زیر گنبد کبود

سلام .

 

رضا هستم ۲۵سالمه. تا دیپلم بیشتر درس نخوندم…چون کار پدرم تابلوسازی بود و بسیار فنی بود.من هم چون از بچه گی کنارش بودم خوب یاد گرفتم…خواهرم مهسا۲۷سالشه خوشگل بیبی فیس ومهندسه،قرار گذاشتیم و کلی ابزار خریدیم دو نفری زدیم توی کار تابلوهای چلنیوم و تابلو روان و…مهندس برق بود و بسیار وارد و خوش سلیقه…رفیقش توی طراحی و گرافیک توی مغازه کمکمون می‌کرد… ولی چون کارگاه نداشتیم پدرم لطف کرد یک طبقه همکف از یک آپارتمان رو برای من و خواهرم خرید بنام دوتامون زد.گفت کار کنید.مسکونی بود اما چون وسط شهر بود و بزرگ بود خوب بود…کسی نمی‌دونست کارگاه ماست…من یک تخت و یخچال و بخاری و پنکه هم برای سرمایش گرمایش اونجا گذاشته بودم…کلا۱اتاقش مال گذرون وقت و استراحت بود بقیه کارگاه بود و لوازم و ابزار که دوستانی که دستشون توی کاره ميدونند چقدر هم گرونه…اکثر مواقع رفیق خواهرم مغازه سفارش می‌گرفت و منو آبجی کارها رو آماده می‌کردیم.بدیش فقط این بود.توی این ساختمون آدم بی کلاس و بی‌شعور زیاد زندگی میکردن…هر روز بیرون دم در ساختمون توی فضای سبز جمع میشدن زر زر کردن و غیبت کردن…البته همه هم خانوم بودن و بی نهایت هم بچه زیاد بود اینجا…یادمه ظهری داشتم چرت کوچیکی میزدم شبش هم تا دیر وقت مشغول کار بودم…یکهو چنان صدایی اومد بلند شدم نگاهی انداختم دیدم ۴ پنج تا کونی بچه از۱۴سال تا۱۶سال دارند توی پارکینگ گل کوچیک بازی می‌کنند.دو ۳باری توپشون خورد و رفتم بیرون و کلی داد و بیداد…مادراشون اومدن بجای معذرت‌خواهی کردن…بیشتر بدوبیراه گفتن…

 

 

 

توی اینها یک گامبالوی۱۴ساله کون بزرگ کله گنده بود که اسمش صالح بود…مامانشم خوشگل ابرو تتو دماغ عملی کونش مث پسرش بزرگ…ناز سفید ولی بد دهن…کم مونده بود هم رو بزنیم…خلاصه اونجا خواهر منم با دوستش رسید و دهن به دهن شدن…همسایه ها جداشون کردن.بعدا فهمیدم این پسره پدرش معماره شمال ویلا می‌سازه… البته برای خودش نه…برای دیگران می ساخت کارش ویلا سازی بود…بلد بود…اونجا توی قائمشهر زن دوم گرفته بود.‌بیشتر فقط پول برای اینها می فرستاد.زنه خیلی چل چل بود.ازین فنچ های تپل و جیغ جیغو…خاصه میونه ما شکر آب شد.توی این بین۱لاته بود که زن زیبای قدبلندی داشت و خیاط بود مغازه داشت…این لاته زندانی بند باز بود روزها میومد شبها خودشو معرفی زندان می‌کرد قاچاق کرده بود…وضع مالیش بد نبود۱دختر۱۲ساله تپل و سفیدبا۱پسر۱۵ساله رفیق همین صالح هم بود داشت که مث پدرش عشق لاتی بود.ساختمون ما جنوبی بود اول پارکینگ بود.بعد طبقه همکف ما بود بعد همکف یک حیاط خلوت کوچیک پشت ساختمون بود با پله های اضطراری که با یک در کوچیک از راهروی کناری به پارکینگ و کوچه عقب می‌رسید… ما چون ابزارمون گرون بود خودمون دوربین کار گذاشتیم خیلی حرفه ای و تقریبا جایی که توی چشم نباشند و دید بهتری داشته باشند.غیر از چندتا دوربین ساختمون…قشنگ ۴طرف طبقه خودمون در اختیارمون بود.ولی از وقتی اومده بودیم هیچکس هیچکی رو یه بارم اون پشت ندیدیم…پنجره اتاق استراحت من درست کنار آخرین ردیف پله های اضطراری بودن پرده زده بودم که آفتاب اذیتم نکنه…اخه بعضی وقتها شب هم اونجا میخوابیدم…هنوز مجرد بودم غصه نداشتم…چند هفته ای از دعوای ما گذشته بود.اونها هم چون میدونستن همکف صاحب داره دیگه شلوغ کاری نمیکردن،من و خواهرم کار بزرگی گرفتیم برای تابلوهای تبلیغاتی۱ورزشگاه…

 

 

 

خیلی پیشنهاد خوبی بود.من و خواهرم و رفیقش اکثر مواقع کارگاه بودیم پدرم بنده خدا می‌رفت مغازه…ظهر بود بعد ناهار موسیقی کم صدایی پخش کرده بودیم که در زدن نگاه کردم دیدم پلیسه.گفتم بچه ها روسری سر کنید…خواهرم که محرم بود.رفیقشم سمیه خانوم اونم مهندس و هم سن خواهرم بود.زیبا سبزه خیلی آدم جدی و خانم بسیار متشخص.هنوز مث منو و خواهرم مجرد بود.در رو باز کردم۲تا افسر بودن گفتم بفرمایید.گفت ببخشید اینجا چیکار میکنید.گفتم کار زندگی…میخواستین چکار کنیم…گفت میشه بیاییم داخل.گفتم بله که میشه.گفت خونه است یا کارگاه.گفتم هر دو…اونطرف خونه این طرف کارگاه…گفت خانومها کی هستن…معرفی کردم خواهرم.خانم مهندس مهسا…‌و خانم مهندس سمیه…‌‌گفت کارت شناسایی.‌نشون دادیم…بی سیم زدستاد گفت نه اشتباه شده…مورد اصلا کلا دروغ بوده چندتا مهندس هستن خواهر برادرن…کارهای مهندسی الکترونیکی انجام میدن…کلی عذرخواهی کرد و رفتن…من دیگه خیلی عصبی شدم…باید حال این زنو رو میگرفتم…البته بخاطر همین جریان…بعد از این بیشتر از در کوچه پشت رفت و آمد می‌کردیم.چند روز بعدساعت۳بعداز ظهر بود.لای پنجره رو کمی باز گذاشته بودم.دیدم صدای تق تق چندتا کفش از روی پله آهنی کنار پنجره میاد.صدا هم میومد.رسیدن پایین درست دم پنجره نشستن روی پله ها.صالح گفت حمید شر نشه.ببین من فیلم مادرمو نشونت دادم و خودت شب اومدی دیدی پایه است ولی موقعیت جور نمیشه.اگه ملیکا داد و بیداد کنه،دهنمون سرویسه بابات بفهمه دوتامون رو گاییده ها.گفت نه داد و بیداد نمیکنه…دوست پسر داره شماره اش رو گیر آوردم حالشو گرفتم.مجبوره بیاد عجله نکن…

 

 

 

یکربع بعد خواهرش ملیکا دختر همین لاته اومد.گفت حمید بخدا اگه بابا بفهمه هر دو تامون رو میکشه.گفت گوه نخور بیا پایین…گفت صالح درش بیار بده بخوره بلده دوست داره…این هم کیر چاق و کوتاهش رو در اورد و داد دختره اونم مشغول شد…داداش بی غیرتش دست انداخت زیر تابش سینه های کوچولوی نوک تیزش رو در اورد بیرون و مالید.دختره خیلی خودش به راه بود فقط ناز می‌کرد… ولی ساک میزد بین المللی…چقدر بلد بود…کون این صالح چقدر سفید و تپل بود…داداشه هم کیرشو در آورد… آهان کیر این خوب بود.کمی شبیه کبر بود…نوبتی می‌خورد… صالح رفت پشت دختره اونم داگی روی پله ها وایستاده بود…آب دهن زد و کیرو فشار داد توی کون تنگ دختره…جیغ بدی زد…برادرش بجای دلجویی سیلی بدی بهش زد…خلاصه که کیر توی کونش بود و نمیدونم از درد کیر یا درد سیلی کلی گریه زاری کرد…تا نوبت داداشش شد…اول خوب توی کون صالح گذاشت خواهرش هم نگاه می‌کرد… بعدشم نوبت خواهرش شد و اونم کرد ریخت توی کونش…دختره کشید بالا و دویید رفت از پله ها بالا…صالح گفت دمتگرم داداش خیلی مردی…قول میدم یکشب که موقعیت جور شد بگم بیایی دوباره مادرمو دید بزنی…چند دقیقه موندن و سیگاری کشیدن و رفتن…من کیرم مث چوب سفت شده بود…ولی دپرس بودم…چی شد چی دیدم…تازه یاد دوربین‌ها افتادم و رفتم چک کردم عجب فیلمی بود.سیو کردم توی لب تابم و چرا دروغ جقی زدم و چرتی هم پشت سرش…تا اینکه همش به این جریان فک میکردم چکار کنم…هر کاری میکردم لاته می‌فهمید من دوربین گذاشتم…خطری بود…گفتم بریزم توی فلش براش بفرستم…هر چی فک میکردم نمیشد…خون راه میفتاد…صلاح نبود…تا اینکه چند روز بعد دوباره دیدم پسره توی پارکینگه و کوس کلک بازی در میاره…با یک رفیقش بود…رفتم بیرون صداش زدم بیا کارت دارم.گفت من باتو کار ندارم…گفتم بیا پشیمون نمیشی…گفت بگو چکار داری،؟گفتم باید خودت اینو ببینی…با رفیقش اومد…گفتم نه تنها بیا…صلاحه خودت تنها بیایی…خلاصه که گفتم بیا نترس…

 

 

 

رفیقت میدونه پیش منی، خیالش راحت شد و اومد داخل.در رو بستم…فیلمشو روی لب تاب پلی کردم…تا فیلمو دید…گفتم نظرت چیه زنگ بزنم بابای حمید بیاد پایین کنار هم۳تایی بشینیم فیلمو ببینیم…یا کلا تموم همسایه ها ببینند.نگاهم کرد لال شده بود لال لال…گفتم دوباره کلفت حرف بزن دیگه.اشکاش اومد گفت عمو بقران بابای حمید منو حمید و دخترش رو سر میبره…پارسال شما نبودی‌.دوتا پسره رو بخاطر مادر حمید اینجا قمه کشون کرد.اون دیوونه است…گفتم خوبه پس وقت انتقام از اون ننه جندته که دیگه زنگ نزنه پلیس برای من گزارش دروغ بده…گفت بخدا غلط کردیم…من بهش گفتم زنگ نزن ولی لج کرد.گفتم من هم الان لج میکنم…گفت تو رو خدا هر کاری بگی برات میکنم…گفتم الان وقتشه…گفتم اولا همون فیلم مادرتو ببینم بفرست بلوتوث گوشی من…گفت باشه چشم…زودی چندتا فیلم بود و فرستاد.‌من با یک شلوار و تی شرت ورزشی بودم…گفتم خب حالا بکش پایین میخام ساکی برام بزنی مجلسی پر تف…گفت باشه باشه…خودش برام کشید پایین اولش کیرمو دید جا خورد…ولی خوب ساکی میزد…گفتم بلند شو بچرخ…گفت باشه…چه کونی داشت تپل سفید.گفت عمو تو رو خدا بقران کیر تو خیلی کلفته از مال بابام هم کلفتره…توش نکن لاش بمال…گفتم زر نزن جنده مادر…بکش پایین با دوتا دستات هم لای کونو باز کن…فقط بفهمم خودتو بکشی کنار من میدونم و تو…گفت باشه چشم…تف زدم و کیر کله گنده امو چپوندم توی کونش نعره کشید…گفتم چطوره…گفت جر داد…بخدا دارم میمیرم…خیلی درد داره…خیلی کلفته…گفتم برای کوس مامانت چی چطوره.‌گفت عالیه…اون خوشش میاد…گفتم دمتگرم…باید جورش کنی بیاری بکنمش…گفت باشه بکنش…وای مامان زیاد نده توش پاره شد.چندتا تلمبه خوب زدم خیلی کون نرم و سفید و بزرگی داشت،.آبم اومد ریختم ته کونش…گفتم رفتی خونه مامانتو میگی ساعت۸غروب که اینجا تنهام بیاد کارش دارم…گفت چکارش داری،گفتم میخام بکنمش.دیکه…گفت میشه من هم ببینم…گفتم احمق میخام باهاش حرف بزنم…اگه تونستی راضیش کنم که بکنمش فیلم میگیرم بیا ببین…گفت دمتگرم…ولش کردم رفت بیرون رفیقش پشت در توی پارکینگ منتظرش بود…شنیدم گفت چی شد چکارت داشت‌‌گفت هیچچی آدم باحالیه ازم خواهش کرد.اینجا سر صدا نکنم.

 

 

 

اون که رفت من رفتم حموم کیرمو خوب شستم… آخه متوجه شدم کونش بوی گند میداد.اون روز گذشت مادرش نیومد.چند روز دیگه هم گذشت…تا اینکه دیدم نون دستش بود و داشت میومد طرف خونه صداش زدم گفتم از جونت سیر شدی،،مگه نگفتم ننه اتو بفرست بیاد در خونه ما…گفت عمو نمیشه بخدا آخه چی بهش بگم…گفتم برو بگو با توپ زدم اینه بغل ماشینش شکسته میخاد بره شکایت کنه…گفت ها باشه خوبه…اون رفت من منتظر شدم…تا اینکه،بد موقعی زنه اومد…موقعی که سمیه رفیق خواهرم هم اومد دم در…زنه نه گذاشت نه برداشت گفت بگو پول اینه بغلت چقدره مث سگ بندازم جلوت…گفتم سگ هم خودتی…من شکایت میکنم…گفت هر گوه نخوردی بخور…چندتا تراول پرت کرد جلوم و رفت…سمیه رفیق خواهرم گفت.این زن خیلی قرشمال و شارلاتانه…آقا رضا تو رو خدا سربه سرش نزار…گفتم اتفاقا خیلی باهاش کار دارم…سمیه کمی پیش من موند و کارای جدید و بهم توضیح داد…کنار هم بودیم خیلی خوشگله دوسال ازم بزرگتره.جیگریه برای خودش…عجب عطری زده بود…گفت حواست هست دارم چی میگم…گیج میزنی امروز…در ضمن باهم خودمونی شده بودیم…گفتم ذهنم رفت طرف زنه…برگشت گفت آقا رضا جون مادرت از این زنه بر حذر باش حرومزاده ایه برای خودش…کار دستت میده ها…هوا گرم بود.مانتو رو در آورد… سمیه پیش مهسا خیلی رعایت می‌کرد ولی وقتی تنها بودیم بیشتر خودمونی میشد.گفت آقا رضا توی یخچالت چیز خنک چی داری،گفتم به سلامتیت فقط آب خنک…خداییش فراموش کرده بودم کیم خریدم.۳تا هم خریده بودم که وقتی مهسا و سمیه اومدن با هم بخوریم.رفت آب بخوره گفت خسیس کیم داری که…گفتم بخدا به جون خودت فراموشم شده بود…ببین۳تاست برای ۳تامون خریدم دیگه…گفت آره جون خودت.گفتم سمیه خانوم دروغ نمیگم اخه۱کیم چیه که بخام دروغ بگم…لبخند قشنگی زد.گفت پس سهم خودمو بردارم…هوا خیلی گرم بود ماشین گیرم نیومد…پیاده اومدم.الانم باید این همه راه رو برگردم.‌گفتم نوش جونت.‌با اون لبهای قشنگش کیم و میمکید…من هم نگاهش میکردم…بیش از حد خوشگل و محجوب بود…لامصب نمیشد بهش چیزی هم بگی…آخه راستش من از کوچیکی مث سگ از آبجی مهسا میترسیدم…نمیدونم چرا.ولی از اول همینجوری بودم…گفت حالا۱کیم داده بهم هرچقدر بد نگاهم میکنی،هوی پسر با توام ها…

 

 

 

گفتم جانم جان چی شده…گفت وای داغونی ها رضا بقران میرم به مهسا میگم…گفتم سمیه خانوم حالم خوش نیست…ولی چیزی به مهسا نگو…گفت رضا چرا زن نمیگیری…گفتم تو که از من بزرگتری چرا تا حالا ازدواج نکردی…من پسرم کسی بهم نمیگه ترشیدی ولی فک کنم تو و مهسا دیگه مث سیر ترشی چند ساله شدین…الان باید نوه هم میداشتین…وای تا اینو گفتم انگار نفت ریختی روی آتیش… گر گرفت.بیشعور مگه ما چند سالمونه؟بی شخصیت خیلی الاغی…بدم اومد ازت.تندتند مانتو پوشید روسری سرش کرد بره بیرون…گفتم سمیه خانم فک نمیکردم اینقدر بی جنبه و بی ادب باشی…همش در موردت جور دیگه فک میکردم…متاسفم برای خودم…تو مث خواهرم بودی و هستی…گفت هیچ هم اینجوری نیست نه من خواهرتم نه تو برادرمی،گفتم ببخشید که اشتباه فک کردم…نصف کمتر کیم رو خورده بود بقیه اش رو انداخت توی آشغالي…گفتم روزی خدا بود حیفش کردی.گفتم میخای برسونمت. هوا گرمه الان هم ماشین گیرت نمیاد.نگاهم کرد.نشست روی صندلی.گفت اقا رضا منو ببخش زود بهم ریختم.گفتم اشکال نداره.نشست خودم رفتم کیم دیگه رو براش آوردم باز کردم خودم برگشتم سر کارم…اومد اتاق کارگاه.گفت رضا جدی گفتم چرا ازدواج نمیکنی،گفتم چون هنوز اونی که مد نظر منه پیداش نکردم…در ثانی خواهرم ازم بزرگتره بی ادبیه که اون دختره ازدواج نکرده من بکنم…راستش اگه زن بگیرم توی فامیل همه چو میندازن دختره مهندسه ولی به خونه مونده…ولی تا من زن نگرفتم اون مسئله به چشم کسی نمیاد.گفت دمت گرم عجب داداشی…خوشبحال مهساکه همچین برادری داره…گفتم تو که بهت گفتم عین خواهرمی گفتی من نمیخوام برادر داشته باشم…گفت نه من گفتم با حلوا حلوا دهن آدم شیرین نمیشه…من هرچی هم بگم داداش تو هم بگی آبجی من و تو که با هم نامحرمیم خواهر برادر نمیشیم.کمی حرف زدیم و رفت…سوئیچ دادم قبول نکرد.گفت مهسا حساس میشه.رفت من موندم و دنیایی از افکار…این امروز چرا این حرفها رو زد…جریانش چی بود…‌گفتم ولش کن…رفتم سراغ گوشیم فیلم‌های مخفی ننه صالح رو دیدم…چه کوسی بود برای خودش…کیرم بدجور شق شده بود.گفتم کاش بود الان میکردمش…کاش میشد مخ سمیه رو میزدم…دختر دختره دیگه…

 

 

 

تازه خوشگل و مهندس هم هست…کف کرده بودم با خودم چرت و پرت می‌میبافتم…چند روز بعدظهر دوباره صالح رو دیدم.گفتم بیا…آمد پول‌های مادرش رو دادم بهش گفتم بده مادرت بگو پولها رو پس داد.و رفت شکایت کنه…گفت باشه بهش میدم.گفتم الان برو بده…اگه میخای زودتر گاییده شده مامان خوشگلت رو ببینی بدو پسر…گفت باشه.ده دقیقه نشد دیدم در می‌زنند تندتند هم می‌زنند.از چشمی در دیدم.ننه صالح با خوده صالح هستند.بازکردم.گفت آقا مگه بهت نگفتم برو هر گوهی که نخوردی رو بخور…گفتم بد پشیمون میشی ها.صالح مامان جونت زبون خوش نمی‌فهمه ها…بعدا التماس درخواست نکنی ها…با این پولها کار درست نمیشه…صالح گفت مامان داد و بیداد نکن…من کار بدی کردم…برو داخل عمو رضا کارت داره.مرد خوبیه.من بیرون منتظرتم.ساکت شد نگاهش کردگفت باز چی گندی زدی؟اومد داخل.گفتم نمیدونم شما خانوم به این نازی و تر گل ور گلی،چرا اینقدر خشنی و بد دهنی.گفت هنوز به روت نخندیدم…این رفتارته به روت بخندم سوارم میشی…من شوهرم نیست دیر دیر میاد محل کارش شماله.مجبورم کمی خشن باشم تا مردهای دیگه در موردم فکرای بد نکنند.گفتم آره شنیدم اونجا ازدواج کرده…ولی عجب اسکلی بوده روی شما زن دیگه گرفته…نه گذاشت نه برداشت گفت هرکی گفته با تو گوه خورده.که شوهر من زن ديگه گرفته…نگاهش کردم گفت حقته…حالا بگو چیکارم داری.گفتم میخوام چیزی بهت بفروشم که گرونه نمیدونم پولشو داری یا نه…بهت رحم هم نمیکنم…چون ازت خوشم که نمیاد هیچی چون بد دهنی ازت بیزارم…قیمتش هم صد میلیونه…گفت چی…،حالا چی هست این…گفتم یک فیلم از آقا پسرته،ببینی خودت میفهمی…تمیز فیلمشو رویTV۵۰اینچ بزرگ پخش کردم.با صدا…ساکته ساکت بود.گفتم ها لال شدی…چی شد اون زبون درازت…برگشت دیدم عرق از سر و روش میریزه.گفت آقا رضا بقران اینو پاکش کن…بابای این بچه ها روانیه…به امام حسین قسم سر۳تاشون رو میبره میندازه جلوی سگ…وای خدای من…خداییش تا الان هم آقایی کردی نشونش ندادی…آقا رضا اون مرده دیوانه است.چند روز قبل نمیدونم فهمیدی یا نه،بخاطر سیگار کم مونده بود همین پسر ذلیل شده اش رو از طبقه۵بندازتش پایین…گفتم من نمیدونم این فیلم فروشیه…

 

 

 

قیمتش صدمیلیون خالصه…گفت بقران ندارم به جون بجه هام ندارم…گفتم ۱کیلوطلا به سر و کونت آویزونه.چطور نداری…گفت به جون صالح قسم همه بدل هستن…بخدا پدرسگ همه چی منو ازم گرفت.که برام ماشین بخره رفته قائمشهر زن گرفته.اصلا پیشم نمیاد.فقط یارانه رو با مقداری پول بهم میده که خرج بچه ها بشه…بخدا من۱دختر روستایی بدبختم که کسی رو ندارم اونم ازم سواستفاده میکنه…میدونه نمیتونم ازش طلاق بگیرم.گفتم من نمی‌فهمم تو چی میگی…فقط بخاطر اینکه بیخودی زنگ زدی۱۱۰مامور اومد اینجا…من هم حالتو میگیرم…گفت نکن اینکارو بقران گناه دارم.من فقط همین بچه ها رو دارم.کسی رو ندارم…اون مرده اینو میکشه.گفتم به ننه اینها بگو نصف تو نصف اون بده…گفت بگو دریغ از۱ریال پول…بیا کارت خون که داری موجودی بگیر…بخدا۲تومن پول توش هست که باید تا آخر ماه باهاش خودمو بچه هامو اداره کنم…گریه مادرانه ای می‌کرد.گفتم چرا زنگ زدی…گفت بخدا هر روز میدیدم…دخترهای جوون میان واحد شما.نمیدونستم مهندس هستین.فک کردم کار بد میکنید…برای همین…گفتم مگه تو کلانتری،؟گفت نه آخه اخه.گفتم آخه چی؟گفت با خودم گفتم خانوم‌های به این خوشگلی اینجا هستیم چرا این میره از بیرون دختر میاره…گفتم آهان حسودی کردی…تو که گفتی اینکاره نیستی…گفت خدا شاهده تا الان شیطونی زیاد کردم…رفیق تلفنی و چت تصویری سکسی زیاد دارم…مردها رو زیاد تیغ زدم ولی تا الان بغیر بابای صالح مرد دیگه ای دستش بهم نخورده.گفتم پس من دومی هستم.گفت یعنی چی؟گفتم تو که پولی نداری…خب بلاخره باید یک‌جوری لطف منو جبران کنی دیگه…گفت من شوهر دارم ها…گناه بزرگیه،گفتم لعنتی اگه بچه ات بمیره خوبه.گفت نه باشه فقط یکبار.گفتم نخیر هر چندبار من بگم و هر مدلی که بخوام.گفت نه اذیتم نکن.بگو کی بیام.گفتم شب بعد ساعت۲که همه خوابند.لامپ خاموش بدون کفش…از همین راه پله پشت بیا…کسی نمی‌فهمه.گفت میترسم بیفتم پایین.تاریکه.گفتم نه نور تیر چراغ برق قشنگ همه جا رو روشن میکنه…الان برو من منتظرتم…شماره ردوبدل کردیم.عرق کرده بود البته بگم چادر سرش بود.ازین چادر توی خونه رنگی ها…گفتم وایستا…علی‌الحساب یک بوس قشنگ بهم بده ازون لبهای قشنگ و غنچه ای نازت.با اکراه بوس داد.

 

 

 

گفتم شب فراموش نکنی…بدون کفش چون روی پله ها فلزی هستن سر و صدا میکنه.گفت فهمیدم…دلم نمیومد ولش کنم.دم در بغلش کردم چقدر نرم و لطیف بود…گفت الان ولم کن بخدا شب میام…وقتی رفت بیرون آروم بود.ولی نمیدونی وقتی رسید به پسرش چطوری کتکش زد کسی هم نبود به زور از زیر دستهاش پسره رو کشیدم بیرون…چقدر زور داشت…شب تا دیر وقت خواهرم پیشم بود.گفت نمیخوای بیایی خونه…گفتم شبها خنکه بهتر کار میکنم…گفت باید فکر یک کولر گازی باشیم.تو طبقه همکف و خیلی گرمه،بردم رسوندمش خونه مادرم به زور نگهم داشت شام خوردم تیز برگشتم…ساعت ۱رد بود خودش اس داد…بیداری گفتم آره عشقم.گفت کوفته عشقم.مگه من عشق توام.چون کارم گیره یکبار میام و زودی تموم بشه میرم خونه…گفتم باشه. کی میایی…گفت دو رد بشه بعد.من هم سریع دوتا ویاگرا و تاخیری انداختم بالا…این کوس رو نمیشد الکی بیخودی ترتیبش رو داد باید حسابی گاییدش…ساعت دو نیم اس داد بیا بیرون وایستا میترسم.اومدم بیرون دیدم داره آروم آروم میاد پایین.چادرش سرش بود…آروم اومد پایین.مستقیم بردمش اتاقم…تخت یکنفره کوچیک بود.خودم سریع لخت شدم.گفت ۱لیوان آب بهم بده مردم از ترس…گفتم زود لخت شو.گفت عجله نکن تا صبح وقت داری.آب خورد…چادرش رو گذاشت کنار زیرش تاپ شلوارک تنش بود.اوف چه کوسی داشت چنان لمبه قلمبه بود چاک کوسش هم دیده،میشد…رونهای چاقش میخواستن شلوارکشو بترکونند. اول خودش تاب رو درش آورد.چه سینه هایی داشت…اصل جی جی بودن.سفت بزرگ ۸۵ واقعی…کرستش و باز کرد…گفتم جانم چه دختری.خندید.گفت۲۰ساله دیگه دختر نیستم.شلوارکو در آورد شورت پاش نبود…چه شیو کرده بود.گفتم چه کردی بانو.گفت تو رو خدا یکباره خب فقط یکبار بعدش مردانگی کن فیلمو پاک کن.گفتم نه تو رو که گاییدم بزار ننه اون پسره رو هم بکنمش بعد.گفت وای بقران تو دیوانه ای…از جونت سیر شدی مگه…خوابوندمش روی تخت.نمیدونستم از کجا شروع کنم…چندبار بوسیدمش.بعدش گردن نازشو مکیدم.و نوک سینه هاشو چلونوم.گفت بخدا ازین کارها نکن.من سفیدم لکش و جاش میمونه روی بدنم…اون بی ناموس هر ماهی گاهی یکبار برای سرکشی املاکش میاد اینجا وقتی لخت بشم منو ببینه چی بهش بگم.گفتم باشه نمی‌خورم…که کبود بشه…کوستو چی میزاری بخورم.گفت میخوریش…گفتم تا دلت بخاد.گفت اونو بخورش…توی عمرم فقط وقتی دخترونامزد بودم شوهرم خورد بعدشم دیگه هیچکس…همه تو سکس چت میگن بخورم کوستو…گفتم خودم میخورم…رفت بالاتر بالش زیر سرش گذاشت…پاهاشو باز کرد…اول کوسو بوسیدم…تپل سفید بدون ذره ای گوشت اضافه.

 

 

 

تپل ناز.زبونمو دادم داخل کوسش آه کوچیکی کشید…شروع کردم هنرم رو بهش نشون دادم چوچوله نازشو پیدا کردم…میمکیدم…ناز داشت.بوی خوبی میداد…کوس تپلی بود عسل واقعی…زبونمو لوله میکردم تا ته کوس میدادم داخل…ناله های قشنگی می‌کرد.تا میخواست ارگاسم بشه نمیزاشتم…موقعی که سینه هاشو میمالیدم وهمزمان کوس رو میخوردم…ناله هاش بیشتر میشدن…بلند شدم.گفتم نوبت توست…کشیدم پایین.گفت وای جل الخالق…چه کیری داری.چی کلفته.گفتم مگه بده.گفت نمیدونم اذیتم نکنی.گفتم نترس این کوس تپل این کیرو میخاد دیگه…گفتم بکن دهنت.بخورش…شروع کرد گفت رضا سرش بزرگه اه این چی بود.گفتم قرار نبود بی ادبی کنی.نیمساعته آب کوستو میخورم…گفت باشه ببخشید…کیرو خوب ساک میزد.گفتم خوب بلدی ها…گفتم درسته کوس ندادم اما برای دخل و خرجم مجبورم بعضی جاها ساک بزنم…تخفیفی چیزی بگیرم یا کاسبی دکتری چیزی رو تیغ بزنم…بخدا فقط با ساک زدن…ولی کیرت جزو گنده کیرهاست…تا خایه ها رو هم می‌خورد… خوابوندمش زیرم آروم فرو کردم توی کوسش…انگاری مانعی برداشته شد.ولی سریع تا نصفه کردم توش…گفت اوف وای چقدر درد گرفت…گفتم آروم باش الان بهش عادت میکنی…خاله ریزه تپل مپل پاهاش بالا بود…جوری داخلش تلمبه میزدم…خودش لبهام گرفت توی لبش…آه و اوه می‌کرد… گفت اومد بریز توی کوسم قرص میخورم…دوست دارم آب کیر توی کوسم بریزه…دیگه چنان خوشش میومد کیر رو تا ته میدادم داخلش کیف می‌کرد… خم میشدم نوک سینه هاشو میخوردم.ناله می‌کرد…برگرد‌وندمش…داگی شد.کوسشو بوسیدم دوباره کردم توش.داروم اثر کرده بود…شلاقی تلمبه میزدم جیغ جیغ کوچولو می‌کرد.انگشتمو خیس شده کردم کونش.گفت نکن دردم میاد.گفتم راستی اسمت چیه؟گفت یعنی واقعا نمیدونی گفتم نه بخدا…گفت اسمم ملیحه هستش. گفتم ولی پسرت که مامان فاطی صدات میزد.گفت نه بخدا اسمم ملیحه هست…گفتم فرقی نداره به هر حال دیگه زن خودمی باید بیایی هر شب بهم بدی.گفت اگه هوس کون نکنی میام…انگشتتو در بیار بخدا درد بدی داره.گفتم امشب که باید بدی.گفت آقا رضا بزار امشب حال کنم گناه دارم.چند وقته مرد نداشتم دلم مرد میخواست…بخدا میام پیشت دفعه بد هر جا دوست داری بکن.گفتم تو که گفتی همین یکباره…دیگه نمیام.گفت نه خیلی خوب بود.بخدا میام…نشستم روی تخت سوار کیرم کردمش…خودشو بالا پایین می‌کرد… لب تو لب بودیم.گفتم خیلی خوشگل و نازی.اما خیلی بی ادبی.گفت بخدا مجبورم تلخ باشم.حرف پشتم زیاده…گوشیم رو آوردم فیلمهایی که پسرش داده بود به حمید پسر لاته رو نشونش دادم.گفت این بچه من مث همون پدرش بی غیرته…گفتم خیال دارند یکشب بیان تو رو بکنند.گفت بزار بیاد بلایی سرش بیارم توی کتاب‌ها بنویسند…تازه بقول تو چرا تنها منو بکنی فردا میرم پیش مادرش میگم همچین فیلمی هست یا باید صد میلیون بدی یا باید کوس بدی…گفتم دمت گرم شاه کوسی بخدا…دوباره فرغونی انداختمش زیرم اینقدر کردم تا آبم اومد کشیدم ریختم بیرون…گفت کاش توش میریختی،گفتم نه کار دستم میدی…خندید…تا دم طلوع خورشید پیشم موند بعدش رفت…

 

 

 

کلی دستمال کاغذی مصرف کرده بودم…آخه خودم بشدت عرق میکردم…زیر سینه های این خوشگل هم خیس میشد…تابستون بود…کولر کوچیک آبی جواب نمی‌داد…کوسشو خیلی دستمال کشید و بوس داد رفت.گفت خیالت راحت چنان مخش رو بزنم خودش هر روز بیاد بهت کوس بده…حالا پسرش میخاد منو بکنه ها…تا رفتم حموم بیرون اومدم خونه رو تمیز کردم صبح بود آفتاب بیرون زده بود…خوابیدم…درست وقتی بیدار شدم…دیدم سر و صدا میاد.مهسا و سمیه بودن…مشغول کار بودن.سمیه اومد گفت پاشو آقاهه…ابجیت رفت قند و چای بگیره و بشدت ازت دلخوره…میدونه دیشب شیطونی کردی.گفتم چی میگی شیطونی چیه.؟تا۵صبح از گرما نخوابیدم.گفت آره از مقدار مصرف دستمال کاغذی هات معلومه.گفت پاشو ما هم که الاغیم نمی‌فهمیم.گفتم سمیه خانوم احترامت واجبه ولی زیاده روی نکن…گفت پسر خوب دستمال‌های کثافتکاری های دیشب توی سطل زباله هستن…ابجیت دیده ناراحته…همون موقع در باز شد.مهسا اومد…دستمال چایی قند نون و کمی خرما خریده بود…گفت به به آقای خسته…تو که گفتی شبها خنکه بهتر کار میکنم پس چرا دست به هیچچی نزدی…اصلا پیش مهسا لال میشدم.سمیه خندید.گفت جواب اینو بده دیگه حاضر جواب…لباس پوشیدم گفت کجا…گفتم میرم دور زدن…خسته شدم از کار زندگی فضول بازی‌های زنونه شما.خواهرم نامردی نکرد محکم زد زیر گوشم.گفت بی‌شعور نمیگی مریض بشی.با هرکی هر کی میخوابی.گفتم خیلی دلت برای داداشت میسوزه…ازدواج کن بزار منم ازدواج کنم…فک کردی نمیدونم با مهندس…‌دوستی فک کردی خرم یا فقط خودت زرنگی…ساکت شد…گفتم سمیه خانوم بهش بگو چرا ازدواج نمیکنم.بالای۲۵سالم شده مگه من آدم نیستم…زدم بیرون…دمق بودم خجالت کشیدم…مهسا هر چی زنگ زد جواب ندادم.ناهار رفتم رستوران.غروب از در مغازه رد میشدم توی مغازه بود.ولی سمیه نبود.اومدم کارگاه.وقتی رسیدم در رو باز کردم…دیدم سمیه توی لب تابشه،سلام دادم.گفت وای رضا چکار کردی،گفتم میخواستی چکار کنم.

 

 

گفت لامصب با این زنه قرشماله.دیشب اینو آوردی.؟گفتم تو از کجا میدونی؟دوربین‌ها رو نشون داد.فقط شکر خدا توی اتاق خودم دوربین نبود…از ورودی حال و بیرون فیلم داشت.گفت لامصب چطوری این وحشی رو رام کردیش.گفتم دیگه بماند.گفت نه بگو تو رو خدا.گفتم عه زشته…بعدشم میری مینویسی سر ناف مهسا.گفت خب خواهرته دوستت داره نگرانته…گفتم خودش برای خودش جفت پیدا کرده لذت میبره انتظار داره من بیکار بشینم کف دستی بزنم…خندید گفت خاک بر سر دوتاتون…گفتم والله.گفت خداییش حق داری جوونی.گفت خودش هم فهمید اشتباه کرده بدجور عصبی شد.تو که رفتی اونم رفت…مخصوصا وقتی دلیل تو رو نسبت به مجردی اون توی فامیل گفتم…خیلی ناراحت شد…فهمیدم گریه کرد.گفت فدای داداشم بشم…ولی تو رو خدا بگو چطوری زنه رو راضیش کردی…پرسیدم این فیلمو مهسا هم دیده…گفت نه بخدا…گفتم پس جای خودمون بمونه.گفت خیالت راحت.حالا بگو دیگه جون سمیه بگو دیگه…گفتم خب چی اصراریه تو داری.گفت تو رو خدا…پول دادی بهش.گفتم چی میگی تازه میخواستم ازش پول هم بگیرم…گفت چرت نگو دیگه اینقدر ها هم ساده نیستم.گفتم مسئله چیزی دیگه ایه که تو اصلا ممکن نیست حتی فکرشم هم به ذهنت برسه…خیلی اصرار کرد و خودشو لوس کرد.خوشگل هم بود.فلش سکس بچه ها رو زدمTVچشماش۴تا شده بود.وای رضا دمت گرم ازش باج سبیل گرفتی‌‌گفتم پول که نداشت مجبور شدم روش رو کم کنم.گفت رضا لعنت بهت نیاد…عه ببین ببین چقدر حرفه ای داره واسه پسره میخوره…من۲۷سالمه هنوز ازین غلطهانکردم…حتی از نزدیک هم ندیدم چه شکلیه فقط فیلم دیدم…طفلکی چنان این مسئله مغزش رو درگیر کرده بود که اصلا متوجه حرف و کلامش که داره از زبونش و دهنش خارج میشه نبود…گفتم جدی یعنی تو تا الان اصلا با هیچ پسری نبودی.گفت وا چی خیال کردی معلومه که نبودم.مگه من مث آبجی توام هر۶ماه یک زید عوض کنم.من فقط درس خوندم و ورزش کردم…اینجوری نگام نکن…بخدا راست میگم.با خودم گفتم حیف این دختر نیست…همچین حواسش پرت فیلمه بود…اصلا گنگه گنگ شده بود.

 

 

 

چشاش۴تاشده بود.گفتم چرا تاحالا ازدواج نکردی…یعنی تو به این خوشگلی خواستگار نداشتی…گفت دیوونه مگه میشه نداشته باشم…من چون مادر پدرم از هم جدا شدن من چند ساله با پدرم هستم آلزایمر داره…به هرکی که خواستگارمه گفتم پدرم باید باهامون زندگی کنه همه مخالف بدون…من هم قید ازدواج رو زدم…ولی آبجی تو تنوع پسنده.دنبال کشف چیزای جدیده…گفتم پس نوعی مهندس جنده است…گفت اتفاقا منم همیشه اینو بهش میگم…گفتم ایوالله اونوقت میزنه زیر گوش من.گفت پس فک کردی وقتهایی که تو نیستی.یا مجبورت میکنه بری خونه استراحت کنی دلش واسه ات سوخته نه پسر خوب…کجا بهتر از اینجا که با دوست پسرهاش بیاد حال کنه…بله آقا رضا بکنی می‌کنند… قشنگ داشت درد و دل می‌کرد و اصلا حواسش نبود فقط محو فیلم بود.رفتم کنارش روی صندلی کوچولوی کنار اپن نشسته بود فیلمو میدید.اخراش بود…آروم بازوهاشو گرفتم.قد بلند و خوش‌تیپ بود.با بلوز شلوار بود…شلوار جین و بلوز استین۳ربع تنش بود ولی چون گرم بود نازک بود.‌خیلی بازوهای نرمی داشت.من که آروم بازوهاشو گرفتم.قشنگ خودشو چسبوند بهم.اوف عجب کونی داشت چه بوی خوبی میداد بدنش.جان بعضی خانومها عطر تنشون روح ادمو جلا میده.آدم رو حالی به حالی میکنه…این که اصلا حرف زدن باهاش دیوونه ات می‌کرد چه برسه به بغل کردن و بوسیدنش…آروم بازو هاشو نوازش میکردم…من سر پا بودم و اون هنوز نشسته بود.صندلی کوچیک بود.کون بزرگ و قشنگش از نشیمن گاه صندلی بیرون تر زده بود با زانوم لمس میکردم کونشو.یکهویی،برگشت گفت رضا بی‌شعور داری چکار میکنی احمق…

 

 

محکم گذاشت زیر گوشم.گفتم سمیه خانوم چرا زدی.گفت احمق چرا داری لمسم میکنی.گفتم یکربعه بغل منی.تازه الان۲زاریت جا افتاد…چند دقیقه مات و مبهوت من بود.زد زیر گریه گفت تو خیلی بیشعوری…از حال من سواستفاده کردی…من حواسم پرت شد.وای تازه فهمیدم چی بهت گفتم. رضا نامردی.رضا خیلی بدی…رضا دیگه دوستت ندارم…گفتم مگه قبلش دوستم داشتی.گفت پس چی نفهم…گفتم فدات بشم پس چرا بهم نگفتی.‌تازه فهمید بازم حرف از زیر زبونش کشیدم بیرون…گفت رضا ولم کن خیلی نامردی.من وقتی استرس میگیرم یا میترسم یا که هیجان زده میشم زبونم در اختیارم نیست…گریه کرد.لباساشو برداشت بپوشه بره…گفتم سمیه سمیه خانوم…عزیزم.بقران من هم تورو دوستت دارم. بخدا اکه باهام ازدواج کنی مخلص و نوکر خودت و بابات هم هستم…نگاهم کرد گفت تو از کجا میدونی مشکل من توی ازدواج پدرمه…گفتم خودت الان گفتی…یادت رفت.گفت وای باز چی گفتم…خندیدم گفتم خیلی چیزای خوب خوب…مثلا اینکه من نیستم مهسا با دوست پسرهاش میاد اینجا کارای بد می‌کنند.مظلومانه نگاهم میکرد.گفت داری باهام شوخی میکنی،گفتم نه اصلا…خودت گفتی…گفت وای بدبخت شدم رفت.دوباره اینبار از روبرو بازوهاشو گرفتم.گفتم نازنین با من ازدواج میکنی یانه؟گفت من ازت۳سال بزرگترم…خودم هم بخام مهسا نمیزاره…گفتم مهسا گوه میخوره اون بامن…گفت تو که مث سگ ازش می‌ترسی… گفتم نه نمی‌ترسم احترامشو دارم…گفت نمیدونم من میرم…ولی تو نامردی فهمیدی ذهنم مغشوش شده ازم حرف کشیدی…دوباره گریه کرد.گفت باهات قهرم…گفتم صبر کن خوشگل خانوم…نرو بمون پیش خودم…الان که فهمیدم حس ما دوتا دوطرفه است خیلی خوشحال شدم…دستشو گرفتم.گفت رضا ولم کن.بزار برم…طفلی رفت…خیلی هم دلگیر از پیشم رفت…ولی من رفتم توی کار مهسا خانوم…اولین چیزی که به ذهنم رسید نصب ۱دوربین توی اتاق خوابه…همون روز خیلی گشتم تا تونستم توی اینستا۱دوربین خوب و کیفیت بالا و کوچولو پیدا کنم…

 

 

 

یارو بهم یاد داد چکار کنم…لای یکدسته گل مصنوعی قایمش کردم…خیلی عالی بود…فرداش ظهری که نصبش کردم،مادرم زنگ زد.گفت بیا ناهار…گفتم مامان رفیقم اومده دیدنم مجبورم بمونم.عصر مهسا اومد گفتم رفیقت کو کجاست.گفت دو روزه ندیدمش.گفتم چرا.؟گفت مث اینکه پدرش حالش خوب نیست…گفتم مهسا این قشنگه.گفت به عجب دسته گل قشنگیه حيف که مصنوعیه…گفتم ولی خیلی تمیز ساختن انگار کاملا طبیعیه…گفت چرا اونجا گذاشتیش.گفتم تو رو خدا برش ندار‌.شبها تو نیستی…کلا روزها هم نیستی…بهم آرامش میده…گفت بزار باشه…درست تنظیم روبروی تخت بود…گفتم مهسا من دوساعتی میخام برم جایی نیستم…تو بقیه کار این تابلو رو انجام بده باید ببرم نصبش کنم…گفت باشه…رفتم بیرون زنگ زدم.سمیه چندبار زدم تا برداشت.گفت چیه رضا‌.؟گفتم سمیه خانوم کجایی چرا نمیایی سر کار.نگرانت شدم.گفت الان میپرسی دیروز که به مهسا گفتم بگو رضا بیاد کمک کنه پدرمو ببریمش ارتوپدی خورده زمین مچ پاش آسیب دیده چرا نیومدی…گفتی نمیرسم کار دارم…گفتم بخدا سمیه مهسا چیزی به من نگفته…من خبر نداشتم…چرا به خودم زنگ نزدی،؟گفت چون چون اولا مهسا می‌فهمید اخلاقش تنده ناراحت میشد.دوما ازت خجالت کشیدم…گفتم الان کجایی…گفت خونه تنهام…رضا حال بابام خوب نیست دیگه منو هم نمیشناسه.گریه کرد…رفتم در خونه اینها…زنگ زدم به گوشیش…گفتم در رو باز کن…تا رسیدم بالا پدرش گفت جمشید بابا اومدی بیا منو ببر حموم…خیلی وقته نرفتم حموم…این ربابه خجالت نمی‌کشه میخاد منو بشوره…گفتم ربابه کیه.گفت عمه خدا رحمتی منو میگه…گفتم جمشید کیه؟گفت داداشم بود که چندسال قبل تصادف کرد فوت شد…هنوز توی ذهنشه…گفتم باشه آقاجون بریم حموم.سمیه گفت رضا میبریش؟گفتم چرا نبرمش…؟پیرمرد گناه داره به من پناه آورده.

 

 

دلشو بشکونم؟بردمش حموم گفتم ربابه عمه چندتا تیغ بده.‌بنده خدا باباش می‌خندید.داد نزن پسر آبرومون رفت…این چیزها رو می‌فهمید… ولی ذهنش خیلی عقب کار می‌کرد… سمیه چندتا تیغ بهم داد.با شورت بودم منو دید.گفت مرسی رضاجون.مواظبش باش پاش در رفته…گفتم حواسم بهش هست نشوندمش روی صندلی…بخدا اقلا۲ساعت بیشتر شستن این پیر مرد طول کشید…ولی خیلی تمیزش کردم…لباس تنش کردم فرستادمش بیرون…گفتم فقط آقاجون به حرفهای عمه ربابه گوش بده…ناهاری چیزی بخور ضعیف نشی…گفت باشه پسرم تو هم زود بیا…خودمو آب زدم…آروم زدم به در.گفتم سمیه خانوم بهم یک حوله بده…آوردصورتی بود…اومدم بیرون خندیدم.گفتم صورتی،گفت بخدا مال خودمه…گفتم مهم نیست…خوشگله،گفت رضا خیلی آقایی.لباس زیرامو شسته بودم…رکابی و شورتمو…گفتم سمیه خانوم بی‌زحمت ۱کیسه نایلونی بهم بده.اینها رو بزارم داخلش.گفت رضا جون خودم میشستم گفتم نه مگه چیه دو تکه لباسه…پدرش داشت چای می‌خورد.گفت جمشید برگشتی از خیابون ازون سیگارهای وینستون اصلی برام بگیر بیار.این ربابه خنگه…همش بهش تقلبی می اندازند.‌گفتم باشه اقاجون،گفتم سمیه خانوم امری نیست…گفت رضا با ماشینی؟گفتم نه هوا گرم بود با موتور اومدم.گفت رضا دیروز ماشین بابا رو انداختم توی جوب آب نمیدونم چش شده از زیر چرخ جلو صدا میاد…نتونستم ببرمش تعمیرگاه.گفتم سوییچ رو بده…خلاصه تا۱۱شب درگیر سمیه و پدرش و کارهاشون بودم.ماشینشون سیگار باباش…داروهاش…لامپهای سوخته خونه…حتی رفتم از بیرون چلوکباب گرفتم اقاجونش هوس کرده بود…ساعت۱۱رد بود موتور رو برداشتم برگشتم خونه…توی این مدت چندبار مهسا زنگ زد رضا پس کجایی.گفتم کار دارم…گفت تابلو حاضره.گفتم بده محمود ببره نصبش کنه…طرف پولشو برام کارت به کارت کرده…بقیه اش رو میده محمود…گفت باشه…

 

 

 

ساعت۱۲برگشتم.خونه خودم…همون کارگاه…که گوشیم اس اومد.دیدم اوه ننه صالحه.گفتم دمشگرم دختر…بازش کردم نوشته بود.عمو یادگار خوابی یا بیدار؟نوشتم در خدمتگزاری حاضرم.‌گفت ۲ونیم میام…دوباره دوپینگ یادت نشه…فک کرده بود اونبار نعشه ای چیزی‌ کشیدم.‌فقط۱تاخیری خوردم…ساعت۲ونیم اس داد بیا بیرون میترسم…خلاصه آوردمش داخل…خودش رسید نرسید لبو داد.گفتم جانم دختر.چی شد برگشتی.؟گفت لامصب اوندفعه کاری باهام کردی تا آخر عمرم فراموشم نمیشه…گفتم بشین.برات نوشیدنی خنک بیارم.گفت دوتا کار دیگه باهات دارم…اولا وقتی نیستی رفت و آمدهای خواهرت اون قد کوتاهه زیاده اونم ازین پشت…دوما با ننه حمید زنه جاهله حرف زدم…میخواست سکته کنه…میخاد بیاد باهات حرف بزنه…گفته میخواد قسطی ازت فیلمو بخره،گفتم کوسشو جور کن…خوب خوشگله،گفت روانی اینو ول کن شوهرش بفهمه هر دو رو تیکه تیکه میکنه…گفتم از کجا میخواد بفهمه…حواسمون هست…گفت تو خری پسر…حرفش در مورد مهسا دیگه مشکوکم کرد…خودش بلند شد قشنگ لخت شد.گفت رضا عطش دل و زیر دلمو برطرف کن.گناه دارم.من خیلی شهوتیم…بخدا ثواب داره…بوسیدمش گفتم جانم باشه عزیزم.یک سکس ناب و قشنگ با هم انجام دادیم بازم کون نداد.قرار گذاشت چند روز دیگه من ننه حمید رو ببینم…دم صبح رفت و من شرایط خونه رو عادی کردم…تازه بعدش یادم اومد دوربینمو چک کنم…بعد هم نشستم فیلم‌هارو دیدن.‌تا یکساعتی مهسا خانوم تنها بود مشغول کار بود.تا اینکه کارش که تموم شد اول سیگار روشن کرد.دمش گرم سیگار چه غلطها…بعدش معلوم بود با من داره حرف میزنه.فلش زد و فیلم پورن نگاه کرد…و از روی شلوار کوس تپلشو می‌مالید.همون وقت زنگ زدن بچه های تیم نصاب اومدن تابلو رو بردن برای نصب…بعدش زنگ زد.کس دیگه.همونی که خودم میدونستم…مهندس…همکلاسی و رفیق دوست پسر سابقش…از در پشت اومد…نوشیدنی از بیرون اورده بودباهم خوردن…بعدشم لب تو لب شدن…توی هر کاری مهسا پیشقدم بود اولین بار توی عمرم بود که ابجیمو لخت میدیدم…چه سینه های نقلی قشنگی داشت لخت شد روی تخت پسره قشنگ ده دقیقه کوسو و کونشو لیسید…بعدشم بلند شد کیر نازک و درازش رو در آورد داد مهسا حسابی خورد.و داگیش کرد و گذاشت توی کونش…درسته کیرش باریک بود ولی کون این هم کار کشته بود.‌خوب کون داد…مهندس گایید و ریخت توی کون خواهری قشنگم و رفت پی کارش.پشت سرش چند دقیقه ای آبجی خانوم لختی چرخید و بعدش رفت توالت برگشت لباس پوشید رفت خونه…حتی فیلم بعدی من و ملیحه هم قشنگ داخلش ضبط شده بود…همه رو سیو کردم…کمی کار کردم که سمیه و مهسا با هم رسیدن…پدرم کار بزرگ و خوبی رو برامون قرارداد نوشته بود…

 

 

سرمون زیاد شلوغ بود سمیه چندتایی طرح فرستاد برای صاحب کار قبول نکرد تا اینکه بلاخره با یک طرح موافقت کرد.مهسا گفت بچه ها من خیلی خسته شدم…گفتم یا برو ناهار بگیر بیار…گشنه ام.صبحونه هم نخوردم…یا پاشو چیزی درست کن…گفت نه مامان برامون ناهار درست کرده.فقط باید بریم بیاریم.گفتم پس دست خودتو میبوسه…من حوصله ندارم…گفت باشه چشم خودم میرم…سوییچ بده ما با ماشین سمیه اومدیم…سوییچ منو گرفت و رفت.گفتم فقط زود بیا خیلی گشنه ام…گفت تو کی سیری؟خیلی ناراحت شدم.فهمید گفت داداش بخدا باهات شوخی کردم. گفتم مهسا من ازت نمی‌ترسم ها فقط بهت احترام میزارم کاری نکن دیوار حرمتها بریزه…هم بلدم فحشت بدم…هم بلدم خرابت کنم…هم میتونم کتکت بزنم…نزار هیچ کدوم اتفاق بیفته…خودش فهمید تند رفته…گفت داداشی بخدا باهات شوخی کردم…سمیه هم مث منه انگار آبجی خودته…گفتم پس اگه پیش همین آبجی جدیدت باهات شوخی کنم ترش نمیکنی که…چیزی نگفت و رفت…از دوربین دیدیم سوار شد و رفت…خدا شاهده تا مهسا رفت،سمیه عین بچه ای که به مادرش پناه میاره پرید توی بغلم.اولین بارمون بود.محکم بغلم کرد گفت آفرین آفرین دمت گرم خوب روشو کم کردی…خیلی پررو شده بود…آفرین حالا شدی یک مرد واقعی…گفتم سمیه جون من فقط بهش احترام میزاشتم اگه نه ترسی که ازش نداشتم…خودش نمیخواد…زیادی توی کارام فضولی میکنه…گفت رضا خیلی حسوده…دیدی اصلا بهت نگفته بود من باهات کار دارم…بمن گفت تو
گفتی سرم شلوغه وقت ندارم…گفتم دروغ گفته عشقم…برای اولین بار چشم تو چشم همدیگه از هم لب گرفتیم…گفتم دوستت دارم عزیزم…خیلی خانمی و خوشگلی…گفت تو هم خیلی آقایی و نازی…در ضمن بابام هنوز منتظره جمشید بیاد براش سیگار و چلو کباب بیاره…گفتم خودم مخلص پدر خانومم هم هستم…خندید.بعدش خودشو از بغلم کشید کنار…گفتم چی شد پس…گفت رضا مهسا نمیزاره…گفتم مهسا گوه خورده…آتوی بزرگی ازش دارم که اگه پدرم بفهمه جرش میده…گفت وای باز چیه…گفتم یک فیلم ازش دارم…از لحظه اول سیگار کشیدنش تا سکس کاملش با رفیقش اون مهندسه کچله،گفت جدی،میشه ببینم…گفتم الان نه میرسه…بزار وقتی که نبود…

 

 

گفت وای چقدر هیجان دارم.گفتم خوشگله مواظب زبون درازت باش ها…خندید…دوباره همو بوسیدیم.گفت عاشقتم رضا بخدا عاشقتم.گفتم من هم همینطور…منتظرم باش میخام بیام خواستگاریت.گفت بابام دیگه منو نمیشناسه،گفتم عمویی عمه ای.خاله ای چیزی‌.گفت همه رو دارم.گفتم پس هر وقت گفتم همه رو جمع کن…تا بیاییم خواستگاریت.گفت باشه عزیزم…چند دقیقه بعدشم مهسا اومد هنوزم پکر بود…ناهارو زدیم بر بدن…بعد ناهار من کمی لش کردم خسته بودم…اون دوتا مشغول بودن…مهسا گفت سمیه من حال ندارم میرم خونه…تو نمیایی.گفت نه من باید برم به بابام برسم…پرستار مواظبشه…کلا دیگه منو هم نمیشناسه،پاش درد میکنه طرف تا۷غروب بیشتر نمیمونه.من یکسره کار میکنم…بعدش میرم خونه دیگه مغازه نمیام.گفت باشه…ممنونم.من گوش میدادم دارند چی میگن…گفت سوییچاشو بده بهش.داد زدم‌.ماشینو ببر پیاده نرو.من موتورم هست.گفت بداری مگه…گفتم آره… پیاده نرو.اومد روی سرم.گفت پاشو…گفتم چیه باز میخای بزنی گوشم.بیا بزن.گفت نه داداش کوچولوی خودم.بغلم کرد بوسم کرد.گفت بخدا اون روز هم اشتباه کردم منو ببخش…رضا بخدا برات نگرانم…داداش تو به من کاری نداشته باش دوستداری ازدواج کن.رضا راستش من هم بزودی ازدواج میکنم.ولی…ولی…گفتم ولی چی،؟گفت ولی من از ایران میرم…سمیه میدونه اینجا بند نمیشم.گفتم مگه خولی؟گفت نه با نامزدم قرار گذاشتیم…نمیتونم به بابا مامان بگم.گفتم فک کردی الان که به من گفتی خوشحال شدم که دیگه نیستی.گریه ام گرفت.گفت سمیه دیدی گفتم منو خیلی دوستم داره…بغلم کرد.گفت داداش کوچولویه من…هنوز که نرفتم…؟گفتم ولی تصمیمتو گرفتی مگه نه؟گفت آره…مهسا رفت من موندم و کلی فکر و خیال…گفتم این میخواد کجا بره.گفت نگرانش نباش زن زرنگیه؟میتونه جور خودشو از اب بکشه.دوساله داره زبان میخونه اونجا راحت باشه…گفتم تو میدونستی بهم نگفتی؟گفت رضا جون من و تو فقط چند روزه با هم صمیمی شدیم ها…رفتم دست و صورتمو شستم.تا مهسا رفت.سمیه مانتو رو درش آورد خودمونی تر شد.یک شلوار کتان خوشگل تنش بود خط شورتش روی کون قشنگش معلوم بود‌.از پشت بغلش کردم.تا اومد حرفی بزنه،بوسیدمش،گفتم سمیه برم بستنی بگیرم.اونم سنتی،گفت آخ مرسی میری؟گفت اره‌…

 

 

موتور رو برداشتم و زدم بیرون…زودی خرید کردم و برگشتم.رسیدم پای سیستم بود.گفت کلک روی لب تاب رمز گذاشتی…گفتم خوشگله لب تاب شخصیه ها…گفت رضا دیگه،گفتم الان چیزهای بد بد داره نمیشه ببینی، گفت رضا تورو خدا…گفتم میخوای چی ببینی.گفت میزاری آتوی مهسا رو ببینم.گفتم بیا الان بستنی رو بخور آب نشه…بعد…گفت چشم…بعدش من مشغول کار شدم اون توی اتاق دیگه با لب تاب داشت فیلم نگاه می‌کرد.چند باری آروم بهش سر زدم.یکبار اومد گفت لامصب دوربین رو پیدا کردم لای این دسته گله…بفهمه کشتت،گفتم اگه بعضی‌ها زبونشون رو نگه دارند کسی نمی‌فهمه.گفت خیالت راحت.ولی زشته خواهرتو لخت دیدی ها…گفتم میدونم…ولی مجبورم…مهسا خیلی آدم تند اخلاقیه باید همیشه افسارش دستت باشه تا بتونی کنترلش کنی…مهسا نمیزاره منو و تو ازدواج کنیم مگه اینکه زبونش بسته باشه…دوباره برگشت پای سیستم.من سرم گرم کار شد.نیمساعتی بود خبری ازش نبود.وقتی رفتم پیشش.دیدم وای داشت فیلم سکس منو و ملیحه رو نگاه می‌کرد.سریع در لب تابو بستم.گفتم سمیه چرا این کارو کردی.نگاهم کرد.گفت تو بودی با زنه…گفتم آره خب که چی،گفت رضا خیلی کار کثیفیه،زنه شوهر داره…بعدشم مگه تو به من قول ازدواج ندادی،.؟گفتم دادم…ولی این جریانش متفاوته.اینو باید حسابشو خوب رسید.گفت چی میگی این زنه داره لذت دنیا رو میبره…چه عاشقانه همو میبوسیدید.گفتم سمیه جون تو رو خدا وارد جزئیات نشو…گفت مگه میشه…تو بهم قول ازدواج دادی.از الان داری بهم خیانت میکنی.تند تند داشت لباس می پوشید.اومد بره دستشو گرفتم.گفت ولم کن دیگه دوستت ندارم.گفتم سمیه من بهت اعتماد کردم.لب تاب شخصیمو در اختیارت گذاشتم.تو نباید اصلا وارد پوشه من میشدی،هر کس واسه خودش گذشته ای داره دیگه.گفت رضا این زمان حاله نه گذشته. رضا تو یکی به نعل میزنی یکی به میخ.گفتم تو همسرم بشو بخدا من غلط بکنم از این گوهها بخورم.گفت نه دروغ میگی.مگه نگفتی دوستم داری.پس چرا رو حرفت نموندی؟

 

 

سمیه نرو یک فرصت کوچولو بهم بده.نشست روی صندلی گریه کرد.نشستم زیر پاش گفتم گریه نکن دیگه قربونت بشم.ببخشید خب ببخشید.دستشو بوسیدم.گفت خودتو لوس نکن.گفتم لوس نمیکنم دوستت دارم و نمیخوام که از دستت بدم…بمون نرو خب.گفت بخدا آخرین باره…اگه میخوای بازم از این کارا بکنی الان بهم بگو.خندیدم.گفت کوفت داری مسخره ام میکنی. گفتم غلط بکنم.عزیز دلم.گفتم ولی باید بهم قول بدی تو هم نیاز منو برطرف کنی،گفت رضا مگه من ازون زنهام.گفتم سمیه مگه مهسا از اون زنهاست…عزیزم نیاز خودشو نامزدشه.سن رفته بالا اوج جوونیه،چکار کنیم…مجبوریم دیگه کمی تند بریم و گاهی بعضی کارها رو که نباید بکنیم انجامش بدیم.گفت نخیرم اینجور نیست آدم باید بتونه خودش و شهوتش رو کنترل کنه…گفتم ببین اولا تو تا الان سکس رو تجربه نکردی،دوما که هر کس ذاتی داره.یکی گرمه یکی سرد…من آدم هاتی هستم و عاشق سکسم…تو هم تا تست نکنی نمیفهمی چه حالیه و چه حالی بهت دست میده.گفت نمیخوام هم تا ازدواج نکردم تستش کنم.گفتم خب باز که برگشتی سر خونه اولت…ببین پس تا اون موقع هم به من کاری نداشته باش.نگاهم کرد با اون چشمای قشنگ و کشیده و خوشگلش.گفت خیلی بدی رضا.منو وابسته خودت کردی حالا میخوای ازم قول بگیری که اگه خیانت کردی چیزی بهت نگم.گفتم بیا یکبار فقط یکبار تجربه اش کن…اگه بد بود.تا موقع ازدواجمون نزدیکت نمیشم.گفت بی‌شعور میخوای منو بدبختم کنی.گفتم عزیزم فقط عشق و حال نه سکس کامل.‌نمیخام بکارتت رو که ازت بگیرم…غلط بکنم.فقط ماچ و بوسه مالش و لاپایی.سکس دهانی و آنال.چی آنال دیگه چیه.‌؟گفتم خانم مهندس سکس از پشت.گفت رضا خیلی بی ادبی.گفتم اونوقت چرا؟گفت اون روز هم متوجه شدم با زانوهات پشتمولمس کردی.پس بهم نظر داشتی.گفتم آره شک نکن.گفت وای رضا خیلی پررویی،گفتم حالا نظرت چیه امتحان کنیم.گفت نه میترسم اشتباه بشه…بدبخت بشم.گفتم سمیه اول آخرش مال خودمی بدبخت چی بشی.؟گفت اگه باهام سکس کردی ازم خوشت نیومد چی،گفتم قربونت بشم مگه میشه ازین هیکل ناز تو بدم بیام…توی حسرت بغل کردنت دارم له له میزنم.گفت خاک تو سرت نکنند چشم چرون.چند وقته نظرت در مورد من اینجوریه؟

 

 

گفتم ازروزیکه،دیدمت.خندید.گفت منو بگو با خودم میگفتم جای برادرمه…نگو آقا از روز اول تو فکر چیزای دیگه است…گفتم حالا پیش من میمونی یا نه؟گفت رضا نمیدونم چرا حالمو خراب میکنی،رضا تو که دیشب با اون زنه بودی اصلا الان حال داری که میخوای…حرفشو خورد…گفتم فدات بشم.تو هر لحظه که بخوای من حال دارم…من آرزوشو دارم تو میگی حال داری.گفت نمیدونم رضا من بلد نیستم و نمیدونم از کجا باید شروع کنم.گفتم از هیچ جا.فقط با من بیا…آوردمش اتاق خواب…آروم خودم مانتوش رو در آوردم.گفت رضا میزاری بقیه فیلمو ببینم…تازه اولش بودم.گفتم باشه بیا ببین.براش دوباره از جایی که مونده بود پخش کردم.گفت رضا چقدر مال تو از مال مهندس کلفتره،گفتم خانومها که مدتی از سکسشون میگذره عاشق الت کلفت مردونه میشن…گفت چرا اونوقت،؟گفتم چون نازشون جا باز میکنه وقتی کلفته داخلش پر میشه لذت بیشتری داره…گفت رضا چقدر واردی تو این کار…چند بار از این کارا کردی؟گفتم چند بار انجام دادم…چیز خاصی نیست تو هم چند بار انجام بدی اتوماتیک اوستا میشی.حس قشنگیه وقتی فعال بشه.بعضی وقتها کنترل مغز و قلبت میفته دست اون…گفت خدا نکنه…رضا زنه چقدر داره کیف میکنه.پاهای کوتاهش رو به زور میخاد برسونه دور کمرت قلابشون کنه…گفتم اصرار داره ابمو بریزم داخلش…میگه قرص میخورم حامله نمیشم…گفت رضا بخدا دروغ میگه میخاد خودشو بهت بچسبونه…این زن خطرناکه…گفتم خودم در جریانم،ولی خیلی توی سکس وارده دیدی چطوری ساک میزد می‌خورد…رضا توکه بیشتر و بهتر خوردی براش.آلوده نباشه.گفتم عزیزم زنه تمیزیه…

 

 

بعدشم توی سکس نباید چیزی رو از کیس سکسیت دریغ کنی یا دروغ بهش بگی…لذت و عشقبازی دو طرفه اش قشنگه…خیلی محو فیلم بود.گفتم نازنین خانوم اومدی سینما مگه…بخدا۵دقیقه بهم فرصت بده حالی بهت بدم تا آخر عمرت فراموشش نکنی…رضا جون بقران خجالت میکشم. گفتم پاشو عزیزم آروم دکمه های پیرهنشو باز کردم تازه پوست سفید و قشنگشو دیدم…صورتش سبزه فرم بود ولی عجب پوست سفید و صافی داشت…سینه های سایز۷۵ سفت خوشگل.نگاهم می‌کرد.خواست چیزی بگه…اشاره کردم هیس.تو رو خدا نترس خب.فقط بهم اعتماد کن…پیرهنشو در آوردم.لبهاشو بوسیدم.گفت رضا وقتی فک میکنم با این لبهات چیز زنه رو اونجوری خوردی چندشم میشه.گفتم عزیزم مسواک زدم بعدش از دیشب چند بار چایی آب بستنی و ناهار خوردم…پاک شده نترس…تازه الان میخوام ناز تو رو بخورمش.گفت وای نه نمیزارم.گفتم چرا اونوقت…نشست و تخت.گفت رضا چی میگی واسه خودت…اولا دوش نگرفتم تمیز نیستم دوما من اولین بار پیش توام.میخای کارمو یکسره کنی.خندیدم گفتم نترس خوشگله نترس…ندیدی مهسا چقدر لذت می‌برد.از زندگی قشنگت لذت ببر آخه حیف تو نیست.نمیدونم

 

 

چطوری میشه خوشگلی مث تو تا الان اصلا دوست پسری نداشته باشه. آخه مگه میشه،؟گفت حالا که دیدی شده…من از اولش با پسرها مخالف بودم…در ضمن آقاهه بهت بگم ها خواهرت میدونه.من کمربند مشکی تکواندو دارم و دان۴هستم و در حال حاضر هم مربی تیم هستم.ناراحتم کنی.بلدم از خودم دفاع کنم.زنگ بزن از مهسا بپرس…نگاهش کردم گفتم سمیه واقعنی داری منو تهدید میکنی؟گفت رضا چکار کنم استرس دارم و میترسم…از این کارا نکردم خب…گفتم سمیه پاشو برو به بابات برس…ولش کن.خوش باش.عزیزم.منو هم ببخش معذرت میخوام که اذیتت کردم.برگشتم رفتم توی کارگاه…گفت به این زودی ازم متنفر شدی،گفتم نه بخدا نه‌…ولی وقتی باهام احساس آرامش نمیکنی…مث بچه گربه همش ناخوناتو و دندوناتو نشونم میدی و آماده حمله ای…چطوری باهات لذت ببرم.داری منو تهدیدم میکنی،میخوای چی بهت بگم…زودی هم اشکاش میومد.گفت رضا نگاه نکن من ۲۷سالمه یانه…من عین دخترای نوجوانی هستم که تجربه سلام و علیک کردن با یک پسر رو هم ندارم.تا مادرم بود چون با پدرم مشکل داشت دائما از مردها و پسرها بد میگفت.مادرم که جدا شد بعد از۴ماه خودش دوباره ازدواج کرد.پدرم بهم گفت دیدی دختر جان مادرت نتونست چند ماه بدون مرد تحمل کنه.‌اونوقت به تو میگفت مرد بده پسره گنده و فلان…بعدشم که بابام روز به روز بدتر شد…خیلی مرد خوبیه…از روزی که داداشم فوت شد بابام بدتر و بدتر شد…اونوقت من توی این همه بدبختی چطوری فکر عشق و حال خودم باشم…بدتر از همه از اول عاشق ورزش بودم…گفتم که بزنی منو له کنی،گفت رضا دیگه من یک چیزی گفتم…بغلش گرفتم بدنش چقدر نرم و لطیف بود.گفتم حالا اجازه میدی بقیه لباساتو درشون بیارم.آآآخخخخهه رضا.گفتم جان رضا…گفت رضا خجالت میکشم…گفتم بخدا اول و آخر مال خودمی…گفت باشه خدایا به امید تو.منو ببخش خدا جون…بلند شد آروم لباسشو در آورد… اوف بخدا معلوم بود یک چیزی مهمی زیر لباسشه،چقدر کوس ناز و کوچول موچول سفت و تپلی دیده می‌شد…

 

 

 

گفتم قربونت بشم حیف این هیکل نازت نیست پنهونش کردی…گیره سوتینش رو باز کردم خودش درش آورد گذاشت کنار.تا دستم بهش خورد مور مورش شد…موهای نرم روی دستاش و پوست قشنگش سیخ شدن.خنده دار شدن…پرسیدم چت شد خوشگله؟محکم بغلم کرد رضا حالم بد شد.گرفتمش توی بغلم.گفتم آب میخوری واست بیارم…گفت میری بیاری…گفتم صددرصد.تا رفتم لیوان و پر کردم برگشتم دیدم لباس پوشیده.داره شلوارشو میکشه بالا.چیزی نگفتم.فقط گفتم آب بخور بعد برو…دکمه شلوارشو بست…لیوان ازم گرفت.۱قورت خورد.دستهای ناز و قشنگش میلرزید.نمیتونست خودش و کنترل کنه.گفتم سمیه سمیه خانومه گل…آروم باش…خب آروم باش…گفت رضا بزار برم.گفتم اشکال نداره برو…ولی آروم باش.بزار لباس بپوشم تا خونه برسونمت…گفت آره میایی باهام…میدونم نمیتونم رانندگی کنم.گفتم آره میام…لباس بیرون پوشیدم.رفتم که برسونمش.ماشین خودش بود…رسیدم دم در خونه…ماشین و قفلش کردم…زنگ زد پرستار پدرش گفت من رسیدم…پرستاره گفت خانوم من یکساعته دارم بهتون زنگ میزنم بر نمیداری،گفت آهان آره گوشی روی سایلنت بوده نفهمیدم…گفت به هر حال بهتون پیام دادم…من برای همسرم وقت دکتر دارم دیروز هم بهتون گفتم…امروز زودتر رفتم خونه…سمیه گفت یعنی الان پدرم تنهاست.گفت بله ولی خوابه…از هم خداحافظی کردن ورفتن.من هم سوییچش رو پس دادم…و رفتم که تاکسی بگیرم…هنوز بیست قدم نرفته بودم بخدا پدر سمیه.پا لخت با پای آتل بسته شده در مغازه سوپری محل نشسته بود روی صندلی سیگار میکشید.رسیدم اونجا گفتم حاجی تو اینجا چکار میکنی…خانوم مهندس بفهمه دلش میترکه…صاحب سوپری گفت داداش این پدر داش جمشید خدا رحمتیه،منتظرم دخترش بیاد بدم ببرتش خونه…طفلی آلزایمر داره…پیرمرده تا منو دید گفت جمشید بابا بریم خونه…پام درد میکنه…گفتم پاشو باباجان…پسره گفت میشناسیش.گفتم آره خانوم مهندس همکارمونه…الان رسوندمش…همون لحظه سمیه زنگ زد…رضا کجایی بیا بدبخت شدم.گفتم نترس پدرت کنار منه سر خیابون نشسته سیگار میکشه…پشت گوشی گریه کرد…راست میگن دخترها بابایی هستن ها…دستشو گرفتم و آروم آروم بردمش خونه…

 

 

 

کمکش کردم رفت بالا.ولی تا رسید سمیه رو شناخت،گفت سمیه بابا یک چایی بده بخورم بیرون کمی سرد بود فک کنم چاییدم.سمیه خیلی ناراحت بود تا اسمشو شنید میخواست بال در بیاره گفت وای دوباره منو شناخت.خدا راشکر.بنده خدا رفت روی تختش به جایی نرسید خوابش برد.گفتم سمیه خانم کاری نداری…؟؟با اجازه من دارم میرم…گفت رضا بمون نرو.رضا خیلی تنهام خسته شدم…رضا وقتی کنارمی احساس آرامش میکنم.حالم و خیالم خوب میشه و راحت میشه،گفتم آخه تا کی؟گفت برای همیشه،مگه نگفتی دوستم داری.باشه باهات ازدواج میکنم…رضا بخدا خونه دارم ماشین دارم پولم دارم…تازه بازنشستگی و پس انداز بابام هم هست همه رو داده به خودم…گفتم هیچ کدومش رو نمیخوام همه اینها رو دارم…فقط محبت و عشق خودت،رو میخوام اونو چی بهم میدی،گفت آره بخدا بگو بهت جونمم میدم…بغلش کردم خودش بهم لب داد.رضا اینجا نه بریم اتاق خودم.رفتیم اونجا.خودش سریع لباس در آورد.گفت تا پشیمون نشدم تو هم لخت شو.از نزدیک ببینم مرد من چی داره…من هم لباس در آوردم خودش نشست پایین شورتمو کشید پایین.گرفت توی دستش.گفتم بخورش…گفتم معطل نکن یاد میگیری،لبخند زد‌…اروم با لبهاش گرفت.گفتم عزیزم لبهاتو خیس کن دهنت خشکه…گفت باشه فدات شم…شروع کرد خوردن اصلا بلد نبود ولی باید یاد می‌گرفت… دستهای نازش اینقدر نرم و لطیف بود.وقتی آروم با نوک انگشتاش رگ زیر کیرمو ماساژ میداد…این هم بزرگتر می شد.گفت رضا چقدر بزرگ شد‌.گفتم آره عزیزم.دوستت داره…به احترامت بلند شده،آروم خم شدم پشتش سوتینش رو در آوردم… گفتم بسه بلند شو…آروم از لب و دهنش و چشاش بوسیدم و اومدم پایین تا گردن و سینه های نازش…نوکشون رو آروم می گرفتم با لبهام…می‌فهمیدم وقتی سینه هاشو میمالم یا میخورم خیلی حالش و رفتارش عوض میشد.خوابوندمش روی تختش.رفتم پایین پاهاشو سفت کرد…با کمی فشار دست پاهاشو از هم باز کردم.شورتشو کشیدم پایین…عجب کوسی داشت…خیلی کم پشمالو بود…معلوم بود یک هفته ای میشد شیو نکرده بود…کوسش چنان تنگ بود و به هم چسبیده بود پاهاشو که باز کردم دیدم.یک آب زلال و لزج لای پاهاش روی گلبرگهای کوس قشنگشو خیس کرده…بی معطلی لیسش زدم.و زبونمو با کمی فشار مالیدم روی کوسش…تا چوچوله کشیدم بالا…آه قشنگی گفت.نوک سینه هاشو گرفتم…اهش بلندتر وقشنگتر شد…یک پاشو از زانو خم کردمو دادم توی شیکمش…

 

 

 

کوسش سفتر شد…با زبون کوسشو دیوونه کردم…صداش دست خودش نبود آه و ناله های بلند می‌کرد.رضا بخورش رضا جون ادامه بده آه مامان چقدر خوبه.آه آه.گفتم جان.گفت رضا بخورش دیگه…تا چوچولشو مکیدم کشیدم توی دهنم…به حالت جیغ با یک تکون شدید.چندتا ضربه کوچولو توی دهنم آب کوس قشنگش اومد.زیاد هم اومد.با ناخوناش توی موهامو لای موهامو تندتند خط میکشید…میخواستم لیس بزنم…پاهاشو سفت کرد خندید گفت نکن قلقلکم میاد.پرسیدم چطور بود؟گفت عالی بود عالی بود… رضا خوابم میاد.گفتم بگیر بخواب.گفت نه باید شام درست کنم. گفتم بگیر بخواب برم برای آقاجون چلوکباب بگیرم…با سیگارهای مخصوصش،گفت مرسی عزیزم خیلی خوبی.رضا کارتم توی کیفمه…بوسیدمش پتوی کنار تخت شو کشیدم روش…گفتم بگیر بخواب چرت و پرت نگو.خندید.گفتم فقط سوییچ ماشین و کلیدهای خونه رو بر میدارم که اگه خواب بودی…زنگ نزنم که بیدار بشی.حتما بخواب…رفتم خیابون کمی کار داشتم.برگشتنی خریدها رو کردم برگشتم…اومدم خونه هنوز خواب بود…پدرش بیدار بود…منو دید گفتم آقا جون بیا سیگار هاتو گرفتم.خندید.گفتم بیا چلوکباب…خندید.براش کشیدم.گفت پس سمیه کجاست.؟گفتم خسته بود گرفته خوابیده.پرسید اسمت چیه پسر؟جا خوردم گفت دو روزه حالم بهتره…همه چی حالیمه،گفتم خدا را شکر.گفتم اسمم رضاست.همکار سمیه خانومم.گفت پدر مادر هم داری؟گفتم آره حاجی.خواهرم چندساله خونه شما میاد میره،گفت ها همون قد کوتاهه زبله،،گفتم اره.گفت ولی تو با اون فرق داری،گفتم اره همه که مث هم نیستن.گفت چرا با سمیه ای،گفتم دوستش دارم.بهش پیشنهاد ازدواج دادم.گفت بخاطر پولش،گفتم حاجی من خودم وضع مالیم خوبه،همه چی دارم…ماشین خونه وکارگاه…پدرمم وضعش خوبه…پول برام مهم نیست…خودشو میخام…گفت میدونی چندسالشه،گفتم بله۲۷سال.من هم ۲۵سالمه…گفت باز هم میخاییش،گفتم خب مگه سن مهمه…خودش مهمه…گفتم البته نظر شما مهمتره.گفت اون خودش به سن قانونی رسیده.

 

 

 

گفتم ولی شما مهمتری،گفتم حالا شام بخور سرد نشه…اون خوابه من هم باید برم.گفت دمتگرم پسر خیلی مردی مواظبش باش.من که میبینی،،مغزم۳کار میکنه، امروز حالیمه و ده روز حالیم نیست.گفتم زیاد فکر و خیال نکن.سمیه هم گناه داره تنهاست…خیلی هم دوستت داره و فقط تو رو داره…گفت نه الان تو رو هم داره…من میدونم دوستت داره و بهت تکیه میکنه،،گفتم من هم با اجازه شما خیلی دوستش دارم…باهم کمی حرف زدیم و من ازش خدا حافظی کردم.گفتم حاجی نری بیرون از خونه شبه گم میشی ها…خندید.گفت در رو قفل کن…گفتم کلید و چکار کنم.گفت خودش کلید زاپاس داره.که من نمیدونم کجاست…گفت یک‌کم بمون نرو.بزار بلند شه بعدا…تا۱۲شب خونه اینها بودم.سمیه خانوم چنان خوابیده بود خودشو جمع کرده بود انگار سنجاب کوچولو توی لونه اش زمستون خوابیده…ازش عکس گرفتم…پدرش هم رفت خوابید…باور کنید نمیتونستم بزارم برم.مسوولیت پدرش گردنم بود.در رو از داخل قفل کردم و روی کاناپه وسط حال خوابیدم.گوشی اس اومد.مهسا بود.گفت کجایی؟؟مامان نگرانته،گفتم مهمونی هستم.نوشت اوه اوه چی شیکرها میخوری،نوشتم بعدا بهت میگم…الان وقتش نیست…دیگه جواب ندادم یک سری زدم به پدرش و خودش.هر دو خواب بودن.نمیدونستم بمونم یا که برم…دوباره اس اومد.ملیحه بود نوشته بود.کجایی رضا‌.غروب لامپهای کارگاهت،خاموش بودن.

 

 

 

نوشتم مهمونی هستم…گفت کوس بعدی داره جور میشه…خانوم خوشگله…شوهرش دوباره خلاف و دعوا کرده پول نداره…اگه رضایت نگیره دیه نده زندانی شوهرش بیشتر میشه،میخواد بیاد باهات حرف بزنه.گفتم منتظرم.ملیحه جان فعلا جایی هستم نمیشه ادامه بدم بعدا میبینمت…ممنونتم،خداحافظی کردم. پیامهاشو پاک کردم…از خستگی چشمام بسته شد…نمیدونم ساعت چند بود با نوازش دستهای خوشگلش بیدار شدم.داشت ابروهامو و موهامو ناز می‌کرد.بیدار شدم.گفت عزیزم چرا اینجا خوابیدی،؟گفتم اوه وای میخواستم برم مواظب بودم پدرت خوابش بگیره بیرون نره…خودم خوابم برد…چندتا بوسم کرد. گفتم ساعت چنده مگه؟گفت هنوز۳نشده گفتم اوه دیر وقته که ماشین گیرم نمیاد.گفت بمون پیش خودم.نرو.گفتم خب تو که خبر نداری،گفت چی رو.گفتم پدرت حالش خوبه خوبه.پرسید یعنی چی؟گفتم یعنی اینکه یکساعت داشت ازم پرس و جو می‌کرد که من کی هستم و با تو چکار دارم و چند سالمه پدر مادرم کی هستن شغلم چیه؟گفت داری باهام شوخی میکنی؟گفتم نه بخدا حالش خوبه.من شامشو با داروهاشو دادم گرفت خوابید.بهم گفته که اگه دوستش داری بگو کس و کارت تا من حالم خوبه بیان خواستگاری…تکلیف سمیه معلوم بشه…ای وای رضا خجالت میکشم بهش نگاه کنم…گفتم خجالت نداره من همه گفتنی ها رو بهش گفتم. تازه چقدر خوب مهسا رو می‌شناخت مشخصات میداد…بلند شد رفت به پدرش سرکشی کرد برگشت گفت بیا اتاقم.رفتم کنارش.گفتم حالا در چه حالی؟خندید گفت رضا نمیدونم چکارم کردی انگاری خسته گی یک عمر رو از تنم کشیدی بیرون…رضا دیدی چطوری خوابم برد…رضا حکم شرعیش چیه الان‌…؟گفتم ارضا یا همون ارگاسم زنونه شدی…حتما باید غسل جنابت بکنی.خندید…گفتم ولی من نه غسل بهم نیفتاده.خندید گفت میدونم نمیخواد بهم یادآوری کنی.آخه خیلی خسته شدم.رضا بگیر روی تخت من بخواب تا سریع ۱دوش بگیرم بیام.گفتم برو عزیزم.دراز کشیدم روی تختش بالشش بوی تنش رو میداد.پشتش بهم بود لباسهاشو در آورد.چه بدنی داشت سر پا از پشت عین فرشته ها بود…موهای بلند و مشکیش تا روی باسنش می‌رسید چون ورزشکار بود بدن فوق‌العاده زیبایی داشت خوش تراش و زیبا.نگاهش میکردم.برگشت گفت چش چرونی نکن.پسر خوبی باش برگردم…بهت میرسم…گفتم باشه منتظرم…

 

 

 

قرار بود یک ربعه بیاد.درست نزدیک یک ساعت طول کشید…برگشتنی دورش حوله پیچیده بود.از روی سینه ها تا زانوی پاش چیزی دیده نمیشد…من فقط با یک رکابی و شورت روی تختش بودم…اومد گفت آقا رو باش چی راحت هم گرفته خوابیده بابام بیدار بشه سرحال باشه حالتو میگیره ها…گفتم ارزشش رو داره…حوله رو از دورش باز کرد.یک حوله سر خشک کن ناز دور سرش پیچیده بود…‌لخته لخت عین پری ها کنارم وایستاده بود.خودش اومد توی بغلم دراز کشید.گفت رضا واقعا میخوام دیگه خانومت بشم همسرت بشم.گفتم انشالله…تموم بدنش رو شیو کرده بود…دراز کشید گفت رضا ازین مام بدن میزنی بدنمو.گفتم آره عشقم…دراز کشید خودش دمرو هم دراز کشید…بخدا عجب کونی داشت.از پشت ساق پا تا باسنش رو چند بار مام زدم…رفتم بالاتر زیر بغلهاشو دستهاشو همه رو زدم…آروم ریختم روی دستم بردم لای کونش سوراخشو زدم برگشت نگاهم کرد…لبشو بوسیدم.فهمیدم آماده دادنه…ولی نمیدونه چقدر درد داره…گفتم عزیزم کرم نرم کننده داری،؟گفت توی کشو هست…آوردم انگشتمو چرب کردم…زدم سوراخش…و آروم آروم انگشتمو میکردم داخلش.گفت رضا درد دارم.گفتم عادی میشه برات عزیزم.گفت رضا خیلی میسوزه.شورتمو کشیدم پایین.رفتم پشتش.گفت رضا اگه دردم اومد چکار کنم.گفتم مطمئنم دردت نمیاد آخه نمیکنمت که فقط میخام لای پاهات بزارم.گفت رضا بهت اطمینان کردم ها.گفتم خیالت راحت.کیرمو چرب چرب کردم.کیرو گذاشتم لای کونش لیز خورد رفت تا روی کوسش…آه از نهاد دوتامون بیرون اومد.گفت رضا چقدر خوبه…دراز بکش روی من.گفتم عزیزم آذین نشی.گفت نه نمیشم میخام گرمای بدنت مال من بشه…آروم آروم لای کونش تا کوسش تلمبه میزدم.چقدر ناز ناله می‌کرد.رضا گفتم جانم عشقم.گفت دوستم داری،فهمیدم از اون زنهاست که توی سکس همش دلشون میخواد باهاشون حرف بزنی و ازشون تعریف کنی،گفتم عشقم مگه میشه دوستت نداشته باشم…رضا بدنم چطوره؟گفتم خدا میدونه بی نظیری،سمیه توی عمرم هنوز با زنی به زیبایی تو سکس نکرده بودم.سمیه گفت جانم.گفتم چه کونی داری چقدر بزرگ و نرمه.خندید گفت دوستش داری…گفتم نه عاشقشم دوست داشتن براش کمه…چقدر تنگه.میخوام خودم اولین نفر باشم که بازش میکنم.گفت پس چرا نمیکنی.گفتم کمی درد داره.گفت میدونم دوستام قبلا بهم گفتن…ولی بکن منو بکن رضا.میخوام دردشو حس کنم.گفتم باشه عزیزم.با دستات لای کون بزرگتو باز کن.گوش داد بازش کرد.با خودم گفتم لامصب آخه این انگشتم به زور تا ۱بند میره داخلش…این چطوری میخواد سر کیر به این کلفتی رو تحمل کنه…گفتم نازگل من بزارم برم به آقاجون سر بکشم خیالمون راحت بشه.بعد.گفت مرسی عزیزم…رفتم دیدم خوابه خوابه…در اتاقشو بستم.

 

 

در اتاق خودمون رو هم بستم.گفت نبند حواسمون به بابا باشه…گفتم فقط ده دقیقه…گفت باشه…گفتم بازش کن گلم…باز کرد…سر کیرمو اینقدر کرم زده بودم عین عمامه شده بود.سوراخش بهم چشمک میزد…روش خوابیدم.با پاهام دوتا پاهاشو از زانو کنترل کردم.دستام ستون بدنم بودن.خودش لای کونشو قشنگ با دستاش باز کرده بود…سر کیرم درست دم سوراخش بود.‌آماده گاییدن…سفته سفت بود کیرم.میدونستم عذاب میکشه…زنی که بارها کون داده جرات نداره زیر کیر من وایسته کون بده…این که اصلا نداده…اجبارا با یکدست کیرمو نگه داشتم دقیق روی سوراخ…خودش گفت بکن دیگه…فشار دادم توی سوراخش…به چی به کی قسم طوری جیغ زد دلم هری ریخت…سر کیر قشنگ رفته بود داخلش…کونشو پاره کرده بود…رضا مردم کشتی منو.گفتم هیس بابا بیدار شد.چی اشکی می‌ریخت.توی دلم گفت حالا که کردم بزار خوب بکنمش…دوتا تلمبه دیگه زدم.داد وبیدادش در اومد.رضا رضا بکش بیرون… الان میمیرم…رضا جون فدات بشم مگه نگفتی که دوستم داری‌‌.بخدا طاقت ندارم…آبم از ناله هاش داشت میومد.گفتم عزیزم تکون نخور ابمو بریزم داخلش زخمش خوب میشه دردت کم میشه تکونش نمیدم تو هم تکون نخور.گفت فقط تو رو جون مادرت زودباش.خدا چی غلطی بود کردم.وای مامان…چقدر میسوزه،آروم دادم داخلتر.سرشو روی بالش فشلثار میداد صداش بیرون نره…آبم اومد چقدرم زیاد بود همه رو ریختم توی کونش…وایستادم کیرم کوچولو شد کشیدم بیرون.اوه اوه چه خونی دم کونش بود…دستمال برداشتم اونم چندتا…خوب تمیزش کردم…گفتم تکون نخور خب.اصلا بزار کمی با الکل بشورمش آخه بار اوله باید شسته بشه،گفت باشه…توی بساط پدرش الکل سفید بود آوردم اسپری کردم روی سوراخش هنوز کمی خون داشت…سوزش گرفت بیشتر گریه کرد…دویید رفت توی حموم…رفتم دنبالش دوش رو باز کردم…گفتم بشین خودتو زیر آب تخلیه کن…همش گریه میکرد. نشست زور اول رو زد بازم جیغ زد…تخلیه که میشد آب کیر با خون میزد بیرون…بلند که شد توی بغلم ولو شد از درد کم مونده بود غش کنه…خودم آرومش کردم و آروم آروم آبش کشیدم…اومدیم بیرون…خشکش کردم…خودمم همینطور‌‌…گفتم دمر بخواب…بار اول درد داره.ولی چون تو اصلا رابطه نداشتی و سوراخت تنگ بود دردت بیشتر شد…ساکت و آروم گریه میکرد.

 

 

گفتم خوبی چطوری،؟هق هق آروم گریه داشت.گفت رضا خیلی درد دارم نمیشه رفت پیش دکتر.گفتم بشین میام…لباس پوشیدم سوییچ ماشین و خونه رو برداشتم و رفتم داروخانه شبانه روزی…کمی پسره رو می‌شناختم.اروم جریان رو بهش فهموندم.گفت دهنت سرویس.زدی ترکوندیش،پماد و محلول شستشو و شیاف داد.برگشتم هنوزم دمر بود.خیلی بوسیدمش.ازش عذر خواستم…کارهایی که پسره گفته بود رو انجام دادم.به پدرش سرکشی کردم خواب بود.تا صبح بیدار بودیم و چرت و پرت می‌گفتیم… ولی سمیه حال نداشت…ولی خوابش برد…حالا من چکار کنم با این پیرمرد.ساعت۸ بیدار شد…گفت مگه دیشب نرفتی خونه. گفتم چرا حاجی رفتم…سمیه زود اومد کارگاه کار زیاد داشتیم،بهم کلید داد گفت تو برو مواظب بابام باش تا پرستارش بیاد.گفت چقدر من از این یارو بدم میاد.گفتم خب حاجی کاریش نمیشه کرد…گفت پسر اسمت چی بود.؟گفتم رضا…گفت میایی منو ببریم امامزاده زیارت کنم.خیلی وقته نرفتم.گفتم باشه چشم…درست دم در خونه پرستاره رو دیدم…گفتم بشین بریم صبحانه بخوریم و حاجی رو ببریم زیارت بعدش در اختیار شما…گفت چی بهتر…با ماشین سمیه بودیم…خیلی خیلی خسته بودم.و نگران…آخه خونه تنها بود و مریض…برگردوندمش چکار کنم.این مرده با سمیه…که لباس خوبی هم تنش نیست که نمیتونه تنها بمونه.عمدا تا ظهر طولش دادم و حاجی رو گردوندم…توی ماشین بودم پدرش با پرستارش بیرون بود.که سمیه زنگ زد.کجایی عزیزم…بابام پیش تویه،گفتم اره هوس زیارت کرده بود آوردمش زیارت.با پرستارشه داروهاتو مصرف کن اگه میتونی کلید کارگاه توی کیفته برو اونجا من هم میام…پدرت فک میکنه تو کارگاهی،.گفت الان بهترم ولی گشنمه.گفتم ولی من هلاک یک ذره خوابم.وای رضا فدات شم بخاطر بابام مجبور شدی اره؟.گفتم خدا نکنه…مهم نیست هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد…تو طاووس منی عزیزم.گفت رضا چندبار مهسا بهم زنگ زده.‌میگه نمیدونم رضا کجاست گوشیش در دسترس نیست…خندیدم.گفتم گذاشتمش تو لیست سیاه…الان بهش زنگ میزنم.تو بدو برو کارگاه…

 

 

ببخشیدا ماشینت دست منه.یکساعت بعد پدرشو رسوندم.خودم رفتم کارگاه…مهسا هم بود.گفت آقا کجایی تو کلی کار مونده روی دستم.گفتم آبجی بخدا خسته خسته ام.رفته بودم با رفیقام کوه.‌تازه برگشتم بزار استراحت کنم.بعد میام ازم باز خواست کن…دو دقیقه نشده روی تخت خوابم برد.‌بیدار شدم تاریک شده بود.مهسا تنها بود.گفت پاشو کارت دارم…گفت راستشو بگو کجا بودی…گفتم مهسا سر به سرم نزار اخلاقم گوهی میشه میخام بلند بشم چایی بخورم کارها ناتمومم رو تموم کنم…گفت داداش قربونت بشم بگو کجا بودی.گفتم بقران با رفیقم بودم…گفت کیه این رفیقت؟اسمش
چیه.گفتم نمیتونم بهت بگم.گفت پس دختره گفتم آره،گفت رضا چرا زن نمیگیری،گفتم تا تو ازدواج نکنی من زن نمیگیرم.گفت باشه بخدا مهندس…‌.قراره بیاد خواستگاری.‌پدر مادرش هم راضی هستن…مامان هم میدونه…گفتم روزی که تو عقد کنی من هم میگم کیو میخام.گفت نمیخواد بگی میدونم سمیه رو میخای.از چشای دوتاتون معلومه گرفتار هم هستین.اشکال نداره دختر خیلی خوبیه…ولی از تو بزرگتره.بهش گفتی؟گفتم آره خیلی دوستش دارم. خیلی گله.گفت خاک تو سر بی سلیقه ات کنند.که با دختره هم سن ننه ات رو هم ریختی.‌گفتم یعنی تو الان ننه منی،،خندید گفت بی‌شعور… امشب به مامان میگم.بوسش کردم گفتم…آفرین آبجی گلم…آبجی من زن زیر دست وبالم زیاده ولی سمیه عشقه…مهربونه و خوشگله مهندسه خیلی مث خودت خانومه…گفت باشه بدبخت زن ذلیل.خندیدم…گفت بیا بریم خونه چند روزه مامان ندیدتت،دلش تنگ شده…با گل شیرینی رفتیم خونه…

 

 

خواهرم سریع جریان رو گفت…پدرم که از خوشحالی نمی‌دونست چکار کنه.گفت سنش مهم نیست خودش باهاش کنار اومده مهم دختره است که میدونم خیلی با شخصیته،مادرم هم گفت مبارکت باشه عزیزم.بعد شام موتور رو برداشتم که برگردم کارگاه.ملیحه زنگ زد.رضا حتما امشب بیا حتما بیا…خوشگله میخواد بیاد پیشت.نوشتم دمت گرم حتما میام…ولی قبلش رفتم خونه سمیه…به گوشیش زنگ زدم در رو باز کرد.باباش خواب بود. خودش سریال میدید.تا منو نگاهم کرد گفت خیلی بدی رضای دروغچی.گفتم چرا.لامصب بهم میگی آبش خوبه تا جای زخمتو خوب کنه.نامرد.خندیدم.گفت کوفت باهات قهرم.گفتم ولی من خبر خوب برات دارم.گفت میدونم خانواده ات راضی شدن.گفتم از کجا فهمیدی.گوشیش رو نشون داد.اس مهسا بود.نوشته بود بالاخره قاپ داداشمو دزدیدی،زن داداش مث مار تو آستین،،بغلم کرد گفت رضا بهم قول بده از الان بهم قول بده دور اون کارها رو خط بکشی خیانت بی خیانت…دیگه مرد خودمی،.خب باشه خب، گفتم خب…گفت خب چی؟قول بده.گفتم باشه فردا بهت قول میدم…گفت چی چرا فردا.گفتم روز بهتر میشه قول داد.گفت بقران داری میری کارگاه اون زنیکه بیاد پیشت…خنده ام گرفت.گریه کرد.رضا بهم دروغ میگی.میخوای بهم خیانت کنی. زود فراموشت میشه…نمیزارم امشب از پیشم بری.گفتم نازی جون بخدا کار عقب مونده دارم.گفت پس دست بزار روی پیشونی من اگه دوستم داری قسم بخور بهم خیانت نمیکنی،زود باش.داد زد ها…نه معمولی،،گفتم چشم چشم.به جون خودت بهت خیانت نمیکنم…تازه دوربین هم هست بیا نگاه کن…گفت رضا نرو تو رو خدا نرو.گفتم زشته بمونم اینجا.گفت بمون نمیخوای دوباره با هم عشق و حال کنیم.گفتم دوباره دلت میخواد درد بکشی،گفت آره بخدا.میخوام تو نرو.بمون منو بکش،گفتم آخ فدات بشم نه میرم به شرفم به جون خودتو و مادرم قسم هیچ کار بدی نمیکنم.ولی بزار برم خب، کمی پیشش موندم.و برگشتم خونه…رسیدم دیدم ملیحه زنگ زد…دوتاشون از راه پله اومدن پایین…خانومه چشماش دریای خون بود.

 

 

گفت شما آقا رضایی،گفتم بله بفرمایید.گفت بخدا آقا رضا من تا الان هیچ وقت بغیر همون شوهر خلافکارم دست مرد دیگه بهم نخورده…تو رو خدا از من بگذر.پول هم ندارم بهت بدم.گفتم آبجی بشین.من قسم خوردم که خطایی نکنم.پس این فیلمو جلوی خودت و ملیحه خانوم گل که چند وقتی هوای دل منو داشت پاک میکنم که خیال هر دوتاتون راحت بشه…ولی تو رو خدا مواظب بچه هاتون باشید…مخصوصا تو آبجی که شوهرت هم خلافکاره…فیلمو پاک کردم.خوشحال شد.از خوشحالی گریه کرد. ملیحه گفت چی شد فقط زورت به من رسید.گفتم تو خوشگل بودی نتونستم ازت دل بکنم…برات تلافی میکنم.زنه خیلی تشکر کرد رفتن بالا…یک ربع بعد.ملیحه گفت نامردی چرا نکردیش.گفتم گناه داشت شوهر داشت بعدشم به نامزدم قول دادم دیگه آغوشم رو به حرومی باز نکنم.از تو هم عذر میخوام.گفت اگه میخوای ببخشمت،بزار پسرم بیاد جات کار یاد بگیره.میدونم درامدت خوبه…گفتم نمیشه خواهرم و خانومم پیش من هستن.ولی با ضمانت خودم میفرستمش پیش رفیقم نصب یاد بگیره…شاگرد هم میخواد پول خوب هم میده…گفت دمتگرم…رضا میتونی۵تومن برام بزنی…گفتم میخوای تیغم بزنی…گفت رضا نمی ارزه به چند باری که زیرت خوابیدم.گفتم شماره کارت بده…فرستاد من هم براش زدم.زنگ زد دمت گرم…خیلی آقایی.نوشتم دیگه زنگ بی زنگ از الان رفتی لیست سیاه،گفت پسرم چی.گفتم ساعت۹بگو بیاد در کارگاه بفرستمش بره سر کار…صبح زود خواب بودم سمیه و مهسا رسیدن.نگاهش نگران بود.گفتم به قرآن کار بد نکردم دست به سرش کردم.پسره اومد فرستادمش جای رفیقم…مهسا جریان رو پرسید چرت و پرت بهش گفتم…سمیه دیگه پیش من و مهسا راحت بود.مهسا ظهر رفیقش اومد دنبالش رفت بیرون من رفتم ناهار گرفتم.برگشتم خانوم خوشگله با تاپ و شلوارک بود.نگاهش کردم.گفت ها چیه بیا با چشمات بخور دختر مردم رو…گفتم چیه شنگولی؟سریع بوسم کرد.گفت دمت گرم خیلی خوبی.گفتم دوربین و چک کردی؟بهم اعتماد نکردی من قسم خورده بودم.گفت الهی فدات بشم اینقدر پسر خوبی.دوتا هم بودن دست به سرشون کردی،گفتم قول من قوله…حالا تو هم به قولت عمل کن…گ

 

 

فت بروی چشم ولی بیا ببین چه کارم شده،رضا بد درد داره مخصوصا وقتی میرم دستشویی،شماره۲دارم.گفتم بیا برو روی تخت داگی کن.گفت باشه.آخ چه کوس و کون صاف و صوفی،کوسش هوسیم کرد…طفلکی سوراخ کونش عمودی جر خورده بود.اندازه ته سوزن بود.الان شده بود مثل در بطری،،یک تیکه گوشت اضافی هم زده بود بیرون…گفتم تکون نخور خب.گفت رضا جون سمیه نکنی ها گناه دارم.گفتم عزیزم میخام کوستو بخورم…گفت آره بخورش خیلی دلم میخواست بهت بگم.ولی راستش روم نمیشد…گفتم کاش میشد بزارم توی کوس قشنگت چه کوسی داری تو.گفت عزیزم عجله نکن نذار آبروی من بره.فدات بشم من که سنم از تو بیشتره مامان درستی هم که ندارم.فردای عروسی ببینند باکره نیستم صدتا حرف پشتم در میاد.گفتم باشه تا تو نگی و نخوای نمیکنمت…بلندشدم کیرمو میمالیدم لای کوسش برگشت خوش قد وبالا بود…از جلو گذاشتم لای کوسش لب تو لب بودیم.گفت رضا ادامه بده…محکم بغلم گرفته بودمش…کیرمو لای کوسش جابجا میکردم.بادستام کونشو گرفته بودم.اونم محکم بغلم کرده بود…لبهاشو بر نمی‌داشت.موقع ارگاسمش چنان منو به خودش فشار داد چقدر زور داشت ماشالله…گفتم دختر استخونام رو شکوندی.آه کشید گفت رضا باید هر روز منو بکنی.رضا بازم خوابم گرفت…گفتم عزیزم هر وقت بدی بعدش نصف روز بخوابی کی کار کنیم.گفت رضا گناه دارم…گفتم بخواب باشه…واقعا رفت زیر پتو.کولر روش روشن بود.‌توی تابستون ناهار نخورده زیر کولر تا۴عصر خوابید.من هم کار می‌کردم.بلند شد لخت بود.از پشت بغلم کرد.گفت رضا چیزی از ناهار مونده گشنمه،گفتم عشقم من هم ناهار نخوردم گفتم بلند بشی باهم بخوریم.

 

 

گفت آخ قربونت بشم آخه چرا…؟گفتم تنها خوش نمیاد.کار هم زیاد بود سفارش داشتیم…حالا لباس بپوش که الان مهسا میاد.گفت عزیزم تو که ارضا نشدی.گفتم باشه برای بعد.سمیه زود لباس پوشید…ولی فقط شلوار پوشید.‌با تاب بود.‌که مهسا اومد داخل…سمیه داشت ناهار گرم می‌کرد.مهسا گفت خوشم باشه…کم کم شلوارم در بیار دیگه…گفتم اتفاقا تازه پوشید.گفت وای خاک بر سرتون…کارتون به جای باریک کشیده.سمیه گفت مگه شما دوتا خواهر برادر شهوتی رو میشه کنترل کرد…گفت سمیه خیلی بیشعوری.گفتم آبجی مث اینکه ما دوربین داریم ها…نگو مهندس میاد اینجا با هم دعای کمیل میخونید…خندید.گفت خیلی بیشعورین،رضا چند تا ناهار گرفتی،گفتم ۲تا…تو که رفتی بیرون.گفت اون ساعت۱بود.الان عصرونه میخوام…در ضمن جوجه دوست دارم…خلاصه که بعد چند روز سمیه جون عقد خودم شد…و ما برای راحتی خودمون هر روز پدرش رو هم می‌آوردیم سرکار.‌و شبها همیشه من خونه اونها بودم…دیگه بساط کون کردنم قشنگ به راه بود…تا اینکه عروسی گرفتیم…و اجبارا باید خونه پدرش می‌بودیم… حال پدرش خیلی خیلی خوب شده…البته خوب مواظبش هستیم…شکر خدا مهسا هم ازدواج کرد.و فعلا که باد خارج رفتن از کله اش خارج شده…تا ببینیم بعدا چی میشه…

 

 

نوشته: رضا راضی

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

1 دیدگاه دربارهٔ «زیر گنبد کبود»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا