میکردم.هما که ایستاد پتوی دورش رو شل کرد.یه ذره انگاری گرمش شد.دیدم جز یه تاپ و شلواری که قبلا هم معلوم بود چیزی تنش نیست.
_حداقل یه لباس گرم هم می پوشیدی تو که اینقدر سرمایی هستی.
+همشون رو بردم خونه مامانم شستم.آقا راه فاضلاب لباسشویی رو هم درست نکرده.
یه درپوش برای اونم داشتم و لباسشویی رو هم درست کردم.
_حالا یه چیزی تنت کن.همه چیو ریختی بیرون.ادم رو وسوسه میکنی.
یه نگاه به خودش کرد و پتو رو کامل رها کرد روی شونه هاش.عجب استایلی داشت.
یه نگاه بهش کردم و گفتم:
_استغفراله.استغفار میکنم از شر شیطان.دختر اونا رو بپوشون دلمون رفت.من تا شب باید بیرون باشم و بیچاره میشم.شادی هم که هیچ.نمیتونم خودمو خلاص کنم.
سریع خداحافظی کردم و اومدم بیرون.
تا رفتم توی ماشین هما زنگ زد و تشکر کرد و تمام.
۱۱دی ماه ساعت ۱۱شب
تلگرام
+افشین
_هما شادی بیداره!شک میکنه.خوب نیست!
+هر وقت خوابید پیام بده.
۲شب شادی خواب بود.
_هما بیداری؟
انگاری منتظر بود.سریع جواب داد.
+اره.فردا رو مرخصی گرفتم که امشب باهات حرف بزنم.
_خب میذاشتی فردا صبح میدیدمت و حرف میزدیم.
+جدی؟خونه ای؟
_عصر کارم.
+خب فردا ۸صبح منتظرم؟
_کله پزی؟چه خبره ساعت ۸.من تازه ساعت۸بیدار میشم.برای ۹میام بیرون.بریم کجا؟
+بیا خونه ما.امشب رفت ماموریت.
_باشه.
چهارشنبه ۱۲دی ماه۱۴۰۳
ساعت ۹صبح گذشته بود که رسیدم خونشون.
رفتم داخل و کلی غر زد که دیر امدی.بعد که از دلش در آوردم و غر غرش تموم شد.تعریفاش رو کرد که با شوهرش صحبت کرده و گفته همه چی رو میدونه و گفته طلاق میگیره.شوهرشم عصبی شده و بودن حرفی زودتر رفته دنبال همکاراش و رفته ماموریت.
هما خیلی خوشحال بود.امد نشست کنار من و گفت
+بالاخره خودمو راضی کردم و حرفمو زدم.
_میدونم چی شد که گفتی بهش
+چی شد؟
_حرف دلت رو به من گفتی و از اون طرف دلت محکم شد و به شوهرت گفتی.
+اوهوم.دقیقا
کنارم نشسته بود.از کنار اومد توی بغلم و ساکت نشسته بودیم و پاهامون رو دراز کرده بودیم.دستم روی بازوش بود.یه تیشرت تنش بود.اروم بازوش رو نوازش میکردم و سرش رو روی شانه من تکون میداد.هر چند باز انگشتام به سینه های برخورد میکرد.نه من از قصد میزدم نه هما واکنشی نشون میداد.
پتو جلوی رادیاتور انداخته بود و روی پتو بودیم…سر من رو پایین اورد و سر خودش رو بالا گرفت و شروع شد.
لب میگرفتیم از همدیگه.چقدر طعم لبش خوشمزه بود.هر دو چشمامون رو بسته بودیم و فقط صدای نفسای هم رو میشنیدیم.از زیر بازوهاش سینه راستش رو گرفتم و میمالیدم.
بعد از چند دقیقه بالش رو گذاشتم وسط پذیرایی و هر دو دراز کشیدیم و همچنان لب میگرفتیم.از زیر تیشرتش دستم رو بردم و از زیر سوتینش سینه هاش رو یکی یکی میمالیدم.
کیرم حسابی بزرگ شده بود و شلوار گرم زیر شلوارم اجازه صاف شدن بهش نمیداد و اذیت بودم.
هما اروم کمربندم رو باز کرد و دکمه و زیپ شلوار پارچه ایم رو باز کرد و شلوارم رو داد پایین.متوجه شد شلوار زیر دارم.نشست و شلوار رویی رو در اورد و تیشرت خودشم دراورد و باز خوابید کنارم.لب میگرفتیم و من ممه هاش رو میمالیدم و اونم از زیر شلوارم کیرم رو گرفته بود.پتویی که کنارمون بود رو کشیدم روی خودمون و سوتینش رو دادم بالا.ولی نمی دیدمشون.کمی سینه هاش رو مالیدم و رفتم به سمت شکمش.شکمش رو نوازش کردم و دستم رو از زیر شلوارش رسوندم به کوسش.با شادی رفته بودن لیزر و مویی وجود نداشت.یه کوس آب انداخته و داغ.سرم رو کردم زیر پتو و نوک سینه راستش رو به دهن گرفتم و با تقلا دست چپم رو از زیرش عبور دادم و سینه چپشم اومد توی مشتم.حالا با دست راست کوسش رو میمالیدم.ممه راستش رو که میخوردم.ممه چپ هم توی مشتم مالش میدید.
هما شروع کرد کمرش رو بالا اوردن.صدای نفساش بلند شده بود و نامنظم.منم هر چند بار کیرم رو به کنار باسنش فشار میدادم.هر چند هر دو شلوار داشتیم.
یهو هما شروع کرد شکم زدن و با صدایی که از توی گلو بیرون داد یهو حس کردم کوسش خیس تر شد.فهمیدم ارضا شده.
دستم رو از توی شلوارش بیرون اوردم و خودم از زیر پتو بیرون آمدم و بغلش کردم و از گونه هاش بوسه گرفتم.لبخند رضایتی توی صورتش بود.از کنار شلوار و شورتش گرفتم و فهمید میخوام شلوارش رو در بیارم.کمرش رو داد بالا و شلوار و شورتش رو با هم دراوردم.شلوار خودمم سریع همون حالت خوابیده در اوردم.هما رو به بغل خوابوندم و با دست چپم همچنان سینه هاش رو میمالیدم و اروم سر کیرم رو با اب کوسش خیس کردم و اروم اروم روی کوسش فشار دادم و فرستادمش داخل.یه کوس پر اب و تنگ و داغ.یه کم داخل نگهش داشتم که عادت کنه.صدای اه کشیدن هما که کم شد شروع کردم تلمبه زدن.از اروم شروع کردم و کل کیرم رو می کشیدم بیرون و اروم میکردم داخل.چند بار که تکرار کردم سرعتم رو به مرور تند تر کردم.به جایی رسید که صدای خوردن بدنامون به هم فضای پذیرایی رو پر کرده بود.
هما هم صداش هی بلند تر میشد و خودش رو بیشتر بهم میچسبوند که کیرم بیشتر بره توی کوسش.
کیرم رو از توی کوسش در اوردم و پتو رو دادم کنار.
چی میدیدم.همای دوست داشتی،لخت مادرزاد دراز کشیده بود.
لبخندی زدم و گفتم جوون به این بدن.سینه های سایز ۷۰.نوک قهوه ای پررنگ که برجستگی نوکش نه بزرگ بود و نه کوچیک.هاله قهوه ای پررنگ متوسط که حد وسط سینش رو خوب پوشش می داد.سینه نرم و باحال.
یه کوس بی مو و پف دار که کمی به تیرگی میزد.عالی بود.پاهاشو دادم بالا و نشستم بین دو تا پاش و کیرم رو با یه حرکت کردم توش.سریع شروع کردم تلمبه زدن.میپرسیدم درد داری.می گفت آره ولی دوست دارم.حرکت سینه هاش دیوونم کرده بود.به زور خودم رو نگه داشته بودم که یهو دیدم داره میگه افشین.و هی صدا میزد که یهو دیدم لرزید مجدد.به محض لرزش هما منم به لحظه ارضا رسیدم و کیرم رو کشیدم بیرون و روی سینه هاش خودم رو خالی کردم.دستمال رو سریع از روی کابینت اوردم و خودمون رو تمیز کردیم و کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم و ازش لب میگرفتم.بعد از یه کم لب گرفتن فقط بغلش کردم و چیزی نمی گفتیم.یه ربع بعد دیدم از خواب پرید.خوابش برده بود.
+وای افشین.فکر میکردم خواب دیدم.بالاخره به آرزوم رسیدم.چقدر خوب بود.چقدر کارت عالی بود.
_تو هم عالی بودی.فوق العاده بودی.
+نظرت در مورد من عوض نمیشه؟
_خندیدم و گفتم نه.مال من شدی.
+مرسی افشین.ولی فکر نمیکردم اینقدر زود باهات سکس کنم و این مدلی شروع بشه.چقدر بهم مزه داد.
بلند شد که لباساش رو بپوشه دیدم عجب ران و باسنی داره.سریع بلند شدم و چندتا اسپنک بهش زدم و گفتم این سری از پشت هم میکنم.
+وای نه.خیلی تنگه و تو هم که خیلی کلفتی.از جلو جر خوردم داره میسوزه.چه برسه به عقب.
_دیوونه.از کون هیچ وقت نمی کنمت.من دوستت دارم.از کون بهت اسیب میرسه.نمیخوام اسیب ببینی.
+هه، اون بیشعور هی اصرار داشت از کون بکنه.ولی نتونست راضیم کنه.
منم لباسام رو پوشیدم و دوتایی قهوه اماده درست کردیم و با لب و بوسه خوردیم.۱۱:۳۰از خونشون با قول این که ولش نمیکنم اومدم بیرون و برای شما این خاطره به یاد ماندنی رو نوشتم.این رابطه مطمئنا ادامه دار خواهد بود.
افشین