خاطرات بیتا

پلکامو محکم روی هم فشار دادم وآروم چشمامو باز کردم،نگاهی به صندلی کنارم انداختم،توی ماشین درست کنارم نشسته بودم!این یعنی همه ی اتفاق هایی که تا الان بینمون افتاده واقعی بوده،یعنی این یکی دیگه خواب نیست.دیگه بیدار شدن و حسرت خوردن و،تمام روز رو با مرور اون خواب گذرندونی در کار نیست.از بس که تو خواب دیده بودمش و بعد از بیدار شدن فهمیده بودم خواب بوده دیگه به همه چی شک داشتم.حواسش به اتوبان نسبتا شلوغ پیش روش بود و من میتونستم با خیال راحت بهش نگاه کنم!
تک تک اجزای صورتشو برای هزارمین بار بررسی کردم،چشم های نافذی داشت،با یه رنگ عجیب،که هیچوقت نفهمیدم دقیقا چه رنگیه!بین سبزیشمی و عسلی!و لبهای خوش فرم و گوشتی که از همه ی اجزای صورتش اونارو بیش تر دوست داشتم.چشماش زیاد درشت نبود ولی رنگ بی نظیر و حالت نگاهش آدم و آتیش میزد!حداقل من یکی که وقتی نگام میکرد دیوونه می شدم!تو عمق چشماش یه چیز عجیبی بود،چیزی که تو نگاه هیچ مرد دیگه ای پیداش نکرده بودم.
با صدای خندش رشته ی افکارم پاره شد.نگاهی زیرچشمی بهم کرد و گفت:
-چیه؟خوشتیپ ندیدی؟
-اوه،چه پررو!داشتم تو صورتت دنبال یه دلیل خوب واسه اینجا نشستنم پیدا میکردم…
-خوب به جاییم رسیدی؟
-البته که نه!
-قهقهه ای زد و گفت:نگو حسادت و تو چشمای دخترایی که از بغلمون رد میشن نمیبینی…
حرف حق جواب نداشت،راست میگفت.همیشه وقتی با هم بیرون بودیم سر این موضوع مشکل داشتیم.چون حتی با وجود من دست از نگاه های خیرشون به آرمان بر نمیداشتن!
سکوتم طولانی شده بود.توجه زیاد زنا به اون همیشه باعث حسودی من در آخر بحث بینمون بود!
خودم میدونستم مقصر اون نیست،ولی این یکی از بدترین اخلاق های من بود که وقتی عصبانی میشدم دیگه هیچکس و نمیشناختم و فقط دنبال یکی بودم که حرصمو سرش خالی کنم!
-خیلی خوب،نباید این حرفو میزدم،ناراحت نشو…
-لبخندی مصنوعی زدم و گفتم ناراحت نیستم!ولی دروغ گفتم،چون ترس از دست دادن آرمان کابوس هر شبم بود. پاکت سیگارو از تو داشبورد بیرون آوردم و یه نخ براشتم،تو کیفم دنبال فندک میگشتم که آرمانم یه سیگار برداشت و اول فندکشو جلوی من گرفت و بعد سیگار خودشو روشن کرد…
سیگارم رو روشن کردم و پک محکمی بهش زدم.روم و به طرف بیرون کردم،
نا خودآگاه یاد روزای اول آشناییمون افتادم…..
 
==================================================
 
 
اون روز همه تو کلاس نشسته و منتظر استاد جدید بودیم،چون جلسه ی اول بود احتمال تشکیل نشدنش زیاد بود و ما با خیال راحت داشتیم با هم حرف میزدیم.بعد از چند دقیقه استاد وارد کلاس شد!!!کلی و حالمون و گرفت.اول فکر کردیم که اونم یکی از دانشجو هاس،اما وقتی مستقیم رفت سمت به قول بچه ها “جا استادی” همه تعجب کردن.آخه برعکس همه ی استادایی که تا حالا داشتیم این یکی خیلی جوون بود،یه پسر حدودا 27 ساله،چیزی که خیلی باعث جلب توجه میشد قد بلند و اندام ورزیدش بود که تو کت و شلوار خیلی جذاب تر نشونش میداد. اون روزآرمان به نظرم تقریبا یه آدم معمولی بود و فقط از این که با این سن دانشگاه درس میده یکم تعجب کرده بودم.استاد یکی از درسای تخصصیمون بود و از همون روز اول نشون داد که خیلی سخت گیره…
روزا و هفته ها همینجوری میگذشت و ما با استاد جوون و خوشتیپمون بیشتر آشنا میشدیم.آدم تقریبا خشکی بود ولی نسبت به اون روز اول که کلی از ما زهر چشم گرفت به مرور زمان مهربون تر شد،کم کم دخترای کلاس عاشقش میشدن و پسرا هم از حسادت بیشترشون اون درس و حذف کرده بودن…
 
منم مثل بقیه ی دخترا خیلی بهش توجه داشتم با این تفاوت که توجه من مخفی بود و تمام سعیم رو میکردم که آرمان چیزی نفهمه،شایدم تا حد زیادی به خاطر رفتارای خودش بود،چون هروقت هر دختری سعی میکرد با کلی ناز و عشوه سؤالی ازش بپرسه انقدر رسمی جوابش رو میداد که خود دختره از سؤالش پشیمون میشد. ولی هیچ کدوم از کلاساشو از دست نمیدادم و همیشه سر کلاساش حاضر بودم.اولاش زیاد دوسش نداشتم و فقط یه وابستگیه عجیبی بهش پیدا کرده بودم.همه ی روزای هفته رو به عشق 3شنبه ها میگذروندم.احساس میکردم خیلی وقته میشناسمش.وقتی به خودم اومدم که دیدم این عشق بدجوری داره به دست و پام میپیچه و واسه متوقف کردنش خیلی دیره…
اما آرمان بهم توجه خاصی نداشت.مثل بقیه ی دانشجوها باهام برخورد میکرد.حتی شاید انقدر که با من سرد بود با اونا نبود.و این همیشه باعث عذاب من میشد…
ترم تقریبا تموم شده بود، آرمان جلسه آخر و برای رفع اشکال گذاشته بود که بچه ها نذاشتن من به کلاسش برسم و به زور من و بردن بیرون!که باعث شد تا فردای اون روز که کلاس فیزیک 2 داشتیم من افسردگی بگیرم!فیزیک 2 رو با استاد محبی که دوست صمیمی آرمان یا بهتر بگم دوست پدر آرمان بود برداشته بودیم،چون گفته بود یه جورایی میخواد نمونه سوالای امتحان وبگه همه توافق کردن و رفتیم دانشگاه.استاد محبی رو خیلی دوست داشتم.یکی از بهترین آدمایی بود که تو زندگیم دیدم.اونم منو خیلی دوست داشت،شاگرد مورد علاقش بودم و تو کلاس فقط شمارشو به من داده بود که اگه چیزی رو خواست به بچه ها اطلاع بده من این کارو از طرف اون بکنم…
اون روز بعد از کلاس استاد محبی بهم گفت کیانی تو بمون کارت دارم.
 
بعد از رفتن بچه ها جلوی میز استاد رفتم.
استاد با خنده نگاهی بهم انداخت و گفت دیروز کلاس استاد وزیری رو نرفتی؟!منظورش آرمان بود ولی اون از کجا میدونست؟!
وقتی تعجب من و دید آروم و شمرده شروع به صحبت کرد:
-راستش یه موضوعی هست که استاد وزیری خیلی وقته میخواد بهت بگه ولی همش انداختش عقب.هفته ی پیش که با هم حرف میزدیم گفت دیروز بهت میگه که دیروزم توکلاسشو نرفتی.منم گفتم که مطمئنّم خودشو به کلاس من میرسونه و گفتم که خودم موضوع رو بهت میگم.ببین کیانی من اون و چند ساله که به واسطه ی باباش میشناسم،مثل پسر خودم میمونه و خیلی قبولش دارم.تو رو هم خیلی دوست دارم.خودت که میدونی؟
با سر جواب مثبت دادم و گفتم شما لطف دارین استاد.
 
استاد ادامه داد
-خلاصه اینارو گفتم که بدونی اگه هردوتون انقدر برام مهم نبودین اینارو بهت نمیگفتم.قول میدی که هرچی میگم بین خودمون بمونه؟اگه این جریان جایی درز کنه نه واسه من خوبه نه آرمان.از من که گذشته ولی دوست ندارم اعتبار آرمان بره زیر سوال…
نفسم درنمیومد،تقریبا میتونستم حدس بزنم که بقیه ی حرف استاد چیه ولی باورم نمیشد.با جون کندن و صدایی که از انگار از ته چاه میومد استاد رو مطمئن کردم که حرفاش بین خودمون میمونه.
استاد مکثی کرد و انگار که تصمیمشو گرفته باشه گفت:
آرمان از تو خوشش اومده.قضیه ازپارسال شرع شد.فکر کنم تازه اومده بودی تو این دانشگاه.اولا خیلی احساسش جدی نبود.ولی تو طول این ترم که باهاش کلاس داشتی مثل این که مطمئن شده،.تو این مدتی که من میشناسمش تا حالا ندیدم کسی رو اینجوری بخواد.آرمان کلا آدم تو داریه و اگه چیزی انقدر براش اهمیت نداشته باشه به زبون نمیاره.فقط از من خواست که با تو صحبت کنم و اگه تو راضی بودی شمارتو بهش بدم تا اون خودش باهات تماس بگیره.فکر کنم دوست داشته باشه بقیه ی حرفارو خودش بهت بزنه…
 
دیگه قدرت ایستادن نداشتم.روی یکی از صندلی ها نشستم.کاملا گیج شده بودم.یعنی ممکن بود استاد بخواد اذیتم کنه؟یا حرفاش واقعی بود؟پس چرا خودم متوجه نشده بودم؟!اگه من انقدر براش مهم بودم پس چرا هیچوقت بهم اهمیت نمیداد؟چرا همیشه باهام سرد بود؟!
نگاهی به استاد کردم که ببینم حرفاش جدی بوده یا نه!اثری از شوخی تو چهرش دیده نمیشد!
استادی نگاهی دقیق بهم کرد و گفت:به نظر نمیاد زیاد ناراضی باشی.حدسم درست بوده نه؟احساسش دو طرفس؟!
از یه طرف از استاد خجالت میکشیدم از یه طرفم به خاطر حرف هایی که بهم زده بود انقدر خوشحال بودم که دلم میخواست همون جا بپرم و بغلش کنم.
استاد از پشت میز به سمتم اومد و با حالتی دو به شک گفت:
کیانی حالت خوبه؟!چرا هیچی نمیگی؟من به آرمان چه جوابی بدم؟!
دوست نداشتم استاد بفهمه من انقدر آرمان و دوست دارم و که از شنیدن این خبر کم مونده غش کنم.
سریع خودمو جمع و جور کردم و از جام بلند شدم.
 
-من به اندازه ای که شما رو قبول دارم استاد وزیری رو هم قبول دارم.مشکلی نیس،میتونید شماره ی منو به ایشون بدید…
-استاد لبخندی زد و گفت باشه،امروز بهش زنگ میزنم!خیلی خوشحال میشه.
از استاد خداحافظی کردم و اومدم بیرون!
به طور غیر ارادی نیشم بسته نمیشد،تا حدی خوشحال بودم و این خوشحالی رو لبام مشخص بود که وقتی داشتم از حیاط دانشگاه رد می شدم کلی متلک بارم کردند ولی من تو شرایطی نبودم که بخوام به این چیزا فکر کنم!سریع سوار ماشین شدم و راه افتادم تا زود برسم خونه که وقتی آرمان زنگ میزنه بتونم راحت صحبت کنم.اصلا نمیدونستم چی باید بهش بگم!تو راه کلی با خودم کلنجار رفتم و حرفامو با هم جور کردم!ولی میدونستم بی فایدس!چون حتی وقتی یاد صداش و لحن حرف زدنش میافتادم زبونم بند میومد…
====================================================
با افتادن خاکستر سیگار رو دستم به خودم اومدم و سریع دستم و کشیدم عقب که این حرکتم از چشم آرمان دور نموند و و خیلی عصبانیش کرد!
معلومه حواست کجاس بیتا؟؟!ببینم دستتو…
در حالی که دستمو تو دستش که به سمتم دراز شده بود میذاشتم آروم گفتم چیزی نشده…
آرمان نگاهی به دستم کرد که یکم قرمز شده بود وبا اخم گفت:
اصلا حواست به خودت نیست.به چی فکر میکردی؟
در حالی که تو چشماش نگاه میکردم،لبخندی زدم و گفتم به اون روز که استاد محبی واسه اولین بار در مورد تو باهام صحبت کرد…
اخم صورتش جای خودشو به خنده ی قشنگی داد،انگار اونم یاد خاطرات اون روز افتاده بود…
-چقدر اون روز اذیت شدم،همش فکر میکردم که مسعود(استاد محبی)وقتی زنگ میزنه چی میگه!بعد در حالی که شیطنت تو چشاش موج میزد،اضافه کرد:
البته میدونستم که جوابت نه نمیتونه باشه.آخه کی میتونه به آرمان نه بگه؟؟!!!
از پروییش لجم گرفته بود مشتی به بازوش زدم و گفتم:حالا یه جور حرف میزنی انگار من آویزون مونده بودم!!!
-مگه نمونده بودی؟!/
 
– دیگه حرصموخیلی درآورده بود،اخمی مصنوعی کردم و به سمت شیشه چرخیدم…
کنار خیابون ماشین و نگه داشت و با دست زیر چونم و گرفت و صورتم و به سمت خودش برگردوند.
-اخم نکن خوشگله.شوخی کردم…همونجوری با عصبانیت نگاهش کردم،اونم ساکت فقط تو چشام زل زده بود!
نگاه این دفعش متفاوت بود،ولی مثل همیشه اینجور نگاه کردنش باعث میشد تمام بدنم آتیش بگیره.
نگاهش انقدر عمیق بود که نفسم و بند میاورد.دیگه اثری از عصبانیت تو چشمام نبود.فقط سرشار از خواستن شده بود.بدون این که یه کلمه حرف بزنیم مثل دیوونه ها فقط زل زده بودیم به هم دیگه…
حس خیلی سنگینی بینمون بود، اون لحظه ها هردومون با تمام وجود همد یگرو میخواستیم…
آرمان که انگارتازه به خودش اومده بود روش رو اونورکرد در حالی که پیاده میشد گفت،اگه چند ثانیه دیگه اینجوری نگاهم کنی همینجا ترتیبتو میدم…
 
و من تودلم آرزو کردم که این کاش این کارو میکرد…
از ماشین پیاده شدم و به خونه ای که روبه رومون قرار داشت نگاه کردم.
آرمان اومد کنارم و گفت حاضری؟
-دستشو محکم گرفتم و با سر جواب مثبت دادم.
اون روز قرار بود برای اولین بار خانوادشو ببینم.البته خواهر و برادراشو کم و بیش میشناختم و 2تاشون رو قبلا دیده بودم.مسئله ی اصلی پدر و مادرش بودن که به خاطر اونا یکم استرس داشتم.
دوتایی وارد خونه شدیم و اول خواهرش ریما اومد جلوی درو با هم روبوسی کردیم.بعد از اون به ترتیب دو تا برادراش و پدرش و در آخر هم مادرش اومدن جلو،با اوناهم آشنا شدم.از بابت مادرش یکم نگران بودم،چون میدونستم آرمان پسر بزرگس و مادرش رو اون خیلی حساسه.
اونشب تا ساعت 7 خونشون موندیم.خانواده ی خوبی بودن.امیر22 سالش بود و پسر دوم خانواده به شمار میرفت،آریا آخری بود که 17 سال داشت و از قبل میشناختمش،و البته علاقه ی زیادی به من داشت….ریما هم که 4سال از آرمان کوچکتر بود عقد کرده بود و چند ماه دیگه عروسیش بود.پدرش خیلی شبیه آرمان بود.هم رفتارش و هم چهره و اندامش.وقتی نگاهش میکردم انگار داشتم آرمان و تو سن 50 سالگی میدیدم….
مادرشم زن نسبتا زیبا و مهربونی بود،فقط زیادی عاشق پسراش بود…
اونشب وقتی رسیدم خونه،مامان تنها بود.مهتاب و سامان رفته بودن بیرون و بابا هنوز شرکت بود.
-پیش مامان رفتم که داشت با تلفن صحبت میکرد،اشاره کرد که الان تلفنش تموم میشه.آروم گونه اش را بوسیدم و به سمتم اتاقم رفتم….
 
 
لباس هام رو درآوردم و خواستم وارد حموم شم که مامانم اومد تو…
-چی شد؟دیدیشون؟
-آره،خانواده ی معمولی و خوبین.
-مادرش چی؟اون چجوری بود؟!
-مثل بقیه.جور خاصی نبود.همشون تقریبا خوبن…
-حالا با یه بار دیدن که نمیشه فهمید.باید بیشتر باهاشون بری و بیای تا بشناسیشون…
-مامان اونا هرچقدرم بد باشن واسه من مهم نیس.مهم آرمانه که من ازش مطمئنم.الانم میخوام برم حموم.بعدا میام حرف میزنیم حالا.این و گفتم و وارد حموم شدم…
تقریبا نیم ساعت بعد صدای زنگ گوشیم دراومد.کارم تموم شده بود.حولمو پوشیدم و با عجله از حموم خارج شدم.آرمان بود.
-جانم؟
-سلام عزیز،من رسیدم.
-به سلامتی.ببینم مامانت اینا چیزی در مورد من نگفتن؟
-چرا،همه ازت خوششون اومده!مگه میشه کسی که من انتخاب کردم،بقیه نپسندن؟!میگم بیتا دیگه کم کم باید به فکر خاستگاری باشیا!
-من 20 سالمه آرمان هنوز زوده…
-بیتا؟؟
-جان بیتا؟
– امروز خیلی میخواستمت…
-منم همینطور…
-ـــــــــــــــــــــــــ
-چرا ساکتی؟!
-هیچی،تو رو میخوام…
-فردا کلاس داری؟
-نه،فردا شیفتم.ولی اگه تو بخوای محمد و میذارم جای خودم…
– صبح میام.برو خونه ی خودت…
-اون خونه ماله ماست…
-باشه،برو خونمون…
-مواظب خودت باش،زندگیمی بیتا…
-هستم عزیزم!شب بخیر…
-شب بخیر…
صداشم از پشت تلفن آتیشم میزد.قبلانم خونش رفته بودم ولی چیز خاصی به جز گم شدن تو آغوش گرمش و بوسه های دیوونه کنندش پیش نیومده بود…
___________________________________________________________
با سلام خدمت همه ی دوستان گل.اول این که “خاطرات بیتا” فقط یه داستان هست و جز چند تا مورد مختصر،بقیش مربوط به زندگی خودم نیست و خاطره محسوب نمیشه!در واقع این اولین داستانی هست که بنده نوشتم و امیدوارم که ازش خوشتون بیاد.به جز اون دسته از دوستان که فقط زیر داستان ها فحش میذارن(و البته من حتی از اون ها هم ممنونم که زیر داستانم کامنت میذارن) از کسانی که واقعا اشکالات این داستان رو متوجه میشن تقاضا دارم که اون ها رو حتما برام بنویسند،تا با کمک نظرات خوب شما این داستان بهتر پیش بره.اگه نوشته های اولیه ی بسیاری از نویسنده های بنام و مشهور رو هم با کتاب های جدیدشون مقایسه کنیم مطمئنا تفاوت فاحشی رو میبینیم،و این تفاوت تا حد زیادی مدیون انتقاد های درست و بجای مخاطبین بوده…
نوشته: بیتا

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

4 دیدگاه دربارهٔ «خاطرات بیتا»

  1. سلام آرمین هستم خوشتیپ و جذاب. از خانوما هر کی دوس پسر باحال می خواد در خدمتشم 09105571675 ترجبحااز شمال ( مازندران) باشه بهتره. ممنونم

  2. khaste nabashi, khub neveshti!
    be nazaram age ye kam say koni dastano jam o jur koni, ya age bekham behtar begam yekam morattab koni vaghayeo tu zehne khodet, va baad biarish ru kaghaz behatre!
    dastanet dar eine khubi ye kam ashoftast!
    omidvaram manzuramo resunde basham!
    movafagh bashi;)

  3. بنده خدا

    عالی بود،از اینجور داستانا خیلی دوست دارم،بازم بزار،میخوام ازدواج کنم،به دردم میخوره،راستی یه سوال،بده ادم تو سن 16 سالگی بخوار داماد بشه؟من میخوام نمیدونم چه جوری به مامان بابام بگم؟به نظرت چکار کنم؟به این ادرس جواب بده،[email protected]

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا