اتفاقات اون چهار روز

هنوز هم که هنوزه برام اتفاقاتی که تو اون چهار روز افتاد عادی نشده ! و فکر نکنم روزی باشه که بهش فکر نکنم !

اسمم پرویز الان سن بنده 31 سال هست.
داستانی که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده به 16 سالگی من که یه پسری بودم زیبا رو و خوش مشرب و نمکی …
ولی چیزی که خیلی منو نسبت به بقیه متمایز میکرد، بدنم بود …
بدنی خوش تراش که میتونم بگم بخاطرش بعضی اوقات خجالت میکشیدم …
از وقتی به سن بلوغ رسیدم جرأت نمیکردم از کسی بخوام که باهام بخوابه چون خجالت میکشیدم …
هم سن و سال هام کاملا کیر داشتن ولی ماله من خیلی کوچیک بود و همین امر باعث شد من با افکار غلطم برم به سمت مفعول بودن …
از همون چهارده سالگی وقتی بار اول با پسرخالم خوابیدم و منو کرد دیگه به دادن رو آوردم و کم کم همه ی پسرخالهام در جریان قرار گرفتن.
اما داستان اصلی من برمیگرده به 16 سالگیم که هیچ تغییری نکرده بودم از سیزده چهارده سالگی تا الان و بدنم بدون مو زیبا و دلربا برای همه ی مذکرها که علاقه به پسر دارن …
شوهر خالم و خانوادش که اصفحان زندگی میکردن امدن تهران و موقع برگشت بخاطر اینمه قرار بود با دوتا پسراش برن عسلویه برای دو هفته قرار شد که من هم باهاشون برگردم و این دو هفته رو بمونم پیش خاله …
خاله اون زمان 45 سالش بود و زنی زیبا … البته تمام خانواده ی مادریم میتونم بگم خوشگل و خوش هیکل هستن و ژنشون کاملا خاص و زیباست.
رسیدیم اصفهان و قرار بود دو روز بعد شوهرخالم با دوتا پسرخاله هام برن …

 

یک روز قبل از حرکتشون من و پسرخاله ی بزرگترم شیطنتنمون گرفت و رفتیم تو اتاق و پسرخالم شروع کرد به لخت کردنم و منو کرد …
هنوز به پنج بار عقب جلو کردن تو سوراخ من نرسیده بود که یک لحظه در اتاق باز شد و خاله کاملا شکه حدود پونزده ثانیه به ما زل زده بود …
صدای قلب خودم و پسرخالم و میشنیدم که داشتیم از ترس میمردیم.
خاله به خودش امد و درو بست و ما دوتا سریع بلند شدیم شلوارامون و پوشیدیم و تا دوساعت از اتاق خارج نشدیم …
بلاخره با هزار بدبختی با خاله چشم تو چشم شدم و خاله با نگاه هاش منو خورد کرد و گذشت.
همون شب من از استرسی که بهم وارد شده بود حالم بد شد و داغ کردم و حالته خیلی بدی بهم دست داد …
شب و خوابیدم و صبح بیدار شدم و دیدم که رفتن و فقط من موندم و خاله و حس شرمساری من، از جام بلند شدم حس میکردم تب دارم، به خاله سلام کردم و خاله جوابم و به زور داد …
دو لقمه صبحونه خوردم که از گلوم پایین نمیرفت و حالم خراب بود.
تقریبا دم دمای ظهر بود که تب خودش و بیشتر نشون و داد و من دیگه نمیتونستم سرپا وایسم.
به جایی رسیده بود که دیگه نمیتونستم درست صحبت کنم و هزیون میگفتم.
خاله مثل مادر بهم خدمت کرد و انواع و اقسام دارو و چیزایی که بلد بود و برام انجام داد تا تبم بیاد پایین.
اما اصلا فکر بیمارستان و نمیکرد …
حالا یا بخاطر وضع فوق العاده ضعیف شوهرش یا جدی نگرفتن تب من.
دیگه کم کم داشت هوا غروب میکرد و من لباس هام خیس عرق.
تو اون حال بد حس کردم خاله میخواد لباس های منو در بیاره.
من حتی صحبت نمیتونستم بکنم.
تی شرت منو در آورد.

 

خواست شلوارم و دربیاره، بازم مخالفتی نکردم، که خاله دست گذاشت رو کش شورتم به زور دستم و تونستم تکون بدم و نشون بدم مخالفتم و که خاله با آروم باش و عیب نداره و خجالت نکش متقاعدم کرد و شرتم و هم درآورد.
من هم اینقدر حالم بد بود حالی نداشتم که سره همچین موضوعی بخوام سخت گیری کنم….
خاله با دستمال مرطوب شروع کرد تمام بدن منو پاک کردن.
کمی این کارش به من کمک کرد و حالم بهتر شد ولی با هر بار کشیدن دستمال روی بدنم با اینکه تو تب میسوختم ولی لرز به بدنم مینشست که احساس میکردم استخونام میخواد خورد بسه …
به زور حدود میتونم بگم ساعت نه شب بود که خوابیدم …
بعد از شاید دو یا سه ساعت خوابیدن احساس کردم کیرم تو یه جای خیس و گرمه …
بزور چشمام و باز کردم و دیدم خاله با صداهایی که شهوت توش موج میزد داره کیر خوابیده منو میک میزنه …
با دیدن این صحنه ناخوداگاه با اینکه واقعا داشتم از درون نابود میشدم از این اتفاق ولی کم کم راست کردم …
که البته نکته ی عجیبش اینه که من واقعا اصلا کیر به حساب نمیومد چیزی که داشتم و تعجب میکنم هنوزم چه لذتی برای خاله داشت خوردن اون دول کوچیک !
دوباره به خواب رفتم و صبح با بازی کردن خاله با دولم به خودم امدم …
تا سه روز تب داشتم ولی فقط روز اول بود که نمیتونستم حرکت کنم ولی یه قانون نانوشته ای انگار بینمون بود که تو (یعنی من) خودت و بزن به خواب من کارم و بکنم …
روز سوم خودم ظهر شورتم و پام کردم و رو تخت دراز کشیده بودم.
صدای در امد سریع چشمام و بستم.
خاله وارد اتاق شد، ولی مشخص بود من بیدارم و دیگه حالم تقریبا خوب شده بود.
چشمام و اینقدر محکم بسته بودم که هرکسی میتونست بفهمه بیدارم.
خاله نزدیک شد و ملافه رو از روم زد کنار و سعی کرد شرتم و در بیاره و چون دیدم سخت از پام میخواد بیاد بیرون خودم کونم و بلند کردم که بکشه پایین.
خاله نشست بغل تخت و دلا شد و شروع کرد به میک زدن دولم و من سریع راست کردم …
ایندفعه تو حالت مریضی نبود و دوست داشتم داد بزنم از لذت …
خاله میک زدن و با قدرت کرد و مکشش و قوی کرد که من حس کردم میخواد آبم بپاچه …
قبل از اینکه آبم خارج بشه کاملا ناخواسته خودم و به سمت بالا بلند کردم و جیغ زدم و ارضا شدم …
که خاله با اینکه ارضا شده بودم ولی کماکان برای خوردن اخرین قطره ی آبم داشت میک میزد که این کارش باعث شد تمام جونم و قدرتم کشیده بشه …
بعد از تموم کرد خاله به من نگاه کرد و من باهاش چشم تو چشم شدم.
یه لبخندی زد و منم یه لبخند مصنوعی بهش برگردوندم.
و خاله با دستی که تقریبا رو سوراخم کشید خیلی جامع و زیبا بفهم فهموند چیزی به کسی نگم که اونم چیزی مه دیده رو لو میده !!!
این کار من و خاله که البته میشه گفت به اجبار از سمت خاله تا نوزده سالگی من ادامه داشت … که البته نمیتونم بگم من بدم میومد ….

 

نوشته: پرویز

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

2 دیدگاه دربارهٔ «اتفاقات اون چهار روز»

  1. تا باشه از این خاله ها
    یه پیامم به ما بده خاله جووووووووون
    تلگرامم @payam128

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا