روزهای پر دردسر

صبح رفتم سرکار .تو سرویس نتونسته بودم بخوابم، سردرد شدیدی داشتم .کنار بچه ها صبحونه رو زدیم شروع کردم کارای روزانمو انجام دادن.یه حس و حال عجیبی داشتم .همش فکر میکردم میخواد اتفاقیرخ بده.نزدیکای ساعت 10 بود گوشیم زنگ خورد شمارش ناشناس و عجیب و غریب بود جواب دادم اما کسی پاسخ نداد ، خوب که گوش کردم صدای بوق ماشین و رد شدن موتور رو میشنیدم.قطع کردم.یه 10 دقیقه ای گذشت دیدم دوباره گوشیم زنگ خورد .اول صحبت نکردم .بعد چند ثانیه یکی گفت الو الو.اقا مسعود.صدام میاد .صدای یه دختر خانم که برام خیلی آشنا میومد بود.گفتم بله صداتون میاد شما؟ یهو قطع شد .من زنگ زدم به اون شماره اما شماره تو شبکه نبود زنگیدم به 118 گفتم این شماره واسه کدوم منطقه ی که گفتن واسه تلفن کارتی سبزه میدان هست.اون روز گذشت کلا به این فکر میکردم که اون کی بوده قبلا صداشو شنیده بودم .دو سه روز فقط فکر میکردم تا اینکه دوباره بهم زنگ زد .سلام آقا مسعود .منم سلام دادم گفتم شما .گفت خیلی نامردی تو این 4 سال منو فراموش کردی .گفتم بیشتر حرف بزن ببینم کی هستسی.همینطوری که داشتم سوال پیچش میکردم یادم افتاد زهراست.آره خودش بود با همون لحن و صحبت قبلیش .
 
دست پیش گرفتم که ای بابا من هنوزتورو فراموش نکردم تو زندگی من فقط یه زهرا هست و بو و خواهد بود اونم تو هستی.خوشحال شد .میگفت که دلم برات تنگ شده واسه دوستیای دوران دبیرستان و موقع دانشجویی من .گفتم شمارمو از کجا گیر اوردی.با اون خنده مخصوص به خودش گفت :تو خیابون یه سرباز بود زنگ زدم خونتون گوشی رو دادم بهش اونم گفت دوست مسعوده و شماره موبایلتو از مامانت گرفت.میگفت الانم داره میره دانشگاه وغروب برمیگرده.بهم گفت که دلم برات تنگ شده.خدایی منم خیلی دلم براش تنگ شده بود.بعد ازدواجم ندیده بودمش.ازم خواست که بیام جلو دانشگاه تا ببینمش .اتفاقا اونروز ماشین برده بودم سر کار .قبول کردم و ساعت 3 از شرکت حرکت کردم و نزدیک ساعت 3.35 رسیدم جلوی دانشگاه.از ماشین پیاده شدم یه ده دقیقه ای منتظر شدم دیدم یه چند تا دختر از در دانشگاه زدن بیرون .بله خودش بود.قد متوسط.چشم ابرو مشکی .از دوستاش که خداحافظی کرد داشت که سمت من میومد نگاهشو ازم بر نمیداشت .قیافش زیاد فرقی نکرده بود فقط یکم سرو سینش بزرگتر به نظر میرسد.اومدجلو ودستمو دراز کردم با شک و تردید باهام دست داد .نمیدونست ماشین دارم بهش گفتم که بیا سوار شو شوکه شد .گفت نه همینجا راحت ترم .گفتم بیا بریم هواهم که سرده .سوار ماشین شدیم و راه افتادم رفتم سمت ارتفاعات .جای خلوت و دنجی بود.با خانمم چندین بار اونجا رفته بودم .تو راه همش از دوران دوستیمون حرف میزدیم و چرا من نیومدم خواستگاریشو چرا اون زودتر ازدواج کردو از این چرتو پرتا.فضای سنگینی بینمون ایجاد شده بود ماشینو سمت یکی از آلاچیقا پارک کردم.همینطوری داشتیم با احساس به اون روزا فکر میکردیم و حرف میزدیم، اصلا متوجه تاریک شدن هوا نشده بودم.
 
عطر تنش و نفس هاش توی ماشینو پر کرده بود دیگه داشتم خودمو میباختم .با دستم دستشو گرفتم فضای عجیبو غریبی ایجاد شده بود هر لحظه ممکن بود که بخوام لبهامو بزارم رو لباش که هی خودمو کنترل میکردم .طاقتم دیگه تموم شد .دستمو بردم رو شونش و کشیدم سمت خودم اونم میگفت مسعود نکن حالم داره بد میشه .میخواستم که ازش لب بگیرم، سر سینش که کلا بزرگ شده بود .با دستام شونشو میمالیدم .هراز چند گاهی دستمو رو پاهش میکشیدم و اون آهی میکشید .دیگه همه چی آماده شده بود برای یه در اغوش گرفتن و لب بازی کردن .خودمو بیشتر بهش نزدیک کردم .کیرم داشت از جاش کنده میشد .صدای نفس های دوتامون تو سکوت ماشین طنین انداز شده بود منک که دیگه کنترل خودمو از دست دادم و لبامو بردم رسوندم به اون لبای خوشگلش.داشتم با عشق لباشو میخورده که یهو صدای 2تا موتور سوار وحشی همه چیزو پروند.تاریک تاریک نشده بود عین وحشیا از موتو پیاده شدن اومدن سمت ماشین با لگد کوبی رو در ماشین .ای داد بر من.پلیس بوستان با نگهباناش بودن.زد رو در و شیشه ماشین شیشه رو دادم پایین ،واقعا ترسیده بودم . گفت بیا بیرون ببینم شما باهم چه نسبتی دارید.اینجا چیکار می کنید؟؟؟زبونم بند اومده بود .گفتم همسرم هست :شروع کرد به بد و بیراه گفتن ویه چک زد زیر گوش من .واقعا خودمو باخته بودم .فکرشم نمیکردم که بخواد اینجوری بشه از اون محیط عشقولانه یهو وارد یه محیط تخمی تخیلی شده بودم.همش فکر میکردم که خوابه.درو باز کرد و اومد پشت نشت و گفت برو کلانتری بوستان.توراه به هرکسی که میدونستم قسمش دادم اما قبول نکرد که نکرد.زهرا همش گریه میکرد و اون ماموره هی داد میزد جنده خفه شو.پیاده شدم و رفتیم تو دفتر کلانتری.مدارک ماشینو ازمن گرفت و کارت شناسایی و کارت دانشجویی رو از زهرا .زهرا بد ترسیده بود جوری شده بود که شروع کرد به لو دادن خودش که متاهل هست و بچه داره منم لو داد که متاهلم.این جاکش ماموره سگ شد.بیسیم زد به گشت مبارزه با مفاسد اجتماعی که بیان مارو ببرن.
هی خداخدا میکردم.التماس میکردم.زهرا گریه میکرد اما فایده نداشت.بیشرف انگار دلش از سنگ بود .میگفت ابروتون باید پیش خانوادتون بره. تنها شانسی که اوردیم این بود که ماشین ون مخصوص مفاسد اجتماعی نیومد. ساعت نزدیک 7 شده بود و هوا کاملا تاریک.
 
بعد از کلی خواهش والتماس یارو قبول کرد که زهرارو بزاره بره و فردا صبح بیاد مبارزه با مفاسد اجتماعی خودشو معرفی کنه.واسش یه ازانس گرفتم ورفت/من موندم ای آقای خدا نشناس.هی التماس هی گریه جواب نمیداد که نمیداد. هی اینور زنگ بزن آشنا پیدا کن هی اون ور اما همه درا بروم بسته شده بود.یکی مامورای شیفت شب بوستان اومد با اون حرف زدم التماس کردم که پادرمیونی کنه .اونم باهاش حرف زد که قبول کرد که منم برم و فردا بیام مفاسد.برگشتم خونه واقعا حال بدی داشتم .شانس اوردم که خانومم خونه باباش رفته بودکه به خواهر کوچیکش درس یاد بده.بد ترین شب زندگیم بود .اما اصلا دوست نداشتم صبح بشه.ساعت 7 صبح یه اس به مهندس دادم که حالم خوب نیست و نمیتونم بیام سر کار .ساعت 8 صبح رفتم جلوی مفاسد اجتماعی .رفتم داخل .از چند نفر ادرس اتاق سروان هشمتی رو گرفتم .نشونم دادن .در زدو وارد شدم دیدم نیستش.یه کس دیگه که سرش پایین بود داشت برگه مینوشت گفت امری بود.سرشو بالا کرد که دیدم یکی از بچه محلامه.انگار دنیارو به من دادن .منو شناخت به پام پاشد و سلام احوال پرسی و ازاین حرفا.گفت با هشمتی چیکار داری که سرمو انداختم پاین گفتم روم نمیشه.گفت نکنه دیشب تورو گرفتن آره/گفتم آره.ناراحت شد گفت تو دیگه چرا. از این حرفا.داشتم دیونه میشدم .زهرا هم اومد تو. تو اتاق نشسته بودم.زهرا میگفت اینجا ما کلی آشنا دارین اگه یکیشون منو ببینه ابروم میره.رفتم پیش ابراهیم گفتم بنظرت چی میشه.اونم نه گذاشت و نه برداشت گفت دادگاه و پزشک قانونی .اینو که شنیدم فشار افتاد.چشمام تیره وتا ر رفت.به زور خودمو نگه داشتم. صدای کتک زدن یه نفر رو میشنیدم که میگفتن زن اوردی تو پارک داشته واست ساک میزده مادر جنده.هشمتی اومد سریع رقتم پیشش.مثل اینکه ابراهیم باهاش حرف زده بود.دوباره خواهش و التماس.
 
دیدم یکم بهتر از دیشب شده .گفت باشه از شانس آشنا در اومدی وگرنه میدونستم باهات چیکار کنم.منو زهرا رو برد اتاق سرهنگ ستاد.بععد از کلی بازجویی و از همون حرفهای همیشگی قرار شد که اعلام نظرو بسپارن دست هشمتی.منو کشید کنار و گفت زدیش یا نه ؟ منظورشو نفهمیدم.گفتم چیرو زدم. بی شرف گفت ابله دختررو میگم ،زمین زدیش یا نه، تونستی بگاییش؟؟؟؟ .یا اینه آش نخورده و دهن سوخته.گفتم بخدا بهت دروغ نگفتم ما حتی بهش دست هم نزدم.نامرد بهم گفت اگه بده باشه و بزاره ما باهاش یه حالی بکنیم میزارم برید.قسم خوردم به جون مادرم به جون بچم نه بخدا اینکارنه نیست .گفت باشه پس تو باید یه جور دیگه جوررشو بکشی . گفتم قبوله هر کاری داری بگو من خودم انجام میدمش .زهرا یه تعهد داد و رفت بیرون من موندم و هشمتی و ابراهیم.یه برگه داد که منم توش تعهد دادم که دیگه از این گوه ها نخورم .ابراهیم هم گفت من خودم اینارو بعدا از بین میبرم.. اما تعهدم خرج داشت .منو برد تو پارکینگ پادگان و یه ماشین ون بهم نشون داد گفت این چند روزی میشه که باطری و صفحه کلاجش خرابه برو یه باطری و یه صفحه کلاج براش بخر تا منم مدارک ماشینتو بدم و بزارم بری.رفتم از داخل نمایندگی 350 هزار تومن دادم به باطری و صفحه کلاج اوردم دادم به سروان و مدارکو گرفتمو رفتم که رفتم…..
 
تو راه برگشت زهرا بهم زنگ زد کجایی.چی کردی .گفتم تو کجایی.گفت تو میدونم .گفتم صبر کن میام دنبالت.سوار شد و اومدیم سمت خونه.یاد حرف همتی افتادم که میگفت آش نخورده ودهن سوخته.گفتم من باید عوض این 350 هزار تومنو دربیارم …..
اگه مایل باشید بهتون میگم که چطوری تونستم با زهرا ارتباطمو بیشتر کنم وایا تونستم 350 هزارتمنو عوضشو در بیارم یا نه ….
نوشته:‌ مسعود/

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا