از وقتي كه خودم را شناختم زندگيم پر از آشفتگي بود. دعوا و درگيري پدرم با مادرم. پدرم يك آدم عياش و خوشگذران و البته پولدار بود. هميشه در مسافرت كاري خارج از كشور بسر ميبرد. هرگز به من و مادرم توجهي نميكرد. و به دنبال كار و كسب و كير خودش بود. وقتي از سفر برميگشت سعي ميكرد با كادوهاي گرانقيمت دل من و مادرم را بدست بياورد. تا وقتي كه كوچك تر بودم خيلي از اين كار پدرم خوشحال ميشدم و به مسائل اطراف توجهي هم نميكردم، ولي با گذشت زمان كمكم فهميدم كه بيچاره مادرم چقدر از كارهاي پدرم عذاب ميكشد. روزها و هفتهها تنها و منتظر ميماند تا پدرم از سفر برگردد تا چند روزي را با هم باشند كه آن هم به وضعيت پدرم بستگي داشت، حوصله داشته باشه يا نه، كسهاي خوبي كرده باشه يا نه و خيلي فاكتورهاي ديگه دخيل بود تا او رفتار خوبي با مادرم داشته باشه و واي به روزي كه پدرم با حال و حوصله خوش از سفر نميآمد، شروع ميكرد به مادرم الكي گير دادن، حتي اين گير دادنها گاهي اوقات به كتك كاري هم كشيده ميشد و قهر كردنهاي مادرم و پادرمياني اطرافيان شروع ميشد و دوباره همان زندگي لعنتي. مادرم قبل از انقلاب عضو تيم ملي نوجوانان واليبال بود و با پدرم كه عضو تيم ملي جوانان واليبال بود در اردوهاي مشترك با هم آشنا شده بودند و يك سال بعد با وقوع انقلاب مادرم براي هميشه واليبال رو كنار گذاشته بود و چسبيده بود به درس و مشق.
بعد از چند سال دوستي با پدرم با هم ازدواج كرده بودند. مدرسه كه ميرفتم متوجه شدم مادر خيلي خوشگلي دارم. اينو از تعريف ها و نگاههاي اطرافيان و گاهي هم از شيطنتهاي همكلاسيهايم ميفهميدم. هميشه توي قهر و درگيريهاي پدر و مادرم، مادربزرگم به مادرم ميگفت: دختر دلت رو به چي اين مرديكه خوش كردي؟! چرا انقدر خودتو آزار ميدي؟ تو اگه همين الان طلاقت رو بگيري 10 تا خواستگار خوب داري. حيف تو پنجه آفتاب نيست كه خودتو اسير اين نامرد كردي. و شروع ميكرد اسم يك سري از مردهاي و پسرها فاميل رو ميآورد و به بَهبَه و چَهچَه كردن از اونها ميپرداخت. آنهايی كه مادربزرگم ميگفت اكثراً من ميشناختم. خيلي هاشون ازدواج نكرده بودند و فقط منتظر مادرم بودند تا ببينند تكليف مادرم چي ميشه. عاشق سينه چاك مادرم بودند. خيليهاشون حاضر بودن تمام زندگيشان رو بدهند تا فقط يك شب با مادرم باشند. بعدها شنيدم كه حتي پيشنهادهاييم به مادرم داده بودند براي ارتباط گذاشتن و مادرم همه آن پيشنهادهاي وسوسه انگيز را رد كرده بود بلكه پدرم سر راه بيايد و از كارهاي گذشتهاش دست بردارد. ولي او نه تنها سر راه نميآمد بلكه روز به روز اخلاقش بدتر ميشد. هر چي كه ميگذشت بيشتر دلم براي مادرم ميسوخت از طرفي هم من بزرگ شده بودم و ديگه دلم نميخواست پدرم با مادرم به آن شكل رفتار كند. يك روز كه از دانشگاه بر خلاف روزهاي ديگه زود برگشتم، ديدم تو خونه هيچكس نيست. رفتم تو اتاقم وسايلم رو گذاشتم و آمدم بيرون به سمت دستشويي رفتم كه دست و صورتم را بشويم ديدم از اتاق مادرم صدا مياد. كنجكاو شدم. ديدم صداي آخ و اُوخه. پاهام رو زمين خشك شد. اولش نميدونستم چكار كنم. رگ غيرتم گُل كرده بود. تصميم گرفتم برم داخل، ولي زود پشيمان شدم. آخه دوست نداشتم مادرم را در آن حالت با يك مرد ديگه ببينم و از طرفي هم دلم راضي نميشد بيتفاوت باشم. سعي كردم از سوراخ كليد داخل اتاق رو ببينم ولي موقعيت تخت جوري بود كه نميتوانستم ببينم چه خبره، گوشم رو آروم گذاشتم لاي در حداقل صداشون رو بشنوم ولي فقط صداي مادرم رو ميشنيدم كه داشت ناله ميكرد. بي اختيار به سمت اتاق پذيرايي حركت كردم و در ورودي به بالكن از سمت پذيرايي رو باز كردم و وارد بالكن شدم. پنجره اتاق خواب مادرم به سمت بالكن مشترك با پذيرايي بود. خودم رو به پشت پنجره رساندم. قلبم داشت تندتند ميزد. تو اين گيرودار نميدونم چرا كيرم راست شده بود و احساس بدي داشتم. با هزار بدبختي از لاي پرده تونستم داخل اتاق رو ببينم. از ديدن چيزي كه ميديدم شوكه شدم و كمي هم خوشحال. خوشحال از اين كه هيچ مردي تو اتاق مادرم نيست و شوكه از چيزي كه داشتم ميديدم! مادرم لختلخت روي تخت دراز كشيده بود داشت با خودش ور ميرفت.
هول شده بودم. باورم نميشد كه مادرم با خودش اين كارها رو بكنه. تو همين حال و هوا بودم كه ديدم مادرم دستشو كرد زير بالش يك كير مصنوعي بنفش رنگ درآورد. اول يه مقدار مالوند به روي كسش بعد كرد تو دهنش. خوب باهاش اداي ساك زدن رو درآورد. قشنگ كه خيس شد، با يك دستش سرشو گذاشت دم كسش و با يك دست ديگرش لاي كسشو باز كرد و شروع كرد آروم آروم كردن تو كسش. چند بار كه كيرمصنوعي رو عقب و جلو كرد با دستي كه لاي كسشو باز كرده بود شروع كرد با سينههاش بازي كردن و با دست ديگرش تندتند كير مصنوعي رو عقب جلو ميكرد. انقدر محو تماشاي اين صحنه بودم نفهميدم چه طور شد ديدم دارم از روي شلوار با كيرم بازي ميكنم. اولش خواستم بيخيال بشم، ديدم اصلاً توانايي اين كار رو ندارم. پس همين جوري كه داشتم خود ارضايي مادرم رو تماشا ميكردم با كير خودم ور ميرفتم. ديگه مادرم داشت به اوج لذت ميرسيد و مثل مار به خودش ميپيچيد. منم چند تا تكون سريع به كيرم دادم كه آبم ريخت توي شلوارم. تمام بدنم داشت ميلرزيد ولي مادرم داشت به كار خودش ادامه ميداد. به نظرم هنوز ارضا نشده بود. تو اين مدت اصلاً حواسم به اطراف نبود. يك لحظه برگشتم سمت حياط ديدم از لاي پرده پنجره ساختمان پشتي يك نفر نگاه ميكنه. به نظرم زن بود. ولي فرقي نميكرد. اون همه چيز رو ديده بود. با متوجه شدن من اون پرده رو انداخت و سريع خودش رو پنهان كرد. منم كه هول شده بودم خودم رو جمع و جور كردم و از بالكن زدم بيرون. وارد اتاق كه شدم بي سروصدا وسايل رو برداشتم و از اتاق زدم بيرون. بعد از بيرون آمدن از خونه دچار سردرگمي بودم. نميدونستم بايد چكار كنم. مثل كسي كه قتل انجام داده باشه و ديگه اميدي به زندگي نداشته باشه بيجهت و بدون اراده راه افتادم. دهنم خشك شده بود. بدنم خسته، كوفته، قلبم گرفته. از خودم داشت بدم ميآمد. رسيدم سر كوچه. بياختيار از دكه يك سيگار گرفتم و روشن كردم و داخل پارك ملت شدم. روي يك صندلي نشستم، شورتم كه خيس بود داشت ناراحتم ميكرد. اعصابم رو بهم ريخته بود. تو اين وسط دنبال مقصر ميگشتم. حالم ديگه از خودم، مادرم و به خصوص از پدرم به هم ميخورد. فكرهاي احمقانهاي به سرم خورد ولي زود پشيمون شدم. سيگار رو نصفه كه شد خاموش كردم. موبايلم رو در آوردم يك زنگ به فريد زدم. اون همكلاسيم بود. از بچگي با هم بزرگ شده بوديم. خيلي به هم علاقه داشتيم. از تمام كارهاي هم با خبر بوديم. به اون گفتم حالم خوب نيست با مادرم دعوايم شده. امشب رو خونه نميرم، ميام خونه شما. نزديك بود فريد از تعجب شاخ در بياره. باورش نميشد من با مادرم دعوا كرده باشم. ميگفت: امكان نداره، من فكر نميكنم شما مادر و پسر از گل كمتر به هم بگيد. گفت: زود باش بگو ببينم چي شده، راست بگو. بياختيار تلفن رو قطع كردم. بعد از چند لحظه فريد زنگ زد. نگران شده بود. گفتم فريد براي من يك مشكلي بوجود آمده كه اصلاً حالم خوب نيست و دوست ندارم سوال و جواب پس بدم. بگو ببينم امشب بيام پيشت بدون توضيح دادن يا نه؟ فريد كه به وخامت اوضاع پي برده بود ديگه هيچي نگفت. ساعت 9 شب بود كه مادرم زنگ زد، پرسيد: احسان كجايي؟ چرا زنگ نزدي؟ چرا صدات گرفته؟ و چند تا سوال ديگه. براي هر كدوم از سوالها جوابي دادم و گفتم: با فريد هستم. فردا امتحان داريم و بايد با فريد تا صبح درس بخوانيم و امشب خونه نميآيم. كه مادرم هم قبول كرد. تا ساعت 10 بيهدف تو خيابونها با ماشينم پرسه ميزدم. ديگه خسته شده بودم. تو اين چند ساعت سه بار جريمه شده بودم ولي عين خيالم نبود.
آن شب بعد از رسيدن به خانه فريد كلي مشروب خوردم و مانند جنازه تا صبح خوابيدم. صبح كه از خواب بلند شدم حالم بهتر شده بود. ديگه اون احساس تنفر چندش آور در وجودم نبود. فقط يك كمي كينه از پدرم به دل داشتم. صبح يك دوش سرسري گرفتم و با فريد به دانشگاه رفتيم. آن روز تا غروب در دانشگاه بودم و بعد از دانشگاه يك راست به خانه خودمان رفتم. مادرم خونه نبود، روز استخرش بود. آخه مربي غريق نجات بود و تا يك ساعت ديگه بر نميگشت. منم از فرصت استفاده كردم و شروع كردم كمدهايش را گشتن تا اون كير پلاستيكي ديروزي را پيدا كنم. خيلي گشتم ولي نميدونم كجا پنهان كرده بود. منم زياد پيگير نشدم. منتظر شدم تا آمد. بغلم كرد و بوسيدم. خجالت ميكشيدم ازش. ديروز بدن لختشو ديده بودم و جق زده بودم. يك مقدار از كارهاي روزش برام تعريف كرد و از من در مورد امتحانم پرسيد. منم يك چيزي سرهم كردم و گفتم و ازش خواستم كه شام رو بيرون بخوريم ولي گفت خسته است، بهتره زنگ بزنيم غذا از بيرون بياورند. دلم رو زدم به دريا و گفتم: آخه ميخواستم با شما صحبت كنم. تعجب كرد. ابروهاشو خيلي با مزه گره داد گفت: قربون تو پسر گلم چرا همين جا نميگي؟ گفتم: فرقي نميكنه، فكر كردم شما… كه صحبتم رو قطع كرد و گفت: براي من هم فرق نميكنه. زودتر بگو ببينم شيطون چي شده. نكنه زن ميخواهي ناقلا؟ گفتم: نه، از اين حرفها نيست. در مورد خود شماست. دوباره تعجب كرد. نشست روي مبل. گفت: بيا ببينم چي ميخواهي بگي. اون شب كلي در مورد پدرم باهاش صحبت كردم و ازش خواستم كه از او طلاق بگيره و با كسي ديگه ازدواج كنه و فكر من هم نباشه. گفتم: من ديگه مرد شدم. ميتونم گليم خودم را از آب بيرون بكشم و ميتونم با مادربزرگم زندگي كنم. ولي مادرم اولش از اين پيشنهاد من ناراحت شد ولي بدون رو دربايستي وقتي دلايلم رو به او گفتم با من صميميتر شد و از موقعيتهايي كه از دست داده بود برام تعريف و به من گفت ديگه اين فكر احمقانه را از سرم بيرون كنم و در موردش ديگر صحبت نكنم. شش ماه از اين ماجراها گذشت. در اين مدت پدرم فقط دوبار به خانه آمد. يك بار ده روز، يك بار هم بيست روز. هر وقت كه ميآمد رفتار من با او سرد و بيتفاوت بود. ديگر احساس گذشته را نسبت به او نداشتم و فقط به فكر انتقام از او بودم. بار سوم كه آمد تصميم خودم را گرفتم. اين بار بايد تكليف مادرم را روشن ميكردم، اما چگونه نميدانستم. از شانس پدرم اين بار كه آمد واقعاً مانند سگ شده بود. به همه چيز و همه كس گير ميداد. دو سه بار به من، سر رفت و آمدم گير داد ولي من كوتاه آمدم. تا اين كه يك شب سر ميز شام ميان پدرم با مادرم جر و بحث در گرفت.
مادرم اولش خودش را خيلي كنترل كرد ولي پدرم ول كن نبود. مادرم كه از كوره در رفته بود شروع كرد به فحش دادن. پدرم بلند شد كه به سمت مادرم هجوم ببره، بياختيار بلند شدم و جلوش ايستادم. اولش شوكه شد. گفت: برو كنار تو دخالت نكن. ولي من محكم ايستادم و گفتم: تو اجازه نداري دستت روي مادرم دراز بشه. كه پدرم گفت: بهبه آقا احسان، هار شدي. مادر و پسر اتحاديه تشكيل دادند، و با صداي بلند داد زد: برو كنار. و من هم با همان قاطعيت گفتم: فقط بايد از روي جنازه من رد بشوي تا دستت به مادرم برسه. پدرم كه بشدت عصباني شده بود، دستش را بعلامت زدن بالا آورد و گفت: احسان برو كنار و من فقط پوزخند زدم. او هم با تمام عصبانيت يك سيلي محكم به صورتم زد. يك لحظه درد شديدي در صورتم احساس كردم. سرم را بالا گرفتم كه پدرم يك مشت به فَكم كوبيد. خواستم عكسالعمل نشان دهم ديدم مادرم بيهوش شد و به زمين افتاد. سريع به سمت مادرم دويدم. ديدم بيهوش روي زمين افتاده و تكان نميخوره. پدرم كه خيلي عصباني بود به اتاقش رفت و بعد از چند لحظه خانه را ترك كرد. يك مقدار مادرم را تكان دادم و صدايش كردم ولي ديدم تكان نميخورد. سعي كردن كه بلندش كنم تا به سمت اتاقش ببرم ولي از آنجايي كه قد بلند و هيكل تو پري داشت زورم نرسيد. به آشپزخانه رفتم و يك ليوان آب آوردم و به صورتش پاشيدم كه به هوش آمد. بلند شد نشست. از من پرسيد: پدرت كجاست؟ گفتم: بهانه خوبي بدست آورد و رفت دنبال رفقاش. و شروع كردم شانههايش را ماساژ دادن. چند لحظه كه گذشت يك كمي حالش بهتر شد. گفتم: بلند شو بريم داخل اتاقت كمي استراحت كن. حالت خوب نيست. همينطور كه بلند ميشد گفت: تو چيزيت نشد؟ گفتم: نه بابا، يك مقدار فَكم درد ميكنه. مادرم را به اتاقش رساندم و گفتم: استراحت كن. ناراحت نباش. ديگه نميگذارم هر كاري خواست انجام بده. مادرم گفت: بيا داخل، من حالم خوب نيست. و رفت روي تخت دراز كشيد. گفتم: ميخواهي شانههايت را ماساژ بدهم؟ گفت: آره عزيزم، خيلي خستهام. و از روي شكم روي تخت دراز كشيد. من هم مشغول ماساژ دادن شدم. همين جور كه در كنارش نشسته بودم و كمر و شانههاش رو مالش ميدادم خسته شدم و براي اين كه بهتر بتونم ماساژ بدم رفتم روي كمرش نشستم و شروع كردم به مالش دادن. مادرم كه خوشش آمده بود گفت: يك مقدار برو پايينتر بشين تا كمرم را هم مالش بدهي. منم رفتم پايينتر كه تقريباً روي كونش بود نشستم و مشعول شدم. اولش اصلاً هيچ احساسي نداشتم و داشتم با خلوص نيت مالش ميدادم، ولي دو سه بار كه دستم خورد به بند سوتين مادرم فكرهاي احمقانه به سرم خورد. هي ياد اون روز افتادم كه داشت با خودش ور ميرفت. باز حواس خودم رو پرت ميكردم. ميگفتم: احمق، مادرته و لعنت بر شيطون ميگفتم، ولي باز دوباره اين فكرها به سرم هجوم ميآورد. ديگه واقعاً كيرم راست شده بود و نميدونستم چكار كنم. كمكم هر كاري كه ميكردم از روي شهوت بود و اختيار از دست من خارج شده بود. هر بار كه ميخواستم شانههايش را ماساژ بدم مجبور بودم كه به سمت جلو خم بشوم و اين باعث ميشد كيرم كه از شق درد داشت ميتركيد به كمر مادرم ماليده بشود و بنظرم ميآمد كه مادرم متوجه ميشد ولي به روي خودش نميآورد.
يك بار خواستم بلند بشم و ادامه ندهم ولي وقتي به صورتش نگاه كردم ديدم احساس رضايت داره. ازش پرسيدم: مامان خوبه يا ادامه بدم؟ و هيچ جوابي نداد. احساس كردم براي اين كه من خجالت نكشم خودش را به خواب زده. باز پرسيدم ديدم جواب نميدهد. من هم جرأت پيدا كردم دستم رو از زير پيراهنش بردم داخل و شروع كردم به ماليدن كمر مادرم. آب دهانم خشك شده بود. ضربان قلبم دو برابر شده بود. احساس خوبي داشتم. يواش بدون اين كه بيدار بشه پيراهنش را دادم بالا. چشمم كه به بند سوتين مادرم افتاد بند دلم پاره شد. بدون اين كه حركتي كنم داشت آبم ميآمد. همين جوري كه روي كونش نشسته بودم تيشرتم را در آوردم و از دو طرف سينههاش دستم را بردم زيرش و سينههاي بزرگش را گرفتم و خوابيدم روي كمر مادرم. وقتي كه لختي شكمم به لختي كمر مادرم خورد ديگه كنترل خودم را از دست دادم و كيرم را كه داخل شلوارم داشت ميتركيد چسباندم به كون مادرم و محكم فشار دادم. تو اين لحظه كاملاً ديگه روي مادرم خوابيده بودم و گرماي نفسم بيخ گوش مادرم بود. يك طرف صورتش كه سمت من بود را چند بار بوس كردم و با حالت شهوت انگيزي در گوشش گفتم: مامان خيلي دوست دارم و بشدت آبم رو خالي كردم تو شلوارم. از شدت نفس نفس زدنم مادرم هم شهوتش بالا زده بود ولي هيچ تكاني به خودش نميداد. تقريباً 30 ثانيه همانطور روي مادرم درازكش بودم. يك مقدار كه نفسم سر جاش آمد بلند شدم آروم پيراهن مادرم را پايين كشيدم و در كنار مادرم به خواب رفتم. داشتم خواب ميديدم كه توي يك باغ بزرگ با پدرم، مادرم و فريد روي تخت نشسته بوديم و مشروب ميخورديم. هر چهارتايمان مست مست شده بوديم. مادرم كه كنار پدرم نشسته بود دست انداخت گردن پدرم و شروع كرد به لب گرفتن از لبهاي او با دست ديگرش از روي شلوار با كير پدرم بازي ميكرد و به خود ميپيچيد. من و فريد هم مشغول بازي تخته نرد بوديم. يك لحظه نميدونم چطور شد پدرم با عصبانيت بلند شد رفت. نگاه كردم ديدم مادرم لخت لخت داره لبهاشو با ناز و عشوه، كه خيس شده بود پاك ميكرد. تا من را ديد كه نگاه ميكنم يك چشمك زد و من هم لبخندي زدم و اشاره كردم آره، و بحالت چهار دست و پا به سمت من آمد. نميدونم يكدفعه فريد كه كنار من نشسته بود كجا رفت، انگار از اول هم كنار من نبود. توي همين فكرا بودم كه مادرم به من رسيد و به آهستگي شروع كرد شلوار من را پايين كشيدن. يادمه كه شورت به پام نبود و كيرم خواب خواب بود. مادرم چند تا ليس به نوك كيرم زد و گفت: تو خجالت نميكشي كه همچين كير كوچيكي داري؟ منم گفتم: كجاشو ديدي؟ بگذار راست بشه بعداً ميفهمي. هر كي خورده تعريفش را كرده. و مادر شروع كرد با ولع كيرم را خوردن. كيرم راست شده بود و من چشمهايم را بسته بودم و مادرم داشت زير كيرم را ليس ميزد كه يكدفعه يك گاز محكم از نوك كيرم گرفت. يكباره من تكاني به خودم دادم و از خواب پريدم.
تا چشم باز كردم ديدم مادرم جلوم بدون لباس نشسته و من هم هيچي تنم نيست و كيرم دست مادرمه. خودم را جمع و جور كردم و نشستم. هنوز در حالت كما بودم. ديدم هوا تاريكه و فقط چراغ خواب اتاق روشنه. تازه يادم افتاد كه كجا هستم، چيكار كردم و الان داشتم خواب ميديدم. سريع خودم را كنترل كردم و به مادرم گفتم: پدر كو؟ من اينجا تو اتاق شما چيكار ميكنم؟ مادرم خنديد و دو سه بار كيرم را بالا پايين كرد و هيچ چيز نگفت و خودش را به من نزديك كرد و سرم را لاي دستهايش گرفت و شروع كرد لبهايم را خوردن. قشنگ كه لبهايم را خورد گفت: مگه نگفتي مامان دوستت دارم؟ خوب من هم پسرم رو دوست دارم و دستش را انداخت دور گردنم و آروم من را هل داد روي تخت. كاملاً گيج و منگ شده بودم. هيچ چيز نميگفتم. روشنايي قرمز چراغ خواب حالت سكسي و روحاني به فضا داده بود. براي چند لحظه احساس ميكردم كه هنوز دارم خواب ميبينم. ولي نه خوشبختانه بيدار بودم و داشتم لذت ميبردم از هيكل تراشيده و صورت خوش تركيب مادرم. ديگه كاملاً من هم وارد بازي شده بودم و با دستم شروع كردم با كس مادرم بازي كردن و با دو انگشتم داخل كسش رو بازي ميدادم و هر چند لحظه يك بار دستم را در ميآوردم و بو ميكردم و انگشتانم را ليس ميزدم. خوب كه از اين كار سير شدم، مادرم را به پشت خواباندم و خودم حالت شناي باستاني گرفتم و كيرم را تا آخر تو دهنش كردم و بالا و پايين ميكردم، و مادرم با اشتياق كيرم را ميخورد. بعد از چند لحظه بلند شدم و خودم را به جلوي كسش رساندم، واي كه عجب كس خوش تركيبي بود. تا آن موقع همچين كسي نديده بودم. چه از كسهاي بيشماري كه كرده بودم، چه از كسهايي كه در فيلم سوپر ديده بودم. واقعاً كس خوش فرمي بود.
به نرمي شروع كردم لالههاي كس مادرم را ليس زدن و خوردن آنها. ديگر به اوج لذت جنسي رسيده بوديم. خوب كه كسش را خوردم رفتم سراغ لب گرفتن و لب خوردن و با سينههايش بازي كردن. ديگه موقع آن بود كه عشق بازي من و مادرم به اوج خودش برسد. پس بلند شدم و جلوي كس مادرم زانو زدم. چندبار با دستم كيرم را گرفتم و روي كس مادرم زدم و خوب كيرم را تف كاري كردم و به دهانه كس مادرم نزديك كردم. قبل از اينكه داخل كنم خوب به چشمهاي خمارش نگاه كردم. نفسم بند آمده بود. به آرومي گفتم: مامان. گفت: چيه عزيزم؟ باز گفتم: مامان. ديگه هيچ چيزي نگفت. منم گفتم: مامان دوست دارم. مادرم چشمهاشو بست. فكر كرد دارم خجالت ميكشم گفت: منم تو رو دوست دارم. گفتم: اجازه هست؟ گفت: آره پسرم. از تو بهتر كي بكنه؟ و سر كيرم را به آرامي به سمت داخل هل دادم. همه كيرم را داخل كس مادرم كردم. واي كه چه لذتي. تمام بدنم شروع كرد به لرزيدن. با تمام قدرت فقط كيرم را به جلو هل ميدادم. اصلاً دوست نداشتم كه كيرم را براي يك سانت بيرون بكشم ولي پس از چند لحظه احساس كردم بايد به مادرم هم حال بدهم و شروع كردم به تلمبه زدن. يك لحظه چشم از مادرم بر نميداشتم و تند تند بالا و پايين ميكردم. مادرم كه يك عمر حريص كير بود با ولع داشت با كسش بازي ميكرد و من هم تلمبه ميزدم. در حين كار از مادرم پرسيدم: آبم داره مياد، چيكار كنم؟ بريزم داخل؟ كه اونم جواب مثبت داد و من هم داد محكمي زدم و با تمام وجودم آبم را تو كس مادرم خالي كردم.
تو اين لحظه بود كه احساس كردم اونم داره ارضاء ميشه چون همين جوري كه پاهاش باز بود منم تلمبه مي زدم با دستهاش كونم را محكم گرفته بود بعلامت اين كه ادامه بده. منم كه با اين كارش تحريك شده بودم مثل وحشيها با شدت تلمبه ميزدم. مادرم كه كنترل خودش رو از دست داده بود چند تا جيغ زد و محكم كمرم را گرفت و به سمت خودش كشيد. من هم خودم را انداختم روي مادرم و بيحركت روي مادرم دراز كش شدم و چند لب ازش گرفتم. مادرم چند آه كشيد و خلاص شد و چند لحظه بي حركت ماند و تند تند نفس نفس ميزد و من مانند جنازه خودم را به كنارش انداختم. مادرم كاملاً بيحس شده بود و اصلاً تكان نميخورد. بلند شدم نشستم. به صورت ماهش نگاه كردم. خنديد و گفت: ناقلا تو انقدر شيطون بودي و من نميدونستم؟ منم خنديدم و بوسش كردم. گفتم: مامان خيلي دوستت دارم. مادرم هم گفت: ما بيشتر و دوتايي با هم از ته دل خنديديم. همين طور كه در كنار هم لخت خوابيده بوديم. من به مادرم گفتم: مامان يك قولي به هم بدهيم. گفت: آره عزيزم، حالا چي هست؟ گفتم: قول بدهيم كه همان رابطه مادر و پسري كه با هم داشتيم بينمان بمونه و در كنارش از هم لذت جنسي هم ببريم. كه اين دفعه مادرم بوسم كرد و گفت: آره پسر فهميده خوبم. حتما. خيلي هم خوبه. آن شب چون مطمئن بوديم كه پدرم نميآيد بعد از اين ماجرا با مادرم به حمام رفتيم و در داخل وان حمام يك بار ديگر كردمش و ساعت 4 صبح بود كه مانند دو زن و شوهر در كنار هم به اميد روزهاي بهتر به خواب رفتيم…
نوشته: تاپا
عالی بود