چند سالی بود که هیچ خبری از هم نداشتیم خیلی از هم بی خبر بودیم یه روز به طور اتفاقی دیدمش با ماشین بودم اول نشناختمش، رفتم جلو چند بار بوق زدم منتظر تاکسی بود فکر میکرد مزاحمم، آخه کسی با ماشین مدل بالا قصدی بجز این نداره جز اینکه طرف آشنا باشه .شیشه رو دادم پایین صداش کردم مهتاب خانوم … تا حالا اینجوری صداش نکرده بودم شاید بخاطر این بود که چند وقتی بود ندیده بودیم همدیگرو. یکم اومد جلو انتظار نداشتم اینقد زود منو بشناسه.. با تعجب گفت رضا !!گفتم سوار شو برسونمت .بدون تعارف سوار شد .دستمو دراز کردم دست دادیم و راه افتادم …مهتاب از بچه های دانشگاهمون بود این قضیه واسه 7 سال پیش بود ..تنها دختری که واقعا و قلبا دوستش داشتم و دوست داشتیم همدیگرو ،قصد ازدواج داشتیم با هم ولی نشد ..نشد!!
همین که نشت تو ماشین یه نگاه طولانی به هم انداختیم چهرش جا افتاده تر شده بود صورتش پر تر شده بود و هیکل ردیفی ساخته بود نگاهمو به زور ازش برداشتم یاد اون سالها افتادم که وقتی نگاهمون به هم گره میخورد منتظر یه حرکت بودم تا یه لب حسابی ازش بگیرم!! شروع کردم به صحبت کردن .چقد عوض شدی مهتاب .خانومی شدی واسه خودتا ..مرسی .تو هم خیلی عوض شدی خیلی .سخت شناختمت .خوشتیپ شدی .ماشینه خودته؟؟ قابله شما رو نداره واسه خودته . پس وضع مالیت خوب شده .یادته چقد حرص پولو میخوردی !!! میخواستم بگم من حرص پولو میخوردم تا وضعیت مالیم خوب بشه بیام تورو بگیرم ولی گفتم بیخیال ..کارت چیه رضا ؟؟تو رشته خودمونی دیگه؟؟ گفتم .نه مهتاب من ترم 7 انصراف دادم ..بیخیال درس شدم ..گفت چراااا؟؟ دیگه نمیتونستم درس بخونم من ترم 2 و 3 میخواستم انصراف بدم من واسه درس خوندن ساخته نشدم ..پس چرا همون موقع انصراف ندادی ؟؟یه نگاه بهش انداختم خودش جوابشو گرفت ،میدونست من بخاطر اوون میومدم دانشگاه.سریع بحثو عوض کرد. راستی نگفتی کارت چیه ؟؟گفتم :ساخت وساز و خرید و فروش ملک و املاک .پس در آمدت خوبه دیگه .دلال شدی دیگه ..ماشین مدل بالا تیریپ اورجینال..بدم میومد اینقد به این چیزا توجه میکرد کلا از ظاهر بینی بدم میاد … گفتم تو کارت چیه ؟؟تو یه شرکت برنامه نویسی کار میکنم با امید ..گفتم :امید!!امید رحیمی؟؟ گفت آره .البته الان دیگه شوهرمه !!!
این حرفش مثل پتک خورد تو سرم .باورم نمیشد.به دستش توجه کردم دیدم حلقه داره..میخواستم همونجا سرمو بکوبم به فرمون ..آخه چرا با اوون .امید یه پسر کسخل با یه هیکل تخمی و یه اخلاق کیری ..میخواستم بهش بگم مهتاب خودتو حیف کردی .حیف ..ولی بازم بیخیال شدم ..اونقدر حرفامو خورده بودم داشتم دیوونه میشدم..گفت راستی تو چی ازدواج کردی یا نه ؟؟گفتم ازدواج کردم ولی طلاق گرفتم ..چرا؟؟؟گفتم نشد دیگه .نساختیم با هم ولش کن مهم نیست …گفتم تو کی ازدواج کردی گفت 2 سالی میشه..اوون زمانی که من بهش پیشنهاد ازدواج دادم هیچی نداشتم .هیچی .با یه پراید داغون میرفتم دانشگاه و برگشتنی مسافر کشی میکردم …رفتم از پدرش خواستگاری کردم گفتم درسته من الان چیزی ندارم ولی دارم آیندمو میسازم قول میدم وضعیت مالیمو سریع ردیف کنم .گفت پسر جون اینطور که من از تو میدونم تو پدرتو از دست دادی بنابراین تو باید کمک خرجه مادرت و خواهرت هم باشی .برو هر وقت وضع مالیت درست شد بیا خواستگاری دختر من .دیگه مزاحم هم نشو ..چند بار بعدش دوباره رفتم دم خونشون که آخر پدرش زنگ زد پلیس که این پسره مزاحم خونواده من میشه اومدنو منو بردن کلانتری .دیگه بعد از این قضیه فقط دو سه بار مهتابو تو حیاط دانشگاه دیدم و دیگه ندیدمش تا اونروز که تو خیابون دیدمش …فلکه صادقیه بودیم که گفت پیاده میشه ..گفتم بگو تا خونتون میرسونمت که گفت نه دیگه بقیشو خودم میرم… شمارمو بهش دادم گفتم آخر هفته یه تماس بگیر اگه وقت داشتی یه ناهار یا شام با هم بخوریم بعدش شماره ی دفترم وموبایلمو دادم بهش ..دلم می خواست موقع خداحافظی بغلش می کردم .دلم واسه بغل گرفتن بدنش تنگ شده بود خیلیییییی..
سه چهار روز بعد بود زنگ زدش .سریع شناختمش .گفت هنوزم دوست داری یه ناهار با هم بخوریم .گفتم آره عزیزم آره قربونت برم چرا که نه!..دست خودم نبود .احساسم نسبت بهش اینطوری بود ..رفتم دنبالش و با هم رفتیم یه رستوران تو الهیه…
تو رستوران که نشسته بودیم روبروی هم .همین طور داشتم نگاهش میکردم .یدفعه گفت چته !چقدر نگاه می کنی .آدم ندیدی؟ یه دفعه بی مقدمه گفتم :مهتاب می دونی من چقدر تو رو دوست داشتم ..خودت خوب می دونی که من حاضر بودم واسه تو هر کاری کنم ،من موقعیتی که الان دارم یکی از دلایلش تو بودی میخواستم به پدرت ثابت کنم خودمو ولی چرا اینطوری شد چرا؟ گفت :رضا اگه میخوای از این حرفا بزنی و گذشته رو یاد من بیاری بلند شم برم ..من کم بخاطر تو با بابام دعوا نکردم .خودت هم می دونی که منم…. که منم تو رو دوست داشتم.خیلی دوست داشتم ولی نشد .همیشه شرایط اونطوری که ما می خوایم نمیشه …
گفتم از زندگی الانت راضی هستی ؟؟ گفت آره چرا نباشم ..گفتم :مهتاب توروخدا راستشو بگو از زندگیت راضی هستی ؟از شرایطی که الان داری راضی هستی ؟؟ یکم مکث کرد !! گفت میخوای شرایطی که داری رو به رخ بکشی ؟ گفتم نه به خدا .اصلا بحث این چیزا نیست فقط میخوام اگه کمکی ازم بر میاد واست انجام بدم .گفت نه لازم نکرده .تو به زندگی خودت برس .احساس کردم یکم ناراحت شد ..سریع بحثو عوض کردم..بعد از اوون رفتیم کافه سایه نشستیم سیگار پشت سیگار …از من بیشتر میکشید .. ولی دیگه چیزی نمیگفتم ناراحت نشه البته اوون زمانی که با هم بودیم هم میکشید ولی نه اینقد .فقط زمانی که با هم بودیم منم تنها سیگار نمیکشیدم اونوقت فقط با هم میکشیدیم /چه روزایی بود .یه یادی از اوون روزا کردم که با هم بودیم یه خنده تلخی کرد و گفت یادش بخیر چقد دلم واسه اوون روزا تنگ شده …اوونروز نزدیک دو ساعت نشسته بودیم کافه .بعدشم رسوندمش سره خیابونشون …. اوونروز هم گذشت تا یه هفته بعدش دعوتش کردم شام بریم بیرون گفت شام نمیتونم بیام امید یکم گیر میده اذیت میکنه .حوصله ی زرت و پرتاشو ندارم .موندم چی بگم تابلو بود از دستش شاکیه گفتم باشه هر جور راحتی..گفت حالا دو سه روز دیگه میخواد بره شمال با دوستاش اگه رفت بهت خبر میدم..
چند روز گذشت بد جور درگیر کار شده بودم زنگ زد گفت امشب کدوم رستوران ؟؟؟
گفتم میام دنبالت ساعت 8.گفت اوکی بای.
ساعت 8 رفتم دنبالش چنان تیپی زده بود که کف کردم یه تیپ مشکی و قرمز ..عالی شده بود..مانتو قرمز .ساپورت مشکی.روسری مشکی کفش قرمز پاشنه بلند..آرایش ردیفی هم کرده بود یکم غلیظ ولی خیلی بهش میومد .نشست تو ماشین گفتم عالی عالی عالی ..چه چیزی شدی عزیزم ؟؟شماره بدم ؟؟ گفت خفه شو راه بیفت کصافط (از اینجور صحبت کردنش خوشم میومد). گفتم آخه لامصب چرا با دل جوونا بازی میکنی ؟؟ گفتم خوب خانوم خوشگله کجا بریم ؟ هرجا شما بخوای آقا خوشتیپه ..رفتیم رستوران چینی و یه غذای مزخرف خوردیم الکی واسه کلاسش فقط باور کنید میرفتیم کبابی خیلی بهتر بود …شام رو خوردیم و رفتیم بیرون خیابون گردی شاید نزدیک یه ساعت فقط داشتیم خیابونا رو بالا پایین میکردیم ..ساعت حدودا ده ونیم بود ..گفت راستی کجا بود خونت.. گفتم سمت پونک ..گفت مادرت چطوره راستی .خواهرات چطورن؟؟تا اوون موقع حرفی از مادرم و خونوادم نزده بودیم…
گفت مهسا که ازدواج کرد رفت اوکراین ..پریسا هم ازدواج کرده همین تهران زندگی میکنه ..مادرم هم دو سال پیش سکته کرد و فوت کرد..اشک تو چشمام جمع شده بود صدام گرفت بغل خیابون وایسادم ..مهتاب گفت .وای .واقعا متاسفم ببخشید باور کن خبر نداشتم .خدا رحمتش کنه ..شاید کسه دیگه میپرسید اینطوری نمیشدم .صدام گرفته بود نمیتونستم جوابشو بدم …دستشو انداخت دور گردنم کشیدم سمت خودش ..ببخشید رضا ..واسه همه اتفاقایی که افتاده تو این چند سال ببخشید ..منم بغلش کردم چه حسه خوبی داشتم اون موقع ..انگار تمومه دردام تسکین پیدا کرد .. گفت شما نمیخوای این خونه ی قشنگتو به ما نشون بدی!… راه افتادیمو رفتیم سمت خونه ..رسیدیم به خونه در پارکینگ رو زدم باز شد و رفتیم تو پارکینگ …آسانسور طبقه 11 واحد 21…در باز کردم و تعارف کردم بفرمایید خانوم خانوما.. چراغارو روشن کردم و در خونه رو بستم..یه نگاهی به اطراف انداخت و یه نگاه به وسایل خونه کرد و جدی خودت تنها اینجا زندگی میکنی ؟ گفتم آره دیگه چطور ؟ گفت آخه خونه به این بزرگی این همه وسایل و تازه خونه مجردی ها همیشه به هم ریخته س..گفتم نه یه خانومی چند روز یه بار میاد اینجارو مرتب میکنه واسه من غذا درست میکنه .همیشه که نمیشه بیرون غذا خورد ..گفت حتما اوون خانومه خوشگل و جوون هم هست دیگه ؟گفتم نه اتفاقا سنش بالاس و شوهرم داره خیلی زن خوبیه …تعارف کردم نشست رو مبل و رفتم آشپزخونه یه شربت درست کردم و آوردم.. روسری و مانتوش رو در آورده بود یه تاپ مشکی تنش بود و یه ساپورت مشکی . گفتم مهتاب راستی بابات چیکار میکنه ؟گفت هیچی دیگه باز نشست شده رفته کرج زندگی میکنه .. گفت رضا میخوام یه سوال ازت بپرسم قول بده ناراحت نشی .گفتم بپرس ..گفت چرا زنت رو طلاق دادی ؟؟؟ یکم نگاهش کردم و گفتم: دلم پیش کسه دیگه بود !!!
بلند شدم و آروم رفتم سمت پنجره ای که رو به خیابونه یه سیگار روشن کردم و مهتاب اومد پیشم بسته سیگار رو ازم گرفت یه نخ برداشت و بسته ش رو انداخت رو میز…سیگار رو گذاشت گوشه لبش و با اشاره دست گفت که فندک .در حین سیگار کشیدن هیچ حرفی با هم نزدیم فقط داشتیم به خیابوون نگاه میکردیم و سیگار میکشیدیم ..ته سیگارم رو از پنجره انداختم پایین و چند لحظه بعد اونم همین کار رو کرد از کنار پنجره اومد کنار دو قدم که رفته بود یهو صدا کرد رضا !! برگشتم یهو لبش رو گذاشت رو لبم… آروم دستم رو دور کمرش حلقه زدم و با ولع لبش رو میخوردم شوکه شده بودم تو گذشته هم از این حرکت هایه غیر منتظره میکرد …لبش رو به زور از لبم جدا کرد و با صدای آرووم گفت رضا. دوست دارم! گفتم منم دوست دارم عزیزم .! دوباره لبامون به هم گره خورد دکمه پیرهنمو باز کرد و لباسم و از تنم در آوردم و یه دستی به هیکلم کشید …دست ش رو گرفتم و بردمش تو اتاق سریع تاپ و ساپورتش رو در آورد … یه شرت و سوتین صورتی تنش بود بدش سفید بوود عین برف ..معلوم بوود تازه شیو کرده بود … منم شلوارمو از پام در آوردمو و اومد سمتم، دوباره لباش رو گذاشت رو لبام ..ایندفعه از هر دفعه طولانی تر …لبام رو جدا کردم و گفت مهتاب مطمئنی؟؟ گفت میدونی چند وقته منتظره این موقعم …دیگه حرف آخر رو زد رفتم سمت گردنش میدونستم به گردنش حساسه یکم گردنش رو خوردم صدای ناله هاش بلند شد …رفت پایین سمت کیرم شرتم رو کشید پایین و از پام در آورد بدون هیچ حرفی گذاشت تو دهنش و با ولع میخورد چه حسه خوبیه وقتی با عشقت سکس کنی …یه چند دقیقه داشت فقط ساک میزد بلندش کردم و بردمش رو تخت .خوابوندم رو تخت و خودم افتادم روش دوباره رفتم سمت گردنش و یکم گردنش رو خوردم و اومدم پایین دستم رو از زیر انداختم پشت کمرش و بند سوتینش رو باز کردم و شوتینش رو انداختم اونور سینه های بلوریش رو که دیدم یه لحظه کل بدنم لرزید گرد با نوک صورتی …از هفت سال پیش خیلی بزرگتر شده بود ..نوک سینه هاش رو گذاشتم تو دهنم و با ولع تمام میخوردم عین بچه ای که شیر میخوره ..شاید نزدیک پنج دقیقه فقط داشتم سینه هاش رو میخوردم .صدای آه و ناله هاش بلند تر شده بود ..آآه آههه آه جووون .بخورش همش ماله خودته عزیزم ..همش ماله خودته ..آآآآآآآه ….صدای آه و ناله هاش منو از خودم بیخود کرده بوود ..انگار رو آسمونا بودم …اومدم سمت شیکمش و یکم شیکمش رو لیس زدم و رفتم پایین ..دستم رو از رو شرت گذاشتم رو کسش خیسه خیس بود …شرتش رو از پاش در آوردم …واییییییی یه کس سفید بدون مو .تمییز …تا حالا کسش رو ندیده بودم ..نهایت کاری که تو اوون سالها کرده بودم خوردن سینه هاش بود.با دستام یکم پاهاش رو از هم باز کردم و زبونم رو کشیدم رو لبه های کسش ..چنان آهییی کشید که من قند تو دلم آب شد ..آههههییییییییییی ……..
یکم با زبونم کسش رو لیس زدم و با انگشتم با چوچولش بازی میکردم سرم رو گرفته بودو فشار میداد سمت کسش ….یهو با صدای همراه ناله گفت رضاااااااااا !!منتظر جواب بوود .دوباره گفت رضااااا گفتم جونم عزیزم ؟ منو بکن …!! دیگه حرفشو شهید نکردم برش گردوندم پشت و یه بالش گذاشتم زیر شیکمش و یکم پاهاش رو از هم باز کردم نوک کیرم رو گذاشتم دم کسش و آروم آروم و کم کم میکردم تو و میکشیدم بیرون .چند بار این کار رو کردم تا تمام کیرم رو فرستادم تو کسش و آروم آروم شروع به تلمبه زدن کردم صدای آه و ناله ی مهتاب و صدای ضربه های شکمم به کونش سمفونی جالبی رو در اتاق طنین انداز کرده بوود !!!از شکمش گرفتم و یکم بلندش کردم به حالت سگی …دوباره شروع کردم به تلمبه زدن چند دقیقه تلمبه زدم لامصب کونش بد جوور هوسیم کرده بود گفتم مهتاب از پشت میشه ؟؟ گفت رضا خیلی درد داره آخه من به امید تا حالا از پشت ندادم ..گفتم حالا یه امتحان کنیم اگه درد داشت نمیکنم …گفت باشه ..فقط تو رو خدا یواش !!دستم رو بردم جلو گفتم یکم تف کن ..دو تا انگشتم رو کردم تو دهنش و خیس خیس مالیدم رو سوراخه کونش آروم آروم با یه انگشت یکم با سوراخش بازی کردم تا یکم جا باز کرد بعدش دو انگشتی …به حالت 69 شدیم و اون واسم بزنه ..منم با انگشتم با سوراخه کونو کوسش ور میرفتم تا جا باز کنه دو سه دقیقه گذشت و دو انگشتم رو راحت تو سوراخ کونش میکردم برگست و دوباره به حالت سگی…کیرم خیسه خیس بود یکم نوکش رو بزور جا کردم و یدفعه یه جیغ کشید من سریع کشیدم بیرون دوباره آروم آروم یکم کردم تو کشیدم بیرون یذره بیشتر فشار دادم دوباره جیغش بلند شد ..تحمل زجر کشیدنش رو نداشتم گفتم ولش کن بیخیال …گفت نه بکن تازه داره حال میده بهم …دوباره نوک کیرمرو گذاشتم رو سوراخ کونش و ایندفه یکم آرووم تر آرووم آرووم نصف کیرم رو جا کردم و شروع کردم به تلمبه زدن..کم کم صدای آه و ناله های مهتاب هم بلند شد و معلووم بوود داره حال میکنه ..بکن بکن عزیزم جرم بده آآآآخ آآآآهه …منم سرعتم رو بیشتر کردم با دستام سینه هاش رو گرفته بودم و محکم میمالیدم ..کیرم رو از کونش در آوردم و دوباره گذاشتم تو کسش سرعت تلمبه هام رو یکم بیشتر کردم و آهه و ناله های مهتاب خیلی بیشتر شده بوود یهووو یه آاااه بلند کشید و یدفعه شل شد من از شکمش گرفتم که نره پایین یه دو دقیقه با سرعت تلمبه زدم و کشیدم بیروون یه مقدارش ریخت رو کونش و یکم هم ریخت رو کمرش ….جفتمون افتادیم رو تخت کنار هم …
برگشتیم یه نگاه به هم کردیم و یه خنده ی بلند …لباش رو آورد نزدیک و یه لب حسابی از هم گرفتیم و بلند شدیم رفتیم حموم تو حموم یه ماساژ اساسی بهش دادم تا حالش جا اومد و اومدیم گرفتیم خوابیدیم فردا ساعت 12بیدار شدیم و یه صبحونه خوردیم و زدیم بیروون رفتیم خرید و ناهار رفتیم یه رستوران عالی و یه غذایه تووپ خوردیم رفتیم سینما و بعدش رفتیم سفره خونه و شب رسوندمش دم خونش ..میگفت یه وقت امید زنگ میزنه خونه میبینه نیستم ..کس شعراش شروع میشه منم دیگه زورش نکردم سره کوچشون تو ماشین بهش گفتم مهتاب میدونی که عاشقت بودم …گفت الان چی؟؟؟ گفتم الانم هستم …دوباره یه لب تو ماشین از هم گرفتیم و پیاده شد رفت…
پس فرداش امید اومده بود نتونستم ببینمش و یه هفته بعدش قرار گذاشتیم رفتیم ناهار بیروون .هفته بعد هم دوباره رفتیم بیروون و یه سفره خونه ..چند روز بعدش بهش چند بار زنگ زدم رد تماس میداد یکم ناراحت شده بودم از دستش ..شب ش بهم اس ام اس داد یکم اوضام تو خونه بهم ریخته س فعلا یه چند وقت ازم بی خبر باشی بد نیست و چند روزبعدش فهمیدم کارش داره به طلاق س ام اس تماس داشتیم و گفتیم میخوای خودم حلش کنم اگه اذیتت میکنه بهم بگو ..میدم حسابشو برسن …می گفت نه …تا یه هفته ازش خبر نداشتم گوشیش خاموش بود نگرانش بودم چند بار رفتم دم خونشون ولی هرچی منتظر میموندم نمیومد خونه ..امید رو میدیدم ولی اونو نه .فهمیدم طلاق گرفتن از هم!!…چند روز گذشت ساعت 7 بعد از ظهر بوود خودش با همون خط زنگ زد جواب دادم گفت سلام عزیزم !! وقتشو داری شام بریم بیروون !
نوشته: رضا پارسا