برادر باج گیر

شروع این موضوع مربوط به 25 سال پیش میشه .

حس عجیبی داشتم . قبلا اینطوری نبودم . فکر میکنم از زمانی که سینه هام کمی برجسته شده اند این حس نیز در من ظاهر شده و منو احساسی کرده . رُوم نمیشد با مادرم در این مورد صحبت کنم . هر وقت تنها می شدم جلوی آینه لخت میشدم و سینه هام رو نگاه و با دست اُونها رو برانداز می کردم.

 

تو مدرسه هم توجه ام به سینه های دوستام و همکلاس هایم بود . مال بعضی ها خیلی بزرگ تر از من بودند به طوری که موقع ورزش یا دویدن حسابی تکون می خوردند و مورد توجه بودند و مال بعضی هم مثل من کوچیک بودند . این سؤال برام مطرح بود که اونها هم چنین حسی داشتند یا نه ؟ جرأت نداشتم با دوستان و همکلاسی هام در این باره صحبت و یا سؤالی کنم اما هر از چند وقتی گوش می ایستادم و وقتی اونها درباره سینه هاشون صحبت می کردند توجه می کردم تا اطلاعاتم بیشتر بشه . بعضی ها که سینه هاشون بزرگ تر بود کرست می بستند و بیشترشون نمی بستند و می گفتند اینطوری قشنگ تره .

تو خونه از روی خجالت سعی می کردم تیشرت گشاد بپوشم تا برجستگی های سینه هام دیده نشه . با این حال بنظرم ماشاالله هر روز رشد داشتند و بزرگ تر می شدند و من با معاینه کردنشون اینو حس می کردم . بنظرم کسی از اهل خونه توجه ایی به این موضوع نداشتند و نمی کردند . من تنها دختر خونه بودم و فقط یک برادر داشتم که از من دو سال بزرگ تر بود . تو مقطع راهنمایی درس می خوندم و سرم به درس و مشق بود . ماجرا تو همون موقع ها شروع شد .

 

تو عمق خواب بودم که حس کردم دستی داره سینه هام رو از روی بلُوزم لمس می کنه ، از خواب بیدار شدم اما حرکتی نکردم . اُون حس غریب گذشته ناگهان دو مرتبه به سراغم اُمد و منو تحریک کرد . می ترسیدم اما بدم هم نمی اُمد . چشمام رو باز نکردم . نفسهای عمیق و تند تندش رو حس می کردم و به من می خورد و باعث می شد که جوش بیارم . در حالی که با دست چپش سینه هام را می مالوند خودش رو بهم چسبوند . با پاش و بدنش بهم فشار می آورد . یه کمی که اینکار رو کرد یه مرتبه لرزید و خودش رو ازم جدا کرد . هنوز جرأت نداشتم چشمام رو باز و حرکتی کنم . همونطور به پشت خوابیده بودم و به اتفاقی که لحظات قبل برام رُخ داده بود فکر می کردم . نکنه خواب دیده بودم و تو خواب همۀ اینها رو شاهد بودم . کم کم چشمام سنگین شد و بخواب رفتم .

 

از اتفاق شب گذشته ، موقع صبحونه با کسی صحبت نکردم . جرأتش رو نداشتم و خجالت میکشیدم . راستش کمی هم لذت بردم . خودم هر از مدتی سینه هام رو می مالوندم و لذت می بردم اما اینکه کسی دیگه برام بمالونه ، چیز دیگه بود . تا چند روز همش تو این فکر بودم . داشت بهم تلقین می شد که همه اینها خواب و خیال بوده ولی از یادم نمی رفت . تا اینکه اُون شب دو مرتبه این اتفاق افتاد . نصف شب با فشاری که بهم وارد شد از خواب پریدم . دستش از روی تیشرتم سینه هام رو گرفته بود و فشار میداد و از طرف دیگه خودش رو بهم چسبونده بود و هی عقب جلو می کرد . به خودم تکونی دادم . لحظه ایی حرکاتش متوقف شد و تأمل کرد اما بعد ادامه داد و این بار کمی فشارش رو به سینه هام و بدنم بیشتر کرد . همون اتفاق افتاد . کمی لرزید و یه فشار محکم داد و بعد جدا شد و از من دور شد . شلوار خونگی پام بود و حس کردم کمی شلوارم خیس شده و مرطوبه ، با دستم این رطوبت رو لمس کردم . صبح که بیدار شدم اون قسمت از شلوارم که مرطوب شده بود رو دست کشیدم و دیدم ، کمی سفت و چغر شده بود . پس خواب نبودم و خواب نمی دیدم . لازم نبود که شرلوُک هولمز باشی ، این کار فقط از دست برادرم بر می اومد و اونم که به روش نمی آورد ، اصلاً سعی داشت با من تو روبرو و چشم تو چشم نشه ، خُب من هم مثل اون . راستش این کارش رو دوست داشتم . به من حسِ خوبی میداد مخصوصاً وقتی سینه هام رو نوازش می کرد و میمالوند . این کارش دو ، سه بار دیگه هم اتفاق افتاد و انجامش داد و منهم تقریباً به روم نمی آوردم و اجازه می دادم تا کارش رو انجام بده . دفعه آخر هم که جرأت پیدا کرده بود و دستش رو از زیرِ تیشرتم بالا آورد و بدون واسطه سینه هام رو لمس کرد و اونها رو مالوند . کمی لرزیدم و خودم رو جمع کردم با اونکه لذت می بردم اما حس خوبی نداشتم . دیگه داشت پرو می شد .

 

 

حالا من هیچی نمی گفتم اما اون دیگه داشت دست درازی می کرد . اونم به خواهرش . به پهلو خوابیدم و سعی کردم نتونه دستش رو زیرِ لباسم ببره . بنظرم کمی جا خورده بود چون لحظه ایی تأمل کرد و دست از کار کشید . خودشو بهم چسبوند و شروع کرد به عقب جلو کردن . کمی لرزید و از من جدا شد .
تصمیم گرفتم جلوی این کارش رو بگیرم تا دیگه بهم دست درازی نکنه و بقولی سرجاش بنشونمش . وقتی تو خونه تنها شدیم رفتم سراغش و بدون اینکه زمینه سازی کنم بهش فهموندم که این کارش بده و گفتم اگه ادامه پیدا کنه به مامان و بابا میگم تا اونا خدمتت برسن ، اولش منکرِ موضوع شد اما بدش به التماس افتاد . ازم خواهش کرد که به کسی نگم و آبروش رو نبرم و از این حرفها . البته من هم کمی تند رفته بودم و خودم رو عصبانی نشون دادم اما تو دلم بدم نمی اومد که هر وقتی دستی بهم بزنه . شاید اگه جلوی خودم رو گرفته بودم الآن نبایست با اون باج میدادم . وقتی التماسش رو شنیدم دلم براش سوخت . کمی ملایم شدم . اونم از حسی که توش تازه احیا شده بود برام تعریف کرد که اینکه نمیتونه کنترلش بکنه برای همین دست به این کار زده بود . اونم تا دید من کوتاه اومدم پُرو گری کرد و اجازه خواست تا هر از چند وقتی خوش رو بهم بچسبونه و سینه هام رو بمالونه تا خودش رو ارضاء کنه و آروم بگیره .

 

 

من با شنیدن اون حرفها حسابی احساسی شده بودم و بدم نیامد . بهش بله نگفتم اما خُب نه هم نگفتم . همون طور که جلوش ایستاده بودم ، جلو اومد و آروم دستش رو گذاشت رو سینم و کمی اونو مالوند . همزمان گفت وای چقدر نازن ، خیلی نرمن ، میذاری ببینمشون ؟ آخه تا حالا ندیدمشون ! مونده بودم چی بگم . کاری نکردم . جلوش رو نگرفتم و اجازه دادم تا بلوزم رو بالا بزنه و سینه هام رو ببینه . خُب دیدن که عیب نداره . آخه اون برادرمه . راه دور نمیره . این گفته ها تو ذهنم خطور کرد و منو از انجام کارش منع نکرد . بلوزم رو با دستش بالا داد و با اون یکی دستش شروع کرد به نوازش کردن و مالوندن . حرارت بدنم زیاد شده بود . با دستش ملایم سینه هام رو نوازش می کرد . آروم سرش رو آورد جلو و شروع کرد به مکیدن اونا . دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم . تو آسمونا بودم و دیگه حسابی احساسی شده بودم . خودم بلوزم رو بالاتر زدم تا اون راحت تر کارش رو بکنه و منم بتونم ببینم و حشری تر بشم . وضعیت عجیبی بود . من ایستاده بودم و بالا تنه لخت و برادرم با ولع تمام سینه هام رو تو دهنش گرفته بود و میک میزد و میمالوند . خودش رو جلوتر آورد و منو تو بغلش گرفت و فشارم داد . بی اراده خودم رو عقب کشیدم و بلوزم رو پایین دادم . گفتم دیگه بسه ، پُرو نشو .

 

برادرم خوش قیافه و خوش هیکل بود . ورزش می کرد و اصلاً اهل هیچ کاری نبود حتی سیگار هم نمی کشید . میدونستم که حتی دوست دختر هم نداره و به قولی با دخترا و دوستای ناباب نمی پره . یه روز اُمده بود دَم مدرسه دنبالم و دوستام اونو دیده بودند و ازش پیشم تعریف می کردند و وقتی فهمیدند که برادرم هستش پیشم گفتند که خوش بحالت چه داداش خوش تیپی داری و چقدر هم مراقبت هست برو خدا رو شکر کن که همچین برادری داری . این کارِ برادرم تازگی نداشت و هر از چند وقتی باهام تا دَم در مدرسه می اُمد و بعضی وقتها هم دنبالم می اُمد تا به خونه بریم . هر دفعه که دوستام اُونو می دیدند ازش تعریف می کردند و منم بادی به غبغب می انداختم و بقولی خودم رو برای برادرم لُوس میکردم و حتی تو خیابون و جلوی دوستام دستش رو میگرفتم و دور می شدیم . شاید یکی از دلایل اینکه جلوش رو برای ادامه اُون کارها نمی گرفتم همین حرفهای دوستام بود .

 

چراغ سبز من به برادرم باعث شد تا اُون با دل و جرأت تر بشه و نه تنها نصف شبها ، بلکه روزهایی که کسی خونه نبود و ما دو نفر تنها بودیم درخواست مالوندن و نوازش کنه و منم تقریباً دیگه عادت کرده بودم و بالا تنه اَم رو لخت می کردم و اجازه می دادم تا اُون کارش رو بکنه . یه روز جمعه موقعیت مناسبی برای اینکار بما دست داد . وسط های روز کسی خونه نبود و ما تنها بودیم . وضعیتی شده بود که تا تنها میشدیم این افکار و این حس به من رو می آورد و منو حشری می کرد . دیگه خجالت نمی کشیدم و شاید بهتر بشه گفت خودم هم مشتاق بودم . کاری نمی کردیم و پیشرفت زیادی نداشتیم فقط به همین مالوندن سینه بود و حس گرفتن ، به همین بسنده می کردیم . اُون روز تا بستر مناسبی برای کارهامون پدیدار شد ، برادرم خود رو نزدیکم کرد و آروم گفت که وقتِ مناسبیه حاضری ؟ منم کله اَم رو تکونی دادم . من رفتم رو تخت خوابیدم و اُونم فوراً شلوارش و بلوزش رو درآورد و اُمد بغلم خوابید . تیشرتم رو درآورد و شروع کرد به نوازشم . از شکم تا گلوم رو نوازش می کرد و وقتی به سینه هام می رسید فشارشون می داد . زیر بغلم رو هم نوازش می کرد . به سرعت حشری می شدم و خودم رو تکون میدادم و اونم خودشو بهم می چسبوند و با کیرش بهم فشار می آورد .

 

هنوز جرات نداشتیم که پایین تنه مون رو بهم نشون بدیم ، شاید کمی حجب و حیا در ما وجود داشت که چنین نمی کردیم و به همین وضع بسنده بودیم . اُون روز برادرم منو به پهلو خوابوند و با کیرش که حسابی شق شده بود و از زیر شورتش برجستگیش معلوم بود به باسنم فشار می آورد و در حالی که بدنِ لختش رو به بدن لخت من چسبونده بود خودش رو ارضاء کرد و کمی دیر جنبید و منو هم خیس و مرطوب کرد . وقتی از من جدا شد و رفت دستی به شورتم زدم و دیدم که حسابی خیس کردم و با اُون که هنوز من ارضاء نشده بودم اما رطوبت از شورتم بیرون زده بود .
در دوران متوسطه دیگه سینه هام بزرگ شده بودند و کرست می بستم و به قولی در سنی بودم که علایم زنانگی در من دیده می شد و بایستی کمی خودم رو کنترل کنم اما نمی تونستم . تقریباً به این کار معتاد شده بودم و وقتی که موقعیت مناسب بود خودم پیشنهاد می دادم و برادرم هم از خدا خواسته و دلی از عزا در می آوردیم . برادرم وقتی از مالوندن سینه های بزرگم سیر می شد به سراغ زیر بغلام می رفت و اونا رو لیس می زد و می بوسید و بدش با ملایمت سوراخ کونم رو انگشت می کرد . این کارش منو دیوونه میکرد با اینکه نمی خواستم خیلی تو این کار پیشرفت داشته باشیم اما خیلی لذت میبردم و دستش رو پس نمیزنم . دیگه مثل اُون موقع ها تنها نمی شدیم و اکثر مواقع مادر تو خونه بود و این اجازه را نمی داد تا دونفری تنها باشیم و به اُون کارها برسیم و همین موضوع منو خیلی دلتنگ کرده بود . برادرم هم که علائم مردانگی در اون کمی دیرتر ظهور کرده بود و چند تا تار سیبل بالای لبش سبز شده بود ، دستِ کمی از من نداشت . سعی داشتیم به بهانه درس خوندن و کمک کردن در درس ها ، تنها باشیم تا شاید بتونیم دلی بهم بدیم اما خیلی موفق نبودیم . با این حال بعضی از شبها این فرصت را بدست می آوردیم و انجامش می دادیم . خوبی دو فرزندی اینه که اجازه میدهند که بیشتر با هم باشیم و به قولی جیک و پیک مون با هم باشه و خیلی حساسیت بخرج نمی دن .

 

 

سربازی رفتن برادرم باعث شد تا ما از هم جدا بمونیم و این فرصت رو داشته باشیم تا دست از این کارها برداشته و اون کارها رو فراموش کنیم و چنین هم شد . من خودم رو کنترل می کردم . سخت بود اما تونستم بر نفسم غلبه کنم . دو ماه آموزشی برادرم بدون اینکه به مرخصی بیاد تمام شد و یک ماه بعد از تقسیم شدن به خونه اُمد . هنوز خوش تیپ و خوش هیکل بود . کمی لاغر شده بود اما هنوز جذاب بود . وقتی همو دیدیم بغلم کرد و فشارم داد و روبوسی کرد . تمام اون زحمتام هدر رفت . دو مرتبه اون حس حشری بودن در من ظاهر شد اما به روم نیاوردم . نمی خواستم خودم رو سبک کنم و پا پیش بگذارم . من موقع ازدواجم بود و برادرم هم دیگه برای خودش مردی شده بود و باید بعد از سربازی همسر اختیار می کرد و این اعمال رو باید برای همسرمون انجام می دادیم . چنین هم شد . هیچ کدوم پا پیش نگذاشتیم . چشم تو چشم می شدیم اما حجب و حیا اجازه اون کارها رو نمی داد و انجامش ندادیم . تقریباً دیگه فراموش کرده بودیم که چه کارها می کردیم و حرفی هم به میون نیومد .
تو دوران سربازی برای من خواستگار اُمد . جونی خوش تیپ و خوش اخلاق بنظر می رسید . تو بیمارستان کار می کرد و درآمد زیادی کسب نمی کرد اما مردِ زندگی بود و همه رضایت دادند تا پاسخ مثبت به این خواستگار بدیم . بعد از مدتی من ازدواج کردم و تو عروسیم برادرم مرخصی گرفت و تو مراسم ازدواجم حضور پیدا کرد و با آرزوی خوشبختی من هم راهی بخت شدم . زندگی زناشویی عادی رو شروع کردم و چند سالی گذشت . برادرم بعد از اتمام سربازی تو یه شرکت کار گرفت . کارِ خوبی بود چون بعد چند ماه یه ماشین خرید . بعضی روزها که فرصت داشت بهم سر می زد و نیم ساعتی رو با هم بودیم و صحبت می کردیم . از اینکه برادرم بهم سر می زد ، شوهرم خیلی راضی بود . همیشه می گفت خوش بحالت که چنین برادری داری که مراقبت هست . برادرم با شوهرم خیلی با هم خوب بودند . هر وقتی برادرم بدون هیچ مناسبتی برام کادو میخرید و کمک مالی می کرد . من خیلی راضی نبودم اما اون می گفت که یه خواهر که بیشتر ندارم .

 

یه روز مثل همیشه وسط روز زنگ خونه بصدا در اُومد . برادرم بود و منم در رو باز کردم . براش شربت آوردم و شروع کرد به صحبت کردن و درد و دل کردن و خاطرات گذشته رو بیاد آوردن و به قولی شخم زدن ، از دوران بچگی و مدرسه صحبت کرد . چهره اَش مثل همیشه نبود . به خوبی معلوم بود که چیزی میخواد بگه یا چیزی میخواست که رُوش نمی شد انجامش بده . یک مرتبه از ساعت کاری شوهرم پرسید و وقتی فهمید که شب میاد ، تبسمی ملایم و شیطانی ، صورتش رو پوشوند . من اصلاً به روی خود نمی آوردم و توجهی به این حالت اون نداشتم . فهمیده بودم چی تو سرشه . اما خودم رو به کوچه علی چپ زده بودم و نخ نمی دادم . اما اون پرو گری کرد و ازم خواست تا کمی به دوران قدیم برگردیم و منو دستمالی کنه . بدنم یخ کرد . اصلاً انتظار نداشتم که چنین درخواستی کنه . فوراً مخالفت کردم و اونو بی غیرت خطاب کردم . من شوهر دارم و تو از من میخوای که بهش خیانت کنم . شما دو تا دوست و رفیق هم هستید . اینطوری هوای رفیقت رو داری و از ناموسش مراقبت می کنی . حرفام اثری نداشت . معلوم بود حسابی حشری شده و کنترلی تو این حسش نداره . از جلوش بلند شدم تا برم . دستم رو گرفت و گفت نمی خوای که رازت رو پیش شوهرت فاش کنم . تازه من که کاری نمی خوام بکنم . به یاد قدیم با هم باشیم . لازم نیست که کسی بفهمه . اگه اون روزها با من بودی حالا هم می تونی و عیبی نداره . گفتم اما من الان شوهر دارم . از ما سنی گذشته و این کارها برامون خوب نیست . راضی نمی شد . منم پا نمی دادم . با تهدید گفت که پس لازمه که سری به محل کارِ شوهرت بزنم و حرفای ناگفته رو براش بگم . راستش ترسیدم که کاری کنه و منم آبروم بره . کمی شل شدم . شروع کردم به نصیحت کردن که اگه ازدواج کنی کمی آروم تر میشی و دیگه احتیاجی به من هم نداری اما این هم کارساز نبود . در حالی که هنوز دستم تو دستش بود با دست دیگرش سینه هام رو لمس کرد و شروع کرد به مالوندنشون .
اولش کمی تلاش کردم که از دستش در برم و خودم رو کنار کشیدم اما اون زورش بیشتر بود و منم دیگه ممانعت نکردم . دست برد و از زیر بلوزم بدنم رو لمس کرد و آروم دستش رو به کرستم زد و ازم خواست که خودم رو آماده کنم . برای آخرین بار ازش خواستم که خودش رو کنترل کنه و دست از این کارها برداره اما باز هم توجهی نکرد و من رو به سمت اتاق خواب کشید . گفتم فقط همین یک بار ، گفت باشه عزیزم

 

.
با ملاطفت بلوزم رو از تنم کند و بند کرستم رو باز کرد . هنوز ایستاده بودم . در همون حال سینه هام رو برانداز کرد و نوکشون رو کمی کشید . دستاش هنوز نرم و لطیف بودند . حسِ دوران نوجوانی دو مرتبه بهم دست داد و کمی به خودم لرزیدم . بدم نمی اومد و چطور بگم لذت بخش بود . به روم نمی آوردم اما منو تحریک می کرد . ازم تعریف کرد . هنوز سینه هات خوشگلن ، تازه خوش فرم شدن و میشه گازشون گرفت و چلوندشون . با کمی عشوه و طنازی خودم رو کنار کشیدم و رو تخت خواب نشستم . جلوم زانو زد و شروع کرد به مالوندن سینه هام . دستاش گرم و نرم بودن و حس خاصی رو بهم می داد . صورتش رو آورد جلو و شروع کرد به خوردن سینه هام و نوکشون رو میک زدن . دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم . حسابی با احساس نوکشون رو زبون می زد و با دندون هاش گاز می گرفت . کمی دردم گرفت اما لذت بخش بود . بی اختیار سرش رو تو دستام گرفتم و به سینه هام فشارش دادم . فکر کنم که فهمیده که حشری شدم . با دستش زیر بغلم رو نوازش کرد . دیگه داشتم از حال می رفتم . سینه هام رو تو دستش گرفته بود و همزمان با زبونش زیر بغلم رو لیس می زد .

 

آروم منو خوابوند رو تخت خواب ، به کارش ادامه میداد تا منو حسابی از حال ببره . همزمان شلوارش رو در آورد و کم کم لخت شد . نگاهش کردم . هنوز خوش تیپ و خوش اندام بود . کیرش حسابی شق کرده و آماده بود . بدنش مو نداشت و تر و تمیز بود . رایحه عطرش اتاق رو پر کرده بود . همیشه خوش بو بوده و هست . نشست رو سینم و کیرش رو لای سینه هام گذاشت و شروع کرد به عقب جلو کردن . سینه هام رو به هم می چسبوند و همزمان کیرش رو از وسطشون رد می کرد . هوا کمی گرم بود و این کارش نیز باعث شده بود تا حسابی عرق کنم . سینه هام و لای اونها آب ایستاده بود و همین باعث می شد تا به راحتی کیرش لیز بخوره و عقب جلو بشه . پاهام رو جمع کردم و به پشتش فشار می آوردم و اونم به کارش سرعت می داد . اونم خیس عرق بود اما از تلاش و لذت بردن از من کوتاهی نمی کرد . کمی فشارش رو بیشتر کرد و ناگهان حس کردم سینه ام داغ شده و آبش روم پاشید و کمی هم روی صورتم پخش شد .

 

از روم بلند شد و پهلوم خوابید . هنوز ولکن نبود . دستش همه جا کار می کرد . سینه هام رو که حالا حسابی از آبش و عرق خیس بودند و زیر بغلم که اونها هم خیس عرق شده بودند نوازش می کرد و لذت می برد . سعی کردم خودم رو کمی جدا کنم و ازش فاصله بگیرم که اونهم موافقت کرد . خودمونو پاک کردیم . لباس پوشیدیم . رفت تو اتاق نشیمن و روی مبل نشست . بعدش من هم از اتاق خارج شدم . تا من دید ازم تشکر کرد و گفت دستت درد نکنه ، خیلی بهش احتیاج داشتم اگه نباشی هیچی ! خندم گرفته بود . گفتم خُب برو زن بگیر که هر وقت خواستی بری سراغش و دست از سر من برداری ، تو سن ما خوب نیست . یادت باشه دیگه برای این کار سراغم نیای که جوابم نه هست .
حالا چرا اینجا اینقدر گرمه ، مگه کولر ندارین ؟ گفتم نه آخه کولر گرونه و شوهرم پولش نمی رسه که کولر بخره ، قسط زیاد داریم ، منم خُب تحمل می کنم . سخت بهش نمی گیرم ، گناه داره روز و شب کار میکنه . نگاهش کردم دیدم که گرمشه کمی هم ضعف کرده ، با لیوانی آب پرتغالِ خنک حالش رو جا آوردم . بعدش خداحافظی کرد و رفت . موقع رفتن دم گوشم گفت خیلی حال دادی . بازم دستت درد نکنه . مونده بودم چی بگم . از طرفی خجالت می کشیدم و از طرفی بدم نیومده بود . بلد بود چطوری منو سر کیف بیاره اما خُب من دیگه شوهر دارم و بایستی دور اینکارا رو خط بکشم ، از طرفی به خودم می گفتم که یه لاس ملایم با برادر که عیب نیست .

 

فرداش یه وانت که کولر بارش بود جلوی خونه ایستاد و زنگ خونه رو زد . فهمیدم که برادرم برامون کولر خریده و نفر هم فرستاده تا نصبش کنه و راش بیاندازه . به این میگن برادر ، واقعاً دستش درد نکنه . وقتی شوهرم موضوعِ کولر رو فهمید اونم ازش تعریف کرد نمی دونست که قیمت کولر رو من دادم اونم چه دادنی و باید از من تشکر کنه نه از برادرم . خلاصه منم باد به غبغب انداختم و مغرور از اینکه چنین برادری دارم تو پوست خودم نمی گنجیدم . چند روز بعد شوهرم ازم خواست تا پدر و مادرم و برادرم رو برای شام دعوت کنم تا به قولی دور هم باشیم . منم قبول کردم و شبِ جمعه همگی رو دعوت کردم تا شام با هم باشیم . از شانس بد شوهرم ، شیفتهای کاری تغییر می کنه و اون هم باید همون شبی که دعوتی داشتم سر کار باشه خلاصه با مرخصی ساعتی موضوع شام و پذیرایی حل شد و بعد از شام که تقریبا ساعتهای 10 شب می شد همگی شام خورده آماده رفتن می شدند . برادرم گفت که پدر و مادر رو میرسونه و شوهرم رو هم به سر کارش می بره تا دیرش نشه . بعد پیشنهاد کرد تا برای اینکه من تنها نمونم برگرده و شب رو خونه ما بمونه . شوهرم فوری قبول کرد و تازه منتی هم به سر گرفت که برادرم رو از کار بیکار می کنه تا خواهرش که زن اون میشه تنها نمونه . من اول مخالفت کردم اما بدش با اصرارِ برادرم که می دونستم تو کونش عروسیه ، راضی شدم .

 

همگی رفتند و می بایست ساعتی بعد برادرم از راه برسه و تازه شروع ماجرا خواهد بود . تو دلم ول وله شده بود و حسی که گذشته ها با اون آشنا بودم در من بوجود اومد . از طرفی نمی خواستم بهش رو بدم و از طرفی انتظارش رو می کشیدم . خلاصه دستی به سر و روم کشیدم و منتظر موندم . به قولی تو دلم رخت چنگ میزد تا اینکه صدای زنگ در به صدا در اومد .
در رو باز کردم و برادرم با دو تا بستنی سفارشی که من خیلی دوست داشتم وارد شد . میدونست چه جوری دلم رو بدست بیاره و از همین راه هم وارد شد و کار خودش رو کرد . می دونست که خبری از کسی نخواهد بود و راحت و بی خیال منو رو رختخواب انداخت و شروع کرد به حال کردن با من . وقتی دید که اعتراضی نمی کنم از روش جدیدی استفاده کرد و سراغ سوراخ کونم رفت و با کمی چرب کردن ، انگشتم کرد . اولش کمی درد داشتم اما یواش یواش لذت جای درد رو گرفت و منم که با این حرکت حسابی حشری میشدم ، پا به پای برادرم بودم . دیگه پاهام رو هم علاوه بر بالا تنه لخت کرده بود و دست از سوراخ کونم بر نمیداشت . انگشتش رو تا ته داخل می کرد و می چرخوند و همزمان گردنم رو می بوسید و زیر بغلام رو از پشت میمالوند . بی اختیار باسنم رو بالا داده بودم تا راحت تر کارش رو بکنه اونم با بی رحمی انگشت هاش رو جابجا می کرد و یک دفعه انگشت شصت اَش رو داخل سوراخ کونم کرد . کمی خودم رو جمع کردم و اونم تکون نمی داد .

 

کمی که دردش کم شد خودم رو ول کردم و گذاشتم تا با انگشتش بازی کنه . هنوز شورت پام بود و دستش تو شورتم و کاری به کُصم نداشت . اما وقتی انگشتِ شصتش تو کونم بود با دیگر انگشت هاش کٌصم رو نوازش کرد . خیلی حالی به حالی شده بود و نمیدونستم باید جلوش رو می گرفتم یا خودم رو ول می کردم . تا بیام تصمیم بگیرم متوجه شدم که هم از طرف عقب و هم جلو دارم انگشت میشم و منم که ساکت و آروم خوابیده بود . به خوبی حس میکردم که آبم اومده و علاوه بر شورتم ، دست برادرم رو هم خیس و مرطوب کرده و اونم با حرارتی خاص هر دو طرف رو می مالوند . یک مرتبه دستش رو در آورد و خودش رو انداخت روم . کمی کیرش رو بهم فشار داد و داشت منو زیر خودش له می کرد که متوجه شدم دارم داغ و بعد خیس می شم . فهمیدم که آبش اومده و شورتم رو که حسابی خیس بود ، خیس تر کرده . چند لحظه ایی همون طور روم خوابید و خودش رو تکون میدارد . میخواست تمامِ آبش رو روم خالی کنه تا خیالش راحت بشه و بعد بلند شه . گفتم بلند شو دیگه بسه . له شدم . بلند شد و خودش رو پاک کرد و لباس پوشید . من هم خودم رو تمیز کردم و شورتم رو عوض کردم و لباس پوشیدم . ساعت نزدیک 12 بود .

 

رفتم آشپزخونه تا کمی نوشیدنی بیارم متوجه شدم که دنبالم اومد . به روم نیاوردم . منو از پشت بغل کرد و گونه ام رو بوسید و گفت دستت درد نکنه خیلی حال داد . میخوای شب بمونم ؟ برگشتم نگاش کردم گفتم خیلی رو داری ! دیگه جایی سالم برام نذاشتی تا شوهرم ازش استفاده کنه تازه میخوای شب هم بمونی ! خندید و منم خندیدم . از حرفم خودم خندم گرفت . گفتم برو دیگه نمیخواد شب بمونی . میگم برات کار پیش اومد و رفتی . ولی بالا غیرتاً دست از من بردار و زن بگیر و این کارا رو با او بکن . اما اون دست بردار نبود و تازه عادت کرده بود تا کیرش شق میشد میومد سراغم . چند بار کیرش رو تا ته تو کونم کرده و آبش رو هم توش ریخته بود . تقریبا برام عادت شده بود که تا می اومد منم خودم رو آماده می کردم تا بکنه و بره . انصافاً بغیر از این کارش آدم لارجی هست . یه روز دید جارو برقیم سوخته و با جارو دستی خونه رو جارو می کنم فوراً برام یه جارو برقی خرید و بهم داد . حتی تو خریدِ ماشین برای شوهرم کم نذاشت و خیلی کمکش کرد . میتونم بگم یه برادر واقعیه اما این کاراش آخر سر آبروی منو بر باد میده و من نمی تونم جلوش رو بگیرم .

 

برادرم تو کسب وکارِ خوبی افتاده بود و درآمدی خوبی بدست می آورد . وضعش خیلی خوب شده بود و به قولی دستش به دهنش می رسید . بالاخره دلش رو به دریا زده بود و اونم ازدواج کرد و با دخترای یکی از فامیلای نزدیک عروسی کرد . چون فامیل بودیم دو تا خانواده هم رو می شناختیم و این وصلت به خوبی انجام شد . عروس خانم تقریباً هم سن و سال من بود و من و اون باهم خیلی جور بودیم و جیک و پیک مون با هم بود . بالاخره میتونستم یه نفس راحت بکشم . خطر از بیخ گوشم گذشته بود و دیگه برادرم طرف من نیومده بود . تقریباً یه سالی میشد که دست از من کشیده بود و خدا میدونه چه بلایی به سر عروس خانم داره میاره . اما مثل اینکه موضوع نمی خواد ختم به خیر بشه . وسط های روز صدای زنگ خونه بصدا در اومد . دیدم برادرمه . خیالم راحت بود که فکرای بد تو مخیله اَش نیست . اومد تو و نشست . دیدم چهره اَش یه طوریه . فهمیدم که فکرایی تو سرشه . فوری جلوش رو گرفتم . تو رو خدا دیگه شروع نکن . تو دیگه زن داری ، دست از سر من بردار ، مگه زنت بهت نمی ده ؟ پس از من چی میخوای ؟ چشماش پُر اَشک شد و حتی قطره ایی هم روی گونه هاش حرکت کرد . دلم براش سوخت . رفتم پهلوش نشستم و دستش رو گرفتم و گفتم چی شده برادر ؟ نکنه میخوای جدا بشی ؟ والا زنت خانم خوبیه و از خانومی کم نداره ، پس دردت چیه ؟ نه بابا صحبت این حرفها نیست ! زنم خیلی هم خاطرم رو میخواد و منم دوستش دارم اما میدونی … حرفاش رو نیمه کاره گذاشت . نمی تونستم حدس بزنم که چی میخواد بگه برای همین کمی واهمه داشتم که اتفاقی افتاده که بی خبرم . بالاخره میگی که چی شده یا می خوای منو سکته بدی ؟

 

با کمی شربت و قربون صدقه رفتن خلاصه شروع به درد و دل کرد . چیزی که معلومه عروس خانم خیلی اهل سکس و نزدیکی نیست و نمی تونه برادرم رو ارضاء کنه . برادرم دوست داره هفته ایی چند بار بکنه اما عروس خانم به زور ماهی دوباره بخواد اجازه بده تا شوهرش پا پیش بگذاره . همین موضوع شده بلا جون . تازه از عقب که اصلاً اجازه نمی ده . حتماً برادرم اومده سراغ من که کمی و کاستی زنش رو من جبران کنم و به قولی جُورش رو بکشم . باید کمی خواهر شوهر گری در بیارم تا بفهمن کت تنِ کیه ! اون روز بعد از مدتی مجبور شدم برای اینکه خیال جدا شدن و دعوا مرافه به سر برادرم نزنه ، کمی بهش حال بدم که اونم بدش نیومد . کارش که تموم شد و کمی از عطشش کم شد رفت . تازه از اینکه براش خواهری کردم تشکر کرد .

 

قراری با عروس خانم گذاشتم و رفتم خونش . نمیدونستم چه جوری سر صحبت رو باز کنم و موضوع رو بهش بگم . تا اینکه خود عروس خانم موضوع رو مطرح کرد . از دکتر زنان شروع کرد تا اینکه وقتی برادرم میخواد و میکنه درد تمام وجودش رو می گیره و بجای لذت ، درد همراهیش می کنه . تازه شوهرش که برادرم میشه بعضی وقتا دست بردار نیست و پا پیچم میشه و منم مجبورم که تمکین کنم اما بعدش چند روز درد و سوزش دارم . برای همین دکتر میرم تا افاقه بکنه و از این حالت خارج بشم اما هنوز که اتفاقی نیافتاده و من نمی تونم خواسته شوهرم رو برآورده کنم و فکر کنم کمی از من ناراضی هستش اما چه کنم موقع دادن خیلی درد دارم و نمی تونم . می خواستم بگم که خُب از عقب بهش حال بده که خودش پیش دستی کرد و گفت که چون یبوست دارم اجازه نمیدم که به عقبم دست بزنه اگر نه یبوستم بیشتر میشه . مثل اینکه آبی از زن دادشم گرم نمی شه . بیچاره برادرم و بدبخت من که فکر می کردم با زن گرفتن دست از سرم بر می داره . کمی از حسِ خواستن مردا صحبت کردیم و من هم داشتم غلو می کردم که شوهرم هر جور بخواد من پایه ام و نه بهش نمی گم . عقب و جلو برام فرقی نداره فقط رضایت مندی شوهر برام مهمه که اونم ازم راضیه . پرسید که وقتی از عقب میدی دردت نمیگیره . گفتم اولش کمی درد داشت اما الان لذت هم می برم و خودم پیشنهاد می کنم که از عقب بدم و اونم راضیه . خلاصه سعی کردم کمی حشریش کنم تا کمی به برادرم برسه و اونو سر حال بیاره و فکر کنم تونسته باشم کاری کرده باشم .

 

چند هفته بعد پدرم رو از دست دادم و به چهلش نرسیده بود که مادرم هم به او پیوست . خیلی درد ناک بود اونم با از دست دادن هر دو که مونس تنهایی من و برادرم بودند . چند ماه طول کشید تا تونستم به زندگی قبلیم برگردم و خودم را با این ضایعه هماهنگ کنم . خونه پدریم خالی شده بود و من هر از چند روز به اونجا سر می زدم و ساعتی رو با خیالات گذشته سر می کردم و اشک می ریختم . خونه پدری شده بود مونس تنهایم . یه روز که تنها خونه پدریم بودم صدای در شنیدم و باز شدن اون ، کمی ترسیدم آخه کسی بجز من و برادرم کلید در رو نداشت . خودم رو قایم کردم و می ترسیدم که دزد باشه . صدای پا آشنا بود . قبل از خودش رایحه عطرش وارد خونه شد . برادرم بود که بنظر اون هم دلتنگ شده بود و اومده بود سری به خونه قدیمی بزنه . تا منو دید تعجب کرد . بعد از سلام و احوالپرسی نشستیم به مرور خاطرات و اشکی هم چاشنی صحبتها شد . کمی که گذشت قصد رفتن کردم . گفتم که الآن هست که شوهرم شیفتش تمام بشه و بیاد خونه و من نباشم نگران میشه آخه بهش نگفتم که میام اینجا ، برادرم گفت که خُب بهش زنگ بزن ، آخه اینجا که تلفن نداریم منم که موبایل ندارم ، زودتر برم براش شام درست کنم . هنوز وقت داشتم اما خُب تا سوار اتوبوس واحد بشم و برسم خونه راه زیاده ، خلاصه اصرار کرد که کمی باشم خودش منو میرسونه . گفت عصرونه میخوری چیزی بگیرم ، من بله گفتم . سفارش دو تا پیتزا داد . من خیلی پیتزا دوست دارم اونم میدونست . سفارش داد و آوردن . با ولع خوردم . خیلی خوشمزه بود . خیلی وقت بود که پیتزا نخورده بودم . ازش تشکر کردم و گفتم دیگه باید برم اگر میخوای منو برسونی بجنب .

 

تو راه جلوی یه موبایل فروشی ایستاد . گفت بشین تا بیام . ده دقیقه ایی معطل کرد . وقتی اُومد دستش یه جعبه کوچیک بود . داد بمن گفت بیا اینم یه موبایل ، مناسب یه خواهر خوب . توش سیم کارت هم داره که دیگه شوهرت نگرانت نشه . تعجب کردم . گفتم برادر این چه کاریه میکنی حتما خیلی پولش شد . نه نمیتونم قبول کنم . خودم به موقش میخرم . گفت بیا دیگه ناز نکن . این هدیه ذره ایی از خوبی هات هم نمیشه . ازش تشکر کردم . گفتم بریم دیگه داره دیر میشه . تو راه جلوی یه پیتزا فروشی ایستاد و دو تا پیتزا خرید و داد بمن . گفت نمیخواد زحمت بکشی شام درست کنی . اینم شام برای خودت و شوهرت . دیگه داشت حسابی خجالتم می داد . برگشت گفت تشکر نمی خواد تو لیاقتت خیلی بیشتر از این کارهاست . نه اینکه از شوهرت بد بگم ، نه ، شوهرت بنده خدا تلاشش رو میکنه اما دوست دارم خواهرم تو زندگی همه چیز داشته باشه . جلو خونه توقف کرد . هنوز تو ماشین بودیم وقتی خواستم پیاده شم گفتم هفته دیگه سال باباست . میخوام یه ختم قرآن بگیرم اگه اجازه بدی تو خونه پدری بگیرم . گفت خیلی هم خوبه بگیر اصلاً اجازه نمی خواد . خرجش هم با من . دست کرد تو جیبش و چند تا تراول درآورد بمن داد گفت بگیر اگه کم بود بگو بهت بدم . تو چشام نگاه کردو گفت تو بهترین خواهر دنیایی ، اگه تو نبودی من خیلی تنها میموندم . دلم یه جوری شد . اشک تو چشمم جمع شد .

 

خودمو نزدیک کردم و بوسش کردم . تو هم خیلی خوبی برادر . همزمان منو بغل کرد . نمی دونم از قصد بود یا حواسش نبود ، دستی هم به سینه هام کشید و اونم من بوسید و خداحافظی کرد . الان من نزدیک 35 سال سن دارم . سرنوشت بچه ایی بما نداد و من و شوهرم تنها زندگی می کنیم . برادرم به دلیل مشکل زنانگی همسرش از نعمت داشتن بچه محروم هستند و بقول برادرم نام خانوادگی ما بعد از فوت ما از بین میره . برادرم خونه پدریمون رو به نام من کرد . تصمیم ندارم اونجا رو بفروشم تازه میخوام اگه شوهرم راضی بشه به اونجا نقل مکان کنیم . برادرم با این کار منو خیلی مدیون خودش کرد اما دست از اون کارش بر نداشته و هنوز هر از چند گاهی به سراغم می آمد و بچشو میگیره . بهش اجازه نمیدم از جلو بهم دست درازی کنه با این حال هر دفعه منو با مالوندن سینه هام و زیر بغلم که می دونه چقدر حساس هستم سر حال میاره و هر دفعه سری هم به سوراخ کونم میزنه و به خودش و هم من حال میده . خُب منم بدم نمیاد . راستش نمی تونم در برابر خواسته اش مقاومت کنم . میدونم که هم گناهه و هم اینکه اگه شوهرم بفهمه بد میشه اما خُب برادرمه و تو زندگیم خیلی کمک حالم بوده و هست .

. اگه جای من باشید و برادرتون رو دوست داشته باشید ، حتما حرفهای منو متوجه میشید . میدونم کارم اشتباهه اما چه کنم نمیتونم در برابر خواسته برادرم که خیلی دوستش دارم مخالفت کنم .اگه تو هم داداشتو دوست داری براش دو تا قلب کنار هم تو یه پیام بفرست. یکی‌ قرمز یکی‌ صورتی. اگه داداشتم تو رو دوست داشته باشه برات دو تا قلب می‌فرسته  یکی‌ قرمز یکی‌ هم آبی‌ . این یعنی‌ میخواد با تو عشق کنه و باهات یه سکس خوب داشته باشه. به داداشاتون اگه دوست دارینشون حتما  بدین. چون تو دلتون میدونین همیشه کیرشو میخواستین ولی تو مغز ما کردن که این بده. اصلا هم بد نیست. شما هم امتحان کنین. همین الان همین الان قلبا رو بفرست!

 

 

نوشته: لادن ر

بازدید از سایت سکسی سکس➥ و چت سکسی شهوتناک➥ یادت نره! کلیک کن!➥ ممنون

Leave a Comment

Your email address will not be published. Required fields are marked *

Scroll to Top