اسمش بهناز بود.6-35 ساله بود.13 سال بود كه ازدواج كرده بود.زندگي ارومي داشت.تو يك شركت مدير فروش بود.شوهرش بيژن با اينكه يكم سنتي تر بود و با پدرش تو كار فرش بودن اما با كار كردن همسرش بهناز مشكلي نداشت.ما حصل ازدواجشون كه 13 سال پيشتر رقم خورده بود يك پسر به نام پدرام بود.هر روز صبح ساعت 8 از خونشون اكباتان با ماشينش كه يك 206 نقره اي بود به سمت محل كارش كه حوالي مير داماد بود ميرفت.نميشه گفت زن فوق العاده خوشگلي بود اما هر وقت يك ته ارايشي ميكرد و شيك تر ميگشت بر تعداد مزاحماش افزوده ميشد.مخصوصا كه براي اخر هفته عروسيه دختر دوستش موهاشو شرابيه تند كرده بود و بالطبع ارايششو بايد غليظ تر ميكرد.با قدي حدود 4ـ163 و وزني در حدود 8ـ57 در مجموع طرفداراي كمي نداشت……………. اون روز شنبه اول هفته يك روز سرد پاييزي بود.بهناز طبق معمول پدرامو كه تازه رفته بود راهنمايي بيدار كرد و بعد از اينكه صبحانشو داد پدرام رفت دم در و سوار سرويس شد.بيژن شب قبلش با پدرش براي 10 روز كاري و شركت در نمايشگاه فرش به ازمير تركيه رفته بودند.جلوي ايينه كه خودشو ورانداز كرد ديد موهاش واقعا بهتراز اون چيزي شده كه فكرشو ميكرده.بعر از يك ارايش نسبتا غليظ تر نسبت به روزهاي قبلتر و پوشيدن 1 مانتو مشكي و1 شلواره مشكي و 1 چكمه نيم بوت پاشنه دارو يك شال خوشرنگ بلند كه مناسب براي محل كار بود سوار ماشينش شد.موقع سوار شدن وقتي خودشو تو شيشه ماشين ديد ياد حرف نسرين ارايشگرش افتاد كه در تعريف از كار خودش گفته بود موهاتو طوري خوشرنگ در ميارم كه واسط 100 تا خواستگار جوون پيدا شه.با ياد اوري اين حرف ناخداگاه خندش گرفت .بعد از چند دقيقه ماشين بهناز با سرنشينه شيكش به سمته محل كار سركار خانوم به حركت در اومد……… حوالي ميرداماد مثل هر روزيك ترافيك تكراري بود و شايد تكراري تر از اون پسرها ومردهايي بودند كه حتي اول صبح هم حوصله چشمك انداختن و بوس فرستادن به زنها رو از پشت ماشينشون داشتند.ترافيك هم زمان بيشتري به اين افرادكه از ديد بهناز بيكارتلقي ميشدند ميداد تا زمان بيشتري براي چشم چرونيه صبحگاهي داشته باشند.جواب بهناز مثل هميشه به اين ايما اشاره ها يك تبسم كوچك ظاهري و و يك خنده بلند در دل بود.شايد بهنازم مثل هر زني از اين كه مورد توجه مردا و پسراي جوون باشه لذت ميبرد اما اين لذت ناخواسته سريع جاشو به يك استدلال قويتر كه من متاهلمو صاحب يك فرزنده 12 ساله ميداد.نميشه گفت عاشق بيژن بود اما دوسش داشت.به خاطره اينكه مرد خوبي بود از نظر مالي كم نذاشته بود براي بهناز و پدرام.اساسا تابع بهناز بود تو تصميم گيريها.
و حتي ميشه گفت يه جورايي زن سالاري خفيف حاكم بود بينشون.شايد به خاطراجتماعي و سر زبون دار تر بودن بهناز اين جو حاكم بود.بيژن در مجموع بيشتر اوقاتشو صرف كار ميكرد و به قول بهناز كار بيژن حوو بهناز بود.طبق معمول ماشينشو تو كوچه بغلي شركت پارك كرد.بعد از برداشتن كيفش و بستن ماشين يهو بهناز متوجه يك صدايي شد كه از پشت سرش به گوش رسيد……….. – سلام ببخشيد 1 عرضي داشتم خدمتتون
برگشتن بهناز توام بود با مواجهه شدن با 1 مرد تقريبا 5-44 ساله قد بلند با اندامي مناسب و موهاي اراسته شيك پوش كه شايد بوي عطرشو ميشد از فاصله چند فرسخي استشمام كرد كه 1 جفت چشم هيز كه در حال وراندازي بهناز بود مختصاتشو كامل ميكرد.
بهناز در حالي كه سنگيني نگاه اون مردو حس ميكرد گفت :
– خواهش ميكنم بفرماييد
– جسارتا ميخواستم عرض كنم شما ماشينتونو هر رور جلوي دفتر ما پارك ميكنيد واين كار مارو سخت ميكنه براي اوردن اسباب جديد.
– واقعا نميدونستم.آ خه اين دفتر خيلي وقته بسته بوده و كسي توش كار نميكرده منم طبق عادت هميشگي ماشينمو اينجا پارك كردم به هر حال معذرت ميخوام
– خواهش ميكنم .حق با شماس ما كمتر از 1 هفتس اينجارو گرفتيم. من پژمان هستم كارم طراحيهاي گرافيكيه.قراره اينجارو دفتر مشاوره كنيم.
– به هر حال اميدوارم موافق باشيد.من الان ماشينو جابجا ميكنم.
– نه احتياجي نيست.امروز ديگه پارك كرديد قرار ما ميشه از فردا.
– بسيار خوب.پس با اجازتون
– روز خوش.
بهناز در حالي به سمت در شركت ميرفت كه احساس ميكرد از زير نگاه شهوت الود اون مرد راحت شده.دم در مهرناز همكارش كه به نوعي دوست بيرونشم بودو ديد.
– سلام مهرناز جون خوبي؟
– سلام عزيزم.صبح تو هم بخير عروسك خانوم.جاي بيژن خالي نباشه.
– مرسي عزيزم من كه ديگه عادت دارم به اين سفرهاي كاريش.
– كلك يارو كي بود كه اين افتخار نصيبش شده بود تا با شما بلاسه
– هيچي بابا ميگفت ماشينو دم دفترش نذارم
– با چشاش كه داشت ميخوردت.پدر سگ خوب چيزيم بود
– برو بابا تو هم خلي.
– خاك تو سرت.خداييش اگر با من هم صحبت ميشد ولش نميكردم.
– بابا ديوونه من شوهروو بچه دارم مثل اينكه.
– خره نگفتم برو باهاش بخواب كه .همين كه با همچين تيكه اي بيرون بري و حرف بزني كليه خودش.
با رسيدن به اتاقاشون بحثشون با 1 خداحافظيه موقتي تموم شد.مهرناز سنن 1 سالي جوونتر از بهناز بود.ازدواج خوبي نداشت.شوهرش از نظر روحي متعادل نبود.خودش زن شر و شيطون و پر سرو صدايي بود.از نظر ظاهري 2-1 سانتي كوتاهتر و لاغرتر تر از بهناز بود.در واقع جذابيتش به زور لوند صحبت كردن و مو مش كردنشو آرايش تندو بعضا لباساش بود والا خودش چيز خاصي براي عرضه نداشت(تقريبا مثل همه زنهاي ايراني!).5 سالي ميشد همكار بهناز بود و يجورايي همرازو هم صحبت هم.با بهناز كه بيرون ميرفتن گاهي به شماره دادن مردها و پسرها نه نميگفت و ميگرفت.
گاها قرار ملاقاتم ميذاشت.هر از چندي هم بهنازو تشويق ميكرد به اين كار با اين استدلال كه خره الان همه يكي واسه خودشون دارن و…بالاخره خوبه آدم يكيو داشته باشه واسه لاس زدن وپر كردن اوقات بيكاري و…..اما بهناز زير بار نميرفت…………. بعد از انجام كاراي معمول روزانه و پيگيريهاي كاري بهناز رو صندليش نشست.در حال خوردن چايي سعي كرد از پنجره اتاقش كه در طبقه 2 بود بيرونو ورانداز كنه.حين تماشاي بيرون نگاهش با صحنه اسباب كشيه همسايه جديدش آقاي پژمان مواجه شد.ناخواسته چند لحظه اي به پژمان كه بالاي سر كارگرا مشغول صادر كردن اوامربود خيره شد.انصافا مرد خوش تيپو شيك پوشي بود. تو حرف زدن هم اول صبحي نشون داده بود آدم خوشصحبتي هست.همه اينا ميتونست هر زنيو وسوسه كنه.بهناز پيش خودش فكر ميكرد همچين مردي بايد خانوم فوق العاده اي داشته باشه
صداي باز شدن در اتاق ووارد شدن مهرناز رشته فكر بهناز را بهم ريخت.
-خسته نباشي خانوم خوشگله
-مرسي عزيزم.اول هفتس كار زياد بود.امروز زودتر بايد برم پدرام تنهاس بيژنم كه نيست .
مهرناز كه وقت وارد شدن حس كرده بود بهناز به بيرون خيره است از پنجره بيرونو ورانداز كرد و با شيطنت خاصي گفت
– چي شد خانوم خانوما به حرفم رسيد
– كدوم حرف
– طرفو ميگم ديگه .همون اقاخوشگله كه بيرونه و داشتيد ديدش ميزديد.
بهناز كه انتظار شنيدن اين متلك رو نداشت سرخ شد اما سعي كرد خودشو جمع و جور كنه
-ديوونه مگه فقط اون بيرونه كه بخوام بيرونو ببينم.
-والاه من كه هر چي نگاه ميكنم بيرونو چيزي ديگه نميبينم كه ارزش ديد زدنو داشته باشه.
-تو فكرت منحرفه عزيزم.
-جون مهرناز حالا نظرت راجبش چيه؟
-بيكاريا مهرناز.
-جون مهرناز و گفتم.
-چه ميدونم.1 مرد خوش هيكل و شيك پوش .سر زبون دار با چشماي هيز.
-كه اتفاقا كاملا بهت مياد وقتي با هم جايي بريد ميگن اين 2 تا چقدر بهم مياين.
-گفتم كه فكرت منحرفه.
– نه عزيزم حقيقته.
-والاه چشاش كه هيز بود عين همه مردا اما خيلي هم موادب بود جز قضيه ماشين هم چيزي نگفت.
-فقط همين؟
-تو مريضي مهرناز.ا
-شايد اما بعدا معلوم ميشه تو گلوش گير كردي يا نه عزيزم.
بعد از رفتن مهرناز 1 حس ناخواسته و غريب بهنازو به اين فكربردكه آيا پژمان واقعا ازش خوشش اومده.شايد در اصل قضيه فرقي نميكرد براش اما خودشم نميدونست چرا دچار اين حس ناخواسته و تازه شكوفا گشته.
عصر كمي زودتر از شركت اومد بيرون .بعد از سوار شدن ماشين نگاهي به دفتر كار پژمان كرد.انگار رفته بودن .سر و صدايي نبود.وقتي خونه رسيد پدرام داشت كاراي مدرسشو ميكرد.اصولا پدرام پسر آروم و درس خوني بود و اهله شيطنتهاي پسرهاي همسنش نبود.شب وقت خواب بعد از صحبت تلفني با بيژن بهناز آماده خواب شد.نم نم بارون هم در حال شديد تر شدن بود و بهناز آماده خواب…….. -1 روز از اين ماجرا گذشت و تو اين مدت بهناز هم پژمانو ديگه نديد و كم كم ديگه از ذهنش داشت فراموش ميشد.عصر سه شنبه بعد از پايان كار مهرناز به اتاق بهنازاومد.
– خسته نباشي عزيزم.
– ممنون تو هم.
– مرخصي گرفتي بهناز؟
– مرخصي واسه چي ؟
– خره آخر هفته عروسيه تهميته ها انگار( تهميته دختر خانم هاشمي رييس حسابداري شركتشون بود كه به نوعي دوست كاريشون محسوب ميشد كه البته دوستيشون نهايتا به همين رابطه كاري ورفت و آمد ساليانه عيد منتهي ميشد)
-اٍخ راست ميگيا.باشه ميرم فردارو مرخصي ميگيرم 5 شنبه هم كه تعطيله.
– امروز عجله دارم تا 1 جايي بايد برسونيم.
– چشم شما امر بفرماييد قربان.
بهنازو مهرناز حين خروج از شركت در حال قرار گذاشتن براي فردا بودن.قرار شد مهرنازبا پسرش عليرضاكه 2 سال كوچيكتر از پدرام صبح بيان خونه بهناز و بچه ها پيش مادر بهناز كه از امشب مياد آنجابمونن بهناز و مهرناز هم برن آرايشگاه و خريد. با خيال راحت .
حين سوار شدن يك صداي آشنا به گوش بهناز رسيد.
-سلام.عصر بخير.چه سعادتي نصيبو شد كه 2 باره شمارو زيارت كردم.
اين صداي پژمان بود كه معلوم بوداز جاي مهمي مياد يا ميخواد بره.ست كت شلوار رسمي و كراوات براقش اينو ميگفت.
– ب : سلام خواهش ميكنم.
– پ: اين از شانسه من كه امروز افتخار آشنايي با دوستتونم دارم.
مهرناز كه از اين تعارف خوشش اومده بود گفت :خواهش ميكنم براي منم سعادتيه.
– ب: ميبينيد كه به تذكرتون گوش كردم و ماشينو جاي ديگه پارك مكردم .
– پ: منوبايد ببخشيد بابت جسارت اونروزم.اسباب كشي تموم شده ديگه.راستش ما اينجارو همونطور كه گفتم به عنوان دفتر و محلي براي عقد قراردادها انتخاب كرديم.والا كار اصليمون 1 سالنيه تو خ . گاندي كه اتفاقا اين 2 روزه نمايشگاهه ساليانه كاريمونه .بيشتر كارامون حول طراحيها و تيزرهاي گرافيكيه.
– م : پس كلي هنرمند تشريف داريد شما.
– پ:شرمنده ميفرماييد. باعث افتخار اگر شما رو هم به عنوان مهمونهاي ويژه اونجا ببينم.
– ب:نظر لطفتونه اما ما در گيريو كار براي فردا زياد داريم براي همين نميتونيم…….
– م: اي بابا اين بهناز كه كارو ول نميكنه.اتفاقا ما فردا وقتمون آزاده حتما پ سر ميايم بايد نمايشگاه جالبي باشه.
پژمان براي قرار دادن بهناز تو رو در واسي منتظر جواب مثبت بهناز نشد و با دادن آدرس و خدافظي زود و تاكيد اين كه فردا پس ميبينمتون بنازو مهرنازو ترك كرد.
بعد از رفتن پژمان بهنازشروع به توپيدن به مهرناز كرد.
– خره واسه چي قبول كردي.
– مگه ميخواد بخورتمون .فردا كه داريم بيرون 1 سرم اونجا ميريم.
– من نميدونم تو كي ميخاي آدم شي مهرناز.
– حرف اضافي موقوف.زود باش راه بيفت مثلا گفتم با تو بيام كهتا 1 جايي برسونيما.
– ميخواستي واي نسي با اين مرده بلاسي 4 ساعتو قرار مدار بزاري.
– راه بيفت اينقدر حرف نزن خانم خوشگله در ثاني اون بابنده ميلاسيد اما نگاهش به تو بود.
– ديوونه………
بعد از اين گفتگوي زنانه كه آخرش به شوخي تبديل شو ماشين بهناز با 2 سرنشينش شروع به حركت كرد……… فردا صبح طبق قرار قبلي مهرناز با پسرش عليرضا به خونه بهناز اومدن.بعد از خداحافظي از مادر بهناز كه قرار بود پيش بچه ها بمونه بهناز و مهرناز به آرايشگاه هميشگشون كه سمت خيابون وزرا بود رفتن.تا ظهر كارشون طول كشيد .از ترميم مش موي مهرناز و اصللاح و مدل دادن ناخونهاي بهناز همه ايتها يكي پس از يكي انجام شد.دم ظهر قرار شد براي تاهار برن خونه بهناز.بعد از خوردن ناهار و 1 استراحت كوچيك قرار شد براي خريد برن.
– مهرناز حاضر شو بريم ديگه.
– چشم عزيزم .
مهرناز اينو گفت و رفت اتاق بهناز .بهناز وقتي وارد اتاق شد از آرايش نسبتا غليظ مهرناز تعجب كرد.
– چيه خودتو خفه كردي.عروسي فردا شبه ها نه امشب.
– خره مثلا دعوتيم ها نميشه كه همينطوري رفت.تازه بايد 1 دسته گل هم بگيريم.
– باز جو گير شدي دختر.
– جو گير چيه خره. اصلا گور باباي اين يارو پزمان اونجا كلي آدم مهم ميادا بايد به سر و وضعمون برسيم يا ميخواي مثل املا بريم.
– بهناز كه ميديد حريف مهرناز نيست با اين جمله كه باشه تسليم بحثو سعي كرد تموم كنه.
مهرناز كه دست بردار نبود بعد از اينكه كارش تموم شد شروع كرد به آرايش مهرناز.
– خوب تموم شد خوشگل خانم.
بهناز بعد ازاينكه خودشو تو ايينه ديد
– واي خره اين چه ارايشيه .چرا اينقدر مالييدي بهم.مگه ميخوايم كجا بريم.
– 1 بارم كه مثل آدمت كردم غر ميزني.
– من كه خجالت ميكشم با اين سر و وضع برم جلوش..
– خيالت راحت اينقدر اونجا خانم خوشگل هست كه گمي توشون.
اين حرف آخري زياد به مزاج بهناز خوش نيومد. شايد در ظاهر نشون نميداد اما ذاتا بهناز زن مغروري بود و دوست نداشت به اصطلاح كم بياتره جايي.
بعد از آرايش نوبت لباس پوشيدن شد. بهناز كه هنوز تحت تاثير مهرناز بود سعي كرد شيك ترين لباساشو بپوشه.1 مانتو پاييزي رنگ روشن نسبتا كوتاهو تنگ به اضافه 1 شاوار جين خوش رنگ روشن به علاوه 1 چكمه پاشنه سوزنيه مجلسيه مشكي.بهناز با اين ظاهرش دلرباش جلوي ايينه خودشو ورانداز كرد.مهرناز كه داشت اين صحنه و ميديد گفت
– واقعا 1 تيكه شدي.مواظب باش فقط تو گلوش گير نكني.
– گلوي كي.
– حالا
بهناز بي توجه به اين به اين متلك مهرنار شاله سبز رنگشو سرش كرد و آماده رفتن شد.
مهرناز هم در حين حاظر شدن وقتي بهنازو ديد پيش خودش گفت واقعا عين مدلها شده.اين كجاش به بيژن ميخوره من نميدونم.
مهرناز واقعا بهنازو مثل خواهر دوست داشت.و واقعا از اينكه بهناز اونقدر ناز شده بود 1 شاديه بجه گونه داشت بدون هيچ حسادتي.چون در اصل مهرناز زن حسودي نبود(از اين نظر جزو عجايب بود بين زنهاي ايراني!).
به هر حال 2 نفري سوار ماشين بهناز شدن و به سمت خ.گاندي و ونك براي خريدو نمايشگاه آقاي پژمان عازم شدند………. بعد از خريد جزيي كه بيشتر خريد مهرناز بود به ادرسي كه پژمان داده بود رفتند.بعد از پارك ماشين و پيدا كردن پلاك آدرس زنگ زدن.
1 صداي ضخيم انها رو از پاي آيفون مخاطب قرار داد.
– بله
– نمايشگاه اقاي پژمان ؟
– تشريف بياريد طبقه 2.
– اين كجاش به نمايشگاه ميخوره من نميدونم
– كمتر غر بزن عزيزم حوصله داشته باش
– حتما بايد 1 بلايي سرمون بياد تا آدم شي تو مهرناز
در ط 2 پژمان دمه در ايستاده بود.1 كت شلوار دودي با 1 پيراهن نوك مدادي و 1 كراوات سز جيغ.موهاشم كه معلوم 1 آرايشگره وارد سشوار كشيده بود.1 كفش مردونه جير سيماي پژمانو فوق العاده كرده بود.
– پ: سلام بر خانوماي محترم.
– ب سلام.
– م:سلام.بفرماييد ناقابله .مهرناز دسته گليو كه با بهناز خريده بود به پژمان داد.
– پ: خوب شد اين دسته گل و داديد والا من كه خيال ميكردم مردم.
– ب :وا.چرا؟
– پ : والاه آخه ميگن فقط تو بهشت ميشه حوري ديد منم گفتم احتمالا مردم و تو بهشتم.
– م: از كجا اينقدر مطمينيد كه بهشتي هستيد ؟
اين متلك بهنازباعث شليك ناخواسته خنده بين 3 نفر شد.
بعد از تعارفات معمول پژمان اونارو به داخل برد.داخل بر خلاف نماي ساختمان كه چندان آراسته نبود با دقت فوق الهاده ااي و با هنرمندي خاصي تزيين شده بود.حدود 12-10 نفري هم مشغول تماشا كارا بودن.پژمان بهنازو مهرنازو به 1 اتاق راهنمايي كردو بعد از پذيرايي شدن مهرنازو بهناز توسط 1 مستخدم پژمان شروع به سخنراني كردن براي مهمانهاي ويژش كرد.
– پ: اين كاتالوگها مال كارامونه طي 1 سال قبل.قراره با جند تا شركتيه ايرانيه مقيم دوبي كار كنيم.
– م: پس با اين همه دلمشغولي خانمتون طفلك تنهاس هميشه.
– پ : فكر كنم اونم با شما هم عقيده بوده كه رفته پيش برادرش كانادا و با دختر 8 سالم بيتا اونجان منم هر وقت بيكار ميشم و وقت ميكنم بهشون سر ميزنم.بعد در حالي كه سعي ميكرد لحنشو دوستانه تر كنه گفت راستي من اسم شماهارو هنوز نميدونم وفقط ديدم بهناز و 1 اسم د يگه با پسوند ناز همو صدا ميكنيد.
– م:اسم مهرنازه و دوستم بهناز.
پژمان در حين نمايش كاراش نگاه و توجهش به بهناز بود.ديدن همچين لعبتي كاملا هيجان زدش كرده بود.بهنازم كه كم كم يخش باز شده بود بيشتر تو بحثا و حرفا شركت ميكرد.اين عمل پژمانو پررو تر ميكرد.
اين نزديكي باعث شد مهرناز كه تو. اين كارا مهارت داشت احساس كنه كه اون جو احتلاج به غيبت اونو داره پس به هواي زنگ زدن به حامد شوهرش سعي كرد از اون 2 نفر فاصله بگيره……. صحبت بين بهناز و پژمان گل انداخته بود و هردو بي توجه به آدماي اطراف با اشتياق كامل در حال گفنگويي ميشدند كه رفته رفته ناخواسته رنگ خودموني تر ميگرفت.
– كاراتون واقعا جالبه.البته من زياد سر در نميارم اما بايد كارتون مثل همه كاراي هنري وسيع و متنوع باشه.
– تشكر.همين كه مورد علاقه 1 خانوم با سليقه اي مثل شما قرار گرفته كافيه.
– ممنون.اما از كجا ميدونيد با سليقه ام.
– راستش من بر خلاف آدما كه ميگن ظاهر نشوندهنده شخصيت انسانها نيست به اين قضيه اعتقاد دارم كه هر كسي وقتي جايي ميخواد بره قبلش راجب نحوه رفتن و لباسي كه ميپوشه حسابي فكر ميكنه پس ميشه اينطور استدلال كرد كه ظاهر آدم تا حد زيادي ميتونه نشات گرفته از سطح فكرو فرهنگشون باشه.
– جالبه.تا حالا به اين وجه قضيه نگاه نكرده بودم . خوب.
– پس اگر ظاهر آدما مبناي قضاوت اوليه باشه من بايد به خودم ببالم كه افتخار آشنايي با خانوم زيبا و جذاب و شيك پوشي مثل شمارو دارم.
– نظر لطفتونه آقاي پژمان.
– اينها رو بدون تعارف گفتم.راستي شما از زندگيتون و كارتون چيزي نگفتيد.
بقيه گفتگو بين اون 2 نفر توضيح كلي بهناز از وضعيت تاهل و كاريشه كه البته كم كم اين گفتگو همراه با نوعي لاس زدن مودبانه ميشه.مهرنازم سعي ميكرد خودشو با تماشا كارا و هر از گاهي تلفن مشغول ميكرد.بهناز كه به نوعي ميشه گفت ناخواسته تحت تاثير جو و خوشبرخوردي و جذابيت پژمان قرار گرفته بود بدون توجه به ساعت مشغول حرف زدن بود.پژمانم كه اين راحتيو نشات گرفته از علاقه بهناز فرض ميكرد سعي ميكرد به بهناز نزديكتر شه.
– به نظر من كه همسرت بايد به داشتن زني مثل تو افتخار كنه.
– داري شرمندم ميكني ديگه.
– كار من اينه كه خانوماي خوشگلو يا شرمنده ميكنم يا لوس تا..
– تا چي؟
– تا گولشون بزنمو از راه بهدرشون كنم(پژمان اين جملرو باخنده او لوس كردن خودش گفت)
– بهت نمياد از اين كارا بلد باشي.
– 1 خانوم خوشگل ميتونه هر كسو وسوسه كنه.
– پس از دست اين خانوماي خوشگل كه ندونسته چه كارايي ميكنن.
با اين حرف بهناز هر 2 خنديدن.
– حالا من 1 درخواست از اين خانوم خوشگل دارم.
– ميشنوم.
– بايد عملم كنيد.
– حالا.
– ميخواستم افتخار بديد و بيشتر بتونم ببينمتون.
– اما گفتم من متاهلمو…
– ميدونم.از اين بابت كه هر 2 در 1 شرايطيم پس ميتونيم شرايط همو درك كنيم.وانگهي بهناز جان من توقعي ندارم تو اين ارتباط .1 جورايي 1 ارتباط ساده . هم صحبتي ميشه اسمشو گذاشت.
– اما…
پژمان با مهارت خاص وبيان استدلالهايي از جمله اينكه هر كسي به 1 جنس مخالف غريبه مطمين براي گفتن خيلي حرفا كه نميتونه به آشنا بگه احتياج داره و جلب كردن اعتماد بهناز جهت اينكه تو اين دوستي هيچ توقعي نداره و …….سرانجام تونست جواب مثبت از بهناز كه تا حدي تحت تاثير هم جو اونجا و پژمان و اين كه مورد توجه همچين مرد ايده الي قرار گرفته بود و را بگيره با اين شرط كه دوستي اونها 1 دوستي ساده باشه.در نهايت نيز پژمان باگرفتن شماره موبايل بهناز تاييدعمليو از بهناز گرفت .
حين برگشت از نمايشگاه مهرناز كه متوجه قضيه شده بود سعي ميكرد با لودگيه خاص خودش بابت اين آشنايي به بهناز متلك بندازه اما بهناز سعي ميكرد مرتب حرفو عوض كنه.شايد بابت كاري كه كرده بود هنوز 2 دل بود و 1 حس عجيب داشت.چيزي شبيه به خيانت.اما از اين متلك مهرناز كه انصافا پژمان فوق العاده مرد جذابي هستو هر زني آرزوي همصحبتيش داره با هاش نوعي احساس غرور بهش دست داد.شب بهناز بعد از حرف زدن با بيژن در حالي كه آماده خواب ميشد متوجه صداي زنگ موبايلش شد.وقتي دقت كرد ديد 1 شماره نا آشناس…. – سلام .پژمانم.شب خوش.از خواب بيدارتون كردم؟
– سلام.نه نه.شبها عادت ندارم زود بخوابم.
– وظيفه دونستم ازتون بابت حضورتون تشكر كنم.
– خواهش ميكنم.اين حرفا چيه.
– راحت رسيديد منزل؟
– بله مشكلي نبود
– امكان صحبت كردن داريد يا مزاحمم؟
– نه خواهش ميكنم كار خاصي نداشتم
– پس ميتونم قبل از خواب وقتتونو بگيرم؟
– خواهش ميكنم
– امروز واقعا روز خوبي بود براي من حضور شما باعث تغيير تو زندگيه 1 نواختم شدو…….پژمان با گفتار خاصش شروع به تعريف از بهنازواثرات حضور او كرد.اين حرفها باعث تشديد حس غريب بهناز (كه قبلتر بهش اشاره شده بود) شد.نميشد گفت بهناز زن احساسي بود كه بخواد خام اين حرفا شه .اما بهناز كه مثل خيليها در سنين نوجواني و جواني دقيقا جايي كه نياز هر انسان به ارتباط به جنس مخالف و شنيدن اين تعاريفها و تمجيدها از طرف روبروش داشته خودشو محدود كرده بود حالا دچار 1 چالش جديد شده بود.از طرفي نميخواست مجذوب حرفهاي پژمان شه از طرف ديگه همون حسي كه گفته شده بود و بموقع ارضا نشده بود حالا مثل 1 زخم كهنه سر باز كرده بود.البته انصافا بايد به مهارت پژمان كه يد طولاني در فن دلبري از زنها هم داشت اشاره كردكه اين قضيه و تشديد ميكرد.اگر نخوايم زياده گويي كنيم بايد بگيم پژمان با استادي تمام با حرفهاش و تعاريفش از بهناز دلبري ميكرد و بهناز كه به ازاي هر 1 قدمي كه پا عقب ميكشيد ناخواسته 2 قدم به جلو ميرفت.در نهايت پژمان موفق شد رضايت بهنازو براي 1 ديدار تازه و البته اين بار 2 نفره در عصر 5 شنبه (فرداي اون روز)رو بگيره.بعد پايان مكالمه بهناز كمي نگران بود.به ندرت ميشد سيگار بكشه.فقط وقتي با بيژن حرفش ميشد 1 نخ اونم نصفه ميكشيد.اما اين بار 1 سيگار و با ولع تمام كشيد.به اتاق پدرام سر زد.پدرام در خواب عميقي فرو رفته بود.به اتاقش رفت و بعد از كمي جابجا شدن به خواب رفت………… بهناز دم ظهر به اين بهونه كه امروز جلسه مهمي تو شركت داره پدرامو گذاشت خونه مادرش.حين بازگشت به خونه فكر اين كه مجبور شده دروغ بگه پكرش كرده بود.بعد از خوردن 1 غذاي حاضري و دوش گرفتن كم كم ميخواست آماده شه .با پژمان ساعت 4 سيدخندان قرار گذاشته بود.شايد اين برميگشت به ترسش كه غريبه اونو ببينه براي همين سمتي قرار گذاشته بود كه تقريبا آشنايي نداشت اون حول و حوش.كمي دستپاچه بود اما سعي كرد به اين دستپاچگي فايق بياد.ميدونست پژمان مرد شيك پوشيه . پس بايد تو لباس پوشيدن دقت ميكرد.
دوست نداشت آدماي تو خيابون وقتي اون 2تفرو ميديدند بگن مرد سر تر از خانومشه .آخه چه ميدونستن اون 2 تا نسبتي بهم ندارن و قطعا هر كس اون 2تارو ميديد خيال ميكرد زوجن.اين فكر 1 لحظه از ذهن بهناز گذشت كه با1 خنده بچه گانه همراه شد.اول از موهاش شروع كرد.موهاش تقريبا تا سر شونش بود.اونارو با دقت سشوار كشيدو روي شونش حالتش داد(پوشش داد).1ارايش متعادل كه بارنگ شرابيه موهاش ست شه كردو1 لاك خوشرنگ قرمز آذين بخش ناخوناش شد.هواي پاييزي بيرون كاملا ملس بود نه سرد نه گرم.1تاپ شيري رنگ كه البته مطمين بود قرار نيست پژمان ببينتش و تنها براي دل خودش بود پوشيد.1 دامن بلند جين قهوه اي كه 1 وجب بالاي مچ پاش بود همراهه 1 پالتو –مانتو پاييزه تا زانو كه رنگش با دامنش سير و روشن ميشد به اضافه 1 چكمه تا زانو كه البته فقط پايينش ديده ميشد برنگ قهوهاي شكلاتي مجموعه لباس انتخابي بهناز به علاوه 1 شال كرم قهوهاي بود.وقتي جلوي آيينه خودشو ديد از رضايت نا خواسته نيشش باز شد.واقعا هم بااون تركيبو آرايش فوق لعاده شده بود.
قرار بود وقتي رسيد اونجا ماشينشو به كوچه اي كه به بيمارستان رسالت ختم ميشد در سيد خندان پارك كنه و سوار ماشين پژمان شه.اساسا شايد تمايل داشت بااين وضع رانندگي نكنه و پژمان 1 راست بياد دنبالش اما سعي كرد احتياط لازم و بكنه تا پژمان متوجه آدرس خونش نشه و ياد نگيره.
به محض رسيدن اونجا به پژمان زنگ زد كه با عذر خواهي پژمان مبني برتاخيرچنددقيقه اش به خاطر ترافيك مواجه شد.چاره اي جز انتظارنبود.اما اين انتظار همراه با استرس عجيبي بود براي بهناز.حتي 1 لحظه از اومدنش پشيمون شد اما با خودش تصميم گرفت براي از بين بردن اين استرس به هيچي فكرنكنه وبا موزيك خودشو مشغول كنه.اين كارموثر واقع شد و همانند 1 آرام بخش موقتي بهنازو آروم كرد .چند دقيقه بعد صداي موبايل باز بهنازو به همون حالت استرس كشوند.پژمان بود بهناز گوشيو برداشت و با دستپاچگي جواب داد.
– الو.سلام.
– سلام خانوم زيبا.من سر همون كوچه هستم كجا بيام عزيزم.
– من انتهاي كوچم اينجا جاي پارك پيدا كردم.بيايناينجا لطفا.
– چشم الساعه ميام.
بفاصله چند ثانيه1پژمان سوار بر 1 زانتيا سفيد تو ديد بهناز قرار گرفت….. پژمان به محظ رسيدن به نشانه ادب از ماشين پياده شد.1 لباس پاييزه ست سبز روشن واقعا جذابش كرده بود..بعد از تعارفات معمول 2 نفري سوار ماشين پژمان شدند.
– ببخشيد عزيزم معطل شدي.
– خواهش ميكنم.
– عزيزم تو چرا روز بروز زيباتر ميشي.ميترسم اين روند ادامه داشته باشه تا چند وقت ديگه به عنوان خدمتكارم قبولم نكني.
– از دست تو پژمان .تو اين زبونو نداشتي چيكار ميكردي؟
هيچي عزيزم اونوقت نميتونستم تورو داشته باشم.
– حالا اين الهه زيبايي ميگه كجا برم.
– شما پيشنهاد داديد بريم بيرون ظاهرا آقاي پژمان خان.
– پس اگر موافق باشي اول ميريم تجريش من 1 سفارش لباس داده بودم اونو ميگيريم بعد ميريم 1 جاي دنج با هم گپ بزنيم.
– خوبه موافقم.
رفتار صميمانه پژمان باعث شد اون استرس و دلهره بهناز كم كم جاشو به 1 جور راحتي و نزديكي بده.بعد از پارك ماشين 2 نفري به سمت يكي از پاساژهاي تجريش كه پژمان سفارشو اونجا داده بود رفتن . پژمان بعد از 2ـ1 قدم به بهونه اين كه اينجا عابر زياده و تنه زياد ميزنن و..اجازه خواست دست بهنازو بگيره.بهنازم با اين كه 2به شك بود چون فرصتي براي آوردن دليل براي عدم اينكار نداشت پذيرفت .هنگام راه رفتن بهنازازاين كه كاملا دستش دور دسته پژمان بود و گاها بدناشونم بهم برخوردايي داشت احساس خجالت كرد.اما سعي كرد به روي خودش نياره.2 نفري لباسو گرفتن و بعدماشين پژمان به سمت يكي از رستوران كافي شاپهاي شيك شميران به حركت در آمد.حين رانندگي پژمان به بهانه اين كه رنگ لاك ناخونهاي بهنازو ببينه باز دست بهنازو گرفت و سعي كرد با حرف زدن خودشو به اون راه بزنه و بروي خودش نياره كه دست بهنازو رها نكرده هنوز.بهناز هم كه اول احساس مواذب بودن ميكرد كم كم به اين شرايط عادت كرد.وقتي ميخواستن پياده شن براي رفتن به داخل رستوران پژمان 1 بوسه به دست بهناز زد و گفت واقعا امروز خيلي خوشحالم كنارمي.بهنازم كه كاملا تحت تاثير پژمان بود عملا متوجه جسارت ناگهانيه پژمان در بوسيدن دستش نشد و تشكر كرد.
در رستوران كلي حرف زدن . كاملا با هم راحت بودن . همديگرو به اسم كوچيك بدون عناوين رسمي خطاب ميكردن.حتي حين باز كردن در نوشابه قوطي وقتي بهناز به پژمان گفت ناخونام ميشكنه تو برام باز كن و با اين جواب پژمان كه واي چه خانوم سوسولي مواجه شد اين جواب و داد كه همينه كه هست از سرتم زياده.پژمانم در جواب گفت معلومه عزيزم . سرمم ميدم براي اين خانم.كه با خنده بهناز مبني بر رضايتش از حرف پژمان همراه شد.خلاصه اون 2 نفر حسابي سرگرم هم شده بودن . بعد از رستوران گشتن بيرون و آب ميوه خوردن و…در حالي كه تمام اين اوقات دسته بهناز دست پژمان بود و حتي پژمان كه جسارت بيشتري پيدا كرده بود حالا آرو م آروم با دستاي بهناز بازي ميكرد .دست بهنازم كه انگار تشنه اين محبت ناشناخته شده بود حتي براي زماني كه پژمان ميخواست دندرو عوض كنه و ناخواسته دستشو رها ميكرد از دست بهناز براي دست پژمان دلتنگي ميكرد.
در نهايت پژمان بهنازو به همون خيابون رسوند تا بهناز كم كم عازم منزلش شه.
– واقها ممنون كه اومدي عالي بود.
– خواهش ميكنم پژمان عزيز.
– ميتوني فردا استراحت كني اگر امشب خسته شدي.
– نه فردا عروسي دختر دوستم دعوتم قراره مهرناز بياد خونمون بريم.
– كجا هست؟
– باشگاه ….. طرفاي ميني سيتي.
– پس دور بهتون .شب خطرناكه موقع برگشتن اونم 2 تا زن.
– با ماشين نميريم با آژانس ميريم.
– با آژانس اونم اون وقت شب . نه عزيزم به اين آژانسيا نميشه اعتماد كرد.اگر اجازه بدي من ميام دنبالتون.
– آخه اونطوري كه…..
– تعارفو بذار كنار.فقط بگم پوله آژانسو ميگيرما.
– (با خنده )اگر تونستي بگير عزيز.
– حالا چشاتو ببند بهناز كار دارم.
– چرا؟
– تو ببند تا بگم. اينقدرم سوال نكن.
– باشه.
به محض بستن بستن چشاي بهناز پژمان 1 بسته كوچيك از داشبورد در آورد و داد دست بهناز بعد از تاريكي هوا و خلوتي خيابون استفاده كرد و آروم لبشو روي لب بهناز ساييد و گفت تقديم به دوست عزيزم.شايد پژمان بهترين زمان و براي اينكار انتخاب كرده بود چون شايد هر وقت ديگه اينكارو ميكرد شايد با مخالفت بهناز مواجهه ميشد اما الان چون اينكار همزمان بود با دادن كادو(1 مجسمه زن برهنه در آغوش معشوقش كه در سفراي خارجيش گرفته بود) عملا بهنازو تو رو در واسي قرار داد.بهتازم سعي كرد طوري وانمود كنه كه انگار هيچي نشده . ضمن تشكر از ماشينش پياده شد و به سمت خونه مادرش براي برداشتن پدرامو حركت به منزلش عازم شد…… اونشب مهناز با فكر و خيال كمتري خوابيد.طرفاي 10صبح بود كه با صداي زنگ تلفن خونه بيدار شد.مهرناز بود.
….