کوس دادن به پدر واقعیم

وقتی از خونه بیرون زدم تازه سپیده زده بود و هوا کمی سرد بود.مانند همه زنان روستایی به اولین چیزی که نگاه کردم آسمان بود. هوا صاف بود ولی اطمینانی به هوای بهاری نبود. روستا را که رد کردم فایق چوپان به عصایش تکیه داد و سگ هایش مانند بادیگارد کنارش ایستاده بودند.سلام کردم جواب نداد. وقتی گله کامل شد فایق از جلو و من از پشت سر گله حرکت کردیم. اوایل بهار در کردستان فصل زادوولد گله بود و هر روز نوبت یکی از اهالی بود با فایق به کوه برود.چون شوهرم برای کار بیمه به شهرستان رفته بود مجبور خودم کمک کار چوپان باشم …

 

از پشت سر به فایق چوپان نگاه میکردم. هفتاد سالش بود ولی مثل بیست ساله ها چالاک راه میرفت. در گرما و سرما همان لباس همیشگی تنش بود. قدش از دو متر بیشتر بود و چهارشانه و پهن بود. یک غول واقعی که می‌گفتند اندازه یک تراکتور زور دارد. همه می‌دانستند از زنها متنفر است برای همین سعی داشتم زیاد سربه سرش نزارم. می گفتند وقتی جوان بوده یک بار زن گرفته ولی زن حامله اش را در حمام آتش زده است.

 

ساعت نه بود که شروع به جمع آوری چوب کرد.فهمیدم موقع صبحانه است. وسایل رو بیرون آوردم و سفره را پهن کردم. وقتی صبحانه خورد و سیگارش را آتش زد انگار تغییر کرد. سبیل های پر پشتش را تاب داد و ترانه ای را سرداد. خواستم سرصحبت را باز کنم گفتم کاک فایق قارچ کجا پیدا میشه کمی برای دخترم جمع کنم؟ گفت به جنگل رسیدیم یادم بنداز نشانت بدم.
ساعت یازده بود که در یک چشم بهم زدن هوا خراب شد و آسمان ابری شد. فایق مثل دیوانه ها می‌دوید و گله را جمع میکرد. سگ ها بشدت پارس میکردند و گله رم کرده بود. فریاد کشید سریع از جلو گله حرکت کن برو بطرف غار وسط جنگل. با چوبدستی به سروکله بزها میزد و به زمین و زمان ناسزا میگفت.

 

جلو گله تندی حرکت میکردم. گاهی به عقب برمیگشتم و کمی نان خشک به بزهای پیش قراول میدادم. چند متری به غار مانده بود که بارش‌سیل آسا شروع شد. رعد و برق های شدید و باد شدید و سردی باران را همراهی میکرد. بالاخره وارد غار شدیم و گله را از خطر نجات دادیم. به سگ ها دستور داد جلوی درب غار مستقر شدند. خودش هم با چوب های داخل غار آتش بزرگی برپا کرد. بره تازه متولد شده و مادرش را کنار آتش بردیم و بساط چای را حاضر کردیم. گفتم کاک فایق بنظرت کی باران بند میاد؟ زیر لب غرید که سبحان الله زن و شیطان در کار دخالت میکنند. نترس ضعیفه یک ساعت دیگر خورشید پاک توی آسمانه. یکی از گوسفندها در حال زایمان بود و فایق رفت سراغش وسط گله. منم پشت سرش رفتم. وقتی خم شدم بره را بردارم فایق خیلی واضح دستش را روی کونم کشید. ناگهان دلم خالی شد. یاد داستان هایی افتادم که میگفتند فایق چوپان خیلی حشری است و با زن های زیادی سکس کرده است. میگفتند کیر خیلی بزرگی دارد و مثل اسب سکس میکند. از ترس جرات نکردم هیچی بگم و خودمو به ندیدن زدم.‌

 

چایی رو که براش ریختم دستهام می‌لرزید. گفت الان زنها توی موبایل خودشون رو لخت میکنند به مردهای غریبه نشان میدن تو تا حالا خودتو برای پسرهای جوان خودتو لخت کردی؟ گفتم نه بخدا من موبایل ساده دارم از این چیزها ندارد. دست بردار نبود میگفت حیفه تو زن خیلی زیبایی هستی ولی شوهرت یک گوساله هست. شوهرت بی غیرته سبیل هاشو میتراشه و عین دخترها لوس میشود. بعد شروع به کرکر خندیدن کرد. صدایش چنان پرقدرت بود که میگفتی سقف غار رویمان خراب میشود. درمانده شده بودم. نه راه فرار داشتم نه تحمل چشم چرانیش رو داشتم. بهم گفت برم هیزم بیارم. هیزم ته غار بود و جای کوچک و تاریکی بود. نمیدانم چجوی پشت سرم ظاهر شد که وقتی خم شدم هیزم بردارم از پشت بغلم کردم و سینه هامو گرفت. هرچی فحش دادم و تهدیدش کردم که طایفه شوهرم تکه تکه ات میکنند عین خیالش نبود. فقط میگفت اگر من اینجا تو رو نکنم فرق مرد و زن چطور معلوم میشه. مثل گنجشکی توی آغوش پرزورش خسته و درمانده شدم. شروع به گریه و التماس کردم. من قسمش میدادم و اون بوسم میکرد. رگباری بوس میکرد. شوهرم در دوسال زندگی مشترک اینقدر منو نبوسیده بود. نفس نفس میزد و دهانش بوی تند توتون میداد. عرق کرده بود و رنگش مثل لبو قرمز شده بود. در یک فرصت خواستم فرار کنم چنان سیلی به گوشم زد که چشمام سیاهی رفت.

 

گیج و منگ شدم و دستمو کشید برد دنبال خودش. رفتیم کنار آتش.‌ پالان کهنه الاغ رو آورد و گفت بخوابم روش. وقتی دید مقاومت میکنم زمینم زد و از پشت بغلم کرد. دستشو توی یقم کرد و سینمو چنگ زد. یکی از دست های پرزورش را روی باسنم گذاشت و برد بین پاهام کسمو چنگ زد. لباسم رو بالا برد و شلوارم رو پایین کشید. کیرشو بین پاهام گذاشته بود و با سینه هام ور میرفت. همه وجودم داغ شده بود و کسم شروع به ترشح کردن و خیس شدن کرد. وقتی انگشتش رو وارد کسم کرد یه جیغ کشیدم ولی نگذاشت تکون بخورم. دستش زیر سرم بود و زیر وزنش داشتم له میشدم. باز کیرشو بین پاهام گذاشت. کلاهک کیرش اندازه کلاهک یک قارچ بزرگ بود.

 

سوراخ کونم رو بازی میداد و لاپایی میزد. کلاهک کیرش از بین پاهام بیرون زده بود و قرمز شده بود. خیلی حرفه ای کارش رو انجام میداد. دیگر وا داده بودم و تسلیم شده بودم. یکباره کلاهک کیرش رو داخل کسم کرد آتیش گرفتم و هوار کردم. فقط سر کیرش رو داخلم کرده بود و سینه هامو می‌مالید. کاملا خوابید روم و کیرشو تا نیمه توی کسم فرو کرد. داشتم زیرش له میشدم ولی راه فراری نبود. کیرش از کیر اسب بزرگتر بود. مثل اینکه پتک داغ توی کسم کرده باشند تمام بدنم گر گرفته بود. عجیب تر اینکه کسم جا باز میکرد و کیرشو داخل میکشید. وقتی کیرش تا ته توی کسم رفت خوابید روم نزدیک بود بترکم. این غول نتراشیده اندازه یک قاطر وزن داشت. داشتم هلاک میشدم که خوب شد کیرش رو بیرون کشید و از روم بلند شد.

 

غرق عرق شده بودم و نمیتونستم تکون بخورم. یه در کونی بهم زد و گفت نزدیک بود آبم بیاد اینقدر کست تنگه. نمیدونم اون شوهر کونیت شبها چکار میکنه. چاک کونم رو باز کرد و بین پاهامو بوسید. میگفت این کس و کون سفید و تپل مال هر من باشه هر روز یک سال جوون میشم. باز خوابید روم و یکم زور زد تا کلاهک کیرش رو داخل کسم کرد.درد و لذت باز توی وجودم پیچید. اینبار تلمبه میزد اول آروم و بعد شدید. وقتی با شدت اون دسته تبر رو توی کسم پرتاب میکرد با تمام وجود جیغ میزدم و هربار سرعت تلمبه‌هاش رو شدیدتر میکرد. چنان بهم فشار اومده بود که میگفتم زمین چال میشود و تمام استخوان هایم خرد میشود. دریغ از یک لحظه تنفس یکریز کسمو تلمبه میزد. سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت احتمال میدم دختر خودم باشی.

 

یک شب تابستانی مادرت رفت برای تراکتور آب بیاره. دنبالش رفتم و کنار چشمه زمینش زدم. اونم اولش مثل تو غرغر میکرد ولی کیر بزرگم که رفت توی توی کسش شروع به ناز کردن کرد. این حرفها نمی دانم توی اون شرایط نه تنها بد نبود بلکه بیشتر تحریکم کرد و منفجر شدم. وقتی ارضا شدم تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد و بی اختیار هوار میکردم. برای اولین بار مانند مردها از کسم آب بیرون می پاشید و همان لحظه داغی آب کیرش رو روی سوراخ کونم حس کردم. تمام آبش رو توی چاک کونم خالی کرد. صورتمو برگردوند و یک چک خوابوند توی گوشم. یک تف بزرگ انداخت توی صورتم و گفت قحبه جنده اینقدر کونت رو جلوم تکان تکان دادی کافرم کردی زن و شیطان برای بدبخت کردن مرد قرارداد دارند. پاشو آفتاب زده کس و کونت رو جمع کن.

 

خودشو جمع کرد و گله رو حرکت داد. پر از خستگی و درماندگی و بیچارگی بودم ولی مجال فکر کردن نبود گله داشت دور میشد. میدانستم این راز در این غار دفن می شد تا خون و خون ریزی نشود و چوپان زنان بیشتری را قربانی کند.

 

 

نوشته: مریم کرده

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا