منو برد خونشون و خواست بکنمش

من علی هستم 26 ساله…

***

اون روز بارونی و هوا سرد بود ب طوری ک پوست صورت رو میسوزاند
همش چشمم ب راه لعنتی بود تا ب خونه برسم اما تمومی نداشت
خونمون توی خیابان توحید بود و با خونه عمو اینا سه خیابان فاصله بود.
بارون هر لحظه شدید تر و لباس های من خیس تر میشد و خیسی رو روی کمرم حس میکردم . صبح رادیو گوش دادم و گفت اسمان افتابی میمونه جالب اینجاست ک هیچ وقت پیش بینی هواشناسی درست در نمیاد.
نزدیک خونه عمو اینام رسیدم چشمم ب برج بلندشون افتاد
با خودم گفتم یعنی نازنین داره چکار میکنه توی اتاقش و از جلوی درب پارکینگ شون ک رد میشدم یه دفعه دویستو شیش البالویش جلوی پام ترمز کرد

 
تا نگاهم ب چشماش افتاد قند توی دلم اب شد با نگاه سلام کردم چون هم تعجب کرده بودم از اینکه توی فکرش بودم و همون موقع ترمز کرد جلوی پام و هم اینکه سردم بود و فقط لبخند تحویل دادم
چند ثانیه بعد رفتم کنار تا بره توی پارکینگ و همزمان دستمو ب نشانه خداحافظی بلند کردم و ب راهم ادامه دادم
پشتم در پارکینگ رو با ریموت بست و یکمی ناراحت شدم ک حداقل تعارف نکرد بیا تو .. دو تا ساختمان دور نشده بودم ک گوشیم زنگ خورد ..خودش بود
بله ؟ – سلام پس چرا نیومدی تو ؟ باز لوس بازی در اوردی ؟
{خدای من تا با ناز و عشوه حرف میزد دنیام زیرو رو میشد}
– ن دختر عمو مرسی نمیخواستم مزاحم بشم – برگرد بیا بالا درو باز میکنم زود باش ن ن اخه .. مزاحم .. قطع کرد.
دیگه سرما و گرسنگی و مهم تر از همه دیدن دوباره عشقم وادارم کرد برم . راستش با سر رفتم توی خونشون.خخخ
اسانسور کار نمیکرد با خستگی زیاد از پله رفتم بالا تا طبقه پنجم

 
در باز بود رفتم داخل گفتم صاحب خونه ؟
نازی از توی اشپز خونه گفت صاحب خونه نیست رفته سر ساختمان سرکشی مامانمم کلاس یوگاست.
نازنین تک دختر بود
زیبا 21 ساله و ب شدت لوس با یه پدر مایه دار و مامانشم تا میتونه پولای شوهره رو خرج میکنه و کجا ها زیر ابی رفته و خبراش رسیده بماند . ناهار رو آورد و جاتون خالی زدیم ب بدن ولو شدم رو مبل و اونم داشت ظرف ها رو توی اشپز خونه میشست
گوشیش زنگ خورد روی میز ناهار خوریشون بود صداش زدم اما نشنید
رفتم گوشیش رو برداشتم بردم توی اشپز خونه دادم دستش
گفت اه بازم این بی پدر مادر زنگ زده ..
گفتم کی ؟؟ چی ؟؟ قضیه چیه ؟؟
گفت مزاحمم شده همش زنگ میزنه و معلوم نیست شمارم رو از کجا اورده.

 
بی اختیار گوشی رو گرفتم و جواب دادم و دادو بیداد رو گذاشتم زمین ک چکار داری با این خط و کلی …
غیرتی شدم حسابی اونایی ک روی عشقشون غیرتی میشن درک میکنند چی میگم
گوشی رو قطع کردم و رفتم روی همون مبل و نازنین هم یه لیوان اب یخ اورد خوردم. گفت چته علی این همه غیرتی شدی ؟
گفتم خب خوش ندارم کسی مزاحمت بشه .. ادم روی دختر عموش غیرتی میشه دیگه چه اشکالی داره ؟
گفت اخه تو بیشتر از دختر عمو غیرتی شدی هر کی ندونه فکر میکنه زنتم.
تا گفت زنتم فهمیدم منظوری داره اخه میتونست بگه خواهر یا مادر ..کلی هم قند توی دلم اب شد خلاصه سر بحث باز شد و بهش گفتم دوست دارم .. جمله ای ک یک سال و نیم توی دلم مونده بود. بوسیدمش و از خونشون رفتم.
رفتم پای اسانسور، کار افتاده بود دکمه طبقه همکف رو زدم اسانسور درش نصفه بسته شده بود، یک دفعه درب اسانسور باز شد نازنین بود یه نگاه خشمگین و نسبتا مطلوبی داشت اومد تو و چونه ام رو گرفت لب هاش رو گذاشت روی لبام . موج شهوت با اون کارش رفت توی وجودم و داغ شدم
پدر سوخته خیلی هم سکسی هست بدنش خلاصه رفتیم توی خونشون و لباس هاش رو در اوردم
عزیز دلم خجالتی بود{ ن ب اون لب بازیش تو اسانسور ن ب خجالتی بودنش} همش دستش رو سینه های درشتش و کس سفیدش بود موقع در اوردن لباس هاش ولی بعدش یخش اب شد
رفتم روی لب هاش و گردنش رو میخوردم همزمان چند تا لیس ب لاله گوشش میزدم ک گفتم بدم میاد و سرمو زد ب سمت گردنش و شروع کردم ب خوردن گردنش حسابی سرخ شده بود.

 
با بوسه ب سمت سینه هاش رفتم فوق العاده نرم بود با نوک صورتی رنگ
حسابی خوردمشون در تمام مدت چشماش رو بسته بود و فقط نفس میزد و هیچ صدایی نمیکرد گاهی لب هاش رو گاز میگرفت.
همون طور با بوسه رفتم سمت کسش و همه جوره میخوردم کسش رو از چوچوله اش تا سوراخ کونش رو لیس میزدم حال عجیبی داشتم با اینکه اولین سکسم نبود ولی ..
تا اینکه ارضا شد و سرمو پرت کرد عقب و ب پهلو شد و پاهاش رو ب هم فشار دار از کنار لرزش ها و تپش هایی رو توی پهلوش میدیدم رفتم بالا سرش و بوسش کردم سرشو چرخوندم ب سمت خودم و گفتم نازی دوست داشتی و با چشم های بسته سرشو تکون داد همون طور ک سرش روی رونم بود کیرمو مالیدم ب دهنش گفتم میخوری ؟ اروم دهنشو باز کرد و یکمی مزه کرد و تا وسطش کرد توی دهنش
خودم اروم با دستم عقب و جلو میکردم چند باری اووق زد و منصرف شدم از سکس دهنی وقت نبود و نمیشد توی جاییش بکنم، از طرفی هم میدونستم اگه بشه بکنم فقط کسش میشه و کونش هم نمیشه بدون کار کردن روش کردش و نمیخواستم ک پرده اش رو بزنم در نتیجه لاپایی گذاشتم تا ابم اومد و ریختم توی دستمال .

 
خوابیدم روش و لب هاش رو خوردم وقت حمام نداشتیم و لباس پوشیدم چون مامانش موقع اومدنش بود طبق گفته خود نازنین. .. اون روز قرار ازدواجونم گذاشتیم ورفتم. باران بند اومده بود و افتاب بدون گرمایی ب صورتم می تابید. الان  عقدمه و قراره پردشو بزنم …عاشقشم واقعا عاشقشم.اما تنها چیزی که اذیتم میکنه اینه که میگن ازدواج دختر عمو پسر عمو باعث به وجود اومدن بچه‌های عقب مونده میشه. اینه که دارم فکر می‌کنم ازدواج نکنم بهتره. شما چی‌ فکر می‌کنین؟

نوشته:‌ باباشمل

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

3 دیدگاه دربارهٔ «منو برد خونشون و خواست بکنمش»

  1. ازدواج کن الان اونقدر پیشرفت علم بالاهست که با آزمایش و اینا دیگه نگران بچه نباش

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا