برده ای به نام همسر

پدرم یک مغازه دار معمولی بود و خانه مان پایین شهر، از 7 سالگی هم بازی دختر همسایه مینا بودم. دو سال از من کوچکتر بود.سفید با موهای بور، چشمهای خیلی قشنگ و لب قرمزی داشت. 10 یازده سالگی با هم ور میرفتیم همدیگر را دست مالی میکردیم، 15 سالم بود که برای اولین بار یک دختر را کامل لخت دیدم، خیلی خیلی زیبا بود، هنوز هم که یادم میاد دلم میریزه، بدنی براق و سفید، سینه اش هنوز کوچک اما باحال بود، پاهای ظریف و هوسناکی داشت و زیبا ترین عضو بدنش کسش بود درست مثل یک هلوی سرخ و سفید ، زیبا بدون یک ذره کم و زیاد، دوتا قلمبه نرم و خوشکل و یک خط صاف و بی نقص وسطش یک برجستگی خیلی ظریف و کوچک هم چوچولش بود.

 
اون روز در یک قدمی هم ایستادیم و کلی بدن لخت همدیگر را نگاه کردیم، تا اینکه صدای در حیاط آمد و با عجله لباس پوشیدیم و پریدیم پست دفتر و کتابمون که مثلا درس میخوندیم، درحالی که کیرم مثل میخ صفت و محکم شده بود و پنهان کردنش کلی سخت بود. بعدها کمی راحت تر شدیم به بدن لخت هم دست میکشیدیم اما هیچ وقت نتونستیم سکس کنیم، مینا بشدت محتاط بود واز بکارتش میترسید، من هم دوستش داشتم و نمیخواستم چیزی را بهش تحمیل کنم.
16 سالم بود که از آن محل اسباب کشی کردیم و به محل دیگری رفتیم و بعد هم من به شهر دیگری برای دانشگاه رفتم، شنیدم که مینا خواستگارهای زیادی داره و اکثرا هم پسرهای خوب و مایه داری بودن برای همین دیگه سراغی از مینا نگرفتم، میدونستم اگر بهش سر بزنم یا زنگ بزنم دیگه رابطمون قطع شدنی نیست ومن هم وضع مالی خوبی نداشتم و نمیخواستم اذیتش کنم. تا اینکه مینا ازدواج کرد، کارت فرستادند ولی من نرفتم.

 
25 سالم بود که کاری را شروع کردم و خیلی سریع پیشرفت کردم بعضی وقتها باورم نمیشد که با چه سرعتی پول جمع میکنم. خانه ای در منطقه خوبی از شهر گرفتم و ماشین و…. تفریحم سفر و کوهنوردی و غواصی بود. سالی یک بار هم سفر خارجی . هیچ وقت نتونستم با جنده ای سکس کنم ، با تصویری که از بدن مینا در ذهنم بود بدن زنهای فیلمهای سکسی و … برایم جذابیتی نداشت.
یکی دو کارگر و چند همکار داشتم ، مردی بود به اسم احمد نسبتا بی پول که از مشتریهایم بود ، روزی احمد را بهمراه خانواده اش دیدم همسرش و، دو دختر و یک پسر همراهش بودند. احمد یک دختر دیگر هم داشت که ازدواج کرده بود.تا چشمم به دخترش سیمین افتاد هوش از سرم پرید، شبیه مینا نبود اما به همان زیبایی بود. آن موقع 32 ساله بودم، و سیمین 21 سال داشت. کم کم روابطم را با احمد صمیمانه تر کردم کاری میکردم که از من به او سود بیشتری برسه. و بعضی وقتها به خانه دعوتش میکردم. تا اینکه کم کم پایم به خانه شان باز شد، خیلی تلاش میکردم به سیمین نزدیک شود اما سیمین بسیار کم حرف و تودار بود و همین نزدیک شدن به او را مشکل میکرد. تصمیمم را گرفته بودم هرطور شده باید سیمین را تصاحب میکردم، یک روز که احمد وخانواده اش در خانه ما بودند زن احمد با مادرم صحبت میکرد که گفت چرا برای مهرداد زن نمیگیرید که من از خداخواسته گفتم شما دختر خوب معرفی کنید من ازدواج میکنم، از همان فردا زن احمد دست به کار شد اما هر کسی را معرفی میکرد رد میکردم ، تا اینکه پرسید چه جور دختری میخواهی که ما همون را پیدا کنیم…

 

من هم که منتظر این لحظه بودم گفتم یک دختر شبیه سیمین خانوم متین و موقر و خانوم باشد، میدانستم که از خدایشان است که دامادی مایه دار داشته باشند تا از آن فلاکت خارج شوند چند روز بعد مادرم گفت که خواهر سیمین چطور است که من رد کردم فهمیدم با مادرم صحبت کرده. چند ماه بیشتر طول نکشید که حرف سیمین را پیش کشیدند من هم تاقچه بالا گذاشتم که سنمان به هم نمیخورد و حرف دختر هم شرط است که مادرش گفت سیمین هم شما را دوست دارد، مطمئن بودم دروغ میگن و سیمین را مجبور کرده بودند در واقع دخترشان را به من فروختند. در مجلس عقد سیمین مثل یک فرشته بود ، بدن زیبا و ظریفش در لباس سفید میدرخشید بالای سینه های لختش برق میزد و من برای دیدنش له له میزدم. سعی کردم با رفتن به سفر های مختلف و تفریحات گوناگون سیمین را به خودم نزدیک کنم از خرج کردن لذت میبرد و من هم دریغ نمیکردم. اما در خانه از من فاصله میگرفت شبها روی یک تخت میخوابیدیم اما مثل گنجشک در گوشه تخت میخوابید و وقتی نزدیکش میشدم مثل چوب خشک میشد. چند ماهی گذشت و هر روز اتش من برای رسیدن به سیمین بیشتر میشد. یک شب بعد از کلی تفریح و گردش به هتل رفتیم سیمین دوش گرفت و از خستگی سریع خوابید من هم دوش گرفتم و نزدیک تخت نشستم ، لباس نازکی پوشیده بود، به پهلو خوابیده بود ترکیب کمر باریک و باسن بزرگش بسیار زیبا و هوس انگیز بود …

 

چند بار دور تخت این طرف و آن طرف شدم و بدنش را دید زدم ، به شدت شق کرده بودم، قلبم سریع میزد، دوباره روبرویش نشستم صورتش آرام و قشنگ بود نبض گردنش را میدیدم که زیر پوست سفیدش بالا و پایین میشد سینه های خوشکلش روی هم افتاده بود و نوک یکیش از زیر لباس مشخص بود، دیگر تحمل نداشتم ، نور اتاق را کم کردم،لباسهایم را در آوردم و آرام کنارش دراز کشیدم صورتم را نزدیک صورت کردم و آرام نوک سینه اش را با انگشت گرفتم سیمین از خواب پرید و تکانی خورد اما نوک سینه اش را ول نکردم و آرام میچرخاندم. رنگش مثل گل، سرخ شد، و چشمانش را بست، لبهایش را بهم فشار داد. نیم خیز شدم و دست دیگرم را روی پاهایش کشیدم دوباره تکانی خورد آرام آرام دامن را بالا زدم و روی شورتش را نوازش میکردم و با دست دیگر سینه اش را در مشتم گرفتم. سیمین چشمش را بسته بود و تکان نمیخورد، دستم را بالاتر آوردم و زیر شورتش بردم . سعی کرد پاهایش را جمع کند که دیر شده بود دستم لای پایش بود ، اوووو خیلی نرم و داغ بود . و کمی خیس شده بود ، به بازی زیر شورتش ادامه دادم تا کاملا خیس خیس شد، به پشت خواباندمش و شورتش را درآوردم ، خیلی خیلی زیبا بود ، همانطور که فکر میکردم ، کامل و بی نقص ، مثل همان هلوهای مینا.

 

زبانم را روی کسش میکشیدم و سیمین همچنان چشمهایش را بسته بود. یقه لباسش را هم باز کردم و سینه هایش را خوردم و تمام بدنش را لیس زدم، سرم کیرم را روی کسش گذاشتم و آرام هل دادم تمام عضلاتش منقبض شد، سرش وارد شد داغ داغ بود بدن را میسوزاند آرام آرام ادامه دادم ، هر یک سانتی که داخل تر میشدم داغ تر و تنگ تر میشد از هیجان میلرزیدم ،دیگه همه چیز دست طبیعت بود وقتی کامل داخل شدم بی اختیار عقب جلو میشدم ناگهان لرزش بدن سیمین را حس کردم، ارضا شده بود همین باعث شد که من هم از شدت هیجان ارضا بشم و هر چی داشتم را داخلش خالی کنم. چند لحظه ای نفس زنان توی بغلش افتادم وقتی بلند شدم هنوز چشمهاش بسته بود و قطره اشکی از گوشه چشمش پایین میچکید. چند دقیقه ای نشستم و نگاهش کردم، ارضا شده بود ولی نشانه ای از لذت در چهره اش نبود گفتم : سیمین ارضا شدی همونطور که چشماش بسته بود سرشو تکون داد یعنی شده گفتم دوست داشتی دوباره اما آرومتر سرشو تکون داد معلوم بود که دوست نداشته گفتم سیمین منو دوست داری؟ دوباره سرتکون داد گفتم بگو با صدای ضعیف و بغض که بیشتر شبیه ناله بود گفت آره دوست دارم تو شوهرمی…

 

 

رفتم توی حمام ، خدای من اونو خریده بودم، من بهش تجاوز کرده بودم ، اشک از چشام راه افتاد و کلی گریه کردم از فرداش تا یکی دو ماه نسبتا هر شب باهاش سکس میکردم. روزها حالش عالی بود با خواهرهاش بیرون میرفت و خرج میکرد و شاد بود و شبها مثل مجسمه روی تخت با هاش سکس میکردم و همیشه همونطور بدون هیچ عکس العملی بدون هیچ لذتی روی تخت افتاده بود و بعد از هر سکس افسرده میشدم. 3 سالی گذشت و وضعیت همینطور بود ، به شدت دوستش داشتم و تمام سعیم را میکردم که بهش خوش بگذره و منو هم دوست داشته باشه به زبون میگفت اما میدونستم که دوستم نداره. کارتش را پرپول میکردم و یک ماشین هم براش خریدم،عروسکی خوشکل و زیبا در بغل داشتم باهاش سکس میکردم اما دقیقا مثل یک عروسک بی جان بود و بعد از هر سکس افسردگی. تا اینکه متوجه شدم کمی شنگول تر شده اول خوشحال شدم فکر کردم به من عادت کرده تا اینکه قبض موبایلش آمد 300 هزار تومن در یک ماه خیلی عجیب بود ، مشکوک شدم، به بهانه تولدش یک گوشی نو گرفتم و دادم یک کار بلد روش برنامه جاسوسی ریخت و بهش هدیه کردم بعد از یک هفته گوشی را به بهانه تکمیل گارانتی ازش گرفتم تا مثلا ببرم نمایندگی اونروز با خواهراش رفته بودن تفریح. توی گوشیش خبری از اس ام اس مشکوک نبود، برنامه جاسوسی را باز کردم و به مکالماتش گوش دادم، یکهو نفسم بند اومد، با یکی حرف میزد، عزیزم، عشقم نفسم، چیزهایی که تشنه شنیدنش بودم…

 

 

قلبم مثل پتک به قفسه سینم میکوبید صدای ضربات قلبمو توی سرم میشنیدم، خشکم زده بود و همینطور مکالماتشون را میشنیدم، تمام بدنم به شدت میلرزید ، اینقدر شدید که از روی صندلی افتادم و دو زانو روی زمین نشستم منتظر بودم تا قلبم آخرین ضربه را بزنه و بایسته، یک ساعت یا بیشتر همونجا بی حرکت نشسته بودم ، نه فکرم کار میکرد نه توانایی حرکت داشتم. یواش یواش از جام بلند شدم همینطور که شماره خواهرش را میگرفتم تا بپرسم کجا هستند از آشپزخانه یک کارد بلند برداشتم. اما در دسترس نبودند. کارد را برداشتم و نشستم توی ماشین و مدام زنگ میزدم اما لعنتی جواب نمیداد، دو ساعتی الکی چرخیدم، تا به خودم اومد، نه نباید احمقانه عمل کنم، باید آروم باشم، باید مثل همیشه یک نقشه درست بکشم. شماره پسره را برداشتم. از حرفاشون فهمیدم که یک سالی هست با هم ارتباط دارن و هنوز پسره نتونسته مخ سیمینو بزنه روش بخوابه و در حد گردش و پارک و مالیدن رسیده اما داشت به هدفش میرسید…

 

 

شب که سیمین آمد خیلی عادی برخورد کردم و گوشیشو بهش دادم. برای اینکه دست پسره به سیمین نرسه با خانواده فرستادمش شمال. یک کارگر داشتم به اسم علی که 10 سال قبل برای خودش ارازل و اوباشی بود و حالا مثل بچه آدم زندگی میکرد، بهش زنگ زدم و گفتم یک دختر برام پیدا کنه که سر زبون داشته باشه و به اندازه کافی جنده باشه تا بتونه برام کاری کنه و اون هم پیدا کرد به دختره قول پول خوبی دادم و ازش خواستم به پسره مثلا اتفاقی زنگ بزنه و سعی کنه یک جا باهاش قرار بزاره، 10 روز نشد که زنگ زد و گفت فردا باهاش قرار گذاشته ، یک آدرس بهش دادم و گفتم قرارشو اونجا بزاره ، یک جای تفریحی که مسیر رفت و برگشتش خلوت بود. روز قرار ، من و علی و دو نفر دیگه که از دوستای قدیم علی بودن با کمی پیش پرداخت رفتیم سر قرار پسره با یک پراید اومد وقتی دختره نیومد برگشت . طبق برنامه به بهانه تصادف راهشو بستیم از ماشین کشیدیم پایین و او سه تا انصافا کارشونو بلد بودن ، کشیدنش پشت درختای خیابون و مثل سگ میزدنش ، اولش عربده میکشید و فحش میداد وبعد فقط داد میزد ،بعد فقط ناله میکرد وقتی رفتم بالا سرش ترسیدم که مردنی باشه اما رفتم از تو ماشین چیزی که براش آماده کرده بودم آوردم، یک سنگ گرانیت اندازه یک آجر و یک چکش آورده بودم سنگو گذاشتم روی زمین انگشت شصتشو گذاشتم روی سنگ و دو بار محکم با چکش کوبیدم روش

 

با ناله دستشو کشید به علی اشاره کردم اون دوتا گرفتنشو و علی هم دستشو گرفت انگشت اشاره و انگشت کنارش هم دو سه بار کوبیدم همچین که تا یکسالی نتونه گوشی دست بگیره، بعد علی چیزهایی را که قبلا گفته بودم براش تکرار کرد. علی گفت : خرج ما سه تا برای امروز شده 500 تومن، خرج اون دختره که کشیدت اینجا شده 100 تومن ، کارفرمام گفته به دختره یک زنگ بزنی یک اس ام اس بدی ، یک روزی اتفاقی از کنارش رد بشی فقط یک تومن خرجت میشه، میدم سرت از رو تنت بر میدارم. حتی نمیتونست چشمهاشو باز کنه نمیدونم میشنید یا نه، اما بهش نگفتم بخاطر کدوم دختر و چرا کتک خورده، میخواستم تا مدتی از هرچی دختر دور و برش هست بترسه و توی بلاتکلیفی بمونه. گوشیشو و جیبشو خالی کردیم و رفتیم. وقتی میخواستیم سوارشیم و بریم، علی یک حالی هم به شیشه های ماشینش داد و راه افتادیم.

 

به علی گفتم که ماجرای دختر یکی از دوستام هست،پول خوبی بهشون دادم و گفتم خفه بمونن، اصلا نمیخواستم یک روزی یک جا کسی بگه مهرداد زن جنده بوده ، برام خیلی سخت و گرون میشد. تا مدتها سیمین کلافه بود و منتظر پسره بود اما ازش خبری نشد،تا سال بعد که سیمین را طلاق دادم نتونستم باهاش سکس کنم بجز بار آخر که از روی ناراحتی و تلافی زورکی و خشن افتادم به جونش و خرکی کردمش ، البته هنوز هم ناراحتم که اونجوری کردمش چون هیچ وقت نمیتونستم ناراحتش کنم یا دست روش بلند کنم، امان از خریت امان از دوست داشتن احمقانه، بعد از سیمین توی بعضی سفرهام با جنده های خارجی یا موردهای داخلی سکس میکنم.اما هنوز هم از سکس لذت نمیبرم. و هنوز هم بعد از سکس افسرده میشم.می‌دونم که جنایتکار اصلی‌ منم که به اسم شوهر دارم بهش تجاوز می‌کنم ولی بازم میگم امان از دوست داشتن احمقانه… شاید باید بزارم که با کسی‌ که دوست داره رابطه داشته باشه. دارم رو این قضیه فکر می‌کنم…

 

 

نوشته: ؟

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

4 دیدگاه دربارهٔ «برده ای به نام همسر»

  1. من و تنهایی. توبا چنتایی؟

    سلام داداش. خیلی جالب بود. بهترین کارو کردی که به سیمین اسیبی نرسوندی. این پسرها هستند که باید ادم بشند.

  2. خیلی تحت ثاثیر قرار گرفتم خیلی عالی بود خوب کاری کردی پسررو تونجوریش کردی.

  3. این داستان سکسی بود یا داستان عاشقونه غمگین
    اماخداوکیلی داستان خوبی بود

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا