سلام.آرش هستم و این داستان رو از زندگی خودم براتون میگم.
در خیابان قدم زنان و تنها داشتم فکر میکردم.پسری جوان و خوش رو خوش چهره ای مثل من بعد از 24 سال با هیچ دختری رابطه نداشته. این چیزیه که تو دنیای امروز مثل معجزست. دوستام هر روز از خاطرات خودشون با دخترای مختلف میگن اما من حرفی برا گفتن نداشتم.نه که مذهبی باشم اما واقعا با هیچ دختری نبودم.هواسرد شده بود و رسیدم به پارکی در نزدیکی محل زندگیم بود.دختری رو دیدم که توی این هوای سرد در گوشه ای از پارک کنار شمشادی نشسته بود و سر روی دو زانو گذاشته بود.مشخص شد د حاله گریه است. لباس گرمی نداشت و درحالی که تنش میلرزید گریه میکرد.احساس داشتم مثل حس وظیفه.کت خودم رو دراوردم و مستقیم به سمت و دختر رفتم و اونو با کتم پوشونوم.سرش رو بالا آورد و نگاهی غم انگیز انداخت به من و من صورتشو دیدم.دختر سنش از بیست سال بیشترنمیشد و به من گفت مرسی ولی لازم ندارم.تنهام بذار لطفا.بعد از کمی صحبت با دختر اونو آرومش کردم و بالاخره بهم گفت چرا توی این سرما اینجا نشسته.پدرش معتاده و آخرین باقی مونده طلا و جواهر دختر و مادره دختر رو به زور میگیره و دختر بعد از درگیری با پدرش با ناراحتی به پارک میاد.دلداریش دادم و خواستم تا خونش برسونمش اما گفت خونه برنمیگرده.گفتم جایی برای خواب داری؟گفت نه.منو با خودت ببر!اینجا نشستم که یکی برای شب بهم جا بده که تو اومدی.نگاهم نسبت به دختر عوض شد و با لحنی سرد گفتم بلند شو بریم.من من یک خونه داخل یه آپارتمان داشتم که تنها زندگی میکردم و گاه گاهی خانوادم بهم سر میزنن.نیتم از بردن دختر کمک بهش بود نه چیزی دیگه ای.در رو باز کردم و داخل خونه شدیم.من دختر رو نمیشناختم اما وارد خونم کردمش.واحد من یه اتاق بیشتر نداشت و من به دختر که تا اون لحظه اسمشو نمیدونستم گفتم تو توی اتاق من بخواب من اینجا روی مبل سر میکنم.گفت چرا؟منو خونت آوردی که کنارم نخوابی؟این جملش آتیشی تو دلم انداخت ولی در آخر ه اتاق بردمش و خودم رو مبل خوابیدم.برای اطمینان در خونه رو قفل کردم و کلیدو پنهان کردن تا خدایی نکرده دختره دزد ازآب در نیاد…
صبح شد و با صدای لیوان از توی آشپزخونه بیدار شدم.دیدم دختر در حال آماده کردن چاییه و من کمی جا خوردم چون موهاش نپوشیده بود و تاپ نازکی تنش بود…آتیش دلم شعله ور تر شده بود. بعد از خوردن صبحانه من رفتم سرکار و دختر هم با من خداحافظی کرد .تیلی راحت و سرد جوابشو دادم و رفت.توی محل کارم همش به فکر دختر بودم من چرا اسمش رو نپرسیدم. چه شبه عجیبی .هرکسی جای من بود ترتیبشو میداد… ماجرا رو به کسی نگفتم. بعد از کار رفتم اون پارک اما نبود… ناراحت بودم.انگار چیزی گم کرده بودم.
رفتم خونه شب ساعت. 8 صدای در شد.آره خودش بود اون برگشت اما بازم با گریه برگشت.در رو باز کردم و با گریه در آغوش من افتاد با بغض میگفت من خیلی بدبختم خیلی بی کسم.حتی تو رو نمیشناسم ولی بهت پناه آوردم.بابام مامانمو دوباره زد و… توبغلم گرفتمش و ارومش کردم.بازم حرف زدیم اینبار اسمشو پرسیدم نسیم. فهمیدم که نسیم دختریه که از فقر و کمبود احساسات دست به خودفروشی به هر کسی میداده.گفت فکرمیکرده منم مثل بقیه تنشو میخوام و پولی بهش میدم و میره اما دیشب اتفاقی نیفتاد.همینجوری سرش روی پاهام بود و حرفای تعجیبی میزد.حرفایی ا عمق احساساتش. من تحت تاثیرش بودم.این چه حسیه که من به این دختر داشتم.بردمش توی اتاق و گفتم استراحت کن همه چیز درست میشه.در اتاقو خواستم ببندم که صدام کرد نرو.کنارم بخواب.آتیش دلم دباره روشن شد بی اختیار رفتم سمت نسیم و کنارش دراز کشیدم.منو بغل کرد.
لبشو روی لبم گذاشت .احساسه بی اندازه خوبی بود .لبهاش رو لب هام بود.من هیچ تجربه سکس یا بوس و لبی نداشتم و فقط توی فیلما دیده بودم.لبامونو به هم گره زده بودیم و صورتمو گرفته بود و به سمت خودش فشار میداد.اومد روم دکمه های لباسم رو باز میکرد من احساسی باورنکردنی داشتم و اصلا چیزی نمیگفتم و همکاری میکردم.لبشو زیر گردنم گذاشت. بوسه میزد و به سمت پایین میومد.سینمو میبوسید.وسط سینم شکمم با بوسیدن پایین میومد برامدگی شلوارم کامل مشخص بود.دکمه شلوارم رو باز کرد و درش آورد و همشو گذاشت داخل دهنش و میخورد خیلی لذت میبردم.دیگه.روم باز شده بودو با لذت اسمشو صدا میکردم و اونم میگفت جاااان برات میخورم.بعد بلن شدم و لباسش رو از تنش درواردم و اون دوباره منو خوابوند و اومد روم بشینه.تا نشست احساس باور نکردنی بهم دست داد اما نسیم دختر نبود. از قبل باکرگیشو از دست داده بود.سکس ما تمام شد و من با کلی فکر و خیال کنار نسیم خوابیدم و اون منو جوری در آغوش گرفته بود که انگار تنها سرپناهش منم.به نسیم اجازه ندادم برگرده خونه و گفتم خونه خودم بمونه تا من از کار برگردم…
بله آرش عاشق این دختر تن فروش شده بود .اما اون خودشو به من نفروخت اون شب.من عاشق نسیم شده بودم…منتظر ادامه داستان باشید
نوشته: آرش