نجات از اسلام آباد

سلام می گل هستم متولد سال ۶۵
اصالتا اهل یکی از روستاهای دور افتاده نزدیک مرز شمال شرق کشور هستم اما الان به واسطه ازدواجم ساکن تهرانم
داستانی که میخوام روایت کنم برمیگرده به اوایل سال ۸۰ زمانی که من تازه پا به ۱۵ سالگی گذاشته بودم
مقدمه و جزئیات اولیه زندگیمو و آشناییم با مرد زندگیم رو میخوام یکم طولانی و کامل بگم قسمت های سکسیش یکم پایین تره لطفا با صبر بخونین

از وقتی که یادم میاد همیشه روستای ما جزو اولویت آخر تو رسیدگی به اموراتش بود طبق گفته مادرم این روستا تا اواخر دهه ۶۰ حتی آب و برق درست حسابی هم نداشت هیچوقت درست به این مناطق رسیدگی نمیکردن.

 

مدرسه درست حسابی نداشت خود من بخاطر نبود امکانات تا ششم ابتدایی درس خونده بودم اون سال اونجا مدرسه راهنمایی و دبیرستان واسه دخترا نداشت
وضعیت مالی افراد روستا یه چیزی ماورای افتضاح بود سال به سال هم شاید ما رنگ گوشت و مرغ رو ما نمی دیدیم با اینکه پدرم یا به گفته خودمون اقام توکار پرورش دام بود و گله داشت بازم هیچ وقت هیچ کدوم از دام هارو واسمون قربانی نمیکرد سال به سال تو عید قربون فقط رنگ گوشت رو میدیدیم اونم اونقدر پدرم به مامانم تاکید می کرد که کم استفاده کن و واسه چندین ماه ادارش کن مامانم بیشتر از سه چهار تا تیکه کوچیک گوشت تو غذا استفاده نمی کرد
سر همونم تو سفره با خواهر برادرام دعوا میکردیم

 

 

یه مدت بود که بین بزرگای روستا خبر پیچیده بود قراره چند روز دیگه واسه درست کردن راه و آسفالت کردن روستا قراره مهندس بیاد
این خبر یه جوری مردم روستا رو خوشحال کرده بود که از همون چند روز قبل چشم انتظار این مهندس بودن چند نفر از اهالی روستا ماست کره محصولات محلی رو برای این مهندس و ادماش گذاشته بودن کنار
ساده بودیم دیگه…
نمیدونستیم این کار وظیفه ایناست همین که تا الانم این روستا آسفالت نشده بود یعنی دولت کوتاهی کرده و ما باید شاکی باشیم
سه روز که گذشت صب با صدای ماشینای سنگین و ساخت و ساز بیدار شدم
همون اول فهمیدم که بالاخره واسه ساخت و ساز اومدن

 

 

سریع دست و صورتمو شستم لباس های محلی رو پوشیدم رفتم بیرون
خونه ما قسمت انتهایی روستا بود
واسه اینکه به قسمت شلوغ روستا برسم باید کلی مسافت طی میکردم
انقدر دویده بودم که وقتی رسیدم از عرق کل موهام به گردنم چسبیده بود
دمپایی که پوشیده بودم مدام تو پام جلو عقب میشد
همین که ایستادم چشمم به یه مرد قد بلند و هیکلی رسید
مرد خوش پوش و خوش چهره ای بود
از دورم نگاه میکردی میفهمیدی اصلا این آدم جزوی از این روستا و ادماش نیست و شهرنشین و مرفه هست
یه پیراهن رسمی سفید دیپلمات با کت شلوار مشکی پوشیده بود
کتشو رو ساعدش اویزون کرده بود استین پیرهنم تا آرنج تا زده بود

 

 

موهاش بلد بود و پشت سرش به صورت گوجه ای جم کرده بود و بنظرم موهای بلندش اصلا با اون پیراهن دیپلمات نمیخوند
چشم و ابرو موهاش مشکی بود فقط کنار گوشش تار های سفید جلب توجه میکرد
تیپ و پوشش جوری بود که واقعا تو نگاه اول نظرتو جلب میکرد
به چشماش که نگاه کردم یه لحظه از دیدن چشماش که باریک کرده بود و من رو آنالیز میکرد جا خوردم
بر خلاف اون که یه مرد خوش پوش و با چهره جاافتاده میزد من اصلا مرتب و تیپ یا چهره خاصی نداشتم
جزو دخترایی با چهره معمولی بودم
چشم ابرو مشکی و اعضای صورتم با هم تناسب داشت ولی هرکدوم کاملا معمولی بودم
تنها چیزی که هرکس با دیدن من بلا استثنا بهش توجه میکرد موهام بود
موهام بلند از باسنمم پایین تر بود فرهای درشت و پر حجم بودن

 

 

هیچوقت با روسری میونه نداشتم همیشه وقتی از خونه میزدم بیرون روسری رو باز میکردم یا کلا روسری نمیذاشتم همین کارمم تو اون زمون و تو اون روستا تابو شکنی بزرگی بود
چند بار که اقام یا برادرام منو با اون شکل و شمایل دیده بود کشون کشون با داد و کتک برده بودن خونه
چند بار ازشون وسط روستا بخاطر این کارم کتک جانانه ای خورده بودم
شاید بخاطر همینم هیچ خواستگاری نداشتم و هیچ خانواده ای تا الان سمتم نیومده بودن
با این حال بازم کار خودمو میکردم
مثل الان که این مردم مثل بقیه مستقیم چشماش موهام رو آنالیز میکرد
شاید چند ثانیه فقط این انالیز طول کشید سریع چشماش از رو من برداشته شد و به سمت چندتا از بزرگ های روستا رفت

صدای اقامو که از بین مردم روستا شنیدم
سریع قبل اینکه منو باز اینجوری ببینه چرخیدم و سمت خونمون دوییدم
نگاه سنگین یه نفرو رو خودم حس میکردم که با دوییدنم با من حرکت میکرد
بدون اینکه اهمیت بدم دویدم تا به خونه برسم

 

 

پدرم اگه منو با این وضع جلوی مردای غریبه میدید سرمو رو سینم میذاشت
به خونه که رسیدم از دیدن برادر زاده سه سالم و زن داداشم اونقدر خوشحال شدم که به کل اون مردو فراموش کردم
چند روزی دوباره بی دردسر و بدون سرو صدایی گذشت
به گفته اقام ا‌ون روز مهندس و ادماش کارای مقدماتی رو انجام داده بودن و قرار بود دوباره واسه انجام کارای نهایی برگردن
چند روز بعد دوباره با صدای ماشین الات بلند شدم
ذوق دیدن دوباره اون مرد اونقدر برام زیاد و شیرین بود بدون فوت وقت سریع یه لباسی تن زدم و قبل اینکه مادرم منو ببینه از خونه بیرون اومدم
به ورودی روستا که رسیدم دوباره کلی مرد و ماشین آلات رو دیدم
ولی
هرچقدر چشم چرخوندم اون مرد رو ندیدم
با تردید یکم جلو تر رفتم

 

 

چندتا از کوچه پس کوچه های روستا رو سرک کشیدم اما اصلا انگار اون مرد این بار نیومده بود
دوباره سمت مسیر اصلی روستا برگشتم
یکم دیگه سرک کشیدم ولی بازم نبود
اونقدر گشته بودم که پاهام خسته شده بود
سمت مسیر خونمون رفتم که با شنیدن صدای فریاد پدرم حس کردم روح از تنم جدا شد
پاهام رو زمین میخکوب شد
صدای فریادش انقدر بلند بود که چند نفریم که تو مسیر داشتن رفت و امد میکردن قدماشون کند شد و سمت صدا برگشتن
جرات برگشتن نداشتم

 

 

میدونستم از اینکه دوباره منو با سر لخت بیرون خونه دیده خونش به جوش اومده
با رنگ سفید برگشتم سمت صدا دیدم با قدمایی شبیه دویدن داره سمتم میاد
بهم که رسید بدون اینکه اجازه بده من کلامی بگم سیلی محکمی درگوشم زد و دستش تو موهام مشت شد
از وحشت یخ کرده بودم درد سیلیش هوش از سرم پرونده بود
حس میکردم هر لحظه ممکنه کنترل ادرارمو از دست بدم
حرکت قبلی رو هضم نکرده بودم که با موهام سرمو چرخوند و سیلی دوم رو زد
این بار چشمام از ضربه دستش سیاهی رفت
موهامو که رها کرد با سر رو زمین خاکی سقوط کردم
با لگد زد تو پهلوم
فحشهای رکیک میداد و بد و بیراه می گفت

 

 

موهامو دوباره گرفت و با همون منو از رو زمین بلند کرد گفت
_چشم سفید دریده…همون بار اول که اینجوری دیده بودمت باید سرتو از تنت جدا میکردم که با غیرت و ابروی من نخوای بازی کنی
من فقط گریه میکردم زبونم از رفتارش گرفته بود درسته اقام همیشه عصبی و پرخاشگر بود ولی هیچوقت انتظارشو نداشتم جلوی این همه چشم غریبه و آشنا بخواد خارم کنه
تف کرد رو لباسم و دستش واسه بار سوم بالا رفت اما این بار قبل اینکه سیلی سوم رو بزنه یه دست رو شونش قرار گرفت و اونو اروم سمت عقب کشید
پدرم که انتظار دخالت رو نداشت دستشو اورد پایین منو رو زمین پرت کرد با پرخاش سمت اون کسی که گرفته بودتش برگشت ولی با دیدن مرد اون روز شوکه شد مکث کرد
نه تنها اون منم شوکه بودم
تو همون عالم بچگی از اینکه منو با صورتش گریون و لب پاره شده و خونی ببینه شرمم میشد
اون مرد چشماش گذرا از رو من گذشت و دوباره به اقام نگاه کردو از کنار من عقب تر کشید و گفت
_چه خبره حاجی؟؟؟چرا میزنیش؟
شوک تو صورت اقام از بین رفت و انگار که فقط دنبال یه گوش بود از من شکایت کنه گفت
_شما دخالت نکن مهندس بچه خودمه غلط اضافی کرده داره جوابشو میبینه
اون مرد دوباره آقامو از من دور کرد و گفت

 

 

_من قصد دخالت ندارم اما هرکاریم کرده باشه شما نباید دختر به این سنو وسط همه به باد کتک بگیری…خدا قهرش میگیره نکن حاجی
پدرم نفسشو سنگین بیرون داد و گفت
_داره با غیرتم بازی میکنه هزار بار گفتم با این ریخت نیا بیرون پوست کلفت شده هرچقدر میزنم بازم حرف تو مغزش نمیره میخواد منو بین همه سکه یه پولی کنه
اون مرد بازوی آقامون سمت مخالف کشید و به یکی از مردا که عقب تر ایستاده بود اشاره کرد و گفت
_بیا یه ابی بخور نفست بیاد سرجاش اینجوری حرص میخوری یه بلایی سرت میاد
بدون اینکه به مخالفت پدرم و دری وری گفتناش گوش بده مرد دیگه که کنارش رسید پدرمو به اون سپرد و گفت ببرش پیش بچه ها بهش آب بده
از رفتن پدرم کم کم اطرافم خلوت شد
اهالی روستا هم که به دیدن من تو این وضعیت عادت کرده بودن بدون حرفی به راهشون ادامه دادن و ازمون عادی دور شدن
سرمو که بالاخره بلند کردم دیدم تیز داره به چند تا پیرزن که از صدای دعوا از خونه بیرون اومده بودن نگاه میکنه
پیرزنای خاله زنکم از دیدن نگاه خیره اون مرد به خودشون اومدن و سریع رفتن داخل درو کوبیدن
دوباره به دور و اطرافش نگاه کرد وقتی مطمئن شد کسی دیگه نگاهش رو ما نیست کنار من رو زمین چمباتمه زد
دستشو سمتم دراز کرد و گفت
_حالت خوبه؟؟

 

 

زیر نگاه خیرش دووم نیاوردم و سرمو انداختم پایین بدون اینکه دستشو بگیرم با سرگیجه بلند شدم و با لکنت گفتم
_م…من باید…برم
قبل اینکه بچرخم بازومو از پشت گرفت و گفت
_نترس
تو حالت زیاد میزون نیست فقط میخوام اگه کمکی از من برمیاد بهت کمک کنم
زدم زیر گریه انگار فقط گوش شنوا میخواستم یا نمیدونم شایدم از اینکه اولین بار یکی اینجور مهربون باهام حرف زده بود حس خوبی گرفته بودم شروع کردم به گفتن حرفای تو دلم
از کتکای اقام گفتم از اینکه همیشه همینطور منو اذیت میکرد و حتی تو خونه هم رفتارش با من بد بود
تموم مدتی که من با گریه و لکنت حرف میزدم اون بدون اعتراض به حرفم گوش میکرد و گاهیم بازومو با انگشتاش نوازش میکرد
اونقدر حرف زده بودم که به خودم اومدم دهنم خشک شده بود
اون مرد یا همون به قول پدرم مهندس بعد اینکه به حرفام گوش کرد و کمی دلداریم داد منو سمت خونمون برد
مادرم انقدر از دیدن من کنار یه مرد غریبه خاکی و خونی شوکه شده بود که چندثانیه جلوی در مات مارو فقط نگاه میکرد
یکم با مادرم حرف زد و وضعیت رو توضیح داد در نهایت بعد اینکه منو مادرم رفتیم داخل از داخل کوچه ما رفت بیرون
مادرم بعد رفتن اون مرد انگار تازه صورت منو دید با گریه چنگ مینداخت رو صورتش و بدو بیراه میگفت
هی میگفت بازم کار دست خودت و پدرت دادی با ابروی اونم بازی کردی با کلی غر و سرزنش صورتمو تمیز کرد منو فرستاد بالا پیش زن داداشم گفت حق ندارم امشب بیام پایین جلو چشم اقام باشم
چند روز از اون روز سخت گذشت

 

 

 

چند روزی که من تو خونه حبس بودم و تو همین چند روز تنهایی و حبس هر دقیقه به اون مرد فکر میکردم به حرفا و دلداری هاش و حتی اون چند دقیقه ای که بازوم تو دستش بود و اون نوازشش میکرد
میدونم بخاطر اینکه من هیچ محبت و حمایتی از سمت پدرم ندیده بود به اون مرد همسن پدرم اینقدر فکر میکردم و اینجوری ذهنم درگیرش شده بود
ولی دست خودم نبود
ناخواسته هر لحظه داشتم بهش فکر میکردم و ذهنم تو طلب این بود که دوباره و بیشتر ببینمش
ذهنم درگیر اون سوال قبل رفتنش بود
سوالی که قبل اینکه به در خونمون برسیم ازم با لحن مصممی پرسید که میخوای از این وضعیت نجات پیدا کنی؟میخوای آزاد بشی؟میخوای با ادمای بهتر معاشرت کنی و تو محیط بهتری باشی؟
من ساده و بدون اینکه منظور حرفاشو بفهمم به همه سوالاش جواب مثبت دادم
وقتی مثبت بودن نظرمو شنید دوباره بازومو گرفت و اینبار با لحن اروم تری ازم پرسید ازم نمیترسی؟حس بدی بهم نداری که؟
و من بازم بدون درک با ذهن خام و بچگونه گفتم نه شما منو از دست کتک خوردن نجاتم دادین اگه شما نمیومدین من چندین ساعت باید کتک میخوردم من حس بدی بهتون ندارم
اون مرد با شنیدن حرفام لبخندی به حرفام زد و منو دوباره به سمت خونه هدایت کرد و من بدون اینکه بفهمم قراره پاتو چه مسیری بزارم باهاش همراه شدم

شب اقام اومد و سفره پهن کردیم و شام خوردیم بعد غذا من تو مطبخ در حال جمع کردن ظرفا بودم که از حرف پدرم شوکه ظرف تو دستم ثابت موند
خوشحالی و ذوق مادرمم از شنیدن کلمه خواستگار بازم نتونست منو از شوک دربیاره
ذهنم مدام در حال کنکاش بود
که چجوری با اینکه همه روستا از من و به قول خودشون سبک بازیام بدشون میومد کدوم خانواده ای قراره بیاد و منو واسه پسرش بخواد
منی که به قول مادرم از سن ازدواجم گذشته بود و دیگه ترشیده بودم
با صدای اقام دستپاچه ظرفارو گذاشتم رو زمین و دوییدم پیششون
از دیدن وضع دستپاچه و شوکه من چشم غره ای بهم رفت و خیلی جدی گفت
_بعد شام قراره مهندس و برادرش واسه صحبت های اولیه و خواستگاری بیاد
هنوز از شنیدن اسم مهندس از شوک بیرون نیومده بودم که اقام اینبار با صدای بلند تری انگشتشو تهدید وار جلوم تکون داد و گفت
_وای به حالت گند بزنی

 

 

وای به حالت اگه جفتک بپرونی و همین یه دونه خواستگارم بپرونی
اون موقع مرد نیستم می گل اگه سرتو از گردنت جدا نکنم
چشمشو از من شوکه گرفتو به مادرم که با ذوق و خوشحالی منو نگاه میکرد گفت
_پول میدم بهت صب ببرش از زن احمد چند تیکه لباس خوب بگیر به سروضعش برس
مادرم چشمشو از من گرفتو با چشم چشم تو خیالت راحت باشه به پدرم جواب داد
اقام که خیالش از مادرم راحت شد به سمت مطبخ اشاره کرد
میدونستم به خاطر اینکه با مادرم مخفی صحبت کنه میخواد منو دک کنه با سر پایین سمت مطبخ رفتم و دیگه صداشونو نشنیدم
اون شب از استرس فردا خوابم نبرد مغزم دائم حرفای پدرمو زیر و رو میکرد
دائم فکر میکردم منظورش از مهندس و برادرش همون مردی بود که من دیده بودم؟
اگه اون بود خودش قرار بود منو خواستگاری کنه یا برادرش؟
اگه خودش منو میخواست منظور حرفای اون روزش از نجات گرفتن من بود؟
انقدر فکر کردم که وقتی صب مادرم بیدارم کرد بیشتر از چند دقیقه ام نخوابیده بودم چشمای قرمز و پف کردمو دید یه دور منو زیر غر و دعوا گرفت که این چه وضعه اینجوری میخوای تو رو ببینن
بعدم بدون اینکه بذاره نفس بکشم منو برد خونه همسایمون احمد آقا که زنش خیاط بود چند تا لباس تن من کردن و مناسبشو اندازم کردن
مامانم حسابی از اینکه خواستگار قرار بود بیاد ذوق زده بود و همین خبرم تور جهان کرده بود با ذوق و شوق به زن احمد تعریف میکرد
موقع درآوردن لباسا زن احمد یه نگاه از بالا به پایین به بدن لختم کرد رو به مامانم با خنده گفت با اینکه سنش بالا رفته ولی اندامش خوب مونده
دوباره نگاهی به من سرخ شده انداخت و رو به مامانم گفت
شب زفافش داماد و کباب میکنه

 

 

با مامانم زدن زیر خنده و نفهمیدن چه ترس و وحشتی رو تو جون من انداختن
(با اجازتون دیگه بقیه قسمت را خلاصه میکنم تا شب عروسی چون اتفاق خاصی نیفتاد که ارزش روایت داشته باشه)
محمد و مهدی دوتا برادر دوقلو بودن محمد مهندس بود برادرش وکالت خونده بود پدر مادرش چند سال قبل تو تصادف فوت کرده بود روز خواستگاری متوجه شدم که محمد قبلا یه بار ازدواج کرده و زنش چون افسردگی شدید داشت بعد ازدواجم مصرف داروهاشو قطع کرده بود بعد مرگ پدرش حالش بدتر شده بود و در نهایت خودکشی کرده بود
این خبر مادرمو از ازدواج من سرد کرده بود ولی چون پدرم حسابی چشمش مال و اموال محمد رو گرفته بود اصلا به اعتراض مادرم توجه نکرد بجاش یه شیربها و مهریه سنگین از محمد گرفت
محمد بعد عقد گفت می گل رو میبرم تهران و دوماه بعد عروسی میگیرم ولی اقام همون جا مخالفت کرد و گفت ما عقد و عروسی جدا نداریم یا عروسی میگیری یا می گل همینجا میمونه
در نهایت محمد مجبور شد چندتا اقوامو تو چند روز محدود بکشونه روستا و عروسی رو بگیره
اونقدر اتفاقات این مدت رو دور تند بود که به خودم که اومدم با لباسای شهری که محمد تو خرید عقد برام خریده بود کنارش تو ماشین نشسته بودم و تو راه تهران بودیم
تو این مدت و وقتی کارای عروسی رو انجام میدادیم زنداداش هام با دخترای همسایمون ریز ریز به شب زفاف اشاره میکردن و دل منو میریختن
مادرم شب قبل عروسی منو کشید کنار و بهم درمورد کارای زن و شوهری توضیح داد بهم گفت قراره دردم بیاد و ولی هر چقدر دردم اومد نباید دست و پا بزنم باید تحمل کنم تا تموم بشه باید مثل خودش مطیع و آرام باشد تا مردمو عصبانی نکنم

 

 

به خیالش داشت به من درس میداد و ارومم میکرد ولی تو دل من انگار کیلو کیلو رخت میشستن
منو برد حموم کل بدنمو واجبی زد همه موهای تنمو که تا الان بهش دست نزده بودم تمیز کرد
یکی از پاهام از انگشتم تا مچ پام زنداداشم با حنا نقش زده بودن این اینجا رسم بود معمولا زنای شوهر دار انجامش میدادن
اونقدر ترسم زیاد بود که از وقتی کنار محمد تو ماشین نشسته بودم بدنمو منقبض کرده بودمو جرات حرف زدنم نداشتم
محمد هراز گاهی نگاهی بهم مینداخت
اونم سکوت کرده بود
میون راه نگه داشت یکم خوراکی خرید گذاشت رو پاک گفت بخورم و دوباره تو سکوت به رانندگی ادامه داد
بالاخره به تهران رسیدیم
اولین بار بود شهر رو میدیم با ذوق و ولع همه جارو نگاه میکردم
وقتی ساختمونای بزرگ و خوشگل یا مردم رو با لباس های جدید و نسبتا باز می دیدم چنان ذوق میکردم که محمدم این ذوقمو متوجه شده بود و هر از گاهی با لبخند زیر چشمی نگاهم میکرد
محمد جلوی یه ساختمون نسبتا بزرگ ماشین رو نگه داشت با ریموت در پارکینگ و باز کرد داخل پارکینگ رفت
از ماشین که پیاده شدیم اومد سمتم و برای اولین بار دستمو گرفت
خشکم زده بود دستشو گذاشت پشت کمرم و به سمت آسانسور هدایتم کرد و گفت
_بیا می گل خجالت نکش

 

 

از آسانسور که پیاده شدیم به در واحد اشاره کرد و گفت
_اینجا خونه خودته دیگه امروز که هیچ فردا میبرمت اطرافو بهت نشون میدم
برگشت سمتم و چشمکی بهم زد گفت
_برات سوپرایزم دارم تازه
هیچ ایده ای نداشتم که اصلا سوپرایزش چیه یا حتی خوده کلمه سوپرایز چه معنی میده
لبخند با خجالتی زدمو بدون حرف باهم سمت در واحد رفتیم
درو باز کرد و ایستاد کنار
وقتی دید خشک ایستادمو و منظور حرکتشو نفهمیدم دستشو گذاشت رو گودی کمرم اشاره کرد اول من برم
با پاهای خشک شده رفتم داخل
انقدر استرس داشتم حتی به اطراف دقت نکردم کت و روسریمو گرفتو اویزون کرد با چشم به یکی از درای ته راهرو اشاره کرد گفت
_اتاق ما اونجاست
سوپرایزی که برات اماده کردم هم اونجاست

 

 

کمرمو گرفتو سمت اتاق هدایتم کرد در اتاق رو که باز کرد از دیدن گل ها و شمع های روشن رو تخت جا خورده ایستادم
من هیچوقت چنین چیزهایی رو ندیده بودم فقط یه بار که شب عروسی برادرم بود مادرم اتاق برادرم و زن داداشم رو با چندتا بادکنک آماده کرده بود و گفته بود واسه شب زفافشونه
یه دستمال سفیدم وسط رختخواب پهن کرده بود
رو تخت محمدم گلبرگ های پرپر شده به صورت یه قلب کپل تزئین شده بود و اطرافش شمع روشن بود ولی دستمال سفید نبود
با بوسه ای که رو موهام نشست از جا پریدم و به عقب برگشتم
محمد اروم ازم فاصله گرفت و لبخند زد به تخت اشاره کرد و گفت
_قبل اومدنمون به یکی سپردم اتاقمونو اماده کنه
یه قدم فاصله بینمون رو اومد جلوتر گفت
_اولین بار خیلی مهمه می گل میخوام بهترین باشه برات میخوام با ارامش باشه ارامش نباشه حروم میشه
نمیخوام ازم بترسی یا خاطره بدی ازش داشته باشی
سرمو که از خجالت پایین انداخته بودم رو بلند کرد ادامه داد
_نمیخوام ازم خجالت بکشی

 

 

میخوام برام لوندی کنی می گل لباسای زیبا بپوشی زنونگی کنی واسم
پایین بافت موهام رو از پشت گرفت با انگشتاش بافت موهام رو باز کرد
موهام رو اطراف صورتم پخش کرد و گفت
_مثل اون روز
که ناخوداگاه با موهات برام لوندی کردی و ذهنمو درگیر خودت کردی
من عین چوب خشک ایستاده بودم هیچ اموزشی ندیده بودم که بدونم تو این لحظه و تو این نزدیکی باید چیکار کنم
هنوز ایستاده بودم که خم شد رو صورتم و لباشو رو لبام گذاشت
کمرمو با یه دستش گرفت کشید سمت خودش دست دیگشم از کنار گوشم داخل موهام رفت
نفس گرفتم و چشمامو بستم جلوی پیرهنشو تو دوتا مشتم گرفتم همه کارام از رو غریزه بود
حرفای مادرم تو ذهنم بود که گفته بود مطیع باش و تقلا نکن
محمد کتشو از تنش دراورد و عقب عقب سمت تخت رفت
لباشو از لبم جدا کرد و تو گودی گردنم فرو برد دستش که از زیر پیرهنم پوست کمرمو لمس کرد و به بند کرستم رسید چشمام دوباره بسته شد
بند های کرستمو از همون پشت باز کرد سرشو ازم فاصله داد و پیرهنمو با یه حرکت بیرون آورد
کرستمو زیر پام انداخت و از بالا به بدن و سینه های برهنم نگاه کرد
از خجالت صورتم گوله آتیش بود
خم شد دو تا سینه هامو تو مشتش گرفت با انگشت شستش نوک سیخ شده سینمو نوازش کرد
زبون خیسش که به نوک سینم رسید و سینمو مثل نوزاد میک زد نفسم از حس شهوت و خجالت رفت
تو همون حال که سینمو میخورد دکمه شلوار لی من و پیرهن خودشم باز کرد
به خودم که اومدم شلوارمم در اورده بود با یه شورت جلوش بود

 

 

شلوار خودشم دراورد منو رو دوتا دستاش بلند کرد و رو تخت روی گلبرگا گذاشت
با لباس زیر اومد روم سایه بدنش که رو بدنم افتاد از بزرگی هیکلش لرزیدم
در مقابل اون که اندام درشتی داشت و هیکلی بود من بدن لاغر و ظریف داشتم
زیر هیکلش انگار گم شده بودم
با همون نگاه اروم به چشمام نگاه کرد خم شد رو صورتم و پیشونیمو بوسید
با پشت انگشتش گونمو نوازش کرد گفت
_میدونم میترسی اضطراب داری ولی نگران نباش من حواسم بهت هست اونقدر تحریکت میکنم که اصلا متوجه دردش نشی
دوباره خم شد رو صورتم و لباشو رو لبام گذاشت
اروم و بدون عجله میبوسید
دستشو نوازش وار از گونم تا سینم کشید و نوک سینمو بین دو تا انگشتش گرفت و فشار داد
ناخودآگاه اخ گفتم که جانمی زیر لب گفت
زبونشو از رو لبم تا گردنم کشید یکم گردنمو خورد
لباش مثل دستش کم کم پایین تر رفت
دوتا سینه هامو گرفتو به هم نزدیک کرد
نوک هر دوتارو باهم خورد با دندونش یکم نوک سینمو فشار داد که دوباره اخ گفتم
جونی زیر لب گفت و پایین تر رفت با دستاش پهلوهامو رفت و برگشت نوازش میکرد و روی شکممو زبون میزد و خیس بوسه میزد
از حسی که اولین بار تو بدنم پیچیده بود گیج بودم

 

 

من حتی وقتیم که از شیطنت تو حموم بین پامو دست میزدمم چنین حسی رو پررنگ حس نمیکردم
وقتی زبونش از رو شرت به بین پام رسید عملا نفس نفس میزدم و حس میگردم صورتم سرخ سرخ شده
از رو شرت بوسه ای بین پام زد و سرشو بالاخره بلند کرد
دو طرف کناره شورتمو گرفت بدون اینکه به صورتم نگاه کنه کشید پایین
از خجالت چشمامو بستم و دوباره باز کردم
مسخ شده به چشمای محمد نگاه میکردم که به دقت به بین پام نگاه میکرد و انگشت شستشو رو خط وسطش میکشید
خم شد و اینبار بدون هیچ مانعی بین پامو بوسید
پاهامو باز کرد و بین پاهام قرار گرفت
انگشتشو بین پام کشید و خیسیش رو لمس کرد با چشمای پر از شهوت نگاهم کرد گفت
_میدونستم توام برانگیخته میشی
خم شد سمت صورتم و مماس با لبم گفت
_بیشتر از اینم تحریکت میکنم یه جوری تحریک میشی می گل خودت میگی کارو تموم کن
با انگشتش یکم بین پامو مالید چشمام انگار ناخوداگاه بسته میشد
تو همون حال شورت خودشم کشید پایین و از پاش دراورد
دستمو گرفت و گذاشت رو اندامش

 

 

انگار برق وصل شد بهم دستش اگه رو دستم نبود خودمو عقب کشیدم
یکم دستمو رو خودش بالا پایین کرد
دوباره دراز کشید روم بدون اینکه چشماشو از رو چشمام برداره خودشو باهام تنظیم کرد
سر اندامشو بین پام میمالید
از حرکتش ناله ارومی کردم انگار منتظر واکنش من بود خم شد سمتم لبمو بین لباش گرفت و خودشو بهم فشار داد
ناخوداگا ناله بلندی کردم دستمو رو کمرش گذاشتم و ناخونامو تو پوستش فرو کردم
در حد چند سانت شاید داخلم شده بود ولی وقتی صدای نالمو شنید سریع همون چندسانت که داخلم کرده بودم ازم خارج کرد
موهامو اروم نوازش کرد حس میکردم که میخواد ارومم کنه
از همون چند سانتیم که داخلم رفته بود احساس سوزش میکردم
لبامو عمیق بوسید گفت دستتو دور گردنم سفت حلقه کن
دستشو دور کمرم سفت کرد و رو تخت چرخید
اینار اون زیر بود و من رو اون بود

 

 

اینبار حس بهتری داشتم اینجور فکر میکردم که اگه اذیت بشم میتونم ازش فاصله بگیرم
پاهامو دو طرف کمرش باز کرد و انگشتشو از بین چاک باسنم به بین پام رسوند
سرمو تو گودی گردنش فرو کردم دستامو از زیر کمرش رد کردم و سفت بغلش کردم حس امنیت میکردم اینجوری
محمد انگشت وسطشو آروم ورودی واژنم گذاشت و یکم فشارش داد
باز آخم بلند شد
دست دیگشو از زیر بدنم به بین پام برد و شروع کرد به مالیدن
من فقط احساس بودم فقط حس میکردم حجم لذتی که وارد بدنم شده بود رو نمیتونستم تاب بیارم
تو همون حس و حال من محمد یه انگشتشو کامل واردم کرد
انگشتشو داخلم تند تند عقب و جلو کرد بین پامم با یه دست دیگش مالید
اه و نالم دیگه واضح بلند شده بود پاهام میلرزید و نزدیک ارگاسم بودم
محمد یکم دیگه عقب جلو کرد درست لب مرز انگشتشو ازم بیرون کشید و دوباره چرخید
دوباره من زیر بدنش بودنم و اون کامل بین پام بود
با چشمای مست شهوت نگاهش کردم

 

 

لبخندی به چشمای خمارم زد و خودشو باهام تنظیم کرد و یکم دیگه خودشو بهم مالید
زیر گوشمو بوسید و گفت
_دیگه فکنم کامل اماده شدی
اونقدر خمار بودم که حرفشو حتی درک نمیکردم وقتی خودشو بهم میمالید حسم چند برابر میشد
میخواستم بهش بگم ادامه بده تو فقط ادامه بده و حرف نزن
خودشم متوجه شده بود که تو حال خوبی نیستم
گردنمو بناگوشمو مدام می بوسید و خودشو بیشتر بهم میمالوند
درست وقتی که چشمامو بستم و خودمو واسه اولین ارگاسم زندگیم اماده کردم خودشو عقب کشید
یه بوسه عمیق دیگه ای رو لبم زد
خودشو باهام تنظیم کرد و اروم اروم خودشو فشرد
حس میکردم اما م حس میکردم دیگه دردم نمیاد ولی وقتی سرش واردم شد جیغی زدم که حتی صداش واسه خودمم نا آشنا بود
محمد مدام سرو صورتمو نوازش میکرد گردنم و بنا گوشمو میبوسید سعی میکرد دردمو کم کنه حرکتشو اروم تر میکرد ولی من حس میکردنم چاقو دارن تو بدنم فرو میکنن
هر لحظه حس سوزش و درد بیشتر میشد

 

 

کم کم داشتم بی حال میشدم صدای ناله و جیغ داشت کم و بیحال میشد
محمد که بی حرکتیم رو حس کرد سرشو عقب بود
با دیدن حالم شوکه خودشو عقب کشید
سرو صورتمو دست کشید و نوازش کرد
دوباره چرخید منو رو سینش گذاشت کمر و کتفمو دست میکشید
خودشو که خارج کرده بود تازه داشت نفسم بالا میومد نوازشیم که میکرد حالمو بهتر میکرد
نزدیک یه رب بدون هیچ حرکت جنسی فقط نوازشم کرد حالم بهتر و بهتر شد و رنگ صورتم برگشت
سرشو یکم بلند کرد و به صورتم نگاه کرد حال خوبمو که دید خیالش راحت شد گفت
_بهتری؟اجازه میدی ادامه بدم؟
با خجالت فقط سر تکون دادم و گفتم فقط آروم لطفا
خندید و گفت
_هرچی تو بگی کوچولو

 

دوباره تو اون حال انگشتشو گذاشت رو واژنم اینبار بجای یه انگشت دوتارو کم کم میخواست واردم کنه
از استرس درد دوباره بدنمو منقبض کردم و پاهامو بستم
تو اون حال مکث کرد کمرم و باسنمو دست کشید و گفت
_نترس می گل دیدی که اگه بازم دردت اومد تمومش میکنم ریلکس باش
یکم از حرفش خیالم راحت شد
یه انگشتشو راحت دوباره وارد کرد و چرخوند
ناله کردم دوباره

 

یکم عقب و جلو کرد انگشت دیگشو کنار انگشت اولش گذاشت و نوک انگشتشو یکم واردم کرد
یکم سوخت ولی تحمل میکردم میخواستم اینبار دیگه تموم بشه
یه بند انگشتش شد دوتا و کم کم کل انگشتش رو داخلم جا کرد ناله کردم و کمرمو رو بدنش تاب دادم
حس میکردم که واژنم داره کش میاد و به سایز انگشتش عادت کرده و فیکس شده
نزدیک پنج شیش دقیقه انگشتشو توم عقب جلو میکرد و دوتا انگشتشو داخلم از هم فاصله می داد سعی میکرد بیشتر جا باز کنه
انگشتشو یهو ازم کشید بیرون و دوباره چرخید
بازم من زیر بدنش بودم بازم خودشو باهام تنظیم کرد میخواستم این دیگه اخرین بار باشه و دیگه اینبار تا تهش بریم
چشمامو بستم و سرشو سمت خودم کشیدم اونم دستاشو دورم حصار کرد و سرشو رو بالش کنار سرم گذاشت
کنار گوش و گردنم رو بوسید

 

خودشو که باهام تنظیم کرده بود رو دوباره بهم فشرد
بدنم ریلکس بود اینبار امادگیم خیلی بیشتر بود دیگه جیغ نزدم فقط یکم ناله کردم از درد
سانت به سانت خودشو با حوصله و ملایمت بهم فشرد و واردم کردم
کمرم و صورتم رو نوازش میکرد همین توجه و حوصلش درد و از یادم میبرد
یه خودم که اومد کامل بدن محمدو داخلم حس میکردم
حس فوق العاده ای بود از هر حس لذتی که تجربه کرده بودم بهتر بود
کم کم محمد حرکاتشو شروع کرد
اول اروم و با ملایمت ولی وقتی دید منم دارم از لذت ناله میکنم و به خودم فشارش میدم حرکاتشو بیشتر و تندتر کرد
یه مایع داغ انگار از شکمم از کنار لگنم داشت می گذشت و به سمت بین پام میرفت
یکم که گذشت حس کردم مغزم داغ شد چشمام بسته شد و یه سفیدی ازش موند
ناله عمیقی از بین لبام بیرون اومد و تو بغلش ناله کردم و ارضا شدم
انگار محمدم منتظر من بود یکم کمر زد و چند ثانیه بعد خودشو یهو بیرون کشید و یه مایع داغ رو رو شکمم خالی کرد
بلافاصله انگار که دیگه نا نداشته باشه وزنشو کنارم رها کرد و پیشم دراز کشید
اونم مثل من نفس نفس میزد

 

یکم که گذشت نفس اون زودتر از من بالاتر اومد دستشو دورم حلقه کرد و منو تو بغلش قفل کرد
پیشونیم رو عمیق بوسید و گفت
_تموم شد
تموم شد خوشگلم
دیگه تموم شد مال خودم شدی
سرو گوشمو مدام می بوسید قربون صدقم میرفت یکم که گذشت نمیدونم اثر ارضا شدن بود یا بغل و نوازشاش همونجا تو بغلش بدون حرف خوابم برد

بیدار که شدم محمد کنارم نبود
سمت اون تخت سرد بود یه لحاف رو من بود فقط
اروم نیم خیز شدم که از درد زیر دلم تیر کشید اخ ارومی گفتم و دوباره دراز کشیدم
از این درد و بیشتر تنها بودن گریم گرفته بود
قبل اینکه چیزی بگم و گریه کنم در باز شد

 

محمد با یه سینی بزرگ تو دستش اومد داخل و لبخندی به چشمای بازم زد
سینی رو گذاشت کنارم و خودشم لبه تخت نشست
تازه دیدم جگر کبابی داخل سینی هست
محمد خم شد پیشونیمو بوسید گفت
_بلند شد عزیزم چند لقمه بخور بعد دوباره بخواب میترسم ضعف کنی
دستشو از رو لحاف رو شکمم نوازش وار کشید و گفت
_درد داری می گل؟
اشکم بالاخره در اومد

 

البته نه از حس درد یا عذابی من بخاطر این توجه بیش از حد محمد و مهربونیش گریه کردم
انگار اتفاقات دیشب احساسات منو بهم ریخته بود و این رفتارای خوب محمدم بیشتر بهش دامن زده بود
محمد با نگرانی سینی رو از بینمون برداشت و گذاشت رو پاتختی
دستمو از رو صورتم برداشت و گفت
_چرا گریه میکنی می گل خیلی درد داری؟
میخوای ببرمت پیش دکتر ؟
سرمو از نگاه خیرش انداختم پایین و بالاخره گفتم
_نه نه درد ندارم خوبم
اشکامو از رو صورتم پاک کرد گفت
_پس چرا گریه میکنی؟

 

خجالت کشیدم بگم از مهربونی تو بود به سینی رو پاتختی اشاره کردم گفتم فقط از گرسنگیم بود
لبخند زد از اون لبخندا که میدونم پیچوندی و دروغ میگی
سینی رو دوباره رو تخت گذاشت کمکم کرد بشینم و تکیه بدم به تاج تخت
دونه دونه برام لقمه گرفت و به خوردم داد اخرم یه دونه قرص و با لیوان آب داد بهم گفت مسکنه
اونم خوردم سینی رو برد بیرون و دوباره برگشت پیشم بغلم کرد و کنارم خوابید
اولین روز زندگیمون که رویایی شروع شده بود تا اخر شب همونطور رویایی ادامه داشت روز بعد منو برد بیرون و کلی
جاهای تفریحی تهران رو برام نشون داد
رابطمون کم کم بیشتر صمیمی شد

 

تازه متوجه مهربونی و با درک بودن محمد شدم محمد جوری باهام شکننده و مهربون رفتار می کرد من هیچوقت کنارش آزاری ندیدم
با وجود اختلاف سنی بیست سالمون با وجود اینکه خیلیا وقتی اولین بار مارو میدین فکر میکردن من بچه محمدم ولی بازم چیزی تو رابطمون تغییر نکرد
یکسال بعد ازدواجمون منو مدرسه شبانه ثبت نام کرد ولی اجازه نداد مدرسه برم برام کتاب و فیلم آموزشی خرید و گفت تو خونه غیر حضوری بخونم و فقط امتحان بدم
شیش سال باقی مونده از درسمو تموم کردم و دیپلم رو بالاخره گرفتم

 

کنکور شرکت کردم محمد گفت فقط رشته خودش و دانشگاه نزدیک خونه باید باشه کنکور که دادم همونی شد که خودش میخواست
اوایل فکر میکردم این حساسیتش از رو غیرت و حسودیه ولی به مرور زمان متوجه شدم بخاطر سن کم من نگران بود
میترسید تو جمع های مسموم برم و اونا با فهمیدن تفاوت سنیمون ذهن منو شستشو بدن منو سمت مسیر اشتباهی حل بدن
کم کم خودمو بیشتر شناختم به درک و ادراک بهتری رسیدم تو جمع دانشگاه و دوستام هرکی درمورد محمد نظر میداد بدون تعارف دهنشو می بستم و فاصلمو کامل ازش حفظ میکردم
محمدم کم کم به شناخت و بلوغ فکری من اطمینان پیدا کرد منو فرستاد اموزش رانندگی و برام ماشین گرفت
اینبار با اطمینان کامل منو تو جمع دوستام میفرستاد

 

هشت سال بعد ازدواجم باردار شدم و نه ماه بعد پسرم به دنیا اومد و خوشی زندگی من کامل شد
تو دوازدهمین سال ازدواج دوباره باردار شدم و خدا یه پسر دیگه بهم داد

 

 

این داستان زندگی من تا اینجا بود.
میدونم کم و کسر زیاد داره و طبق علاقه یه عده هم صحنه سکسیم زیاد نداشت اوناهم به بزرگی خودشون ببخشن
من با روایت داستان زندگیم میخواستم هم داستان عشقم با همسرمو اینجا ثبتش کنم و ابدیش کنم و هم به یه عده نشون بدم فاصله سنی زیاد همیشه بد نیست و میتونه حتی درک متقابلم بیشتر کنه
البته نه همیشه
امیدوارم حال همتون همیشه پایدار و خوب باشه و مثل من به عشق آرامشی که دلتون میخواد برسین.

 

۱۹ آبان ۱۴۰۳

نوشته: می گل

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا