اسم من سهیله و ۲۶ سال و ۱۶ سانت دارم.
داستان که میگم حدودا برای ۱۰ سال پیش هستش زمانی که کلاس نهم بودم .
حالا بریم سر اصل مطلب:
من تو مدرسه ای درس میخوندم که بیشترشون از هر نظر معمولی بودن .
ولی یه کسی در این مدرسه تناقض داشت.
محمد
فکر کنم اون کلاس هشتم بود و یک سال از من کوچکتر .
از همون روزی که وارد مدرسه شد چشممو گرفت .و گفتم من باید این پسرو به گایه عظما برسونم
خلاصه
نصفی از سال گذشته بود و من در آرزوی کون ناز محمد شبا خودارضایی میکردم .کمر برام نذاشته بود لامصب.
یه روز تو زنگ تفریح دیدم یه جا شلوغ شده وقتی جلو رفتم دیدم بله .
محمد و یه نفر دیگه دارن با هم دعوا میکنن .
ما هم تیریپ لاتی برداشتیم و چون کلاس نهمی بودیمو گنده لات مدرسه اونا رو سوا کردیم.
محمد و کشوندم کنار و علت دعوا رو ازش پرسیدم و اون گفت.
محمد:عوضی آشغال به من میگه اوبی
بهش گفتم حالا اینکه دعوا نداره و هزار تا کسشعر دیه و …
از اون روز بود که ما باهم دوست شدیم و اگه من یه روز اونو نمی دیدم .حالم خراب میشد.
حدودا یه ماه بعد آشناییمون تو زنگ تفریح وقتی یه جای خلوت نشسته بودیم دیدم داره دستشو آروم میکشه به کیرم و …
بهش گفتم : فکر کنم حرف اون پسره که باهاش دعوا کردی حقیقت داشته باشه .
اونم با نگاه شهوت آمیزش گفت : شاید
خلاصه تا اینو گفت ما هم دوهزاریمون افتاد که خودشم دلش میخواد .
زنگ تفریح که تموم شد من ورزش داشتم و پیچوندمش و اونم کلاس ریاضیشو به بهونه دل درد پیچوند و توی راهرو وقتی دیدمش بهش گفتم آروم برو تو دستشویی معلم ها بعد من میام که سه نشه .
اونم رفت.
وقتی وارد دستشویی شدم دیدم اون تو وایساده و منتظره من برسم.
درو بستم و رفتم سمتش و لب تو لب شدیم . زیاد وارد نبود ولی شیرینی لباشو هیچ وقت یادم نمیره.
دستمو بردم سمت دگمش و بازش کردم شلوارشو کشیدم پایین شورت پاش نبود .
وای چه کون سفیدی داشت .با سوراخ صورتی.
انگشت فاکمو بردم سمت سوراخش و آروم کردم تو .
کونش گشاد بود معلوم بود قبلا هم داده .
کیرو در آوردم و آروم آروم کردم تو . صدای آه و اوهش بلند شد ولی من جلوی دهنشو گرفتم تا کسی نفهمه .
بعد یه ربع گایش آبم اومد و تو کون نازش خالی کردم .
دیه نای ایستادن نداشتم .
کیرمو شستم و یه دفعه یه بچه که صدای آه و اوه رو شنیده بود از بیرون داد زد: آهای کی تو دستشویی معلماست؟ چیکار میکنین اونجا؟ الان میرم به همه میگم و دوید رفت سمت دفتر. بغل دستشویی معلما آبدارخونه بود
رفتیم بیرون و محمد گفت: بیا برگردیم سر کلاسامون. من گفتم نه وقت نمیشه. بیا سریع بریم توی آبدارخونه تا آبا از آسیاب بیفته. خلاصه رفتیم توی آبدارخونه و پسره با ناظم و نصف معلما و چند تا دانش آموز اومدن! رفتن دیدن کسی توی دستشویی نیست. ناظم فکر کرد پسره دروغ گفته، پسره قسم میخورد به خدا خودم صداشونو شنیدم، لابد یه جا قایم شدن. معلم ریاضی گفت: خب نزدیک اینجا فقط آبدارخونه است شاید اونجا قایم شدن. ولی معلم دینی گفت: نه داخل آبدارخانه نیستند، این عنکبوت را ببینید که جلوی در آبدارخانه تار تنیده و این کبوتر را که اینجا لانه کرده و تخم گذاشته، مطمئنا کسی داخل آبدارخانه نشده.
بالاخره رفتن و ما هم سریع جیم شدیم. بعد از اون ماجرا دیه باهاش گی نداشتم .
سال تحصیلی تموم شد و من رفتم یه مدرسه ی دیگه بعدش هم دانشجوی تربیت معلم شدم و ازش دور شدم.
امروزم اونو با یه پسر دیدم ولی وقتی دیدمش بهم محل نذاشت و رد شد ورفت.
نوشته: سهیل دیه.