سلام من راحله ام۲۰ساله قدم۱۶۰ وزنم ۵۸ سینه هام ۷۰ وکونم خیلی بزرگ نیست اما گرد وخوش فرمه.
داستان برمیگرده به یکسال پیش…
***
من برای ادامه تحصیلم که توی امیدیه خوزستان قبول شده بودم مجبور شدم از شیراز برم اونجا وچون داییم بخاطر کارش که تو شرکت نفت بود مجبور شده بود بره اونجا زندگی کنه البته ۲۰ سالی بود که اونجا بودن وهمین باعث شد که به اصرار دایی و زنداییم من خوابگاه نگیرم وبرم پیش اونا زندگی کنم.
داییم حدود۴۵ سالش بود وزنداییم هم حدود۴۰ ساله.زنداییم خداییش از نظر هیکل وزیبایی بی نظیر بودو سکسی بود ولی اصلا بهش نمیخورد ۳۹ساله باشه.نهایتا چهرش۳۰ساله میزد.همین هم باعث شده بود که از دایی حشری من نهایتا استفاده وسواستفاده را بکنه.البته منظورم این نیست که کار بدی میکرد به قول خودمون از داییم بخاطر سکس باج میگرفت.
یه دختر داشتن۹ساله به اسم گلی ویه پسر ۲۲ ساله به اسم بابک.
بابک دانشجوی عمران تو اهواز بود وچون نزدیک بود اکثرا شبا میومد خونه.
خونه داییم سه تا اتاق داشت.دوتا دیوار به دیوار که یکیش مال گلی بود ویکیش مال زندایی ودایی ویه اتاق تقریبا قرینه این دوتا اون طرف ساخت که مال بابک بود.من تو اتاق گلی پیش اون میخوابیدم.بریم سر اصل داستان…
از اونجا که داییم خیلی حشری بود فکر کنم اکثر شبا لنگای زنداییم رو شونش بود ومیکردش.آخه صبح که من میرفتم دانشگاه تا برمیگشتم میدیدم زنداییم لباس عوض کرده ومعلوم بود رفته حموم.
نزدیکای غروب هم که میشود وداییم از سر کار میومد زندایی قبلش به خودش میرسید ویه آرایشی میکرد واز اونجا که امیدیه شهر گرمی بود اکثرا لباساش سکسی بود که هر مردی را حشری میکرد.بعد از شام تابلو بود که داییم دل تو دلش نیست که برن تو اتاقشون واسه خواب و کردن زندایی.من فکر کنم حداقل هفته ای ۴ بار میکردش.
یه شب بعداز این که همه رفتن تو اتاقشون یه نیم ساعت بعد من رفتم که برم دستشویی که دیدم سرو صدای زنداییم اتاقشون را پر کرده و با یه صدای خفه ای میگه یواااش وصدای نفسای داییم هم تند تند میومد.یه لحظه رگای کسم تیر کشید وداغ شدم اما ترسیدم که کسی بیاد زود رفتم تو وبا خودم ور رفتم تا ارضا شدم.
دیگه کنجکاو شده بودم واکثر شبا بعد اینکه همه میخوابیدن یه سرکسی میکردم واصولا هم همون صداهابود.
تا یه شب که دایی اومد دیدم با زندایی هی یواش باهم حرف میزنن وزندایی هم هی میگه نععععه.نعععه نعععه ودایی هی اصرار میکرد منم فهمیدم امشب خبرای هاتی هست باید سر در میاوردم.که در آخر زندایی گفت قول نمیدم اگه تونستم باشه که داییم کلی خر کیف شد ویواشکی یه بوسش کرد.
شام را خوردیم زندایی زودتر رفت تو اتاقش بعدش همه رفتن تو اتاقاشون اما من تو آشپزخونه داشتم مرتب میکردم که زندایی اصلا منو ندید با یه جوراب شلواری مشکی نازک و یه تاپ مشکی یقه باز والبته با یه آرایش خفن اومد رفت دستشویی.فهمیدم امشب بععععله.
خودمو نشون ندادم واومد رفت تو اتاق منم کارم تموم شده بود اومدم برم تو اتاق که داییم با اومد تو آشپرخونه منو که دید جاخورد وبه بهونه آب خوردن رفت سر یخچال و اسپری بی حسی دندون را برد تو اتاق.
خلاصه رفتم تو اتاق دیدم گلی خوابه وبابک هم که در اتاقش بسته بود اومدم پشت در اتاق زندایی که صداشون را راحت میشنیدم.زندایی گفت خوب چربش کن وداییم هم هی قربون صدقش میرفت دیگه تابلو بود که امشب داییم کون زنداییم را میکنه.
بعد داییم دیگه داشت میکردتوش که زنداییم هی ناله میکرد وهی میگفت وااای پاره شد جر خوردم درش بیار که داییم گفت تموم شد همش رفت توش.بعد از چند دقیقه داییم داشت تلمبه میزد وزنداییم هی ناله میکرد ومیگفت این اسپری هم بی فایده بود ولی دایی کار خودشو میکرد.یه ۵ دقیقه بعد صدای دایی وزنداییم بلند شد وفهمیدم ارضا شده.رفتم تو اتاق از جاکلیدی در دیدم زندایی لخت لخت رفت تو دستشویی وپشت سرش داییم.تا زندایی اومد بیرون رفت تو اتاقشون وبعدش دایی که کیرش شل و ول بود اما انصافا بزرگ وکلفت.تا اونا رفتن تو اتاق من رفتم دستشویی که دیدم تو سطل زباله دستشویی یه دستمال افتاده
که پر از خون بود آخی بیچاره زنداییم کونش پاره شده بود.خلاصه صبح رفتم دانشگاه وظهر که اومدم زندایی حمومشو رفته بود وخوب بود ومشکلی نداشت تا اینکه داییم اومد دیدم راه رفتن زنداییم تغییر کرد وهی می لنگه وانگار با داییم قهر بود.دایی کس لیس من هم هی خایه مالی والتماس که باهاش حرف زد البته این کارا را میکرد که واسه دایی ناز کنه.
گذشت تا من یه کم رابطم بازندایی صمیمی تر شده بود واز سکس باهام حرف میزد وبا هم خیلی راحت وقاطی شده بودم وبهش گفتم که بعضی وقتا آمار دادنتو به دایی میگیرم واز اینکه از داییم از کون هم میکنه باخبرم.با یه حالی سرشار از غرور گفت ای فضول. چند هفته بعد که دوباره دایی اصرار وزندایی انکار که نمیدونم چی شد که زندایی اوکی را داد وبه زندایی گفتم امشب چه خبره گفت تو که بهتر خبر داری بهش گفتم باید بهش کون بدی گفت آره قراره بجاش برام گوشواره بخره.گفتم در اتاق را باز بزار تا بهتر صداتونو بشنوم گفت باشه منم که اوستا شده بودم رفتم تو کمین وپشت در بودم که داییم کرد توکون زندایی و داشت تلمبه میزد تو حال خودم بودم وزنداییم هم یه کم بلند تر سرو صدا میکرد که من راحت تر بشنوم تو همین حال بودم که یه کسی را پشت سرم حس کردم…
دیدم بابک پشت سرم ایستاده که یه دفعه بدنم یخ کرد وبه تته پته افتادم.گفت اینجا چکار میکنی چند تا دروغ گفتم اونم با یه حالی گفت تا حالاچند دفعه آمارتو گرفتم که پشت در صدای سکس مامان بابامو میشنوی دیدم فایده نداره وگفتم اره اما تورا بخدا به کسی نگیا که گفت شرط داره گفتم چه شرطی گفت فرداشب برام تعریف کنی چی میگفتن ورفت تو اتاقش.خیلی ناراحت شدم اما میدونستم بابک میخواد سو استفاده کنه ازم.
فردا ظهر که از دانشگاه اومدم رفتم پیش زندایی زدم رو کونش گفتم دیشب خوش گذشت که گفت وااای خیلی دردم اومد گفتم گوشواره چی شد گفت امشب برام میخره.
جریان بابک را گفتم وگفتم فکرکنم میخواد منو بکنه.گفت واای چه خبره تو این خونه وبعد از کلی حرف که گفت اون نفهمه که من دید زدنای تو را میدونم وبهم گفت یه کم به بچم حال بده من گفتم آخه میترسم درد داشته باشه که توصیه ها وتجربه های لازم را داد که بیا تا برات اسپری بزنم وبا وازلین کون خودتو وکیر بابک را چرب کن وشل بگیر خودتا تا دردت نیاد.
شب دایی اومد وگوشواره ها را داد به زندایی واونم هی گوشوارش را با یه حالتی شهوتی نشونم میداد.رفتم حموم تر وتمیز وموهای کس کونمو زدم.زندایی یه ست شورت وسوتین سکسی فسفری بهم داد پوشیدم.
شب قبل از خواب رفتم تو اتاق زندایی اونم اسپری را آورد وشلوارمو داد پایین اسپری زد به سوراخ کونم وگفت فدا کیر پسرم بشم که میخواد بره تو کون تو وگفت یه حال اساسی بهش بدیا.
هم میترسیدم هم انگار دلم میخواست.همه خوابیدن که دیدم بابک پیام داد پس بیا برام تعریف کن.رفتم تو اتاقش گفت بیا رو تختم بشین وگفت خوب چی میشنیدی تو اون اتاق که گفتم هیچی بابات داشت مامانتو میکرد گفت کامل بگو که گفتم دیشب داشت بابات کون مامانت میزاشت اما مامانت خیلی اذیتش میکنه وهی برا دایی بیچارم ناز میکنه من داشتم تعریف میکردم که بابک دستش به کیرش بود وهی نزدیک من میشود ویواش یواش دستش را گذاشت روپاهام ومیگفت بابام مامانمو اذیت میکنه وهر شب میکندش که گفتم دلشم بخواد که داییم هرشب بکندش من دلم یه شوهر مثه بابات میخواد.یه نگاهی کرد وگفت منم پسر همون
باباماااا.
خلاصه لب تو لب شدیم و بعد کلی سینه خوردن وکس خوردن من شلوار وشورتشو کشیدم پایین.تا کیرشو دیدم یادم به کیر دایی افتاد به همون کلفتی ودرازی.راستش ترسیدم اما باید میدادم دیگه.یه چند دقیقه ساک زدم وگفت میخوام بکنمت گفتم من پرده دارم آخه گفت تو که میگفتی مامانم برا کون دادن بیخودی ناز میکنه.حالا خودت بده ببین درد داره یا نه.باکلی ناز وادا قبول کردم.به پشت خابیدم اون اول کونموخورد بعد انگشتش را کرد تو کونم انصافا درد داشت اما باید تحمل میکردم.بعد دوتا انگشت وشروع کرد انگشتاش را عقب جلو کردن انگشتش را در آورد وگفت نوبت انگشت اصلیه.
گفتم این اندازه مچ دسته منه نه انگشت کلی ذوق کرد وسر کیرش را گذاشت در سوراخم وگفت شل بگیر وسر کیرش را گذاشت توش خیلی درد داشت اما شل گرفتم بابک هم خیلی حرفه ای یواش یواش میکرد توش.اونشب گفت نصف کیرمو میکنم توش وگفت برا امشب نصفش بسه وتو شبای دیگه باقیش را میکنم توش.یه کم دردش کم شده بود وبابک هم داشت تلمبه میزد.سرعتش زیاد شده بود ودیگه دست خودش نبود یه آن حس کردم تموم کیرش تو کونمه.بهش گفتم تو که قرار نبود همشو بکنی توش گفت دسته خودم نبود اما تو هم که خوب میخوری وفشارش رابیشتر کرد وتا لب تخماش را توکونم حس کردم.داشت آبش میومد که گفت بریزم تو کونت گفتم بریز وهمه آبشو خالی کرد تو کونم…
بعد از چند دقیقه از روم بلند شد بوسم کرد وتشکر کرد ومن رفتم دستشویی ورفتم تو اتاقم.یهو صدای پیام از گوشیم اومد دیدم زنداییه.گفت خسته نباشی گفتم پدرم در اومد وکلی ذوق بابک را کرد وگفت فردا برام تعریف کن گفتم شما چیکار کردید گفت من امشب استراحت بودم فرداشب شیفتمه.
فردا ظهر که اومدم براش تعریف کردم کلی ازم تشکر کرد وگفت هوای پسرمو داشته باش.
دیگه کمتر ازصدای سکسای زندایی را میشنیدم آخه اونا که میرفتن تو اتاق من هم باید میرفتم تو اتاق بابک.مثه زن وشوهرا.دیگه کیرش راحت میرفت تو کونم ومنم خیلی حال میکردم.اگه دست بابک وباباش میدادی هرشب میخاستن بکنن.
بالاخره یه شب بابک پردمو هم زد که اونم واستون مینویسم…
نوشته: راحله