والدین بایسکشوال

سلام اسم من راحله هستش الان 37 سال سن دارم متاهلم و روانپزشک هستم…

 

این داستان مربوط به 27 سال پیش یعنی وقتی 10 سالم بود هستش. خب من در یک خانواده خیلی مدرن و امروزی زندگی میکردم از وقتی یادمه مامانم حجاب نداشت و تو خونه ما مشروب بود یا اکثر دورهمی ها مختلط بود. ممکنه اینا امروز خیلی مسائل حل شده ای باشن اما اون موقع ها واقعا تابو به حساب میومد. مادرم معلم بود و پدرم کارمند بانک. کلا وضع زندگیمون خوب بودش. مادرم دوستی داشت به نام ملیحه که یک دختر همسن من داشت و تا جایی که میدونستم از شوهرش 5-6 سالی بود جدا شده بود و تنها زندگی میکرد یه جورایی دوست جون جونی مامان بود منم خیلی دوستش داشتم چون واقعا مهربون بود طوری که من خاله ملی صداش میکردم دختر اونم که اسمش پریسا بود مامان من رو خاله و بابام رو عمو صدا میزد.

 

 

خونه شون هم 3 تا خونه با خونه ی ما فاصله داشت، یعنی مامانم با کلی اصرار به بابا خونه رو آورده بود نزدیک خونه خاله ملی. بگذریم، ما گاهی با مامانم میرفتیم خونه خاله ملی که من با دخترش پریسا بازی کنم. اما همیشه یک نکته عجیب تو ذهن من بود، وقتی من با مامان میرفتیم اونجا خاله ملی خونه نبود و مامان هم همیشه 20 دقیقه مینشست و بعد به بهانه اینکه کارای خونه رو انجام بده از خونه میرفت. نکته عجیبتر این بود که همیشه خاله ملی حدود 2 ساعت بعد میومد و من رو میرسوند خونمون و بعد میرفت. این الگو مدام و مدام تکرار میشد طوری که من زمان میگرفتم که امروز مامان سر 19 دقیقه رفت یا خاله ملی امروز به جای 2 ساعت 2 ساعت و ربع بعد اومد پیش ما. یک روز که غرق بازی با پریسا بودم گفتم پریسا میای شام بپزیم اونم گفت آره و قرار شد باهم قرمه سبزی! بپزیم. کتاب آشپزی رزا منتظمی رو برداشتیم و به هر بدبختی بود وسائل رو پیدا کردیم شروع کردیم به درست کردن غذا (میتونید تصور کنید که دوتا بچه 10 ساله وقتی بخوان قرمه سبزی درست کنن احتمالا هرچیزی میشه جز قرمه سبزی!).

 

منتها سبزی قرمه سبزی رو پیدا نکردیم و این شد که تصمیم گرفتم برم خونه از مامانم سبزی بگیرم. رفتم سمت خونه (خونه ما حیاط دار و کلا یک طبقه بود که مال ما بودش) در رو باز کردم رفتم سمت خونه که سر و صداهای خفه ای از خونه به بیرون میومد حس کردم یه چیزی درست نیست واسه همین یواشکی رفتم تو خونه دیدم صدا از تو اتاق خواب میاد سرک کشیدم صحنه ای رو دیدم که بعد از 27 سال هنوز تو ذهنم با جزئیات هست و فکر میکنم تا زنده ام اگر اسم خودم رو هم فراموش کنم خیلی بعید میدونم اون صحنه رو فراموش کنم.

 

دیدم پدرم لخت دراز کشیده و خاله ملی لخت روی کیر بابام نشسته و مادرم با یک شرت داره سینه های خاله ملی رو میخوره و ازش لب میگیره کلا خشکم زده بود ذهنم کاملا خالی شده بود و تو دلم خالی خالی شده بود، بابام کمرش رو مدام بالا و پایین میبرد، خاله ملی آه میکشید و مادرم درحال ور رفتن با بدن خاله ملی بود طوری غرق سکس بود که متوجه من نشدن. دیدم چطور مادر شرت رو درآورد و به خاله ملی گفت حالا نوبت منه و روی کیر بابام نشست و بالا پایین میپرید.

 

کاملا گیج شده بودم یک حس عجیبی سمت واژنم داشتم میدیدم چطور سینه های مادر بالا و پایین میره و خاله ملی زبونش رو تو حلق بابام کرده در همین حین بودن که یهو چشم خاله ملی به چشم من افتاد و یک رو انداز پوشید و بدو بدو اومد سمت من از ترس زبونم بند اومده بود خاله در رو بست و اومد سمت من و گفت هیچی نشده من و مامان بابات داشتیم بازی میکردیم. چیزی که من با اون سنم فهمیده بودم هرچی بود جز بازی.

 

بابا و مامانم هم بلافاصله بعد اومدن پیشم کلی نوازشم کردن و بامحبت بامن حرف زدن و ازم خواستن به پریسا هیچی نگم (هنوزم بعد 27 سال پریسا خبر نداره حداقل من بهش نگفتم). سال ها از این ماجرا گذشت هضمش برام خیلی سخت بود بارها پیش روان شناس و روانپزشک رفتم و هرچقدر بزرگتر شدم با جنبه های جدیدی آشنا شدم مثل اینکه فهمیدم مادرم و خاله ملی دوجنسگرا هستن.

 

حالا هم که روانپزشکم هنوزم فشار اون دوره رو روی خودم حس میکنم. بارها خواب می بینم که شوهرم درحال سکس با بهترین دوستم هست و من دارم نگاهشون میکنم. هنوزم حس میکنم در یک عذاب و لذت توام سرگردانم و هنوز در اون لحظه زندانی هستم!

نویسنده: راحله روانپریش

 

پایان

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا