از کودکی این حالت غریب را در خودم احساس می کردم. در برابر دختران احساس حقارت و بی ارزش بودن داشتم. همواره به پاهای قشنگ و باشکوه خانم ها ملتمسانه نگاه می کردم و آرزو می کردم در مقابل آن زیبایی و شکوه شدیدا تحقیر شوم. در خیالم مجسم می کردم که به پایشان افتاده ام و عاجزانه التماس می کنم و عجز و لابه ام از سوی آنها با بی توجهی نادیده گرفته می شود. روشن است که هیچ گاه جرات بیان این گونه احساساتم را برای هیچ کس نداشتم. اگر چنین می کردم مسلما مورد تمسخر قرار می گرفتم. این بود که تنها در خلوت خویش و در تصوراتم در این افکار غوطه ور می شدم. کارم این شده بود که دختران زیبایی را که هر روز می دیدم، در خیال مجسم می کردم و خود را به زیر پای آنان می انداختم و از این خیال پردازی ها لذتی غریب را تجربه می کردم. لذتی همراه با اضطراب و تشویش که بی شک دلیلش نبودن ما به ازای بیرونی برای تمایلات و احساساتم و پناه بردن روزافزون به خیال پردازی بود، تا این که آن روز خجسته فرا رسید. آن روز غروب من در اطاقم تنها بودم و مادرم در آشپزخانه مشغول کارهایش بود که زنگ در به صدا در آمد. میهمان ها زن دایی و دختر داییم بودند که ثانیه هایی بعد وارد خانه شدند. در آن زمان من 21 ساله بودم و دختر داییم مهسا 17 سال داشت.
او که بسیار زیبا، بلند قد و خوش اندام بود، اندکی بیشتر از سنش نشان می داد. پس از ورودشان من شرط ادب را به جا آوردم و سلام و احوال پرسی کردم و دقایقی در پذیرایی نزدشان نشستم و سپس به اطاق خودم برگشتم، در حالیکه یک دم از فکر مهسا و پاهای زیبا و شکوهمندش خارج نمی شدم. مثل همیشه خیال هایم از راه رسیدند و من با آنها همراه شدم که ناگهان به یاد کفشهای مهسا افتادم. کفشهایی که پاهای قشنگ و بی نظیر او را در خود گرفته بودند، بیرون در و نزدیک اطاق من بودند. دیگر هیچ چیز نمی فهمیدم. به آرامی از اطاقم خارج شدم و برای اینکه از پنجره مرا نبینند چهار دست و پا بسوی کفشهای شیک و گرانبهای مهسا رفتم و کفش پای راستش را به دندان گرفتم و به اطاقم بازگشتم. نفسم به شماره افتاده و دهانم به شدت خشک شده بود! قلبم داشت از جا کنده می شد! بوی کفش های مهسا مستم کرده بود. کفش را با احترام تمام به زمین گذاشتم و مانند سگی گرسنه که به استخوانی دست یافته است با ولع تمام مشغول لیسیدن روی آن شدم و کم کم زبانم را به داخل کفش بردم و درون کفش را که هنوز از عرق پایش مرطوب بود با عشق تمام میلیسیدم. دقایقی بعد کفش دیگرش را هم به اطاقم آوردم و مشغول لیسیدن آن شدم. چنان در ضیافت کفش های مهسا غرق شده بودم که متوجه هیچ چیز از جمله گذر زمان نبودم. ناگهان سایه ای را بالای سرم احساس کردم…..با ترس و لرز تمام سرم را بلند کردم که چشمم سیاهی رفت…مهسا بالای سرم ایستاده بود و با تعجب به من نگاه می کرد! چند لحظه ای در سکوت گذشت و بعد مهسا که خودش هم از آنچه دیده بود، جا خورده و دستپاچه شده بود، من من کنان گفت: ببخشید در نزده وارد شدم. خودکار می خواستم. من هم که کاملا منگ شده بودم فقط توانستم در سکوت به سمت میزم بروم و خودکار را برداشته به دستش بدهم و او هم بی آنکه چیزی بگوید، رفت. نمی دانستم چه کنم.
همه آن اوقات خوش با کفش های مهسا از دماغم در آمده بود و جایش را دلهره ای دنباله دار گرفته بود. کفشها را در نخستین فرصت سر جایشان برگرداندم و در حالی که در اطاقم کز کزده بودم، مشغول اندیشیدن به شرایط دشواری که به دست خودم فراهم شده بود، شدم! احتمالاً به زودی آبرویم در تمام فامیل بر باد می رفت! دقایقی بعد مهسا و مادرش رفتند و من ماندم با یک دنیا فکر و خیال! دو روز بعد در حالی که هنوز ذهنم به تمامی درگیر گندی بود که زده بودم، مادرم صدایم زد و گوشی تلفن را به دستم داد: مهساست! با تو کار داره… به زور اضطرابم را پنهان کردم و گوشی را گرفتم و سلام و حال و احوال کردم. لحن و صدایش که طبیعی بود. – اون هفته امتحان دارم. می تونی کتابِ … رو برام بیاری؟ من من کنان گفتم: باشه چشم! فردا برات می آرمش – نه! تا یک ساعت دیگه لازمش دارم… معطل نکن! لحن جمله ی آخرش به گونه ای نه چندان محسوس آمرانه و تهدیدآمیز بود. پذیرفتم کتاب را فوراً برایش ببرم. چیزی که بدگمانم می کرد، این بود که مهسا پیش از این آنقدر با من راحت نبود که از این گونه درخواست ها بکند! به هر حال کتاب را برداشتم و رفتم. در راه تنها این پرسش ذهنم را مشغول خود کرده بود که آیا او موضوع رو به کسی گفته است؟ به هر رو به خانه ی داییم رسیدم و در زدم. خود مهسا آیفون را جواب داد و در را برایم گشود.
وارد شدم و نگاهی به مقابلم انداختم! مهسا ایستاده بود و با لبخندی روی لب نگاهم می کرد. چقدر زیبا شده بود. موهای خرمایی رنگ قشنگ و پرپشتش را از دو طرف بافته و پایین انداخته بود. یک تی شرت بی آستین و یقه ی قرمز تنگ که زیبایی سینه های قشنگش را کاملاً نشان می داد به تن داشت و گردن و دستهای قشنگ و سفیدش کاملاً عریان بودند. یک شلوارک جین تنگ هم پوشیده بود که باسن قشنگ و خوشتراشش را زیباتر از همیشه نمایش می داد. بی اختیار نگاهم متوجه پاهای زیبا و شکوهمندش شد که از اندکی زیر زانو عریان بودند. دمپایی های شیک و راحت بی پاشنه به پاهای سفید و خوشتراشش داشت و ناخنهایش را لاک قرمز سیر زده بود. وه که چقدر دوست داشتم که به این پاها بیفتم و آنها را بپرستم. مهسا سلام و احوالپرسی کرد و تعارفم کرد که در پذیرایی روی مبل ها بنشینم. ظاهراً در خانه تنها بود و این را خودش نیز با تاکید گفت و در دل من اتشی روشن کرد! نشستم و مهسا روبرویم نشست و یک پای زیبا و پرستیدنی اش را به روی دیگری انداخت و در حالی که آن را با منتهای طنازی و دلفریبی تکان می داد، گفت: خوب تعریف کن آقا سامان. – از کجا تعریف کنم؟ – از همون شب دیگه!… موضوع کفشها. یخ کردم. زبانم بند آمده بود و سرم را با خجالت پایین انداختم. – اگه حرفی نزنی شاید مجبور بشم به مامانم بگم. – نه مهسا! جون من اینکارو نکن. می دونم این کار رو با من نمی کنی. این التماس ها فایده نداشت. او مرا برای معامله صدا کرده بود. – چیکار کنم به کسی نگی؟ – هیچی! فقط همه چیز رو برام تعریف کن! من شروع کردم و ابتدا با اکراه و کم کم با علاقه از سیر تا پیاز احساساتم را برای او گفتم و سپس ساکت شدم و سر به زیر انداختم. – تا حالا واقعاً این رابطه رو با کسی داشتی؟ – نه. – دوست داری سگ من بشی؟
یکی دو ثانیه ای مکث کردم و سرم را به زیر انداختم و در حالی که چشمانم به پاهای زیبا و شکوهمندش خیره شده بود، آهسته اعتراف کردم که: این آخر آرزوهامه. هنوز جواب نداده بود که صدای باز شدن در آمد و لحظه ای بعد زن دایی ام وارد شد. برخاستم و با او سلام و احوال پرسی کردم. پس از تعارفات معمول مهسا به مادرش گفت: ماما، سامان لطف کرده اومده کمک کنه واسه امتحان آماده بشم. اگه کاری نداری ما میریم توی اتاق من. – نه عزیزم برید. سامان جان زحمت کشیدی. لطفاً هر قدر که می تونی بهش کمک کن! خیلی از این امتحانش می ترسه. ما به اطاق مهسا رفتیم و او به سمت میزش رفت و روی صندلی گردان آن نشست و چرخید به طرف من.
– بیا جلوم زانو بزن حیوون! این فرمان تمام وجودم را ظرف لحظه ای تسخیر کرد. فقط توانستم بگویم: مامانت؟ -موقع درس خوندن من اصلا وارد اطاق نمیشه … یالا زانو بزن. من مقابل پاهای قشنگش زانو زدم و اکنون فقط پاهای قشنگش را که از دمپایی هایش درآورده بود، می دیدم اما جرات کاری را نداشتم. – یالا برده! اول پاهامو خوب با لبات ماساژ بده. ببوسشون. من که دیگه طاقت نداشتم لبانم را به پاهایش چسباندم و با نهایت احساس شروع به گرفتن فرنچ کیس های مکرر از رو و کف پاهای قشنگش کردم! رایحه بی نظیر پاهایش اکنون برایم از هر عطری در دنیا لذتبخش تر و خوشبوتر بود. – حالا پاهامو بلیس! یالا سگ تنبل! اون زبون بی مصرفتو به کار بنداز! من در بهشت بودم. زبانم را درآوردم و شروع به حمام کردن پاهایش با آن کردم. حتی میلی متری از پاهایش نماند که آن را چندین بار نلیسیده باشم. طعم بی نظیر آن پاهای شکوهمند چقدر عالی بود! – زیر پاهام دراز بکش ببینم!
یالا حیوون! فوراً دستورش را انجام دادم و چرخیده زیر پاهای پرستیدنی اش دراز کشیدم. کف پاهایش را روی صورتم گذاشت! احساسم در آن لحظه را نمی توانم با کلمات وصف کنم. در این لحظه من زیر پاهای او بودم و او در نهایت تسلط بر من مرا زیر پاهایش تحقیر می کرد! پاهایش را روی صورت و دهانم فشار می داد و مجبورم می کرد که در همین حال کف پاهایش را ببوسم و بلیسم. – بلیس سگ کثیف! از سعادتی که نصیبت شده، استفاده کن حیوون بی ارزش! لحن و جملات مهسا نشان می داد که او هم از این ارتباط لذت می برد! نیم ساعتی به همین منوال سپری شد که مهسا فرمان داد: بلند شو جلوم زانو بزن سگ کثیف! من فوراً اطاعت کردم و جلوی پاهای شکوهمندش زانو زدم. – پشت سر من مثل سگم چار دست و پا راه می افتی و جای پاهامو روی زمین میبوسی! فهمیدی حیوون نفهم؟ مهسا دوباره دمپایی های ظریف و شیکش را پوشید و برخاست و طنازانه شروع به قدم زدن دور اطاقش کرد و برای دقایقی کار من این بود که پشت سرش چار دست و پا حرکت کنم و بر جای هر قدمش روی زمین بوسه بزنم! پس از دقایقی او جلوی کمد لباس هایش ایستاد و از داخل آن کمربندی بیرون آورد و در حالی که یک پایش را روی سر من گذاشته بود، خم شد و آن را مثل قلاده ام به گردن من بست و دوباره به راه افتاد.
– ادامه بده سگ احمق! جای پاهامو روی زمین ببوس. بار دیگر به دنبال او به راه افتادم. کوشش می کردم درست بر جای هر قدم او روی زمین بوسه بزنم در حالی که او هر از گاه قلاده ام را محکم می کشید و مرا به دنبال خود کشان کشان می برد! دقایقی دیگر سپری شد تا این که او بالاخره دوباره روی صندلیش نشست و دوباره دمپایی هایش را از پاهای قشنگش درآورد و آنها را به سمت من هل داد. – دمپایی هامو خوب لیس بزن و تمیزشون کن حیوون. با زبون بی مصرفت برقشون بنداز. من با ولع و اشتیاق دمپایی های او را برداشتم و شروع به لیس زدن آنها کردم. در حین این کار او پاهایش را روی سرم گذاشته بود و آنها را به پایین می فشرد. دقایقی بعد او پاهای قشنگش را از روی سرم برداشت و دمپایی هایش را از مقابل صورتم با ضربه ای به کناری راند. – یالا سگ بی مصرف! انگشتامو بمک. من دهانم را به سوی انگشتان ظریف و قشنگ او بردم و آنها را به ملایمت و یکی یکی به دهان گرفتم و شروع به مکیدن شان کردم. – لای انگشتامو خوب لیس بزن آقا سگه! زبانم را درآوردم و با دقت و ملایمت بین انگشتان ظریف و قشنگ پاهایش را با صبر و حوصله لیسیدم. – کافیه حیوون! دیگه کاری باهات ندارم! از لطف بزرگی که بهت کردم تشکر کن و برو گم شو! زمان خداحافظی با این پاهای شکوهمند خیلی زود فرا رسیده بود. به ناچار بوسه ای پر احساس روی هر کدام زدم. – از این که اجازه دادین سگتون باشم، خیلی متشکرم سرورم.
مهسا خندید و با لحنی شوخ گفت: خواهش می کنم. قابلی نداشت. یادت باشه که هر چی پیش بیاد تو تا آخر عمرت سگ من هستی! خیله خوب دیگه برو. من برخاستم و بی آنکه چیزی بگویم چنان که او می خواست از اطاقش بیرون آمدم و از زن دایی ام در آشپزخانه خداحافظی کردم و به سمت خانه به راه افتادم. بعد از آن هیچوقت این تجربه با مهسا تکرار نشد و عجیب این که او دیگر هرگز نه حرفی از این موضوع به میان آورد و نه علاقه ای به دیدن من نشان داد. امروز او ازدواج کرده و همسری متمول و یک دختر شیرین و دوست داشتنی دارد. شاید او به روزی که من پاهایش را پرستیدم کمتر فکر کند اما هرگز خاطره ی پاهای زیبا و باشکوهش در یاد من کمرنگ نخواهد شد.