خیانت ناخواسته به شوهرعزیزم

سلام.
من مهساهستم 29 سالمه و با شوهرم علی که کارمند یکی از اداراته در شهرجدید پرند در نزدیکی تهران زندگی می کنیم
چندروز پیش برای انجام کاری چون به شوهرم مرخصی نداده بودند مجبور شدم برم تهران که خودم پیگیر کارها بشم
حالا نمیدونم اسمشو بذارم بدشانسی یا خوش شانسی که به محض پیاده شدن از اتوبوس اردشیر ، یکی از فامیلای دور پدریم رو دیدم که جلو اومد و پس از دست دادن و روبوسی واحوالپرسی (اینو بگم که ما توی فامیل ؛زن و مرد ، دختر و پسر و کوچیک و بزرگ همه با هم دست میدن و روبوسی می کنن و روبوسی کردن ما چیز تازه ای نبود) سراغ شوهرمو گرفت که من قضیه ندادن مرخصی به علی و کاری که دنبالش اومده بودم رو واسش تعریف کردم بعد از اینکه حرفای من تموم شد.

 
دیدم اردشیر دوباره دستشو بطرفم دراز کرد و گفت خوب مهساجون حالا که علی آقا نیومده بیا جلوتر تا بجای علی آقا هم بوسد کنم و من هم خیلی عادی دستمو توی دستش گذاشتم تامثلن بجای شوهرم با او دست داده باشم
اردشیر هم در حالی که دست راستمو توی دستش گرفته بو با اون یکی دستش دست انداخت دورکمرمو منو به خودش چسبوند و در حالی که دستشو روی پشتم می مالید چند بوس آبدار ازم گرفت و باخنده گفت این بوسها بوسهای مردونه بود تقدیم به علی آقا
درجوابش گفتم ممنونم ازت که اینقدر بفکر علی آقای ما هم هستی و اونو از محبت خودت بی نصیب نمیذاری
نگاهی به من کرد لحظاتی به چشمام خیره شد و سرمو به سینش چسبوند (اینو بگم قبلن ها هم از اینکارا کرده بود اما اینبار وقتی دستم توی دست اردشیر بود که به نرمی فشارش میداد و با اون یکی دستش کمرمو مالید و بعدهم سرمو روی سینه خودش گذاشت و نوازشم کرد حال عجیبی بهم دست داد.
در حالیکه حسابی ترسیده بودم ی وقت سروکله ماموران پیدا نشه

 
بی اختیار من هم دستشو فشار دادم و خیلی آهسته گفتم ببخشیدها ولی انگاری توی خیابونیم زشته مردم می بینن نمیدونن که ماباهم فامیلیم کار دستمون میدی ها!
همون طور که سرمو روی سینه اش نگهداشته بود گفت خیلی وقته ندیدمتون بخدا خیلی دلم واستون تنگ شده بود و بازهم ی بوسه کوچولو از من گرفت که این کار اردشیر منو حالی به حالی کرد اما به روی خودم نیاوردم از بچگی اردشیر رو خیلی دوست دارم و اوهم منو خیلی دوست داره قبل از ازدواج هم یکی از بزرگترین آرزوهای من این بود که ای کاش من چند سالی از اردشیر کوچیکتر بودم تا بتونم زنش بشم که البته چون او سه چهار سال از من کوچیکتر بود و میدونستم توی فامیل ما قبول کردن اینکه مرد از لحاظ سنی کوچیکتر از زنش باشه غیرممکنه خیلی زود بی خیال این آرزوی خودم شدم و بعد از آن مثل بقیه بچه های فامیل باهاش برخورد میکردم
بعد از ازدواج هم یکی دوبار بیشتر اردشیر رو ندیده بودم که توی اون یکی دوبارهم حسابی باهم شوخی کردیمو و گفتیم و خندیدیم .)

 
خلاصه اون روز هم اردشیر پس از آنکه روبوسی و بغل کردن منو توی خیابون تموم کرد در حالیکه میگفت حالا بیا بریم اونور خیابون که ماشینم اونجاس
دستمو گرفت و گفت مهسا جون؛ با این حال گویا خدا منو سرراه شما قرار داده تا من امروز به جای علی آقا در خدمتتون باشم و بعد هم منو راهنمایی کرد به سمت ماشینش که پارک شده بود
هرچی اصرار کردم که مزاحم نمیشم قبول نکرد که نکرد و گفت مگه من بمیرم تو تنهایی بری دنبال کارها
من هم که حرفاشو به حساب تعارف میدونستم ازش تشکر کردم و گفتم خدانکنه تو بمیری دشمنت بمیره و . . .. . خلاصه در حالی که دستمو گرفته بود منو برد سوار ماشینش کرد و رفتیم یکی دو اداره که کارهامو پیگیری کنم
و در طول مسیر که اتفاقن خیلی هم کوتاه بود من مرتب ازش معذرت خاهی میکردم که مزاحم وقتش شدم او هم حسابی بگو و بخند داشت و چندبار به شوخی روی شونه و رونای من زد و گفت مگه من میذارم مهسای عزیزم با پای پیاده بره دنبال کارهاش و ی بار هم با خنده دستمو گرفت و گذاشت روی دنده و درحالیکه دست خودش رو روی دست من محکم فشار میداد گفت : مهساجونم واسه اینکه زیاد عذاب وجدان نکشی که مثلن امروز مزاحم کار وبار من شدی ؛ کنترل گاز و ترمز و کلاج ماشین با من دنده عوض کردنش هم با تو و…….و خلاصه در کمتر از یکی دوساعت کارم تموم شد وآخر سر وقتی ساعت نزدیک دوازده ونیم ظهر شده بود اردشیر از من خاست برای ناهار برم خونشون ولی وقتی گفتم اگه بخایم بریم خونه شما و ناهار بخوریم و دوباره اینهمه راه رو برگردیم دیر میشه و اگه دیربرگردم امکان داره شوهرم ناراحت بشه گفت حالا که اینطوره پس میریم رستوران غذا میخوریم بعد خودم میرسونمت پرند
این بارهم هرکاری کردم که رستوران نریم قبول نکرد که نکرد

 
وقتی رفتیم توی رستوران سر ی میز روبروی هم نشستیم
موسیقی آرومی داشت پخش میشد که اردشیر سفارش غذارو داد بعدهم رو به من کرد و گفت : خوب حالا از خودتون بگید، از زندگی با علی آقا راضی هستی؟
من هم در حالی که با قاشق و چنگالهای روی میز بازی میکردم ی نگاهی به در و دیوارهای رستوران انداختم و گفتم علی ی فرشته آسمونیه ماهه ، من که خیلی ازش راضیم
دیدم اردشیر دستاشو جلو آورد و روی توتا دستام گذاشت و گفت واقعن خوشحالم از اینکه اینو می شنفم مهساجون
در همین حال به اردشیر گفتم : میشه ی خاهشی ازت بکنم
گفت درخدمتم هر امری داری بفرما

 
گفتم : تو شوهرمو خوب نمیشناسی اگه بفهمه امروز با شما بودم و باهم رفتیم رستوران ممکنه ناراحت بشه پس خاهش میکنم بذار این قضیه دیدار امروز ما همین جا فراموش بشه
لبخندی زد و با شیطنت گفت : باشه عزیزم همینجا فراموش میشه ولی وجدانم قبول نمیکنه تو رو توی این شهر درندشت تنها بذارم و برم
باید حتمن تو رو تا پرند برسونم ، اصن فرض کن من هم یکی از این راننده های خطی هستم که مسافر جابجا می کنن
با این حرفش دیگه جوابی نداشتم و ازش بابت غذا و اینکه وقتشو در اختیار من گذاشته تا به کارهام برسم تشکر کردمو راه افتادیم سمت ماشین اردشیر
که در این بین اردشیر گفت دستتو بده من
من هم خیلی ساده و بی اراده دستمو بطرفش دراز کردم

 
اردشیر هم محکم دستمو توی دستش گرفت و با همون خنده های همیشگی گفت: حالا بیا بریم پیش بسوی پرند.
من هم نمیدونستم این کارهای اردشیر مثل قدیما ی برخورد عادیه یا خدای ناکرده از روی نظر بدیه که به من داره .
با این حال با خودم گفتم چرا بچه شدی مهسا؟
مگه تا چندسال پیش که شوهر نکرده بودی همینطور نبود این اردشیر؟ وقتی مجرد بودی نظر بد نداشت حالا که متعهل شدی که دیگه نمیاد به تو نظر بد داشته باشه و . . . . ..
خلاصه راهی پرند شدیم و توی راه هم بعضی وقتا بازهم دستشو روی رون و بازوهایم می کشید و یا موهامو کنار میزد که مثلن بهتر منو ببینه و . . . . و البته من هم از این کارها نه تنها بدم نمی اومد بلکه لذت هم میبردم
ساعت تقریبن سه بعدظهر بود که به خونه رسیدیم محله ما خیلی خلوته و اون موقه روز هم کسی توی کوچه ما نبود
از ماشین که پیاده شدم رو به اردشیر گفتم بیا بریم خونه ی چایی بخور خستگیت در بره
اوهم بدون هیچ حرف اضافه ای گفت چشم و از ماشین پیاده شد و با هم رفتیم خونه
فوری سماور رو روشن کردمو رفتم توی اتاقم تا لباسامو عوض کنم
اردشیر گفت خونه قشنگی دارید اماتنهایی حوصلت سر نمیره؟
گفتم چاره ای نیس چیکار کنم
گفت علی آقا کی تشریف میارن
گفتم شیفت کاری علی ی هفته 8 صب تا 8 شبه ی هفته هم 8 شب تا 8 صب
گفت با اینحال چند ساعتی مونده
من هم در ادامه حرف او گفتم آره تازه تا برسه خونه هشت و نیم هم میشه…

 
مانتو رو درآورده بودمو داشتم شلوارمو عوض میکردم که دیدم در اتاق باز شد
برگشتم دیدم اردشیر دروباز کرده وایساد و داره منو نیگا میکنه
هول شدم مانتو رو برداشتم دور خود بپیچم که اردشیر اومد جلو و گفت وقتی لختی خیلی دلرباتر میشی و مانتو رو کشید
هاج و واج بهش نیگا میکردمو نمی دونستم قراره چه اتفاقی بیفته
با نگرانی گفتم اردشیر چیکار می کنی
اومد جلوترو منو توی بغلش گرفت و گفت کارای خوب خوب میخایم بکنیم و لبشو گذاشت روی لبم
خیلی ترسیده بودم و نمیدونستم چیکار کنم که اردشیر خودشو به من چشبوند
مانتو را پرت کرد گوشه ای و همونطور که منو توی بغل گرفته بود شروع کرد به بوسیدن وو لیسیدن گردنم به تندی گفتم خجالت بکش این کارا چیه می کنی؟؟

 
اما اون دست بردارنبود و همونطور که منو گرفته بود کمرمو می مالید و بیشتر منو به خودش میچسبوند با موهام بازی میکرد و کیرشو از روی شلوار به کسم می مالید
من هم کم کم شل شدم و اردشیر منو خابوند فقط ی شرت پام بود که نمیدونم کی اونو از پام درآورده بود
بعد از لحظاتی من هم حسابی داغ شدم و خودمو در اختیار اردشیر قرار دادم تا هرطور دلش میخاست با من حال کنه
او هم حسابی سنگ تموم گذاشت و به روش های مختلفی منو کرد
وقتی هر دوخسته از یک سکس لذتبخش روی زمین افتاده بودیم
اردشیر گفت خیلی وقت بود که در آرزوی چنین لحظاتی بودم ممنونم مهساجون که منو به آرزوم رسوندی
و سریع لباس پوشید و رفت
و اینگونه بود که ناخواسته به یک سکس اجباری تن دادم…

 
البته هرچند ناراحتم از اینکه به شوهرم خیانت کرده ام اما میدونم که این خیانت خیانتی ناخاسته بوده

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون
پیمایش به بالا