مرهمی به نام زمان

*

-الو خانم سرلک ، لطفاً سه تا فنجون قهوه بیارید اتاق من !
و نگاهش را با لبخندی از سر شوق به چشمان فتانه دوخت. دخترک سعی کرد با متانت از نگاهی که حس کار و همکاری توش نبود ، فرار کنه ، برای همین با انگشت اشاره به لبه میز دست کشید و نگاهش رو به پایین انداخت ، برق لوستر بالای سرش روی ناخن بلندش که با رنگ مشکی ، کاملا تیره و براق بود،افتاد.
– حاج آقا جان نثار ، چهار سال پیش که اینجا اومدم ، اوضاع مالیتون خیلی مساعد نبود ، چیکار کردین که یکهو همه چیز تغییر کرد.

 
حاج آقا جان نثار که حاضر نبود چشم از چشمهای اون دختر زیبا رو برداره و نگاهش از خط سینه هایی با سایز محبوبش تا چشمهای مردابی اش حرکت رفت و برگشت داشت با لهجه اصفهانیش، جواب داد.
-بردیای عزیز ، هر کاری قلق خاص خودش رو داره ، هر وقت شوما به من یاد دادی ، چیطور تو استخدام کارمند جذاب موفق باشم ، منم بهتون میگم ، راز موفقیتم چی چی بوده س.
بردیا لبخند غرور آمیزی زد و گفت :
– ولی من رازم رو همین الان بهت میگم .

 
در همین حین خانم سرلک درب اتاق رو زد و بعد از کسب اجازه ، با سینی قهوه وارد شد ، در همون ابتدای کار چشمش روی دختر خوش هیکل و خوش تیپی که توی اتاق نشسته بود و پای راستش رو به طرز اغوا کننده ای روی پای چپش انداخته بود و طرح تتوی یک درخت آسیای شرقی به شکل مینیاتور که از کنار انگشت کوچیک پاش شروع میشد روی ساق ظریف پاش به اتمام میرسید و از زیر صندل طرح رومی پاشنه بلندش مشخص بود خیره موند ، مانتوی رنگ تیره فتانه ، باعث میشد موهای عسلی اش که از زیر روسری کمی بیرون بود بیشتر به چشم بیاد ، فتانه با نگاه سبز مردابیش به چشمهای غمگین دخترک چشم دوخت و سعی کرد با لبخند قشنگش که ابزار ارتباطی قدرتمندش بود ، حس خوبی رو ایجاد کنه ، سرلک ، با دیدن لبخند فتانه ، پشت چشمی نازک کرد و سینی قهوه رو بهش تعارف کرد. بردیا ادامه داد:
-راستش من از همکارای خانم به عنوان نیرو استفاده میکنم و نه ابزار کار ، سعی میکنم باهاشون صادق باشم و البته تو فرم پرسشنامه شغلی به بهونه تهیه لباس فرم ، اندازه های اندامشون رو ثبت نمی کنم.

 
و با نگاهش بطوریکه فقط حاج آقا جان نثار متوجه بشه به خانم سرلک که الحق بدنش مثل مانکن بود اشاره کرد.
حاج آقا جان نثار خنده بلندی کرد و گفت:
– بردیا جان حیف، اینجا خانمای محترم حضور دارن ، اما من باید روشم رو عملی نشونت بدم ، با توضیح دادنم ، چیزی متوجه نمیشی ، اما چندبار که با من کار کنی ، همه چیز دستگیرت میشه ، بریم سر اصل موضوع ، قهوه اتون سرد نشه ، خوب حالا کجای تهران میخواین استخر بزنین؟
– راستش قرار نیست ، فقط یه استخر باشه ، نظرمون روی یه رستوران بزرگ با فضای باز و امکاناتی مثل استخر هستش ، یه زمین مناسب برای اینکار نزدیک خیابان یاسمی گرفتیم و مجوز رستوران و تالارش رو اوکی کردیم ، نزدیک خیابون ونکه ، فقط منتظر تأیید و مجوز ساخت استخریم ، چون قراره مدیر قسمت استخر ، فتانه خانم ، یه جورایی تو مایه مجتمع پذیراییه با یه استخر، آخه فتانه خانم مربی شناست و مدرک بین المللی داره.

 
حاج آقا جان نثار به فتانه نگاه حریصانه ای انداخت و گفت :
-اوه بله بله حدس میزدم ، این اندام نمی تونه مال یه ورزشکار نباشه ،و دستی به شکم تپلش زد و گفت ماهم قهرمان بریون خوری هستیم ؛ مشکلی نیست ، پرونده کار رو بسپارین به خانم سرلک ، فقط خانم فتانه چندباری باید اینجا بیان و برن.
– مشکلی نیست ، احتمالا ، وکیلم رو برای کارهای اداری میفرستم و نیاز به حضور ایشون نیست.
حاج آقا حاج آقا جان نثار ، اخماش رو تو هم کرد و با دستی که تسبیح ارغوانیش داشت توش چرخ میخورد به بردیا اشاره کرد که بهش نزدیک بشه.
بردیا به سمت پنجره رفت و حاج آقا جان نثار ، دستش رو روی شونه بردیا گذاشت و تو گوشش آهسته چیزی گفت.
– نه حاج اقا این چه حرفیه ، چشم ، دیگه هماهنگ میشیم با هم ، ایشالا تا ماه دیگه مجوز اوکی میشه دیگه.
-ایشالا ، دیگه بستگی به یه سری مسائل داره که خودت بهتر میدونی.

 
فتانه از این مکالمه چندش آور ، حالش بد شده بود ، لب به قهوه نزده بود و فقط دلش میخواست از اینجا زودتر بیرون بره ، چشمان آبی حاج آقا جان نثار که مثل دو تا دونه عدس تو صورت سرخ و سفیدش تپونده شده بود و ریش حنا زده ای که حاضر نبود قبول کنه که سنی ازش گذشته و فتانه مثل دخترش میمونه ، مثه یه کابوس دنبال چشمهای سبز مردابی فتانه بود و فتانه از این چشمها و نگاه فراری بود.
بردیا با دست روی شونه فتانه زدو اشاره کرد که باید دفتر حاجی رو ترک کنند ، و با استقبال فوری فتانه مواجه شد.
توی دهنه خروجی درب اصلی ساختمون فتانه بالاخره سکوتش رو شکوند و در حالیکه باد شال خاکستری رنگش رو بهم میزد رو به بردیا گفت :
– من عمرم دیگه پام رو بذارم اینجا .
-چرا چی شده دوباره؟ بابا اون از این چرت و پرتها زیاد میگه ، به پروژه مون فکر کن و آینده خوبش.
– ببین بردیا ، منکه مشکل مالی ندارم ، به اصرار تو و پدرم دارم برای پیگیری کارهات میام وگرنه همون کلاسهای خصوصی شنا برای من کافیه ، ضمن اینکه اینقدر هم دوندگی و مسئولیت نداره ، تازه با آدمای آشغالی مثل اون هم نمیخواد دربیفتم ، من دارم میرم سمت مهد باران ، منتظرمه، مربیش گفته باهام کار داره.
– ببین فتانه ، میدونی که بزودی من ، خانواده همسر سابقت رو راضی میکنم تا برای ازدواج مجددت رضایت بدن و بتونیم با هم باران رو بزرگ کنیم ، من نمیخوام ببینم بعد از فوت اون خدا بیامرز ، تو هنوز تنها میمونی و مطمئن باش اون خدابیامرز هم راضی نیست ، پس برای بلند پروازیهای من تو باید همراه من باشی ، من پسر عموت هستم و از اول هم دوستت داشتم ، پس کمکم کن، به این رفتارهای حاجی هم اهمیت نده ، منکه نمیذارم ، به همسرم آینده ام چپ نگاه کنه.
فتانه ، بردیا رو میشناخت و میدونست که اهل زندگی و ازدواج نبوده و نیست و تنها عشق زندگیش جمع کردن پول هستش ولی کارهاش رو با زیرکی و سیاست انجام میده و الان هم فقط بخاطر بدست آوردن ثروت پدری و ارث بجا مونده از همسر سابق فتانه است که با طرح کردن پروژه ساخت رستوران تالار و اضافه کردن استخر در نزدیکیه خیابون ونک ، خودش رو به پدرش نزدیک کرده تا فتانه رو بهمراه ثروتش بدست بیاره.

 
بردیا ، که تو کار ساخت و ساز برج بود ، با زرنگی خاصی تونسته بود ، سرمایه پدر فتانه رو هم تو این کار دخیل کنه و تو یک سال گذشته با سود خوبی که بهش داده بود ، عموش رو مرید خودش کرده بود و حالا بعد از اینکه بازار ساختمون سازی کمی کساد شده بود ، به فکر استفاده بیشتر از پس انداز عمو و ارث میلیاردی شوهر سابق فتانه افتاده بود.
فتانه چهار سال پیش ، شوهرش رو توی یک سانحه هوایی از دست داده بود و با دخترش باران ، با اونکه شخصا آپارتمان شیک و مستقلی داشت ، با اصرار و تهدید پدر ، کنار پدر و مادرش زندگی می کرد .
شوهر سابق فتانه که یه تاجر بنام بود و تحصیلات پایینی داشت ، با هوش و ذکاوت خودش تونسته بود ثروت زیادی رو تو چند سال گذشته با واردات تجهیزات سنگین و نوسانات ارز جمع کنه ، اما این هوش ذکاوت در رابطه با احساسات فتانه در حد مغز جلبک دریایی بود ، حاصل ازدواج شش ساله اونها فقط باران بود که به اجبار و به پیشنهاد بزرگترهای سنتی فامیل و اصرار مادر فتانه و برای بهبود روابط زناشویی و مشغول بودن فکر فتانه بهشون از طرف خدا هدیه شده بود ، البته شوهر فتانه تمام داراییش رو برای اینکه ثابت بکنه که فتانه رو دوست داره وصیت کرده بود بعد از مرگش به صورت تمام و کمال به فتانه انتقال داده بشه و این موضوع رو شب تولد دو سالگی باران جلوی همه اعلام کرده بود.
فتانه پس از فوت شوهرش که البته احساس خاصی هم بهش نداشت ، با هیچ مردی رابطه ای ایجاد نکرده بود و هیچوقت سعی نکرده بود ، عشقی رو تو زندگیش بخاطر دخترش وارد کنه ، ولی تو رویاهاش همیشه به یه آغوش گرم و عطر تلخ و طعم گس نوازش یه مرد که میتونست نیاز درونی اون رو بفهمه فکر کرده بود.

 
به اصرار یکی از دوستان صمیمی و محجبه اش ، با سایت شهوتناک آشنا شده بود اما، بیشتر یه خواننده بود و فعالیت خاصی تو اون سایت نداشت و با تاثیر از یکی از داستان های سایت ، روی پاش طرح یه درخت آسیای شرقی رو تتو زده بود که کلی تو خونه دعوا سرش راه افتاده بود ، اما با حمایت بردیا ، ماجرا ختم بخیر شده بود.
بیشتر سعی میکرد ، با داستانهای اونجا و یا تاپیکهای مختلفی که عکسهای احساسی و روابط معتدلی رو نمایش میذاشتن رویا پردازی کنه و گهگداری خودش رو جای یکی از شخصیتهای داستان های محبوبش میگذاشت و با عشق بازی اونها خودش رو خالی میکرد ، هرچند ، این چیزها روح عاشق فتانه رو هیچوقت آروم نمی کرد ، اما تنها دلخوشی و سرگرمیش در کنار شنا ،مطالعه و عشق و وابستگی شدیدش به باران تو زندگی همین شده بود.
فکر ازدواج با عشق گم شده ، براش یه رویای دست نایافتنی بود که هیچوقت با حضور بردیا تداعی نمیشد ، حتی اگه بردیا میتونست سد محکم خانواده همسر سابقش رو که کاملا سنتی و متعصب بودند بشکنه ، چون میدونست ، این تلاش برای بدست آوردن قلب و تن فتانه نیست و فقط بخاطر ثروت اندوزی بیشتر هستش.

 
فتانه ماشینش رو جلوی مهد پارک کرد و با لبخند وارد شد ، بچه ها هم این مادر زیبا و دوست داشتی رو دوست داشتند و با ورودش به اتاق بازی بچه ها به یکباره صدای جیغ و دست و فریاد آخ جون خاله فتانه اومده بلند شد.
خاله شیوا که سعی میکرد ، ذوق زدگی بچه ها رو کنترل کنه ، بسته های رنگی پاستیلها رو از دست فتانه گرفت و باز کرد و بین بچه ها تقسیم کرد.
باران یه گوشه ایستاده بود و به مادرش زل زده بود ، فتانه آروم کنار باران نشست و گفت :
– عزیزم چی شده؟ خاله شیوا نزدیکشون شد و گفت
– باران ، بخاطر روز پدر ناراحته و میگه چرا باباش از پیش خدا برای روز پدر نمیاد خونه؟
اشک تو چشمای فتانه حلقه زده بود ، نمی دونست چه جوابی میتونه به دخترش بده. همیشه بهش قول داده بود یه روز پدرش از پیش خدا برمیگرده پیش اونها اما هیچ وقت زمانی رو براش تعیین نکرده بود ، حالا مونده بود چطور جواب این سوال رو باید بده.
باران رو بغل کرد و گفت
-پدرت میاد ، اما وقتی تو خوابی ، اگه امشب زود بخوابی ، اون وقت بابا ، از فرشته ها اجازه میگیره و میاد تا تو رو ببوسه. باران که امیدوار شده بود ، لبخندی زد و گفت
-اونوقت اجازه میدی دفتر نقاشیم رو بالای سرم بذارم تا وقتی اومد بهش نشون بدم که با آبرنگ چه شکلی نقاشی میکنم و چندتا ستاره از خاله شیوا گرفتم.
فتانه بوسه دیگه ای به گونه لطیف دخترش زد و گفت:
– باشه حتما …

 
سپس با خاله شیوا چند کلمه در خصوص گوشه گیری باران و رفتارهای گاه پرخاش گونه اش صحبت کرد و قول داد فکری برای دخترش بکنه.
حاج اقا جان نثار تلفن رو برداشت و داخلی خانم سرلک رو گرفت.
– سلامن علیکم دخترم ، خسته نباشی ، بی زحمت بگو خانم رویا عطریان با اون پرونده ویژه بیاد تو که خیلی فوری لازم دارمش ، بی زحمت طبق معمول اگه کسی زنگ زد ، بگو حاجی داره دعای توسل میخونه و تا یه ساعت دیگه نمیتونه حرف بزنه ، ایشالا بعد از اتصال در خدمته و چندتا قهقهه گوش خراش زد ، بعد به دخترک گفت ، راستی جعبه دستمال روی میز پذیرایی هم تموم شده بیا عوضشون کن و ضمنا چای نبات و حلوای بعد از اتصال هم فراموش نشه ، کمی با ماکروفر فقط گرمش کن ، نه جوریکه دست و دهنم بسوزدا!
خانم سرلک با لحنی دلخور، گفت :
حاجی امروز نوبته منه که به پرونده ویژه برسما ، البته الان نمیشه دارم نامه حاج اقا عمادی رو تایپ میکنم چون داره میره دیوان عدالت اداری ، اما بعدش میام.

 
نه دخترم ، همون عطریان بیاد ، شما به کار حاج اقا عمادی برس و گوشی رو گذاشت.
نگاهش به تابلوی یا ثارا.. افتاد و عکس بسیجی های زمان جنگ که پرچمی رو توی تصویر به دوش داشتند و از تپه ای بالا میرفتند.
سری تکون داد و زیر لب گفت
– ما هم بریم عملیات و دکمه یقه پیرهنش رو که گلو و گردن کلفتش رو خفت کرده بود باز کردو و دستش به سمت دکمه های بعدی رفت، چند لحظه بعد ، وقتی خانم سرلک از گذاشتن جعبه های دستمال و پر کردن ظرف میوه فارغ شده بود و داشت از اتاق خارج میشد ، دخترک کوتاه قامتی که مثل عروسک بود با بینی عمل شده و پوست برنزه وارد اتاق حاجی شد و روسریش رو با ورودش از سرش برداشت و در اتاق رو قفل کرد، و گفت
-جانی جون ، شانس اوردی که هفته پیش برای بار دوم پریود شدم و عده صیغه قبلی تموم شد .
بعد با عشوه گفت :
– ااااه جانی جون ، تیر تو اون چشمای عدسیت بخوره ، اینجوری نیگام نکن ، انگار میخوای درسته بخوریم .
حاجی یه نگاه به دخترک لاغر اندام که سایز سینه هاش به زور عمل زیبایی به هفتاد و پنج میرسید کردو گفت:
– بیا باربی من ، نمیدونی چه فرشته آسمونی الان تو این اتاق بود ، اصلا من چرا تا تو کارمندام ، یه همچین هیکلی رو استخدام نکرده بودم ، هرچی گیر ما میاد جوجه ماشینی و عملیه.
رویا ، دلخور گفت:
– اره وصفش تو سالن و اتاقها پیچیده بود ، حالا خیلی ناراحتی جانی جون ، برم یه وقت دیگه بیام ؟
– نه باباجان من کجا بری ، بیا بشین صیغه رو بخونیم ، فعلا نقد رو باید چسبید.

 
چند ثانیه بعد از اینکه رویا روی مبل بدون سوتین و شورت نشست و صیغه رو خوند و کلمه قبلت از دهن پیرمرد جاری شد ، حاجی مثل حسرت زده ها ، به جون سینه های رویا افتاد و با دستای کپل و چاقش بدن لاغر دختر رو دستمالی میکرد ، رویا سرش رو به مبل تکیه داده بود و بدون هیچ احساسی ،تنش رو به دست ها و لبهای حاج اقا جان نثار سپرده بود و چشمهاش زل زده بود به تابلوی بزرگ بسیجیهای پرچم بدست.
خانم سرلک صدای دعای توسل رو روی بلندگوهای سالن پخش کرد و بعد از طریق اسپیکر مخصوص اتاق حاجی ، یه آهنگ لایت ملایم برای تازه عروس و داماد گذاشت.
چند دقیقه ای از شروع عملیات حاجی گذشته بود که موبایل حاجی زنگ خورد و شماره منزلش روی صفحه نمایش گوشی دیده شد.
حاجی کیرش رو از دهن رویا بیرون کشید و خودش رو به نزدیک موبایل رسوند ، سعی کرد در دورترین فاصله از رویا و اسپیکر قرار بگیره و تقریبا پشت پرده اتاق رفت ، با صدایی که از هیجان لیسیده شدن تو صداش مشهود بود ، جواب داد:
بله حج خانم ، چیطو شده؟ صد دفعه نگفتمتون من تو جلسه ام ، آ اینقده به من زنگ نزنین ، این پسره لندهور مرتضی که صبح تا شب تو خونه طاقباز خوابیده س و آ شبا، معلوم نیس کوجا ول میگردد و چه غلطی میکنه که شوما برا خرید سیب زمینی و پیازم به من زنگ میزنین؟ آ این دختره منیره هم که هرروز کلاس و دانشگاس ، ده ساله داره خیر سرش یه لیسانس الهیات برا ما میگیره.

 
چند لحظه بعد محکم زد تو سر خودش و بریده بریده پرسید:
چی ؟ منیره ؟ کوجا ؟ لخت؟ با پسر حج مصطفی؟ تو ماشین پسره ! کی پیداشون کرده؟ پلیس، تو اتوبان باقری؟ ماشین از روی تقاطع غیر همسطح پرت شده؟ الان جفتشون سردخونه هستن!!
و همونطور لخت روی زانوهاش نشست.
رویا که دید اوضاع اصلا مساعد نیست ، لباسهاش رو تنش کرد و بی سر و صدا از اتاق خارج شد و به سرلک خبرداد.

**

بالاخره با کلی دردسر تونست نرم افزار انی کانکت رو روی گوشیش نصب بکنه و با وی پی ان ایی که خریده بود ، به سایت وصل شد ، تو لیست داستانها دنبال داستانی که شماره دار و سریالی باشه گشت و دید یه داستان به اسم دوزخ ، برزخ ، بهشت آپ شده ، با خوندن چند خط اول ، کمی مکث کرد.
به انتهای داستان رفت و نام نویسنده رو دید زیر لب زمزمه کرد :اساطیر، لبخندی زد و برگشت به ابتدای داستان و دوباره با خیال راحت شروع به خوندن کرد.
دوباره شخصیت اول داستان فکرش رو درگیر کرد و خودش رو بجای زن قصه گذاشت ، قسمت اول رو که خوند ، با دستش گونه خیسش رو پاک کرد و تو دلش آرزو کرد که ای کاش قسمتهای بعد زودتر آپ بشن.
به قسمت نظرات رفت ، خواست نظرش رو بنویسه ، اما پشیمون شد ، با خودش فکر کرد با این نویسنده خیلی حرف داره و شاید بهتر باشه ، گفتگوشون عمومی نباشه.

 
روی اسم اساطیر کلیک کرد و بعد از باز شدن قسمت پیام خصوصی شروع به نوشتن کرد:
سلام و خسته نباشی ، نمیدونم پیامها رو میخونید ، یا نه ، راستش قبلاً هم براتون پیام دادم ، جوابی ندادید ، اما اشکالی نداره ، من بازم براتون مینویسم ، راستش ،از طرز نگاهتون به زندگی ، روابط عاشقانه و توصیفها و نگارشتون حس خوبی بهم دست میده و…..
در پایان پیامش با احساس خاصی نوشت ، همیشه منتظر…. فتانه.
و روی ارسال پیام کلیک کرد ، خیلی امیدی به جواب پیام نداشت اما حس عاطفیش از اینکه حرف و احساسش رو گفته بود کمی سبک شد ، به تاپیکهای داغ سری زد و چیزی میل بابش پیدا نکرد ، چند تا عکسهای پاییزی رو که بنظرش جالب بودند رو دید و یه نظر روی تاپیکش گذاشت.

 
از وی پی ان اتصالش رو قطع کرد و گوشی رو کناری گذاشت ، از روی تخت بلند شد و سری به باران زد ، دختر کوچولو تو اتاقش مست خواب بود و دفتر نقاشیش رو توی بغلش چسبونده بود. حس کرد از درونش داره میسوزه و داغ شده ، لیوان آبی خورد و به اتاق خواب برگشت. روی تخت ول شد ، چشمهای رنگیش رو به سقف دوخت و حس کرد چقدر دلش میخواد ، تنش میون بازوهای یه مرد ، عاشقانه به اغوش کشیده بشه و بازی بوسه ها روی پوست تن و گونه های داغش شروع بشه ، مدتها بود لبهای قشنگش ، کسی رو غیر از دختر نازش با عشق نبوسیده بود .
به پهلو شد و چشمهاش رو بست و نویسنده غریبه رو تو دلش آرزو کرد ، میدونست این فقط یه رویا پردازیه ، اما تمام ذهن و دلش رو به این رویای ساختگی سپرد .
دست گرمی ، قسمت بالایی پاش و رونهاش رو نوازش میکرد و تا زانوش پیشروی میکرد ، فتانه به بغل خوابیده بود ، چشمهاش رو بسته بود ، بوسه نرمی روی گونه اش نشست ، با بوسه دوم ، لبهای فتانه نیمه باز شد و تمنای ادامه این حس عاشقانه رو خواست ، نفس گرم مردونه ای رو روی پوست لطیفش حس کرد ، از ترس اینکه این اتفاق خواب باشه ، جرات نداشت ، چشمهاش رو باز کنه ، بوسه بعدی لبهای نیمه باز و داغ فتانه رو به هم دوخت، دستهای مرد روی بدن فتانه حرکت میکرد و دکمه های پیراهن فتانه رو یکی یکی باز میکرد ، سوتین توری فتانه به بالا رفته بود و سینه هاش یکی یکی به دست ها و لبهای مرد بوسه میدادند.
دامن فتانه تا بالای رون و شکمش سر خورده بود ، مرد از پشت فتانه رو محکم در آغوش کشید و فتانه از لذت آغوش گرم مرد آهی کشید و اشکهای دلتنگیش روی گونه هاش لغزید و به زیر چونه اش و به طرف پایین رفت ، سعی کرد در انحنای بدن مرد خودش رو جا کنه ، بوسه های مرد از گونه و لاله گوشش شروع میشد و اطراف گردن و زیر موهای بلند و عسلی فتانه آروم می نشست و دستان گرم مرد ، سینه ها و پوست لطیف فتانه رو با کف دست لمس میکرد .
فتانه غرق در لذت شده بود و دلش نمی خواست دیگه هیچوقت چشم باز کنه، لذت ادامه دار تمام تنش رو در بر گرفت ، میون ابرهای لطیف این حس خوب غوطه ور شده بود ، حس کرد چقدر این حس میتونه واقعی باشه ، اما صدای زنگ موبایلش نشون میداد که ساعت هفت و نیمه باید رویاش رو فراموش کنه ، با بیحالی گوشی رو ساکت کرد و طاق باز با چشمهایی که انگار نخوابیده بود دوباره به سقف چشم دوخت…

 
از جاش بلند شد ، تنش هنوز داغ بود ، رد حرکات دست مرد ناشناس که دوست داشت اسمش رو اساطیر بذاره ، رو روی بدنش ، هنوز حس میکرد ، زیر دوش رفت تا با خنکی آب این حس رو دور کنه ، اما خیلی چاره ساز نبود.
حوله به دور تنش بود که به اتاق برگشت و گوشی رو برداشت ، دوباره فیلتر شکن رو فعال کردو به سایت رفت ، چشمهاش گرد شد ، تو قسمت پیامها ، یک پیام جدید داشت ، نا خود آگاه قلبش به طپش افتاد ، با اضطراب روی پیام کلیک کرد ، تمام وجودش میخواست اسم نویسنده محبوبش رو ببینه ، اما صفحه خطا بهش نمایش داده شد ، نرم افزار رو بست و دوباره اجرا کرد و بلافاصله بعد از کانکت شدن ، صفحه رو بازیابی کرد ، اسم اساطیر نمایش داده شد ، باورش نمیشد که بهش جواب داده ، اونم به این زودی ، به فاصله یک شب…
دوباره روی پیام زد تا جزئیات پیام رو بخونه ، هر کلمه رو چشمش ده بار مرور میکرد تا حس اساطیر رو درک کنه.
اساطیر ازش عذرخواهی کرده بود و گفته بود نمیدونه چرا پیام اولش رو ندیده و پاسخ نداده و حالا هم بخاطر اینکه حجم پیامها زیاد بوده ، پیامهای قبلی رو پاک کرده و امکان مطالعه اون پیام رو نداره ، نویسنده غریبه از حس خوبی که اسم فتانه بهش داده بود گفته بود و بعد در خصوص داستان توضیحاتی داده بود و گفته بود که این قصه ها تلفیقی از وقعیت و فانتزی هستش با کمی چاشنی سکسی و بعد هم تشکر کرده بود از اینکه فتانه در خصوص داستان و نوع نگارشش نظر داده بود و تاکید کرده بود که اون یه نویسنده مبتدیه و برای دل خودش مینویسه.

 
قطره آبی روی صفحه گوشی چکید ، فتانه نفهمید ، که این قطره اشک از لابلای موهای خیسش بود یا از چشمهای خیس از اشکش که از شوق دیدن پیام اساطیر چکیده بود.
دوباره پیام رو خوند ، حس کرد پر از انرژی شده و اینکه میتونه با کسی که حتی نمیشناسه و ندیده ، راحت و آسوده از دردهاش بگه و شروع کرد به نوشتن جواب و ابراز خوشحالی از اینکه جوابی از اساطیر دریافت کرده ، این نامه ها و پاسخها در چند روز بعد تکرار میشد تا اینکه اساطیر نوشته بود برای یک هفته نیست و نمیتونه جواب پیامی رو بده .
فتانه غمگین شده بود ، ولی خوب چاره ای نداشت ، برای همین از ته دل برای اساطیر آرزوی موفقیت کرد ، دلش به شدت به این شخصیت مجازی وابسته شده بود ، مخصوصا اینکه اساطیر تو احوال پرسی هاش ، همیشه حال باران رو میپرسید و این موضوع حس خوبی رو براش تداعی میکرد.
اساطیر همسری داشت ، که طبق نوشته هاش عاشقش بود و دختر بچه ای که دیوونه وار دوستش داشت و نوشته بود برای عشق بازی و یا هر کار دیگه ای اینجا نیست ، فقط حس کرده که میتونه حرفهایی که نمیتونه هرجا گفته بشه رو اینجا تو قالب داستان بیان کنه و برای همین فقط سعی میکنه داستانها و فانتزی های خودش رو آپ کنه و با سایر مسائل کاری نداره .

 
خواهش کرده بود که اسم واقعیش رو فتانه ازش نپرسه و بذاره همیشه یه شخصیت مجازی باقی بمونه و مثل دو تا دوست با هم در ارتباط باشند، فتانه هم جواب داده بود ، که محدوده اساطیر رو رعایت میکنه و اصلا دلش نمیخواد این دوست مجازی رو از دست بده و یا مشکلی از این بابت در زندگی عادی اساطیر بوجود بیاد حتی اگه دیداری با هم داشته باشن.
اما یک هفته نبود اساطیر برای فتانه خیلی سخت میگذشت ، وارد سایت شد براش آخرین پیام رو گذاشت:
آخه کجایی اساطیر ، میدونم گفتی نیستی ، اما نبودت خیلی سخته ، زودتر بیا ، همیشه منتظر ، فتانه…
…..
-فتانه آماده نشدی که بریم؟
-کجا؟ مگه قرار بود کجا بریم؟
-پیش حاج اقا جان نثار دیگه ، امضای آخر رو اون باید بکنه و شرط امضا رو گذاشته حضور دوباره تو ، تو دفترش ، تازه چهلم دخترش که تو تصادف کشته شده ، تموم شده ، هیچکدوم از مراسماش رو که نیومدی ، لااقل برای عرض تسلیت بیا.
-نخیر ، من نمیام ، خودت باید بتونی امضا رو بگیری ، این موضوع به من ارتباطی نداره.
-عجب گیری کردما ، عمو! عمو جان ، شما یه چیزی به فتانه بگید ، بخدا همه زحمتای منو داره بخاطر ندونم کاریش به باد میده.
پدر فتانه با قیافه حق به جانب ، در حالیکه دست راستش رو از پشت به دست چپش گره زده بود به سمت اوپن آشپزخانه اومد.
-فتانه ! چرا بچه بازی در میاری؟ چرا نمیری کار رو یه سره کنی؟

 
-آخه بابا جان ، این حاج آقا جان نثار ، خیلی هیزه ، تمام وقت داره آدم رو با نگاهش میخوره ، من طاقت نگاههای منظور دارش رو ندارم ، اصلا چه معنی داره که شرط گذاشته من باید برم تو اتاقش تا امضا کنه؟
پدر فتانه به سمت بردیا چرخید و نگاه سوال دارش رو به چشمای بردیا دوخت.
بردیا که مشخصاً از اینکه فتانه اینقدر جسورانه موضوع رو گفته بود ، جا خورده بود ، کمی هول شد و به من من افتاد.
پدر فتانه ، فوراً ماجرا رو گرفت و نگاهش عصبانیش رو از بردیا گرفت و بلند ، گفت
-خودم همراهت میام بردیا ، ملاقات با این حاج آقای شما انگار خیلی دیدنیه.
بردیا که شرایط رو اینجوری دید و حدس زد با حضور پدر فتانه ، ممکنه اوضاع خراب بشه ، گفت:
-نه عمو جون ، نیازی نیست ، خودم درستش میکنم .
و با عجله کیف پول و سوئیچ رو از روی میز برداشت و از سالن خارج شد ، از درب سالن که خارج شد ، شماره یکی از دوستانش رو گرفت :
-جعفر ، سلام ، سریع سولماز رو بیار به این آدرسی که میگم ، فقط تر و تازه اش کن ، نمی خوام بو آب منی بده ها ، باشه باشه ، نقد باهاش حساب میکنم ، باشه نهار هم بهش میدم ، خفه شو برو آماده اش کن تا دو ساعت دیگه بیارش به این آدرس که برات اس ام اس میکنم.
وگوشی رو قطع کرد و زیر لب ناسزایی گفت و در خونه رو محکم بهم زد.
فتانه ، نگاهی به پدرش کرد ، چقدر پدرش رو دوست داشت ، چقدر اون رو سعی کرده بود الگوی خودش قرار بده ، اما بعد از ازدواج فهمید که پدرش نتونست حق پدر بودنش رو براش کامل بکنه ، و اونو به دست مردی سپرد که از زن بودن چیزی نمی دونست و دنیاش در معامله و درآمد خلاصه شده بود.

 
شاید پدرش از نظر خودش راه درست رو رفته بود و تونسته بود باعث بشه ، دخترش از نظر مالی با اتکا به شرایط مالی همسرش هیچ کسری نداشته باشه ، اما قلب فتانه رو در نظر نگرفته بود ، قلبی که تشنه عشق بود ، تشنه محبت بود ، چراکه این قلب بزرگ عاشق محبت کردن بود.
مادر فتانه ، وارد سالن شد و گفت :
-بردیا رفت؟
-بله رفت ، فکر کنم از دست فتانه ناراحت شد و رفت ، اما مهم نیست ، اون باید مشکلات کاری خودش رو بتونه حل و فصل کنه و فتانه رو درگیر این مسائل نکنه.
باران که مادر فتانه کمکش کرده بود برای رفتن به مهد آماده بشه وارد سالن شد و خودش رو توی بغل پدر بزرگ ول کرد.
فتانه به سمت اتاقش برگشت تا برای بردن باران به مهد آماده بشه که صدای باران رو شنید :
-بابا بزرگ میشه امروز شما منو ببری مهد ، میخوام به بچه ها بگم که شما هم بابا بزرگمی هم مثه بابام میمونی .
بابا بزرگ ، دخترک رو محکم به آغوش کشید و گفت :
-چشم عزیزم ، صدای باران دوباره پیچید:
-دیشب بابام میگفت باید مامانمو اذیت نکنم و هر کاری دارم به شما بگم ، بابام نقاشی هام رو دید و گفت برام یه جایزه کنار گذاشته ، به شرطی که مامان رو اذیت نکنم و وقتی چشماش خیسه ، ازش نپرسم چرا گریه کرده.
فتانه جلوی کمد لباسهاش خشکش زده بود ، صدای پدرش رو شنید که میگفت:
-آفرین دختر گلم ، بدو تا من هم آماده بشم و بریم.

 
با صدای بسته شدن درب حیاط ، فتانه روی تخت نشست و دلش گرفت ، دلش برای اساطیر تنگ شده بود ، سعی کرد وارد سایت بشه اما ، پیام خطا برای چندمین بار تکرار شد و خسته اش کرد ، انگار نمی شد وارد سایت شد.
تو دهنه در مادرش رو دید، زن تحصیلکرده و موقر ، که همیشه سعی میکرد در سکوت همه چیز رو کشف کنه.
-فتانه ، چیزی شده؟ ناراحتی؟ مشکلی با بردیا پیش اومده؟
-نه مامان ، حوصله ام سر رفته ، باشگاه هم بخاطر ماه رمضون تعطیله و فقط شبها مسابقه هست که شما و بابا ،هم نمیذاری من تا دیروقت بیرون باشم ، دلم حسابی گرفته.
-نه ، اونکه غیر ممکنه تا ساعت یک نصفه شب بری مسابقه که چی بشه ، بشین مطالعه کن ، کمی فلسفه بخون ، کمی دعا کن برای خودت ، برای باران ، برای زندگیت ، دعا کن فامیلای همسرت راضی بشن تا تو و بردیا بتونید با هم زیر یه سقف برین. میخوای برات مفاتیح الجنان بیارم ، هر روز بخونی؟
-اه مامان ، من چی دارم میگم ، چی بهم جواب میدی ، یعنی واقعا انتظار داری بشینم برای رسیدن به بردیا دعا بخونم ، من اصلا اون رو نمی خوام و شما و بابا مثل همیشه دارین برای من مثه یه دختر چهار ساله تصمیم میگیرید ، من اصلا از بردیا خوشم نمیاد و حاضر نیستم باهاش ازدواج کنم.
مادر روش رو از فتانه برگردوند و به سمت آشپزخونه راه افتاد در همین حین، گفت :
-ما خیر و صلاح تورو میخوایم و صلاح تو هم الان اینه که با بردیا ازدواج کنی ، هر فکر مسخره ای هم تو سرت هست باید بیرون بریزی ، بابات دیگه حاضر نیست روی تو ریسک کنه و به کسی غیر از بردیا اعتماد نداره.

 

فتانه غصه دار تر شد و روی تخت دراز کشید ، کمی چشمهاش رو بست ، گوشی رو برداشت و دوباره سعی کرد وارد سایت بشه ، اما باز هم پیام خطا نمایش داده شد.

خانم سرلک و سولماز جلوی حاج اقا جان نثار که داشت آروم آروم دکمه های لباس سیاهش رو از تنش در میورد ، زانو زده بودند و به نوبت کیر تپل و خمیده حاج آقا رو تو دهنشون بالا و پایین می کردند ، سولماز که بدن تو پر و سینه های بزرگ و پوست سفیدی داشت ، تقریبا دو برابر هیکل خانم سرلک بود ، با چشمهای خمار و تیره اش که خیلی حرفه ای مداد کشیده بود از پایین پاهای حاج اقا جان نثار به چشمهای پیرمرد خیره مونده بود وبا انگشهای دستش که ناخنهای بلند صورتیش سکسی ترشون کرده بود کیر حاجی رو تو دست گرفته بود. حاج اقا از اینکه قراره یه کس جدید رو بکنه ، روحیه اش عوض شده بود و کلا مرگ دخترش رو فراموش کرده بود ، صلوات میفرستاد و مدام تکرار میکرد تبارک ا.. احسن و الخالقین و دست به موهای لخت و تیره سولماز میکشید ، البته از دست بردیا و فتانه به شدت ناراحت بود و با دلخوری و ذکر یه پاراگراف که باعث میشد متراژ استخر محدودتر از مقدار تعیین شده بشه ، پرونده بردیا و تالارش رو تأیید کرده بود.
کمی بعد بدن چاق حاج اقا جان نثار ، روی بدن سولماز افتاده بود و تلاش میکرد کیر کوتاهش رو تا آخرین جای ممکن تو کس سولماز جا بده ، سولماز داشت از روی اجبار و با ریتم موزیک لایتی که از اسپیکر پخش میشد و ضرب اهنگ ضربه های حاج اقا جان ثنار، ناله های مصنوعی میزد و راستش اصلا کیر حاج آقا رو حس نمیکرد و نمیفهمید حاجی داره با این همه تلاش و هن و هن کیرش رو کجای بدنش فرو میکنه که اینطور خیس عرق شده !
حاج اقا جان نثار که مجبور شده بود روزه اش رو بشکنه و کفاره اون روز رو چک بکشه داشت با تلاش زیاد شکم و پایین تنه اش رو بین پاهای سولماز هل میداد و بوی دهنش, حال سولماز رو به هم میزد ، در همین حین یه ضربه به رون سرلک که داشت کنار اونا خودارضایی میکرد زد و خسته و بریده بریده گفت :
-عاطفه پاشو برو یه چیزی درست کن ، داره میاد ، میترسم ضعف کنم ، هر کوفتی درست کردی ، خرما هم بزار کنارش ، حدیث داریم مستحبه بعد ارضاء حتما دوتا خرما خورد ، این پدر سگ هم که رس منو داره میکشه!

 
عاطفه با دلخوری بلند شد و لباس پوشید و از درب دیگه دفتر حاجی که فقط خودش و رئیسش کلیدش رو داشتند ، خارج شد تا سفارش حاجی رو آماده کنه.
سولماز که زیر بدن حاجی فقط داشت تحمل میکرد و منتظر بود ، زودتر کار حاجی تموم بشه و بقیه پولش رو از بردیا که توی ماشین منتظرش بود بگیره ، ناله هاش رو بلند تر کرد و شروع کرد به گفتن جملات شهوت آمیز.
-آخ بکن ، وای پارم کردی ، تورو خدا آروم ، مامانی درد داره ، چقدر کلفته ، آی میسوزه ، وای زیر دلم حسش میکنم ، بیا من دارم میام …
حاجی که از آه و ناله های سولماز و لمس بدنش حسابی تحریک شده بود ، دیگه طاقتش تموم شد و کیرش رو بیرون کشید و شکم سولماز رو از منی رقیقش پوشوند و بی حال روی مبل چرم راحتی ولو شد.
بردیا بعد از اینکه با سولماز حساب و کتابش رو تموم کرد ، به جعفر زنگ زد و سر تقاطع جمهوری باهاش وعده کرد ، تو مسیر به چندتا از آدماش زنگ زد تا یه گوشمالی به مهندسی که تو کار برجش وقفه ای انداخته بود بدن ، سر کوچه محل کار مهندس بخت برگشته ایستاد و کتک خوردن مهندس رو جلوی مردم با لذت تماشا کرد ، یه پاکت دستنویس به جعفر داد که مضمونش تو مایه های تهدید دوباره مهندس بود ، و به جعفر سفارش کرد بعد از تموم شدن غائله پاکت رو به مهندس بده ، چند دقیقه بعد در حالیکه جعفر آروم ، آروم سمت مهندس بخت برگشته میرفت ، گاز ماشین شاسی بلندش رو گرفت و از اونجا دور شد.

…….

 

چند روزی بود ، که فتانه به زحمت تونسته بود فقط یکی دوبار وارد سایت بشه و تو این مدت تنها یه پیام کوتاه از اساطیر داشت که اونم از مشکلات وب سایت گفته بود ، بخاطر همین تصمیم گرفت ای میلش رو برای اساطیر بگذاره و همین کار رو هم کرد.

شب ، صدای آلارم گوشیش باعث شد ، سر شام به سمت گوشی بره و با تعجب دید ، از اساطیر پیام داره ، ذوق زده شد ، واقعا فکرش رو نمیکرد که اساطیر میل زده باشه ، دو یا سه خط میل رو چند بار مرور کرد.
حالش عوض شده بود و اشک تو چشماش جمع شده بود ، این دو سه خط حالش رو عوض کرد ، حس کرد اشتهایی برای شام خوردن نداره و دلش میخواد برای اساطیر بنویسه ، برای همین بدون توجه به باران و پدر و مادر متعجبش ، ازشون تشکر کرد و به اتاقش رفت.
تند و تند تایپ میکرد و اشک میریخت ، به اساطیر از حس و دلتنگیش گفت ، از تنش گفت که چقدر نیاز به نوازش داره ، از حسرتش گفت ، از محدودیتهاش گفت و بعد با برخلاف میلش نوشت ، انتظاری از اساطیر برای رفع این نیازها نداره و فقط از اون میخواد که حرفهاش رو بشنوه و رهاش نکنه.

 
آخر شب با بغض باران رو خوابوند و درب اتاق رو بست و دوباره به تختش برگشت. جوابهای اساطیر رو خوند و ملحفه رو روی خودش کشید و چشمهاش رو بست اساطیر خواسته بود عکسش رو ببینه و فتانه هم قبول کرده بود ، این چندمین باری بود که در فکر سکس با اساطیر به رویا میرفت ، رویای لطیفی که پر بود از عشق و لمس ، دستاهای گرم اساطیر و شونه های مهربونش تو ساحل دریا و یا یه ویلای ساکت ، گاهی وسط سکوت کویر ، بعضی شبها توی یه کلبه وسط جنگل های شمالی که بوی نم و رطوبت همه جا رو پر کرده باشه، حتی تو کوهپایه های دماوند و لواسان و هوای پاک و تمیز کوهستان، توی ماشین و هرجایی که میشد عشق بازی کرد ، تو رویاش منتظر چشیدن بوسه هایی که ادامه دار بود و لبهای پر طراوتی که خورده میشد ، بدنی که لبریز از حس لمس عاشقانه میشد و در نهایت در این رویا که در هم آغوشی اساطیر پرورش پیدا کرده بود ، حس یکی شدن با اساطیر و چشیدن طعم کیر اساطیر که همیشه براش فقط یه حس مبهم بود ، نمی تونست تصور کنه که چه شکلی میتونه داشته باشه ، تنها چیزی که دوست داشت تصور کنه ، لذت سرشاری بود که تو لحظه ورود اساطیر به درونش میتونست بهش بده و ضربه های ارومی که پایین تنه اساطیر میتونست به بدنش وارد کنه و آه های مدامی که از سر شهوت مدام و پی در پی بکشه و از اساطیر بخواد این حس و لذت رو بیشتر ادامه بده …. دستش ناخوداگاه به سمت پایین تنش رفت و دست دیگه اش ، به سمت سینه اش حرکت کرد ، چرخید و دمر شد و دستش رو خیلی اروم به زیر شرتش لغزوند و بالای کسش رو لمس کرد.
صورتش رو از یک طرف به بالشت تکیه داده بود و تنش روی تخت انحنای ظریفی پیدا کرده بود، باسنش رو کمی بالا داد تا دستش بتونه راحت تر بین پاهاش حرکت بکنه و سعی میکرد در عین حال خودش رو به تخت نرم فشار بده ، ، تنش روی تخت حرکت میکرد و بالا و پایین میشد ، اما روحش اونجا نبود ، پر کشیده بود تا رویای اساطیر و هم آغوشی با عشقی که حتی هنوز دیده نشده بود و در حسرت لمسش بود.

 

 

مادرش آهسته لای درب رو باز کرد ، از سر شام ، رفتار عجیب فتانه نگرانش کرده بود ، از دهنه درب نگاهی به فتانه انداخت ، از حالت غیر عادی به خواب رفتن دخترش حس کرد اتفاقی برای دخترش افتاده ، کمی که دقت کرد متوجه شد فتانه در حال خودارضاییه و خواست بره سمتش و صداش کنه اما ،دستی جلوش رو گرفت و صداش در نیومد ، در هر صورت میدونست که این دختر جوون نیاز به خالی کردن شهوتش داره و بخاطر محدودیتهایی که خودشون براش قائل شده بودن به خود ارضایی دخترش راضی تر از ارتباط با کس دیگه ای بود، با چشم اشک آلود به تن دخترش که روی تخت میلولید و آهسته ناله میکرد چشم دوخته بود ، با خودش تصمیم گرفت هوای تنها دخترش رو بیشتر داشته باشه ، یاد زندگی تلخ فتانه و اتفاقهایی که براش افتاده ، قلبش رو فشرد و چهره اش در هم فرو برد ، به زحمت خودش رو به سمت اوپن رسوند و قرص زیر زبونیش رو برداشت. چشمهاش رو بست و کمی بعد به سمت اتاق خوابش رفت ، با خودش فکر کرد که شاید بردیا بتونه رابطه اش رو با فتانه بهتر بکنه و باید موضوع رو به بردیا میگفت.

از وقتی اساطیر عکسهای فتانه رو دیده بود ، خواسته بود که با هم ملاقات حضوری داشته باشند و بعد از اصرار زیاد اساطیر ، فتانه بالاخره نزدیک تقاطع خیابان نیایش با عشق ممنوعش قرار گذاشته بود ،اما زمان نمی گذشت ، فتانه نمیدونست چه اتفاقی بینشون میتونه بیفته ، اما خودش رو برای هر موضوعی آماده کرده بود…

 

***

 

“لرزان زیر باران ایستاده ام ، و اولین چیزی که به فکرم میرسد این است که الان سرما میخورم ، به خودم تسلا میدهم که هر دکتری که میشناسم ، به من اطمینان داده است که تنها دلیل سرما خوردگی انتقال ویروس است و نه سرما!
نمیتوانم در الان واکنون بمانم ، سرم دارد گیج میرود ، کدام طرف بروم ، کجا بروم ، ….
باران تندتر از همیشه میبارد ، و فقط صدای آب میشنوم ، خیس آبم ، اما نباید تکان بخورم ، چون نمیخواهم بروم چون نمی دانم کجا بروم ، حق با اوست ، گم شده ام ، اگر واقعا به ته خط رسیده بودم این احساس گناه تا کنون از بین رفته بود ، اما هنوز سرجایش مانده ، ترس و لرز ، وقتی حس نارضایتی پافشاری میکند یعنی خدا این حس را در درونت گذاشته ، فقط به یک دلیل باید همه چیز را عوض کنی و پیش بروی….
همزمان با این فکر تندری میغرد و آسمان با آذرخش روشن میشود .
بار دیگر ترس و لرز ، یک نشانه ، اینجا سعی دارم به خودم بقبولانم که همیشه بهترین خودم را عرضه کرده ام ، و طبیعت دارد دقیقاً خلاف حرف مرا ، ادعا میکند،آسمان و زمین در طوفانی سهمگین به هم رسیده اند که وقتی میگذرند ، هوای پاکتر و کشتزارهای بارورتر بجا میگذارد ، اما قبلش خانه ها ویران میشود ، درختان کهن از جا کنده میشوند و بهشت غرق سیلاب میشود ، شبح زرد رنگی به من نزدیک میشود….”
صدای درب اتاق از حال و هوای کتاب خارجش کرد ، به پشت سرش نگاه کرد و مادرش رو دید که با نگاهی مبهوت نگاهش میکرد .
فتانه بیا بردیا باهات کار داره.

 
من کاری باهاش ندارم ، دارم مطالعه میکنم و بعد هم باید جایی برم.
میگم بیا کارت داره زشته ، تو چرا اینجوری شدی؟
من طوریم نشده ، اما انگار بدتون نمیاد منو از سر خودتون به زور باز کنید.
سلام ، عشقم ، یه قرار برای نمایشگاه نقاشی ست کردم کارهاشون عالیه ، کلی آدمای کله گنده هم اونجان ،مربوط به یه خیریه است، آماده شو زودتر تا به ترافیک دم غروب نخوردیم.
مادرش از دهنه درب به سمت سالن برگشت و بجای اون بردیا ، دستهاش رو به دو طرف باز کرد و چهارچوب درب رو گرفت و به جلو خم شد.
فتانه روش رو برگردوند و به مطالعه کتابش مشغول شد.
میدونم از من خوشت نمیاد عشقم، اما من آدمی نیستم که خیلی راحت از حقم بگذرم.
حقت؟ کی این حق رو بهت داده؟
هههه ، معلومه ، مگه تو مسلمون نیستی ، خود پیامبر از جانب خدا گفته ، عقد دختر عمو و پسر عمو تو آسمونها بسته شده.

 
از چهارچوب درب رد شد و به سمتش اومد ، پشت سر دخترک که روی صندلی نشسته بود قرار گرفت و شروع کرد شونه های ظریفش رو مالش بده ، فتانه خواست مقاومت کنه و از روی صندلی بلند بشه ، اما بردیا با فشار شونه هاش به سمت پایین نگذاشت حرکتی بکنه ، در عوض خم شد و گونه اش رو بوسید.
عطر نفس بردیا ، روی پوست صورتش، حس ناخوشایندی رو براش ایجاد کرد، حس میکرد ، حریمش داره دریده میشه ، با تمام توانش از جاش بلند شد و بردیا مجبور شد سرش رو بچرخونه ، در همین حین چشم بردیا به صفحه گوشی و ایمیل های باز فتانه افتاد.
دخترک بی خبر از اتفاق شوم پیش روش از روی صندلی بلند شد و به در اشاره کرد و با لحنی محکم گفت :
لطفا فوراً از اینجا برو وگرنه مجبور میشم ، جسارتی که کردی رو به مامانم بگم.
بردیا دستش رو به سمت گوشی برد آخرین ایمیل رد و بدل شده بین اساطیر و فتانه رو باز کرد.
فتانه که این حرکت رو دید به سمتش هجوم اورد و خواست گوشی رو ازش بگیره ا، اما بردیا با خنده خبیثی ، دستش رو بالاتر گرفت و دخترک بخاطر اختلاف قدشون دستش به گوشی نرسید.
اگر اینقدر تقلا بکنی مجبورم مامانت رو صدا کنم .
مکثی کرد ، حس تشویش و اضطراب تمام تنش رو گرفته بود ، مدام داشت مرور میکرد ، آخرین حرفهایی که بین اساطیر و خودش رد و بدل شده چی بوده ، اما ذهنش پرش داشت ، اصلا فکر نمیکرد جلوی بردیا این اتفاق بیفته ، اصلا حس خوشایندی نبود و مطمئن بود ، عاقب خوبی منتظرش نیست.
چند دقیقه در سکوت گذشت ، بردیا ، گوشی رو خیلی آروم روی میز گذاشت و با لحنی جدی گفت :
بهتره سریع لباس بپوشی، من حوصله ترافیک رو ندارم ، دم درب تو ماشین منتظرتم.
روی تختش ول شد ، زانوهاش تحمل وزنش رو نداشتن ، بدنش یخ کرده بود و سرش داغ داغ شده بود ، نفهمید چقدر زمان گذشته اما تصمیم گرفت ، تمرکز داشته باشه و با درایت موضوع رو پیش ببره ، با بی میلی تمام جلوی آینه ایستاد ، رژ بیرنگی رو انتخاب کرد و سعی کرد ساده ترین آرایشش رو انجام بده ، یه مانتوی مشکی انتخاب کرد و گوشیش رو توی کیفش گذاشت ، از تو کیفش عطر Dior که به سم خواب آور معروف بود رو کمی روی لباسش اسپری کرد و از خونه خارج شد

 
جلوی درب یه خودروی نیروی انتظامی دید و کمی ترسید اما جلوتر که رفت دید بردیا داره با یه ستوان نیروی انتظامی که به سیگار کشیدنش تو ملع عام بخاطر ماه رمضون گیر داده بود ، توضیحاتی رو میداد و کمی بعد دست مشت شده اش که گوشه یه تراول توش چشمک میزد رو کف دست ستوان گذاشت و صورتش رو بوسید.
فتانه تو ماشین نشست و بردیا با حالت عصبی ، کنارش ، شروع به غرولند کرد ، ریدم تو این مملکت ، سیگار پنجاه تومنی هم کشیدیم به لطف آقایون و تو ، اینقدر لفتش دادی گفتم داری چیکار میکنی ، حالا هم اومدی اینقدر ساده؟ بهت میگم داریم میریم نمایشگاه نقاشی ، اونجا که آدمای الکی نمیان ، اونجا جاییکه معامله میلیاردی انجام میشه ، آدمای خاص میان ، آخه این چه سر و وضعیه؟!
اما فتانه ، نگاهش به روبرو و چندتا بچه که داشتن از کلاس زبان برمیگشتند ، میخکوب بودو جوابی نمیداد.
بردیا که دید از حرف زدن با فتانه جوابی نمیگیره ، بلند گفت نمیخوام شبمو خراب کنم و ماشین رو روشن کرد و با شتاب از کنار بچه ها که از ترس صدای ماشین به سمت پیاده رو دویدند رد شد و به سمت نمایشگاه رانندگی کرد.
تمام زمان بازدید ، حتی یه کلمه هم حرف نزده بود و فقط با لبخند به احوال پرسیهای دوستان بردیا که حریصانه زیبایی ساده اش رو با چشمهاشون میبلعیدند ، جواب داده بود.
سر شام چشمهاش کاملا به میز دوخته شده بود ، بدون هیچ حرفی و بردیا داشت با آب و تاب از پروژه تالار جدیدش حرف میزد و اینکه قراره جایی متفاوت برای همه کاری باشه و استخر مجهزش رو به فتانه سپرده.
پسرعموش که زیر چشمی به حرکات فتانه چشم دوخته بود ، گهگاهی برای تأیید حرفهاش اسمش رو به میون میاورد ، اما اون حواسش جای دیگه ای بود و منتظر صدای آلارم گوشیش بود.

 
شام با تمام عذابی که برای فتانه داشت ، تموم شد و سوار ماشین شدند ، بردیا پخش ماشین رو روشن کرده بود و موج رادیو روی رادیو فرهنگ تنظیم کرده بود و رادیو داشت از خاصیت شبهای قدر میگفت.
چند لحظه بعد فتانه حس کرد صدای آلارم ایمیل گوشیش رو شنیده ، با عجله خاصی کیفش رو باز کرد و موبایل رو درآورد ، به محض اینکه رمز گوشی رو وارد کرد ، بردیا گوشی رو ازش گرفت و به سرعت کنار اتوبان پارک کرد.
فتانه شروع کرد به اعتراض و فریاد زدن که
– این چه کاریه؟ خجالت بکش ، یعنی چی گوشی منو…
اما بردیا با پشت دست سیلی محکمی بهش زد و با صدای بلند فریاد زد:
– خفه شو هرزه .
سر فتانه به شدت به پشتی صندلی خورد و سوزش سیلی رو زیر گونه اش حس کرد ، تاحالا از پدرش هم چنین سیلی نخورده بود ، صدای ضربه دست بردیا توی گوشش زنگ میخورد.
بردیا ایمیل عاشقانه اساطیر رو خوند و گوشی رو روی داشبورد پرت کرد ، دوباره داد زد:
این گوساله کیه که جرات میکنه برای تو اینجوری بنویسه؟ بخدا تو رو با اون با هم میکشم ، بهت میگم ، بگو کیه.
فتانه دستش رو روی گونه و لبش گرفته بود و طعم شور اشک و خون دهنش رو پر کرده بود و هق هق میزد.
بردیا ،وقتی دید جوابی جز هق هق از فتانه نمیشنوه داد زد:
نمیگی ها، اشکالی نداره ، کاریت میکنم که کلا بی خیال زندگی بشی ، بدبخت تو لیاقت خوشبختی رو نداری.
بعد عصبی و هیجان زده ماشین رو به حرکت درآورد و با صدای بوق ماشین پشت سری که بردیا ناگهان وارد مسیرش شده بود با سرعت و بدون ملاحظه به سمت خونه خودش رانندگی کرد.
جرأت نمی کرد حرف بزنه ، حتی جرات نداشت ، دستش سمت گوشیش بره ، یاد حرف اساطیر افتاده بود که روی ایمیل گوشیت هم رمز بزار و این دومین بار بود که اتفاقی که نباید میفتاد رخ داده بود ، بخودش لعنت میفرستاد که چرا جلوی بردیا دوباره دست به گوشی زده و دوباره بهونه دستش داده.
بردیا وارد پارکینگ خونه اش شد و ماشین رو متوقف کرد.
پیاده شو ، بیا بالا.

 
و در رو محکم بست و بدون اینکه به فتانه نگاه کنه سمت آسانسور رفت ، همون لحظه همسایه بردیا درب آسانسور رو بازکرد و با سگ سفید کوچولوش وارد پارکینگ شد و بابردیا خوش و بشی کرد و توضیح داد که داره سگش رو با کفشهای جدیدش برای پیاده روی بیرون میبره.
از کنار فتانه که رد شد ، با تعجب به قیافه فتانه نگاهی کرد اما چیزی نگفت و فقط با سر بهش سلام کرد.
فتانه آروم به سمت آسانسور و بردیا رفت.
وارد آپارتمان که شدند ، بردیا بدون روشن کردن چراغ، پیرهنش رو دراورد و به سمت اتاق خوابش رفت و بآ صدایی که اون هم بشنوه گفت

در خونه رو قفل کن و زنجیرش رو بنداز و کلید رو با خودت بیار.
فتانه دلشوره عجیبی داشت ، معنی کارهای بردیا رو نمی فهمید ، با ترس و لرز به سمت اتاق خواب بردیا رفت .
بردیا در حالیکه داشت لخت میشد گفت :
بیا ، بیا لخت شو ، مگه کیر داغ نمیخوای ، چرا فقط حرفش رو با اون عوضی میزنی؟ بیا خودم هم کیر بهت میدم ، هم همه تنت رو با آبم میپوشونم ، جنده ای دیگه ، چیزی غیر از کیر و گرمی آب نمیخوای ، بیا تا کاریت بکنم که دیگه به اون مرتیکه پا ندی که جرات کنه بخواد برات ایمیل عاشقانه بفرسته.
فتانه عقب عقب رفت و خواست از اتاق بیرون بره ، اما بردیا با شتاب به سمتش دوید و از پشت بغلش کرد ، از روی زمین بلندش کرد و روی تخت انداختش و دوباره با زدن سیلی به اون صورت ظریف ، تسلیمش کرد.
فتانه که دستهاش رو روی صورتش گرفته بود از زور درد به خودش پیچید و گریه امونش رو ازش گرفت.
بردیا مثل دیوونه ها لباسهای زن بیچاره رو از تنش درمیورد و زیر لب فحش میداد و زمزمه میکرد:
فکر کردی به این راحتی میذارم از دستم دربری و هرزگی کنی؟ مگه خودم چلاقم که ببینم راحت بری به یکی دیگه کس بدی و منو اینجا از این همه پول محروم کنی ، چنان میگامت که دیگه هوس کیر نکنی ، برای من طاقچه بالا میزاری ، وقتی عقدت کردم و همه اموالت رو به نامم زدی ، اون موقع برو با هر خری دلت میخواد بخواب ، اگر هم بخوای حرفی بزنی کاری میکنم که بابات خودش زودتر به فکر کشتن و پاک کردن لکه ننگ از زندگیش بیفته.

 
چند دقیقه بعد فتانه ، با بدنی لخت زیر تلمبه های وحشیانه بردیا اشک میریخت و ناله میکرد و عبارت بردیا خواهش میکنم این کارو نکن رو یک بند تکرار میکرد ، اما واقعاً با تحریکی که بردیا با مالیدن کسش و خوردن سینه هاش انجام میداد ،توانی برای جلوگیری کردن از این سکس منزجر کننده رو نداشت ، بردیا از گاییدن این هیکل سکسی سراز پا نمیشناخت ، باورش نمیشد که این زن مغرور به این راحتی بهونه ای دستش بده که برای همه عمر بتونه زیر سلطش باشه و مثل الان به کاری که دلش میخواد مجبورش کنه.
بردیا ، فتانه رو به پشت برگردوند ، چشمش به باسن خوشفرم اون زن زیبا افتاد ، با کف دست ضربه ای به باسنش زد و لای کونش رو از هم باز کرد ، آب دهنش رو روی سوراخ کونی که معلوم بود تا حالا باز نشده لغزوند و با کیرش کمی اونو مالوند ، فتانه با گریه سرش رو چرخوند و گفت :
بردیا چی کار میخوای بکنی؟ خواهش میکنم از اینجا نه.
بردیا که از سفیدی و نرمی بدن فتانه و سکسی بودن اندامش هیجان زده بود ، موهای دخترک رو بدست گرفت و به سمت خودش کشید و با صدایی کاملا حشری که معلوم بود تو این دنیا نیست گفت:
خفه ، کسی از تو نظر نخواست .

 
و بعد سر فتانه رو به سمت جلو هل داد و با انگشت هاش شروع به بازی کردن با سوراخش شد و کمی از واکس موی سرش رو به کیرش و سوراخ زنی که تسلیم حس قوی شهوت و انتقام بردیا شده بود مالید و بعد بدون توجه به محیط اطراف و دردی که به زن وارد میکنه کیرش رو با فشار وارد کون فتانه کرد.
عضله های سوراخ کون فتانه که تجربه تحمل چنین فشاری رو نداشتند ، بلافاصله خودشون رو جمع کردند و درد زیادی تمام تن فتانه رو فرا گرفت.
بردیا که دید با مقاومت فتانه نمی تونه کیرش رو بیشتر از این فرو کنه با کف دست چندین بار بدون رحم روی باسن سفید فتانه ضربه زد ، طوریکه جای انگشتهای بزرگش روی اون پوست سفید موند و شروع به سوختن کرد ، در همین حال کیرش رو با فشار بیشتری وارد سوراخ تنگ کون فتانه کرد و دختر بیچاره از درد روی تخت از حال رفت.
بردیا که دیگه داشت با یه لاشه حال میکرد ، مدام فتانه رو از این رو به اون رو میکرد و خیس عرق شده بود.
چند دقیقه بعد ، کیرش رو با ضربه های محکم به کون فتانه وارد کرد و روی فتانه دراز کشید و همه آبش رو اونجا خالی کرد.
….

 
چند ماهی بود که فتانه دیگه هیچ پیامی به اساطیر نداده بود و اساطیر تو کلافگی مطلق داشت داغون میشد ، مدام از بیوفایی فتانه گفته بود و اینکه چرا اونو تو ماجرایی وارد کرده که از اول هم نمیخواسته وارد بشه ، و چرا حالا حتی حاضر نیست یه جواب کوتاه بهش بده، در عوض برای اینکه موضوع بین بردیا و خودش باقی بمونه ، دو سه بار دیگه ای مجبور شده بود ، به خونه بردیا بره و باهاش سکس کنه ، اما دیگه طاقتش تموم شده بود ، اینکه اینجوری داشت غرورش خرد میشد و کاری از پیش نمیبرد ، کاملا افسرده و داغونش کرده بود ، تا اینکه تصمیم گرفت موضوع رو خودش علنی کنه ، میدونست که با پیامکهای تهدید آمیز بردیا ، میتونه به پدر و مادرش ثابت کنه که بردیا داره ازش سوء استفاده جنسی میکنه و با اینکار پاش رو از زندگیش برای همیشه ببره ، به همین دلیل یه پیام برای اساطیر فرستاد و ماجرا رو براش توضیح داد و بهش گفت منتظر پیام دوباره اش باشه ، فتانه آدرس خونه رو برای اساطیر فرستاد و ازش خواست تو تاریخی که بهش میگه درب خونه منتظر باشه.

 

شب تابستونی بود و کولرآبی نفس زنان ، تازه از گرمای بیرون کمی راحت شده بود و میتونست هوای توی خونه رو خنکتر بکنه.
فتانه لباس سیاهی پوشید و به پدرش زنگ زد
الو بابایی ، کی میای خونه؟
جانم بابا ، کاری داری؟
بله میخوام درمورد موضوع مهمی باهاتون حرف بزنم.
درمورد چی بابا؟
درمورد بردیاست ، فقط لطفا زود بیایید.
وساعتی بعد همه ماجرا رو برای پدر و مادر متحیرش که با چشمهای گشاد شده داشتند میشنیدند تعریف کرد.

 

پدر فتانه بعد از شنیدن ماجرا ، در حالیکه گوشی و پیامهای گستاخانه برادرزاده خودش رو روی گوشی فتانه میدید و صورتش از عصبانیت سرخ شده بود ، تلفن خونه رو برداشت و با داد فریاد ، از بردیا خواست فوراً اونجا بیاد.
بردیا که شصتش از موضوع خبردار شده بود ، سه نفر از آدمهاش رو با خودش برد و بهشون سپرد تا زمانیکه بهشون زنگ نزده توی ماشین منتظر بمونن ، کاملا به سیم آخر زده بود و نمیتونست از پول زیادی که فتانه با جسارتش داشت از مشتش خارج میکرد ، بگذره ، چاقوی ضامن دارش رو تو جیب کت اسپرتش گذاشت و زنگ درب خونه رو زد.

اساطیر از دور توی ماشین خودش نشسته بود و دست عرق کرده اش رو روی شلوار جین آبیش میکشید ، تی شرت سبز رنگ یقه هفتش رو صاف کرد و در حالیکه حرکات آدمای بردیا رو زیر نظر گرفته بود به عاقبت کار فکر میکرد ، بنظرش اومده بود ، این تنها کاریه که میتونه برای کمک به اون دختر بیگناه انجام بده، کمی بعد دید که یکی از اون سه نفر ، از ماشین پیاده شد و اطراف خونه چرخی زد ، با تلفنش تماسی برقرار کرد و در همین حین فتانه روی گوشی اساطیر پیام داد که بین پدرش و بردیا درگیری لفظی شدیدی رخ داده و اگه میتونه بیاد و از هم جداشون کنه.
تو همین حین اساطیر دید اون سه نفر به سمت درب خونه فتانه راه افتادن ، فوراً با گوشیش شماره صد و ده رو گرفت و با عجله همه چی رو توضیح داد.
از اون طرف سریع از ماشین قفل فرمون رو برداشت و با اونکه میدونست حریف اون سه نفر نمیشه آروم به سمت اونها دوید و نفر اول رو با ضربه ای که به کمرش زد به زمین انداخت ، دو نفر دیگه که با صدای ناله دلخراش رفیقشون غافلگیر شده بودن ، به سمت اساطیر برگشتند و هر کدومشون با ضربه ای که خورد به گوشه ای افتاد ، اساطیر بدون درنگ چند بار زنگ خونه رو پشت سر هم زد و فتانه وقتی چهره مضطرب اساطیر رو دید ، بلافاصله درب رو باز کرد ، به محض اینکه اساطیر وارد خونه شد ، یک لحظه حس کرد که کاملا فلج شده …

 

قدم از قدم نمی تونست برداره ، درد و سوزش شدید تو ستون فقراتش حس میکرد. به زحمت دستش رو به منشاء درد رسوند و متوجه شد جسم سختی نزدیکیهای مهره آخرش فرو رفته که شبیه به دسته و تیغه چاقوی شکاری بود و بعد از اون صدای یکی از مردها رو شنید که فریاد میزد:
احمق چرا تو کمرش؟!
یک لحظه برگشت که به پشت سرش نگاه کنه و دید که مردها به سمت ماشین دویدند و با سرعت از اوجا دور شدند.
اساطیر از زور درد و ضعف جلوی درب و روی زمین افتاد.
فتانه که از دیرکردن اساطیر نگران شده بود ، از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و با جیغ دلخراشی بقیه افراد خونه رو متوجه اتفاقات بیرون کرد.
بردیا بلافاصله خودش رو به دم درب رسوند و حدس زد چه اتفاقی افتاده باشه ، بخاطر همین با عجله به سمت ماشین خودش دوید ، در همین حال صدای آژیر پلیس شنیده میشد و بردیا که از شنیدن این صدا دستپاچه شده بود ، با سرعت حرکت کرد ، اما در پیچ کوچه محکم به خودروی پلیس برخورد کرد و با ضربه ای که بر اثر برخورد به سرش وارد شد ، از هوش رفت .

 

 

تابستان سال بعد ، اساطیر در بالکن خانه اش روی ویلچر نشسته بود و روبه فضای سبز روبروی خونه اش و میون سرو صدا وجیغ بچه هایی که تو پارک دنبال هم میدویدند، بعد از سالها سیگار میکشید ، مغموم تر از همیشه ، زخمی که درونش رو میسوزوند تا عمق وجودش ، روحش رو آزرده بود ، به دود سفید سیگار خیره موند و خاکستری که از سیگار فرو میریخت ، نمیدونست این پایان ماجرای عاشقانه ای که هیچ عشق بازی توش وجود نداشته و یا تازه ابتدای یک قصه عشق جان سوز دیگه است.
خودش رو تو این موضوع مقصر میدونست و فکر میکرد که ای کاش هیچوقت این ارتباط رو ایجاد نکرده بود و روح و قلب خودش و فتانه رو آزار نداده بود.
اما برای اون زن خوشحال بود ، زنی که حس میکرد ، شباهاتهای زیادی به روح خودش داشته و الان آزاد از قید و بندهایی که به دست و پاش زده بودند ، حداقل باقی عمرش رو میگذروند.
اساطیر امیدوار بود به آینده ، به زمانی که دوباره بتونه راه بره ، شاید تا اون موقع باید برای بودن با فتانه صبر میکرد.

فتانه بهمراه دخترش باران به خارج از کشور سفر کرده بود ، اونجا دوستان و آشناهای زیادی داشت ، که میتونستن برای فراموش کردن اتفاقات تلخ گذشته اش کمکش کنند ، اما به محض تنها شدن ، گوشه ای از قلبش برای کسی تیر میکشید که حتی فرصت عشق بازی باهاش رو برای یک لحظه هم پیدا نکرده بود و میدونست ، با اتفاق تلخی که براش افتاده ، مدتها باید روی ویلچر باشه ، اما اون هم به آینده امیدوار بود ، آینده ای مبهم و سردرگم….شاید با برگشتش میتونست اساطیر رو حتی با وجود همسر و دخترش به عنوان یک عشق پاک داشته باشه، میدونست تنها زمان مرهم درد هردوی اونهاست و انتظار کلید حل معمای این رابطه…

 
پایان

 

 

نوشته:‌ اساطیر

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

5 دیدگاه دربارهٔ «مرهمی به نام زمان»

  1. نمیدونم واقعی بود یا نه ولی واقعا عالی بود افرین. منتظر داستان های بعدیت هستم.موفق باشی

  2. حامد اصفهان

    درود بر شما و ممنون از داستان زیبا و جذابتون
    خیلی عالی بود منتظر داستانای بعدیتون هستم

  3. شادمهر

    سلام دوست و نویسنده عزیز و گرامی تا اونجا که داستان هاتون رو تو سایت دیدم و خواندم و بسیار لذت بردم خیلی خوب و جالب هستن من هم ضهن خوبی برایه نوشتن دارم اگر میشه لطفا من رو راهنمای کن سپاس.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا