گمشده

سلام. من آیدا هستم ۲۱ ساله و متاهل.

 

میخوام خاطره ای براتون بنویسم که زندگیم رو عوض کرد و باعث شد تا آخر عمردچار گیجی و احساس دوگانگی بشم.  2 سال پیش با سعید ازدواج کردم،ازدواجی که پر از عشق بود و با وجود مخالفتهای شدید خانوادم با اصرارها و خواهش و التماسهای من و سعید سر گرفت. خیلی دوستش داشتم بخاطرش خیلی با خانوادم جنگیدم اون هم عاشق من بود و هرکاری میکرد تا بهم برسیم. بالاخره باهم ازدواج کردیم و یه زندگی عاشقانه باهم داشتیم که بیشتر از یک سال طول نکشید.. حدود 10 ماه بعد از ازدواج،سعید برام یه گوشی جدید گرفت که کلی نرم افزار چت و اینجور چیزها داشت.منم که روزها بیکار بودم و سعید هم سر کار بود از بیکاری خودم رو با ویچت و لاین مشغول میکردم.تو ویچت یه گروه عضو بودم که چندتا پسر و چندتا از دوستای دبیرستانم بودن.تا اون روز فقط توی گروههای دخترونه حرف میزدم و جواب هیچ پسری رو خصوصی نمیدادم و اصلا برام مهم نبود که کی هست و قصدش چیه، ولی اون… اولش توی گروه جواب سلام و احوالپرسیهاش رو دادم،بعدش کم کم از زندگی و درس میگفت و منم چیزی نمیگفتم،تااینکه توی پی وی پیام داد و ازم خواست به حرفهاش گوش بدم.

 

نمیدونم چرا جوابشو دادم و خواستم ببینم چه حرفی داره.. آروم درد و دلها شروع شد و من فقط بهش میگفتم غصه نخور درست میشه..اما بعد یکی دو روز صمیمیت بینمون بیشتر شد و امیر بین حرفهاش میگفت که چقدر تو درکم میکنی و بهم ارامش میدی.میگفت تابحال هیچ دختری اینطوری من رو تحت تاثیر نذاشته. بالاخره یه روز بهم گفت که ای کاش مجرد بودی ای کاش میتونستم تورو داشته باشم.. و من چقد ضعیف بودم که این حرفش دلم رو لرزوند.انگار از همه لحاظ شبیه خودم بود هر حرفی که میزد دقیقا میدونستم چی میگه و همه ی احساساتش رو درک میکردم.از اینجا بود که صحبتهای تلفنی و اس ام اس ها شروع شد و بعد از یه مدت،قرار شد همدیگه رو ببینیم.امیر تو یکی از شهرهای اطراف ما دانشجو بود و خونه اجاره کرده بود، ازم خواست اونجا همدیگرو ببینیم تا کسی ما رو باهم نبینه اما قبول نکردم.یه پارک جنگلی بزرگ تو شهرمون هست بار اول اونجا دیدمش.رفتیم داخل الاچیق و قلیان کشیدیم .من کنارش نشسته بودم ،یه لحظه نا خود اگاه توی صورتش نگاه کردم دیدم خیره شده بهم،سرمو انداختم پایین اما امیر آروم با دستش چونمو آورد بالا و اومد نزدیک…

 

لباشو گذاشت روی لبام و من نتونستم مانع بشم شایدم نخواستم مانع بشم..اونقدر حس خوبی بود که چند دقیقه همونطور چشمامو بسته بودم و آروم میبوسیدمش.. اما یهو ترسیدم.به خودم اومدم.خدایا من چیکار میکنم؟ با یه حس غریبی ازش جدا شدم و اومدم خونه.فکرم داغون بود.دیگه نمیتونستم ادامه بدم ولی نشد.بعد از چند روزی که به زور تحمل کردم جواب پیامشو دادم و گفتم که دلم برات تنگ شده نمیتونم دوریتو تحمل کنم.واقعا هم نمیتونستم.فکر نمیکردم اونقد وابسته شده باشم… خلاصه فردای اون روز برای دیدنش رفتم همون خونه ای که اجاره کرده بود.همین که درو باز کرد بغلم کرد و بعد چند لحظه دیدم داره اشک میریزه.بهم گفت آیدا تنهام نذار،این چندروز که جوابمو ندادی داشتم می مردم و … بعد ازاینکه برام چای و غذا آورد،باهم رفتیم اتاقشو ببینیم کلی فیلم و کلیپ نگاه کردیم و خندیدیم و بعد چندساعت آماده شدم که برگردم خونه.قبل از اینکه از هم خداحافظی کنیم بازم منو بغل گرفت که ای کاش نمیگرفت… هرکاری کردیم نتونستیم از هم جدابشیم و کم کم بدنامون داغ شد..اونقدر آروم گردنمو میبوسید و نوازشم میکرد که دیوونه شده بودم..خداحافظی فراموش شد و رفتیم سمت اتاقش…

 

چشمامو بسته بودم تا با دیدن خودم تو اون حالت دوباره بیخیال نشم..چون واقعا میخواستم باهاش باشم و اون لحظه جز امیر چیز دیگه ای نمیخواستم..امیر همه ی کارهاش با آرامش بود..ولی وقتی منو لخت کرد و نگاه به بدنم کرد نتونست مثل همیشه آروم باشه.. سینه های سفت و کوچیکم رو اونقد خورد که از حشر داشتم می مردم بعد دستشو برد روی کسم و فقط با انگشتش آروم از اول تا آخر خط کسم رو نوازش کرد.. منو پشت به خودش به پهلو خوابوند و لای پاهام رو باز کرد، کیرشو تا اون موقع لمس نکرده بودم و همینکه خواست بذاره توی کسم با دستم گرفتمش،برگشتم و گفتم:امیر مطمئنی؟ این سوال رو پرسیدم چون قبلا بارها در این مورد حرف زده بودیم و اون گفته بود میخواد اولین سکس رو با همسرش داشته باشه.منم گفته بودم درستش همینه چون خودم هم اینطوری بودم.اون لحظه امیر جواب داد:تا حالا اینقد مطمئن نبودم،دیگه هیچی برام مهم نیست،همه چیزم تویی آیدا…

 

بعد لبامو بوسید و یه سکس بینهایت رمانتیک رو باهاش تجربه کردم… آره به همین راحتی.من هرزه شدم اما امیر هیچ وقت ولم نکرد.پسری که هم قدبلند و خوش هیکل و جذاب بود و میدونستم کلی خاطرخواه داره،هم خانواده ی خوبی داشت.. بعد از اون اتفاق تا امروز همیشه کنارم بود وقتایی که از حس عذاب وجدان قصد خودکشی پیدا میکردم فقط اون بود که با حرفاش بهم امیدواری میداد،اون بود که همیشه تشویقم میکرد با شوهرم خوب رفتار کنم خوشحالش کنم و براش کم نذارم.هیچ وقت هیچ چیزی رو برای خودش نخواست. میدونستم چقدر عذاب میکشه اما هیچ وقت پیش من حرفی نمیزد که ناراحتم کنه. هنوز هم باهم در ارتباطیم بدون حرفها و دلداریها ی امیر نمیتونم زندگی عادی داشته باشم.یکی دوروز که ازش بی خبر باشم داغون میشم.ولی با همه ی اینا، من هیچ وقت امیر رو از ته دل دوست نداشتم.یه وابستگی شدید بود و شاید یه هوس.اما بخاطر شوهرم سعید حاضرم جونمو بدم نه بخاطر اینکه دلم براش میسوزه،اون تنها مردیه که دوسش دارم و اگه یه روز بفهمه بهش خیانت کردم حتما خودم رو میکشم. من یه گمشده تو دنیای عشق و هوسم… این واقعیت زندگی من بود ای کاش هیچ وقت این اتفاقها نمی افتاد اما الان هیچ چیزی رو نمیشه عوض کرد و من هیچ وقت اون آیدای همیشگی نمیشم.آیا این خیانته؟  نمی‌دونم اما به خودم هم نمی‌تونم دروغ بگم. به خودم و احساسم نمی‌تونم خیانت کنم.‌ای کاش سعید منو درک کنه.‌ای کاش سه تایمون تو یه خونه زندگی‌ می‌کردیم…

نوشته:‌ آیدا

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

4 دیدگاه دربارهٔ «گمشده»

  1. دقیقا شد مثل زندگی من.کاملا شبیه به اتفاقای زندگیم گفتی فقط فرقش این بود که بین ما عشق واقع ای بود اون همسرش رو دوست نداشت و برعکس ازش بدش میومد و چون احساس تنهایی و شکست می کرد با من اشنا شد و عاشق هم شدیم.

  2. سلام خانم برای سکس هات و رمانیک هر چی و چقدر پول هم خواست میدم 09101427018

  3. پسره تقص

    خدا بکشتت.زنه منم اینکاروباهام کرد.دوسش داشتم کلی قرص توالکل حل کردم نمردم.خانوادم بزور طلاقش دادن والان شیشه وهرویین مصرف میکنم بعد 21سال ورزشه مداوم!کاش بمیری با این عشقه هرزت…..

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا