من منا هستم و 22 سال دارم. دانشجوی رشته مهندسی شیمی تو یکی از دانشگاههای سراسری تهران هستم. 19 سالم بود كه براي ثبت نام با پدرم اومدم تهران. اون روز همه چيز خوب و عالي پيشرفت و حتي اون روز تونستم خوابگاه هم بگيرم. خوابگاه من روبروي دانشگاه بود و از لحاظ تميزي خيلي بهتر از خوابگاههاي ديگه تو دانشگاه بود. ولي من زندگي تو خوابگاه رو دوست نداشتم. محيط تو خوابگاهها مخصوصا خوابگاه دخترها خيلي بستست. نميشه راحت موزيك گوش كرد، نميشه لباس راحت پوشيدو وهزار تا مشكل ديگه. به همين خاط تصميم گرفتم خونه مجردي بگيرم. ولي خانواده من مخالف بودن. بعد از يك ترم و هزار جون التماس دليل مدرك آوردن تونستم اونا قانع كنم كه برام خونه مجردي بگيرن. از اونجا كه وعض مالي پدرم خوب بود يك خونه عالي 150 متري تو خيابان سئول برام گرفت. تو اونجا خيلي راحتتر از خوبگاه بودم ولي زندگي تو يك خونه بزرگ باعث ترس و احساس تنهايي در من ميشد. به همین خاطر از خانوادم اجازه گرفتم كه يك هم اطاقي براي خودم بيارم. و به اونها گفتم كه یکی از همکلاسی هام رو می خام بیارم. گفتم اون دختر خوبيه و هزار تا چيز ديگه. ولي حقيقت اين بود كه من از همكلاسيهام خوشم نميومد. و من نتونسته بودم در طي يك ترم باهاشون دوست بشم. به همين خاطر تو روزنامه آگهی دادم که : ” یک هم اطاقی خانم دانشجو برای خانه ای 150 متری در خیابان سئول …” بعد از این آگهی منتظره تلفنا شدم.
………… حقيقتش دوست داشتم هماتاقيم مثل خودم باكلاس باشه، بتونم باهاش دوست بشم و همينطور باهاش راحت باشم. روز اول چند تا دختر معمولی و به قولی بچه مثبت اومدن. بعضی ها با مادرشون می اومدن. ولی به هزار تا بهونه ردشون می کردم. ميگفتم كه قبل از شما با يكي ديگه توافق كردم و از اينجور حرفها. بعد از یک هفته که از پیدا کردن هم اطاقی ناامید شده بودم و حتی بی خیالش شده بودم ، یکی زنگ زد. درو باز کردم. دیدم واااااااااااای. یک دختر همونجوریکه می خواستم. اول كه اومد خودمو بهش معرفي كردم. بعد فهميديم كه ما با هم نقاط مشتر زيادي داريم. اسمش مژی (مژگان) بود. دانشجوی هم ورودی و هم رشتهاي من تو یک داشگاه سراسری دیگه. اومد تو. اول خونه رو نگاه کرد . دو تا اطاق خواب داشت. بهش گفتم این ماله و اون ماله تو. اینو که گفتم بهم گفت “وا این چه کاریه! ما هم رشته هستیم. تو درسامون می تونیم به هم کمک کنیم. یه اطاقو برداریم برا درس خوندن و یکی برا خواب و زندگی”. وقتی گفت ” زندگی” همچین با ناز گفت که من روم قرمز شد و منو ياد يك سري خاطراتم انداخت: وقتي 16 سال داشتم، با دختر خالم كه 17 سال داشت خيلي دوست و هم صحبت بودم. اونا هر روز خونه ما بودن و يا ما خونه اونا. خونهها مون به هم نزديك بود. منو اون هميشه شبها با هم ميخابيديم و تا نصفه شب با هم صحبت ميكرديم. يك شب كه خواب بودم احساس كردم كه يك چيزي تو شلوارمه. وقتي يك ذره بيشتر حواسم رو جمع كردم ديدم دست دختر خالمه. دستش رو شرت من بود. راستش اولش ترسيدم و ميخواستم دستشو كنار بزنم. ولي بعد با خودم گفتم و صبر كنم ببينم چي كار ميكنه. راستش بعد از يه مدت خوشم مي اومد. شايد دختر ها بهتر بدونن كه وقتي كه خوابي اگه بمالنت بيشتر حال ميده. صبر كردم اويكي دستشو آورد تو لباسم و نافم رو ميماليد. فكر كنم مي ترسيد چون تا حالا ما با هم سكس نداشتيم و حتي زياد در مورده سكس با هم صحبت نمي كرديم. همينطور كه منو ميماليد من تكون خوردم . دستاشو بيرون آورد و رفت يك ذره اونور تر. فكر كرده بود كه من بيدار شدم. من كه داشتم از شدت سكس ميمردم حدود نيم ساعت صبر كردم. بعد خودم رفتم طرفش. دستمو بردم زير دامنش.و گذاشتم رو شرتش. يك ذره كه كسشو ماليدم چشماشو باز كرد و شروع كرديم از هم لب گرفتن. لباسامونو در آورديم با با هم لاو بازي كرديم. خيلي برام لذت بخش بود. از اون شب به بعد هميشه با هم سكس ميكرديم. اين داستان ادامه داشت تا اينكه خالم اينا مهاجرتشون به كانادا جور شد و رفتن به كانادا و داستان سكس ما به پايان رسيد. سكس با دختر خالم هميشه به صورت يك خاطره خوب تو ذهنم بود و با اون حرف مژگان دوباره زنده شد. فرداش وسايلشو آورد خونه و با هم اونا رو تو کمدا گذاشتیم. لباسای زیرشو که میزاشتم تو کمد با خودم سینه ها و کسشو تصور می کردم. داشتم دیوونه می شدم. با خودم می گفتم که كاش كه …. . وسايل دانشگاهمون رو تو يك اطاق گذاشتيم و تختامونو تو يك اطاق ديگه جدا از هم گذاشتيم. بعد از تموم شدن چیدن لباسا و وسايل گفت من بايد برم حموم ، كثيف شدم. رفت تو حموم.
یکی ار حمومایی که تو اتاق خواب بود. وقتی رفت در حموم را نيمه باز گذاشت. بهم گفت بازش ميزارم تا بخار حموم رو اينه رو نگيره. با خودم گفتم كه شايد منظوري داره و من درون خودم خوشحال شدم. حموم طوري طراحي شده كه وقتي در باز ميشه تا ته حموم ديده ميشه. منم از خدا خاسته نگاهش ميكردم . شروع شد به لخت شدن. واااااای چه ناز بود. شاید باورتون نشه ولی من عاشقش شده بودم. همین که رفت تو حموم از تو لباساش یک کرم موبر برداشت. پاشو باز کرد سمت در حموم. انگار که می دونست من دارم می بینمش. و اون کرم رو به کسش زد. من همینطور داشتم با کسم ور می رفتم. خیسه خیس شده بود. بعد که داشت تنش رو تو حموم خشک می کرد یک نقشه به ذهنم رسید. رفتم شورتو و سوتینمو عوض کردم. یک شورت بندی با یک سوتین همرنک اون پوشیدم. از حموم اومد بیرون . من هنوز سرخ بودم. با خنده به من گفت من تو حموم بودم تو سرخ شدی . اینو که گفت هر دومون خندیدیم. تا ساعت 2 شب با هم صحبت کردیم. در مورد دانشگاه ، درس و دوست پسر و هزار تا موضوع . هر چی بیشتر باهاش صحبت می کردم بیشتر عاشقش می شدم. شب موقع خواب که شد وقت عملی کردن نقشم هم رسید. شروع كردم به در آوردن لباسام. بهشگفتم كه من با لباس كم مي خوابم به همين خاطر بود كه نتونستم تو خوابگاه بمونم. وقتي كه لباسای رو در مي اوردم، داشت منو با چشماش ميخوردو خوب من هيكل خيلي قنگي داشتم درست مثل خودش . آخرش فقط شرت و سوتين تنم بود. رفتم تو تختم. همينطور داشت منو نگاه ميكرد. سوتينم رو هم باز كردم. رنگ از روش پريده بود. رفتم زير لحاف کشیدم. بند شرتمو کشیدم و اون رو هم در اوردم. گذاشتم کنار سوتینم رو پایه اباژور. خم شدم که اونو خاموش کنم ، عمدا طوری خم شدم که تمام سینه هام و کمی از کسم رو ببینه. بعد شب بخیر گفتیم و خوابیدیم. با خودم گفتم که اگه منو دوست داشته باشه میياد. صبر کردم ، صبر کردم نیومد. ساعت 4 صبح بود. که خابم گرفت. من خوابم سبک بود . یهو با صدای کنار رفتن لحاف بیدار شدم. مژی لحافشو کنار کشیده بود . با خودم گفتم نکنه بره توالت. یهو دیدم صدای نفس نفسش داره به من نزدیک میشه. خم شد سمت من. من خودمو به خواب زده بودم. صورتمو بوسید. وای چه لذتی داشت. دل تو دلم نبود. کمی از رو لحافم منو ناز کرد ولی زیاد ادامه نداد و رفت. ناراحت شدم. باز شنیدم صدای در اوردن لباساش می اد. زیر چشمی داشتم می دیدمش. همه رو در اورد. تخت منو دور زد و رفت پشتم. من يوری خوابیده بودم. لحافمو بلند کرد و اومد زیرش. باورتون شاید نشه برا دفعه اول این کار چه ترسی و لذتي داره. مژی خیلی شجاع بود. من هنوز خودمو به خواب زده بودم. شروع کرد منو مالیدن. منم طاقت نیاوردم و برگشتم و بوسیدمش. یهو با هم خندیدیم. باز شروع کردیم به بوسیدن. عجب شبی بود. سکس ما مثل همه سکس های لزبینها تو فیلمای سکس بود . ما سینه های هم رو می خوردیم ،
کسامونو میلیسیدیم. اونارو به هم میزدیم. 69 رو هم خوابیدیم و …. ولی چیزی که مهم بود این بود که ما هم رو دوست داشتیم و عاشق هم بودیم. از فردای او روز تختامونو به هم چسبوندیم. و فقط وقتی مهمون داشتیم اونا رو جدا می کردیم. هیچکسو بین خودمون راه ندادیم. هر شب حتی اگه پرید بودیم حداکثر فقط با شرت کنار هم می خوابیدیم وهفته ای 2 سه بار سکس داشتیم. الان که هر دومون 27 سال داریم هنوز با هم هستیم. هر دو ازدواج کردیم ولی باز با هم می خابیم. شوهرامون هر در همکارن. تو عسلویه هستند و ما اونا دوست داریم . ولی باز عاشق هم هستیم. شوهرامون که نیستن ما هر شب با هم هستیم و خیلی وقتا خیلی بهتر از گذشته ها با هم حال می کنیم. چون هر دو اپن هستیم.
خیلی قشنگ بود قربون نویسندش برم جیگرمه