اون کاری که نباید میشد شد

سلام به همه
میخوام داستانخودم رو بنویسم که مال دوشنبه هفته قبله
من یه دختر عمه دارم به اسم آزاده که از بچگی خیلی منو دوس داشت من راسیتش بدم ازش نمیومد ولی بیشتر دختر خاله ام رو دوس داشتم.
این آزاده خانم کارش شده بود این که منو از عشقم دور کنه پیش من غیبت اونو میکرد پیش اون غیبت منو حرفاش رو من اثر نداشت ولی رو دختر خالم چرا.بلاخره سر یه یوتفاهمی که اون درست کرده بود موفق شد ما رو به دعوا بزنه و رابطمون رو خراب کنه.
گذشت تا یک سال من دیگه باهاش حرف نزدم تا اینکه من برا خرید اومدم تهران مامانش زنگ زد گفت یه کامپیوتر برا آزاده بخر بیار دانشجو کامپیوتره اونم برام پول فرستاد براش خریدم رفتم خونشون که اسمبلش کنم دیدم خودش تنها خونست گفتم پس مامانت کجاست گفت رفته خونه دایی دارن آش نظری میپزن گفتم پس بقیه گفتن همه رفتن اونجا من فردا امتحان دارم نرفتم . گفتم کی میان گفت گفتن تا ظهر نمیان که نذری ها رو هم پخش کنن بعد بیان

 
اول یه چایی آورد خوردیم بعد من شروع کردم به اسمبل کردن دیدم آزاده اومد کنارم میگفت اینو چطوری وصل میکنی این قطعه اسمش چیه خلاصه سوالاش داشت بیشتر و بیشتر میشد ولی بی نظور می پرسید من گفتم آزاده گاییدیمون ، البته از دهنم پرید بعد ناراحت شد رفت تو آشپزخونه نشست رفتم دنبالش از پشت دست گذاشتم رو شونه هاش دیدم محکم زد تو دستم . گفتم دیوونه چته گفت به من دست نزم مثلا نامحرمی گفتم بابا مملکت همه دارن همو میکنن تو دیدم سرخ شد گفت بی ادب بی تربیت من برم ت اون روم بالا نیومده رفت تو اطاق که لباساشو بپوشه بر خونه داییش چون خونشون نزدیک هم بود داشت لباساشو عوض میکرد تو اطاق یه دغعه رفتم تو دیدم داره شلوارشو میکشه بالا همینطوری خشکش زد گفت چرا اومدی تو گفتم اومدم معذرت خواهی کنم گفت گم شو برو بیرون منم که دیدم موقعیت خوبیه رفتم از پشت گرفتمش هرچی زور زد نتونست دستمو جدا کنه گفت احسان به بابات اینا میگم آبروتو میبرم بهش خندیدم گفتم آبرو تو میره دو به هم زن عوضی دیدم تازه دو ریالیش افتاد گفت منظورت چیه گفتم یعنی تو نمیدونی گفت نه گفتم مهم نیست زود باش تا نیومدن من باید بکنمت

 

شروع کرد به دادو بیداد منم بزور زدمش زمین چنگ انداخت رو صورتم جای چنگش مونده هنوز منم به زور شلوارشو که هنوز دکمشونزاشته بودم ببنده کشیدم پایین داشت دست و پا میزد یه شرت سفید پوشیده بود که کیرمو حالی به حالی کرد بعد نوبت رسید به شرتش دوتا دستاشو زدم بالا سرش بایه دست دستاشو گرفتم با دست دیگه شرتشو کشیدم پایین وای یه کس تپل دیدم که اصلا به لاغریش نمیومد این کس مال اون باشه بزور شروع کردم به لب خوردن کیرمو گذاشتم لای پاهاش و با اون دستم شروع کردم به مالیدن سینه هاش اول زیاد دستو پا میزد که بره ولی وقتی دید چاره ای نداره ولبام رو لباش بود بیخیال شد آروم بود لای پاهاش که گذاشتم دیدم یواش یواش لحن حرف زدنش عوض میشه به التماس افتاد گفت الان میان نکن منم گفتم زود تمومش میکنم پاهاشو دادم بالا ولی هنوز دستاشو با یه دستم گرفته بودم که دیگه چنگ نزنه خوشکا خوشک گذاشتم در کونش یه فشار دادم دیدم جیغش بلند شد دستمو که داشتم سینه هاشو میمالیدم گذاشتم جلو دهنش از درد شروع به گریه کردن کرد نمیزاشتم حتی خواهش کنه که یه خورده بهش تف بزنم داشت میمرد که سرشو کردم تو کونش منم زیاد دوس نداشتم چون خشک برا خودم هم لذتی نداشت اما همین که سرش رفت یه چند بار عقب جلو کردم دیدم بقیش هم آروم آروم رفت تو و کونش جا باز کرد که دیگه تا ته راحت میرفت توش وقتی نگاش کردم دیدم رنگ ش پریده الانست که از هوش بره

 

در آوردم هرچند که دیگه کونش گشاد شده بود نشستم رو سینش طوری که سینه هاش میرفت لای کونم گفتم بخورش نمیخورد بزور دستمو گذاشتم لای صورتش به دندوناش فشار آوردم تا باز کرد گذاشتم تو دهنش چند بار تلمبه زدم تو دهنش دیدم بالا آورد با همون لباسی که میخواست عوض کنه خودشو پاک کرد من دوباره کردم تو دهنش بزور بد میکردم چون لجم گرفته بود از کارهایی که باهام کرده بود دوباره بالا آورد دیدم فایده نداره خوابوندمش به شکم دوباره خشک کردم تو کونش الته این بار دیگه خیلی راحت تر رفت تو یه 10 دقیقه ای تلمبه زدم دیدم داره آبم میاد همونطوری کل آبمو ریختم تو کونش صدای ناله با گریه اون هم همینطوری بیشتر میشد ، کارم که تموم شد بهش گفتم اینم تاوان دو به هم زنیت بود که مث عقده یک ساله شب و روز برام نزاشته بود بلند که شد آبم از کونش کلا ریخت سر فرش بعد یه تف انداخت تو صورتم لباساشو جمع کرد رفت آشپزخونه دیگه پیشم نیومد فقط چند لحظه اومد فرشو تمیز کرد با دستمال چون آبم از کونش کلا ریخت رو فرش

 

لباساش هم برد حموم که بشوره من رفتم سراغ سیستم که بقیشو اسمبل کنم نزدیکای ظهر بود دیدم مامانش کلید انداخت اومد تو یه کاسه آش هم دستش بود گفت احسان جان کی اومدی گفتم تازه رسیدم عمه جون گفت عمه قربونت بره بیا با آزاده آش بخور خخخخخخ آزاده بیچاره هر چی گفت نمیخورم مامانش بزور آوردش گفت میدونم خیلی آش دوس داری بعد از خوردن آش اونم الکی یه کتاب گرفته بود اومد نشست کنارم که مامانش شک نکنه ولی اصلا دیگه نگام هم نمیکرد .از اون روز تا حالا دیگه خونشون نرفتم.دلم براش سوخت ولی حقش بود.
خواستید نظر بدید که بدونم نظرتون چیه هرچند دردی رو دوا نمیکنه چون اون کاری که نباید میشد شد.

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

4 دیدگاه دربارهٔ «اون کاری که نباید میشد شد»

  1. دمت گرم.ولي خيالت راحت،هروقت بهش بگي،بهت ميده.فقط يكم برو رومخش كه دوسش داري و…

  2. منم ی همچین داستانی برام پیش اومده.ولی جای دختر عمه و دختر خالم عوضه.من ازین خاطره نتیجه گرفتم منم باید برم اون دختر خاله دو ب همزنم رو بکنم.اینجورآدماحقشونه

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا