یک
افسر نگهبان که در سکوت و با تعجب به مرد بلوچ مینگریست، آهی کشید و انگشتانش را در موهای جوگندمیاش فرو برد. پس از لحظاتی سر بلند کرد و از مرد خواست که گفتههایش را بنویسد. مرد بلوچ بیآنکه کلمهای بر لب بیاورد، دستهای دستبندزدهاش را بلند کرد و به او نشان داد. افسر نگهبان سربازی را که پشت در ایستاده بود، صدا کرد و با اشارۀ سر به او فهماند که دستبند را باز کند. سرباز به نشانۀ احترام نظامی، پاها را بر هم کوفت، اما وقتی چشماش به پیراهن سفید و بلند بلوچ افتاد که آکنده از لکههای خون تازه بود، نگاه پرسشگرش را به مافوقش دوخت و تعلل کرد. این بار افسر با نگاهی تحکمآلود از او خواست تا دستورش را اطاعت کند. پیش از آنکه مرد بلوچ شروع به نوشتن کند، افسر پرسید:
ـ تو و زبیر که سالهاست با هم رفیقاید و در قاچاق آدم به اون سمت مرز و هزار تا خلاف دیگه با هم کار میکنید. همۀ اینهایی که گفتی درست . . . ولی چرا به خاطر یک غریبه کشتیش؟
مرد بلوچ چشمهایش را بست و سرش را بر روی میز مقابلش گذاشت.
دو
زبیر با گامهای بلند و محکم از سراشیبی تپۀ خشک و کمارتفاعی که اینجا و آنجا بوتههای خار از آن روییده بود، بالا میرفت. زن اگرچه اندام خوشتراش و ورزیدهای داشت و کمتر از سی سال به نظر میرسید، به زحمت و درحالی که میکوشید تعادلش را حفظ کند، به دنبال او حرکت میکرد. قطرات عرقی که بر چهرۀ زن نشسته بود، زیبایی کمنظیرش را دوچندان میکرد. لحظهای از حرکت بازایستاد تا نفسی تازه کند، اما زبیر بیتوجه به او به حرکتش ادامه داد. نگرانی در سیمای زن موج میزد. زبیر را به نام صدا کرد و از او خواست صبرکند تا به او برسد. ملتمسانه پرسید:
ـ گفته بودی که این مسیر کمتر از ده دقیقه است، ولی ما الآن بیشتر از نیمساعته که داریم راه میریم.
زبیر غرید:
ـ راه بیفت. مگه اینجا جای ایستادن و سؤال و جواب کردنه؟ نکنه واسۀ این دوزاری که دادید تا از مرز ردتون کنم، میخوای کولت کنم؟ بجنب اون هیکل خوشگلت رو تکون بده!
زن از شنیدن جملۀ آخر زبیر و لحنی که در آن بود، شوکه شد. چیزی که میشنوید، برایش تازگی داشت. مستأصل مانده بود که چه کند. نه میتوانست بماند و نه راه پس داشت و ازاینرو، به ناچار در پی راهنمایش به راه افتاد.
سه
مرد جوان در سایۀ درخت ایستاده بود و مدام این پا و آن پا میکرد. اما سرانجام خسته شد و بر تختهسنگی نشست. از خورجینش بطری آب و دفترچۀ یادداشتی درآورد و نگاهی به ساعتش انداخت. صفحۀ سفیدی را باز کرد و قلم بر کاغذ برد:
ـ زمان: 12 ظهر؛ مکان: نمیدانم.
با چشمان بسته قدری از بطری آب نوشید و به نوشتن ادامه داد:
ـ با آزادی فاصلۀ چندانی نداریم. مینای عزیزم به همراه راهنمایمان، وارد مسیر کوتاهی شده که به آن سوی مرز ختم میشود. ظاهراً به دلایل امنیتی و برای آنکه از چشم مرزبانان پنهان بمانیم، نمیشد که هر سه نفر با هم حرکت کنیم. قرار است راهنما تا نیم ساعت دیگر بازگردد و من را هم با خود ببرد، تا آن طرف مرز، به همسر دلبندم ملحق شوم. تحمل این نیم ساعت دوری از او نیز برایم سخت است. راهنمایمان، زبیر، مرد خوبی است. در این مدتی که با او آشنا شدهایم، به همدیگر انس پیدا کردهایم. میداند که ممنوعالخروجیم و وضع مالیمان هم تعریفی ندارد، راضی شده که کمترین هزینۀ ممکن را از ما بگیرد. مینا هم از او خوشش میآید و میگوید آدم بامعرفتی است. امیدوارم . . .
دست از نوشتن کشید و با لبخندی محو به افق خیره ماند.
چهار
زبیر به برکۀ کوچکی که با چند درخت نخل محصور شده بود و عرض و طول آن از دو متر تجاوز نمیکرد، اشاره کرد و رو به زن گفت که میتوانند آنجا استراحت کنند. زن درحالی که بر زمین مینشست، گفت:
ـ سلیم منتظر ماست. من همینجا میمانم تا سریع بروید و با او برگردید.
زبیر لبخند شیطنتباری زد و درست در کنار زن بر روی زمین نشست و کفشهایش را درآورد.
ـ سلیم رو خیلی دوست داری؟ حتماً نگرانشی؟
زن خواست خود را کنار بکشد و از او دور کند، اما دستهای نیرومند زبیر که بر شانه و گردنش حلقه شدند، مانع شدند. زن با واهمه به او نگریست و نتوانست چیزی بگوید، گویی قدرت تکلمش را از دست داده بود. دست دیگر زبیر چانۀ زن را گرفت و صورتش را به سوی خود چرخاند و در چشمهایش خیره شد:
ـ لامصب خیلی خوشگلی. فعلاً سلیم رو فراموش کن. یه کمی هم با ما خوش باش.
لبهایش را به لبهای ظریف زیبای زن نزدیک کرد، اما با امتناع و تلاش او برای برخاستن مواجه شد. آمرانه گفت همینجا بتمرگ و با اندک فشاری او را بر روی زمین خواباند. زن بیهوده دست و پا میزد و بر سر و صورت زبیر میکوفت. به محض اینکه دستهای زمخت مرد برای باز کردن دکمههای مانتو به سوی سینههایش حرکت کردند، جیغی بلند از اعماق وجودش کشید که سکوت مخوف بیابان را شکست. زبیر دشنهای را از میان دستاری که به کمر بسته بود، بیرون کشید و در زیر گلویش گذاشت. جیغ دوم در گلوی زن خفه شد.
پنج
افسر نگهبان در چشمهای بلوچ خیره مانده بود و منتظر پاسخ بود. مرد قلم را بر کاغذ رها کرد و دستهایش را بالا آورد:
ـ ببندینش جناب سروان. من نمیتونم بنویسم. هرچی میگم، خودتون روی کاغذ بیارید یا بدین این سربازه بنویسه.
افسر نگهبان پرسید:
ـ چند تا گلوله بهش زدی؟
ـ نمیدونم جناب سروان. وقتی ماجرا رو برام تعریف کرد، من رو برد بالای جنازۀ زنه. میخواست کمکش کنم که از شرش خلاص شه. همین که چشمم به جنازۀ کبودش افتاد، خون جلوی چشمهام رو گرفت و هرچی فشنگ داشتم، توی سر و سینهاش خالی کردم. خونش پاشید به تن و بدنم و هیکل دو متریاش افتاد توی همون برکه.
ـ من باز هم نفهمیدم چرا رفیق و شریکات رو کُشتی؟ به خاطر یه زن غریبه؟ مگه میشناختیش؟
بلوچ آهی کشید:
ـ نه جناب سروان، نمیشناختمش. به خاطر آبروی شغلمون کشتمش. شماها خوب خبر دارید که خیلی از اهالی طایفههای ما از راه قاچاق آدم، از خلافکار فراری گرفته تا پناهنده، نون میخورند. تا حالا هیچکدوم از ما بلایی سر فراریها نیاورده بودیم، نه به خاطر پولشون، نه به خاطر هیچ چیز دیگه. اگه این ماجرا همهجا پخش بشه، دیگه هیچکی به ما اعتماد نمیکنه و خیلی از جوونهای اینجا از زندگی کردن میافتند. زبیر باید کشته میشد . . .
مکثی کرد و پرسید:
ـ میتونم یه سیگار بکشم؟
افسر نگهبان سری به نشانۀ تأیید تکان داد:
ـ اگه فکر میکنی کار درستی کردی، چرا خودت رو تسلیم کردی؟ تو که راحت میتونستی بری اون ور مرز و یه مدتی بمونی تا آبها از آسیاب بیفته.
ـ یعنی شما نمیدونی چرا جناب سروان؟
لحظهای به سکوت گذشت.
ـ اگه میخواستم در برم، دست شماها و همکارهاتون هیچوقت به من نمیرسید. اما تیر و طایفۀ زبیر هرجا که میرفتم، پیدام میکردند و انتقام خونش رو میگرفتند. بعدش طایفۀ من برای خونخواهی میرفتند سراغشون . . . کشتاری میشد که به این زودیها تمومی نداشت. این ماجرا باید همینجا ختم بشه. مردم باید زندگیشون رو بکنند، فراریها باید باز هم به ما اعتماد کنند . . .
افسر نگهبان سیگاری روشن کرد و از سرباز خواست که در را ببندد.
شش
زبیر لباسهای رویی زن را که از حال رفته بود و توانی برای مقاومت نداشت، از تن به در کرده بود و تنها سوتین و شورتی ظریف بر پیکر افسونگر زن باقی مانده بود. وقتی سینهبند زن را پایین کشید، دو لیموی هوسبرانگیز بیرون افتادند. بیدرنگ مانند تشنهای که به آب زلال رسیده باشد، مشغول خوردن یکی و مالیدن دیگری شد. سینههای آبدار که به نوبت در دستان مرد فشرده میشدند، از لای انگشتان او بیرون زده بودند. زبان مرد به کار افتاد و رفتهرفته از گوشها و زیر گردن به سمت پایین حرکت کرد. آرام آرام شکم سپید زن را لیسید، به دور ناف او لغزید و به سمت بند باریک شورت چرخید. دستها را به زیر باسن گرد و کمر تورفتۀ زن برد تا او را کاملاً برهنه کند. پیش از آنکه شورت از بدن وارفتۀ زن خارج شود، ناامیدانه کوشید تا آخرین مقاومتش را به خرج دهد، اما دستان نیرومند زبیر به نشانۀ تهدید بر گلوی زیبایش فشرده شدند. شورت بر روی رانهای سپید و فربۀ زن لوله شد و تا زانو پایین آمد. به محض اینکه زبیر فرج گوشتآلود و صاف زن را دید، آهی شهوانی کشید و به سرعت نیمتنۀ پایینی خود را برهنه کرد. آلت عضلانی و بزرگش را در دست گرفت و دو زانوبر روی رانهای زن نشست، و پیش از آنکه مشغول شود، تکه تریاک زردرنگی را از خورجینش خارج کرد و به همراه قدری آب بلعید. اگرچه زن اندامی ورزیده و قدی کشیده داشت، اما در زیر هیکل درشت زبیر چونان برهای کوچک بود که در دستان گرگی گرسنه به دام افتاده باشد. پاهای زن را از زیر مفاصل زانو در دست گرفت و به سمت بالا برد. سپیدی زیر رانها و آلت زنانهای که قدری گشوده شده بود، بر شهوت مرد افزود. به سرعت فرج زن و آلت خود را با آب دهان خیس کرد و مهیای تجاوز شد. اشک از گوشۀ چشمان زن جاری شد. با صدایی گرفته، بیآنکه امیدی در آن شنیده شود، نالید که:
ـ نه، خواهش میکنم . . . سلیم دیوونه میشه. میمیره.
ـ جووووون؛ این سلیم زپرتی با اون عینک تهاستکانی و چشمهای جقیاش عجب چیزی میکنه. حالا اگه ما هم یه دست بکنیم، کم میآد؟
این را گفت و آلت قطورش و افراشتهاش را به تدریج در سوراخ زن فروبرد. نالۀ درد زن و شهوت مرد بلند شد. بعد از چند دقیقه تجاوز کردن، دستها را در دو سوی قربانیاش ستون کرد و در حالی که بر روی او خم شده بود و لبهایش را میمکید، بر سرعت ورود و خروج افزود. زبیر که به شدت عرق کرده بود، برای لحظاتی کل آلت را در محل مورد نظرش فرو میبرد و بیرون میکشید. سپس زن را با خشونت و زدن سیلی به باسن نرمش چرخاند و بر روی شکم دراز کرد. با کف دست کپلهای زن را از دو سو گشود. اکنون هر دو سوراخ در پیش رویش مهیا بودند. با آب دهان سوراخ مقعد زن را که مشخص بود هرگز استفادۀ جنسی از آن نشده بود، مرطوب کرد و آلتش را بیرحمانه در آن کاشت. زن جیغ میکشید و زمین را چنگ میزد. با گذشت دقایق، راه آمد و شد هموارتر شد، تا آنجا که زبیر به تناوب از یک سوراخ بیرون میکشید و در دیگری میگذاشت و با لذت به موج خوردن باسن زن مینگریست. رفتهرفته بر شدت ضربات افزود، به طوری که کل اندام زن را در زیر خود به جلو پرتاب میکرد و سرانجام، در درون فرج زن منی خود را تخلیه کرد. آلت خود را بیرون کشید و با در دست گرفتن انتهای آن، باقیماندۀ انزالش را در لای خط باسن زن کشید و سر آلتش را با کفلهای او پاک کرد. زبیر با لبخند رضایتی بر لب، بر پشت دراز کشید و با دستهایی باز به آسمان خیره شد. زن لهیده و وارفته، کشان کشان خود را بر روی سینه به جلو کشید و از متجاوز دور کرد. زبیر که نیمخیز شده بود تا آبی بنوشد، زن را دید که در لحظهای غفلت او، دشنه را به دست آورده بود. بر یک آرنج به زمین تکیه کرده بود و با چشمانی مغموم، به نقطهای دور دست، آنجا که گمان میبرد سلیم را ترک کرده است، خیره مانده بود. قبل از آنکه زبیر فرصت کند حرکتی به خود بدهد، دشنه را بر زیر گلوی خود فشرد و با فشار به سمتی کشید . . . پیش از آنکه خون سرخ از گلوی بریدۀ زن فواره بزند، بغض فروخوردهاش با نالهای غریب از محل بریدگی رها شد.
زبیر متحیر و درمانده به پیکر بیجان زن خیره مانده بود. پس از دقایقی استیصال، گوشی زن را برداشت و پیامکی بر روی شمارۀ سلیم فرستاد.
هفت
با آنکه غروب شده بود، اما هوا همچنان گرم بود. سلیم خود را از درختی که در سایۀ آن نشسته بود، بالا کشیده و با تشویش به تپهای که مینا و زبیر در پس آن از دیده پنهان شده بودند، مینگریست. هرازگاهی عینکش را از چشم درمیآورد و با پیراهنش تمیز میکرد. با تاریک شدن هوا از درخت پایین آمد و خورجینش را از زمین برداشت. با آنکه زبیر هشدار داده بود که به هیچوجه از تلفن همراه استفاده نکنند، اما بیش از این طاقت نداشت. تلاش کرد تا با همسرش تماس بگیرد. بیفایده بود. محلی که او در آن قرار داشت، نقطۀ کوری بود که تلفن همراه اصلاً آنتن نمیداد. به راه افتاد و مسیری را دنبال کرد که آنها از آن رفته بودند. هنوز چند قدمی نرفته بود، که صدای شلیک چند تیر او را از جا پراند. پاهایش سست شد و بر زمین نشست. نمیدانست چه کند. به هر زحمتی که بود، بار دیگر در زیر نور ماه به راه افتاد. وقتی به بالای تپه رسید، از دور سایۀ پیکری را دید که به سمت او میآمد. کورسوی امیدی در دلش زنده شد. دست بلند کرد و به سرعت به سمت پایین سرازیر شد. دیگر برایش تفاوتی نمیکرد که این سایه از آن مرزبانان باشد یا راهنمای راهشان. میخواست به هر ترتیبی که شده، همسرش را بیابد. با نزدیکتر شدن سایه، او را شناخت. مرد بلوچی بود که پیشتر چند بار او را با زبیر دیده بود. نفسزنان خود را به مرد بلوچ رساند. اما پیش از آنکه از چیزی بپرسد، زنگ پیامک گوشیاش بلند شد. شتابان تلفن همراهش را از جیب خارج کرد و به صفحۀ آن نگریست. از نقطۀ کور خارج شده بود. پیامک از مینا بود و متن پیام کوتاه و صریح بود: «خواهش میکنم دنبالم نگرد. با کسی که لیاقتم را دارد، برای همیشه رفتهام.» بار دیگر سست شد و بر زمین نشست. مرد بلوچ گفت:
ـ حالا میخوای چکار کنی؟
سلیم با خود زمزمه کرد:
ـ من آزادی را برای محبوبم میخواستم. اگر او آزاد و شاد است، من هم خوشحالم.
از جا برخاست و مسیر بازگشت را در پیش گرفت.
مرد بلوچ با صدایی محزون گفت:
این ماجرا باید همینجا ختم شود.
و با دستهایی لرزان ماشه را یکبار چکاند. پیکر سلیم به نرمی بر بستر خاک افتاد، مانند برگی پاییزی که در باد میرقصد و بر زمین مینشیند. با چشمانی باز به ماه لبخند میزد.
پایان
نوشته: sinaoo7