دوباره به این ساعت وامونده نگاه میکنم که عقربهی ثانیه شمارش تند و تند داشت میچرخید. چرخشی که نوید دهندهی مرگ زمان بود، زمانی که ای کاش به عقب بر میگشت. زمان زیادیه که دارم خودکارم رو بین انگشتام به رقص در میارم تا بتونم بهترین کلمات رو از حلقومش بیرون بکشم و این ورق کاغذ رو با جوهر آبی مزین کنم. باز کردن قفل یه صندوقچه بدون داشتن کلید کار سختیه. صندوقچهای که من میخوام بازش کنم دلیه که سالهاست کلیدش رو دور انداختم و هیچوقت به دنبال پیدا کردنش نبودم.
با صدای بلندگویی که سرپرستار رو صدا میزد از خواب بلند شدم. چشمام رو به سختی باز کردم. نور پنجرهای که کنار تختم بود بی مهابا به چشمام حمله میکرد.
سرم رو به سمت چپ چرخوندم. مادرم کنار تختم روی صندلی خوابش بردهبود.
میخواستم بلند بشم ولی دست چپم روی سینهام سنگینی میکرد و به دست راستم یه سرم وصل بود و توی پای راستم یه درد شدید رو حس میکردم.
سرم رو به بالشت تکیه دادم. به ذهنم فشار میآوردم تا بفهمم چه بلایی سرم اومده.
حلقم خشک بود ولی نمیخواستم مادرم رو بیدار کنم.
چشمام رو بستم و سعی کردم به عقب برگردم. آخرین ته موندههای ذهنم یه مشت صحنههای درهم و برهم بودن… شب بود و شب. نور چراغ ماشینهایی که با سرعت رد میشدن جلوی چشمم به رقص در اومدن. کنار خیابون وایساده بودم و گذر ماشینهایی رو نگاه میکردم که عین برق رد میشدن. این دنیای کثیف برای من تموم شدهبود. میخواستم خودکشی کنم اما نه با تیغ، نه با قرص، نه با سم. فقط کافی بود دو قدم به جلو بردارم تا این زندگی لعنتی تموم بشه. زورم به هیچ جا نمیرسید ولی برای جون خودم شمشیر کشیده بودم و میخواستم تا آخرین قطرهی خونش رو بریزم.
بغضی که ساعتها توی گلوم لونه کردهبود داشت بزرگ و بزرگ تر میشد. یه تصمیم، یه اراده، یه جنبش.
نه دستام میلرزیدن، نه تپش قلب داشتم. برعکس سبک بال و آزاد بودم. به چراغ یکی از ماشینها خیره شدم و وقتی به چند قدمیم رسید خودم رو به جلو پرت کردم. صدای ترمز ماشین رو شنیدم ولی دیر شدهبود. درد توی تمام بدنم پیچید و محکم به زمین برخورد کردم.
جسمهای سیاهی که بالای سرم جمع شدهبودن رو میدیدم.
پلکام لحظه به لحظه سنگینتر میشدن. دیگه خبری از اون بغض نشکسته نبود. بر عکس لبهام میخندیدن یا اینکه حداقل خودم اینجور فکر میکردم و الان اینجا توی بیمارستان روی تخت دراز کشیدهبودم و داشتم به گذشته فکر میکردم.
اصلا من چرا اون کار رو کردم؟
صدای بازشدن در اتاق باعث شد چشمام رو باز کنم.
آریا بود بهترین دوست و همدمم. با دیدنش تمام گذشتهام زنده شد. گذشتهای که میخواستم چالش کنم. میخواستم یه بیل بردارم و توی دل تیکهپاره شدهام یه چاه عمیق بکنم و تمام خاطراتم رو اونجا دفن کنم. کاش میشد اما هیچوقت همه چیز اونجوری که ما میخوایم پیش نمیره.
آریا تردید داشت که بیاد جلو یا نه.شرم رو توی چشماش میخوندم.
ولی مگه اون چیکار کرده بود که باید قصاص میشد؟
هر بلایی سرم اومد، مقصر خودم بودم نه کس دیگه. ولی نه، مقصر “زیبا” بود.
یه لبخند زدم و با صدایی که به زور شندیده میشد گفتم:
نمیخوای یه لیوان آب به ما بدی رفیق؟ دارم از تشنگی هلاک میشم.
خنده رو لبای آریا نشست و به سرعت جلو اومد و بعد از گذاشتن گل و شیرینی روی میز متحرکی که جلوی تختم بود گفت:
دیوونتم پژمان. تو جون بخواه آب چیه.
با شنیدن صدای ما مادرم از خواب بلند شد.
گریهاش گرفته بود. از حرفاش فهمیدم که تاریخ تصادفم دیشب بوده و امروز صبح همهاش توی اتاق عمل جا خوش کرده بودم.
توی پام پلاتین کار گذاشته بودن و ساعد دستم شکسته بود.
مادرم فکر میکرد بر اثر بیاحتیاطی تصادف کردم ولی کاش میتونستم دردم رو با یکی تقسیم کنم. کاش میتونستم بگم از چی دارم میسوزم.
مادرم بعد از اینکه مطمئن شد حالم خوبه من و آریا رو تنها گذاشت.
آریا: شرمندهام رفیق، همش تقصیر من بود.
به چشمای آریا خیره شدم. گیج بودم. توی بایگانی ذهنم دنبال مقصر میگشتم.
ناخودآگاه به یک سال پیش برگشتم. شبی که عروسی برادر آریا بود و من برای اولین بار کت و شلوار پوشیده بودم.
یه حس خاص داشتم. شاید استرس بود. شاید خجالت.
یادمه سفتی کراوات باعث شدهبود یقهی پیراهنم به پوست گردنم ساییده بشه.
کراوات رو کمی شل کردم ولی فایده نداشت. نمیدونم شاید بخاطر این بود که عادت نداشتم.
عروسی از ساعت هشت شب توی تالار شروع میشد ولی به اصرار آریا من زودتر رفتم خونهی خودشون تا از اونجا با هم به تالار بریم.
تابستون بود و هوا گرم. نیم ساعتی میشد توی حیاط منتظر برگشتن آریا بودم که مادرش صدام کرد و گفت بیا توی خونه، اما با اون همه کفش زنونهای که جلوی در ردیف شده بود، ترجیح دادم توی حیاط وایسم به همین خاطر گفتم ممنون.
یک دقیقهای از رفتن مادر آریا گذشت که یه دختر با یه سینی که دوتا شربت آبلیمو توش بود اومد و جلوم وایساد.
– ممنون، نمیخواست زحمت بکشین.
– خواهش میکنم این چه حرفیه؟ بهتر بود میاومدید توی خونه.
– اینجا راحت ترم. اون یکی شربته اشانتیونشه؟
دختره خندید و گفت :
– نه اینو برای آریا آوردم احتمالا الان باید پیداش بشه، ولی اگه بخواین دوباره براتون میارم.
– نه دستتون درد نکنه. همین یه دونهاش کافیه. میخوام معدهام جا داشته باشه امشب یه دل سیر غذا بخورم.
من روی صندلی نشسته بودم و اون جلوم وایساده بود.
یکی از شربتهارو برداشتم. سرماش از دهنم تا معدهام رو خنک کرد. لیوان رو سر جاش گذاشتم و تشکر کردم.
– پس این سینی رو پیش خودتون نگه دارین تا آریا بیاد.
سینی توی یکی از دستهاش بود و با اون یکی دست یه چادر رو دور کمرش گرفته بود. وقتی سینی رو خم کرد آبی که توی ته سینی بود باعث شد لیوان سُر بخوره و دقیقا روی سینهی من فرود بیاد. لیوان شیشهای افتاد و منم عین برقگرفتهها از رو صندلی بلند شدم.
دختره لبشو به دندون گرفت و گفت خاک تو سرم ببخشید.
خنده ام گرفته بود نمیدونستم چیکار کنم. به چشمای مشکیش خیره شدم و گفتم خیر سرم یه بار اومدم کت و شلوار بپوشم ها!
– ببخشید نفهمیدم چطوری شد. الان براتون دستمال کاغذی میارم.
– نمیخواد خانوم، کار از دستمال کاغذی گذشته. اگه آریا اومد بهش بگین پژمان رفت لباساش رو عوض کنه.
بعد از خداحافظی بسمت خونمون که یه کوچه پایینتر از اونجا بود راه افتادم. افکارم گوش حواسم رو گرفته بود و داشت منو بسمت فکر و خیال هدایت میکرد.
دختر خوشگلی بود. چشمای مشکی و بزرگش منو یاد آهویی میانداخت که زمان بچگی داشتم. ابروهای پیوندیش به زیبایی آرایش شده بود و بالای چشماش رو قاب گرفته بودن. وقتی از جام بلند شده بودم قدش تا روی شونههام میرسید یعنی یه چیزی حدود 160 تا 165.
ولی این افکار مزخرف چی بود؟ آریا بهترین دوست من بود و ناموس آریا عین ناموس خودم بود.
یه سیلی به افکارم زدم و وارد خونه شدم.
یه پیراهن مشکی و شلوار جین همرنگش پوشیدم و یه کمربند سفید رو با کفشهام ست کردم و بعد از زدن ادکلن از خونه بیرون اومدم.
حس عجیبی داشتم. نمیدونم چرا ولی دائم تصویر اون دختر جلوی چشمهام رژه میرفت. میون سیل افکارم غرق بودم که صدای آریا منو به خودم آورد.
آریا: کجایی داداش؟ نمیخوای باهام حرف بزنی؟ میدونم سکوت احتیاجی به مترجم نداره ولی تو رو جدت قسم اینجوری بهم نگاه نکن.
با خنده گفتم: تو که هنوز سر پا وایسادی بیا بشین بچه.
آریا بعد از اینکه نفسش رو بیرون داد، صندلی رو کشید کنار تخت و نشست.
آریا: یه ساعته با چشای ورقلمبیده و قورباغهایت بهم زل زدی اونوقت میگی بیا بشین مرد مؤمن؟
– مزه نپرون حال خندیدن ندارم.
آریا: تو اصلا حال چی رو داری؟ به ولله قسم همش ضد حالی. نگاه چه بلایی سر خودش آورده. آخه چرا حواستو جمع نمیکنی؟
یه لبخند تلخ زدم و گفتم: حواسم جمع بود. جمع تر از همیشه. میخواستم خلاص بشم از این همه کثافت و نکبت.
آریا به چشمام خیره شد.
آریا: دست مریزاد. مردم خودشونو با تیر تفنگی، قرصی، سمی، چیزی میکشن. اونوقت تو رفتی خودتو انداختی زیر گوشت کوب که اینجوری له و لورده بشی؟
– خیر سرم میخواستم مرگ مغزی بشم چهار تا از تیکههای بدنم بدرد این و اون بخوره و اون دنیا چیز کلفت نکنن توی کونم. بعد با صدای بلند خندیدیم.
بجز من یه پیرمرد دیگه توی اتاق بود و ظاهرا داشت خواب چنتا پری دریاریی یا شایدم حوری رو میدید.
آریا: پژمان جدی دارم بهت میگم بهتره گذشته رو فراموش کنی. نمیخوام بلایی سرت بیاد چون هیچوقت نمیتونم خودم رو ببخشم.
– نترس دیگه کار احمقانهای نمیکنم. خدا اگه میخواست بمیرم تا الان مارو به دست ملکالموت سپرده بود.
آریا: میدونم درست نیست بگم ولی…
– ولی چی؟ حرفت رو بزن.
آریا: زیبا میگفت میخوام باهات حرف بزنم. میگفت میخوام جبران کنم.
کمی طول کشید تا حرفش رو هضم کنم.
یه خندهی عصبی کردم. خندهای که اگه توش دقیق میشد نفرت و خشمم رو میدید.
– چی رو جبران کنه آریا؟
یکسال از عمرم رو؟ یا نه، دست و پای شکستهام رو؟
اون میتونه احساساتم رو بهم بر گردونه؟ میتونه قلبم رو بند بزنه و تیکههاش رو به هم بچسبونه؟
آریا: آروم باش پژمان. میدونم اون کارش اشتباه بوده. هوس یا هر چیزی دوست داری اسمش رو بذار ولی بهش فرصت بده.
– آریا خودت میدونی من اونو به چشم یه دوست دختر نگاه نمیکردم و دوستش داشتم. فکر میکنی من با یه آدم هرزه میتونم زندگی کنم؟
آریا سرشو انداخت پایین و من هم به بالشت تکیه دادم و چشمام رو بستم.
صدای خداحافظی آروم آریا رو شنیدم ولی عکسالعملی نشون ندادم و بعد از چند لحظه صدای بسته شدن در به گوشم رسید.
دوباره سعی کردم خاطراتم رو به یاد بیارم.
شب عروسی با توجه به گفتههای آریا فهمیدم دختری که بعد از دیدنش لحظهای از فکرم بیرون نرفته بود دختر خالهی اونه.
بعد از اون شب چیزی حدود یک هفته شب و روز با خودم کلنجار رفتم. بین دوراهی بودم. از طرفی میترسیدم دوستی ده سالهام با رفیقم بهم بخوره واز طرفی دختر خالهاش دلم رو بردهبود و مغزم رو به سیخ کشونده بود.
بالاخره طاقت نیاوردم و موضوع رو با هر بدبختی بود به آریا گفتم.
اون بطور کامل من رو میشناخت و میدونست پسری نیستم که اجازه بدم هوس افسارم رو به دست بگیره.
ولی واقعا حس من چی بود؟ یعنی میشد اسمش رو عشق گذاشت؟
اصلا عشق از چه زمانی شروع میشد؟
آریا اونشب فقط گفت در موردت باهاش حرف میزنم.
روزها یکی یکی قتلعام میشدن و روز به روز من برای شنیدن جواب اون دختر حریصتر میشدم.
دختری که اسمش زیبا بود. بعد از گذشت یه هفته آریا بهم گفت که زیبا جواب مثبت داده و اون هم بیمیل نیست. و اینجوری بود که جرقهی عشق من و زیبا زده شد. عشقی که الان آرزو میکنم کاش هیچوقت بوجود نمیاومد.
زیبا دختر خوبی بود و باعث شده بود توی شخصیتش غرق بشم.
اونقدری دوستش داشتم که مطمئن بودم خودم رو اونقدر دوست ندارم.
دیوانه وار بهش محبت میکردم و تمام عشق و احساسم رو به پاش میریختم و در مقابل اون هم زیر گوشم ندای عشق رو سر میداد.
دوباره صدای در اتاق من رو به خودم آورد.
این بار پدرم بود که از توی چهارچوب در رد شد و به سمتم اومد. یه لبخند گرم روی لبش بود لبخندی که باعث شد همهی دردهام رو فراموش کنم و بهش لبخند بزنم.
پدر: زبونم مو در آورد از بس به تو یکی گفتم مثل آدم از خیابون رد شو.
– دستت درد نکنه یعنی آدم نیستم دیگه؟
پدر: آدم که هستی منتها از اینایی که باید ورشون داشت و بردشون مدرسهی استثناییها.
– آهان پس لابد اشتباهی ورم داشتن بردنم مدرسهی نمونه؟
پدر: آره دیگه گاهی اوقات اشتباه پیش میاد.
بعد از گفتن حرفش شروع به خندیدن کرد.
چهار روز بعد از بیمارستان به خونه منتقل شدم. زمینگیر بودم و عین یه تیکه گوشت گوشهی خونه افتاده بودم. گوشتی که داشت فاسد میشد و تاریخ مصرفش میگذشت. لحظهای نبود که بیاد روز تصادفم نیافتم.
روزی که مرگ عشق رو باور کردم.
تقریبا یه سال از رابطهی من و زیبا میگذشت و من بشدت وابستهاش شده بودم. اون روز وقتی آریا رو دیدم یه چیز خاص توی چشماش بود. مرتب نگاهش رو ازم میدزدید. میخواست حرف بزنه ولی مردد بود ولی بالاخره زبون باز کرد.
آریا: پژمان باید یه چیزی رو بهت بگم. خودت میدونی ما از ششسالگی با هم بودیم و الان تو از داداشم بهم نزدیکتری ولی میخوام قول بدی کار عجولانهای نکنی که بعدش پشیمون بشی.
با خنده بهش گفتم: دِ جون بکن بلبل مست، ببینم چته عین مرغ سر کنده داری بال بال میزنی.
آریا: در مورد زیباست.
با شنیدن اسم زیبا گوشهام تیز شدن و کل حواسم رو دو دستی به حرفهای آریا تقدیم کردم.
آریا: پژمان بهتره بیخیال اون بشی.
– یعنی چی؟ چرا؟
آریا: اون بجز تو با یه نفر دیگه هم هست. شاید بهتر باشه فراموشش کنی چون میدونم احساساتت پاکه نمیخوام بعدا ضربه بخوری.
مغزم نمیتونست حرفش رو حلاجی کنه بخاطر همین با سکوت بهش زل زدم.
آریا: سامان رو که میشناسی؟ همونی که پدرش یه شرکت ساختمونی داشت.
با سر جوابش رو دادم که ادامه داد.
آریا: دو روز پیش وقتی با ماشین چرخ میزدیم سامان زیبا رو اتفاقی کنار خیابون دید و با دستش زد تو پهلوم و گفت زید ما رو حال میکنی چه اندامی داره؟
حرفشو باور نکردم و گفتم دروغ میگی. بخاطر این که بهم ثابت کنه خواست نگه داره که گفتم راهشو ادامه بده. میگفت با زیبا توی کلاس زبان آشنا شده و این که…
– آریا تورو جون مادرت مثل آدم حرف بزن مغزم داره سوت میکشه.
آریا: و این که تا الان چند بار با هم سکس کردن.
دنیا دور سرم چرخید ولی هنوز کور سوی امیدم روشن بود.
– خب شاید دروغ گفته.
آریا از روی تختم بلند شد و روی صندلیه جلوی کامپیوتر نشست. بی اختیار خنده روی لبام جا خوش کرد.
– دیوونه نزدیک بود سکتهام بدی. اونوقت توی ببو گلابی نشستی تا هر چرندی میخواد در مورد دختر خالهات بگه؟
آریا: پژمان اون اسم زیبا رو میدونست.
– منگل مگه نمیگی با هم توی یه کلاس زبان هستن؟
آریا: پس بهتره مطمئن بشیم.
گوشیش رو برداشت و به سامان زنگ زد.
قرار شد تا یه ساعت دیگه بریم خونشون.
ترس توی تمام بدنم پیچیده بود و دلشوره عجیبی وجودم رو فرا گرفته بود ولی باید میرفتم. وقتی به خونهی سامان رسیدیم بعد از یه احوالپرسی گرم ما رو به داخل دعوت کرد. خونهی بزرگ و مجللی داشتن. خونهای که پر بود از اشیای لوکس و گرون قیمت و همچنین وسایلی که بنظر عتیقه میاومدن. دکوراسیون خونه یه جور خاص بود. ترکیبی از وسایل قدیمی با اشیای مدرن.
حال و روز خوبی نداشتم به همین خاطر روی یکی از مبلها نشستم و بیش از حد کنجکاوی نکردم.
سامان: خب آریا بگو ببینم چه کاری داشتی که اینقدر هول بودی.
آریا: پدر و مادرت شرکتن؟
سامان: آره بابا، اونا از صبحخروس خون تا بوق سگ اونجا کار میکنن و پول روی پول میذارن.
– تو که نباید بدت بیاد.
سامان: نه چرا بدم بیاد؟ بالاخره همهی اینا قراره به من برسه.
آریا: خوشم میاد بیخیال مهر و محبت و این چیزایی.
سامان بلند شد و رفت توی آشپزخونه.
– آریا جون من اینقدر طفره نرو و یه راست اصل مطلب رو بگو.
آریا با سر جواب داد باشه و تو همین حین سامان اومد بهمون چایی تعارف کرد و دوباره نشست.
آریا: سامان میخواستم در مورد اون دختری که کنار خیابون دیدیم حرف بزنیم.
راستش رو بخوای اون دختر خالهی منه و تقریبا یک ساله که با این آقا پژمان ما بساط عشق و عاشقی چیدن.
میخواستم ببینم واقعا حرفت راست و حسینی بود؟
سامان یه خورده جا خورده بود و تعجب رو میشد توی چشمهاش خوند. یه کم خودش رو روی مبل جابه جا کرد و با من من کردن گفت.
حق… حقیقتش رو بخواین نه.
دوست داشتم حرفش رو باور کنم ولی رفتارش…
– ببین سامان ما خیلی وقته با هم رفیقیم درسته؟ باور کن نه میخوام بلایی سر تو بیارم نه سر اون فقط میخوام بدونم عاشق کی شدم. درکم کن لعنتی فقط میخوام بدونم به چه موجودی گفتم دوستت دارم. به یه هرزه یا به یه آدم پاک و معصوم. من اونو واسه ازدواج میخواستم پس بهم حق بده که دنبال حقیقت باشم.
سامان به من و بعدش به آریا نگاه کرد و گفت: اگه راستش رو بخواین الان چند ماهی میشه که من با زیبا دوستم و با هم…
– با هم چی؟
سامان سرشو انداخت پایین و گفت: با هم سکس داریم.
با حرفش بدنم وارفت و به مبل تکیه دادم.
آخه چرا؟ مگه چی براش کم گذاشتم که بخواد همچین کاری بکنه؟ من که از همه لحاظ ساپورتش میکردم.
نفسم بالا نمیاومد و یه بغض توی گلوم داشت ریشه میدووند و بزرگتر و بزرگتر میشد.
دوست داشتم گریه کنم تا سبک بشم. دوست داشتم خودم رو خالی کنم ولی با آب سردی که آریا داد دستم بغضم فروکش کرد و خوابید.
– به زیبا زنگ بزن و بگو بیاد اینجا.
سامان با حالت درماندگی به آریا نگاه کرد که این بار داد زدم و گفتم بهش بگو تا بیاد.
آریا: پژمان تو الان عصبانی هستی بهتره آروم بشی.
– ببین آریا من نمیخوام کار احمقانهای بکنم فقط میخوام مطمئن بشم.
بالاخره سامان به زیبا زنگ زد و قرار شد بعد از ظهر بیاد خونشون.
توی این مدت از فرط اضطراب و استرس داشتم دیوونه میشدم.
ساعتها به کندی میگذشت و من فقط ذهنم رو مرور میکردم. میخواستم بفهمم کجا براش کم گذاشتم که این کار رو باهام کرد ولی هیچ جوابی پیدا نکردم.
ساعت حدودا شش عصر بود که آیفون خونه بصدا در اومد.
دعا میکردم زیبا نباشه ولی بود. دختری که یک سال از عمرم رو صرفش کرده بودم. دختری که کرور کرور احساساتم رو پاش ریخته بودم.
سامان بسمت آیفون رفت و بعد از نگاه کردن توی مانیتورش گفت زیباست .
– میری توی حیاط و همون جا با هم ور میرید. نمیدونم هر کاری که میکردید.
آریا: پژمان اون دختر خالهی منه.
با خشم به آریا نگاه کردم و گفتم:
و همین طور عشق من. یعنی دختری که قرار بود باهاش ازدواج کنم، در ضمن ایشون که دفعهی اولشون نیست سکس میکنن. هست؟
آریا هیچی نگفت و سرشو انداخت پایین. شاید شرمنده بود، شاید هم غمگین.
برام مهم نبود آریا چه حسی داره فقط میخواستم زیبا رو بشناسم.
سامان خودش رفت در رو باز کرد و من هم رفتم پشت پنجره.
وقتی در باز شد زیبا رو دیدم که از چهارچوب در اومد تو و سامان رو به آغوش کشید.
فکر نمیکردم دیدن این صحنه اینقدر برام زجر آور باشه. زانوهام سست شدهبود ولی میخواستم روی پاهام بایستم و ببینم. آریا کنار من قرار گرفته و میدیدم که اون هم دست کمی از من نداره.
خونشون حیاط بزرگی داشت. سامان زیبا رو برد کنار استخر و شروع به لب گرفتن کردن. زیبا با دستاش پشت سامان رو میمالید. دستهایی که جایگاه بوسههای داغ من بود.
از خشم به خودم میپیچیدم ولی باید میدیدم. سامان کار زیادی نمیکرد. نمیدونم شاید بخاطر این بود که میدونست ما توی خونه داریم میبینیمشون.
زیبا خودش دکمههای مانتوش رو باز کرد و بعد از در آوردن تاپش تی شرت سامان رو هم از تنش در آورد.
سامان به سینههای زیبا از روی سوتین چنگ میانداخت و لبهاش رو به نیش میکشید.
میخواستم آب دهنم رو قورت بدم ولی بغضم نمیذاشت.
سامان در برابر شهوت زانو زدهبود و بعد از لیسیدن گردن زیبا سوتینش رو باز کرد و سینههاش رو یکی یکی میون دستهاش میچرخوند و با اونها بازی میکرد.
دیگه طاقت دیدن نداشتم. از بس دستهای مشت کردهام رو بهم فشار دادهبودم ناخونهام توی کف دستم فرو رفتهبودن و عرقی که روی زخمهام ریخته بود باعث سوزششون میشد.
میخواستم از کنار پنجره عقب بکشم که آریا دستم رو گرفت.
– ولم کن آریا کاریشون ندارم فقط میخوام برم. خورد شدم رفیق.
چشمهای آریا خیس بود ولی من نمیخواستم اشکی بریزم. سعی کردم تمام توانم رو جمع کنم تا بدون این که حتی به صحنهی سکس سامان و زیبا نگاه کنم از خونه بزنم بیرون.
صدایی رو نمیشنیدم فقط میدویدم.
فقط میخواستم فرار کنم اما از دست کی؟ از دست خودم؟ از دست سرنوشتم؟ یا از دست زیبا؟
اونقدری دویدم که به نفس نفس زدن افتادم و روی زمین نشستم.
مگه قلب یه پسر هفده ساله چقدر ظرفیت داره که بخواد این همه درد رو تحمل کنه؟. احساس میکردم تحقیر شدم. احساس میکردم غرورم خورد شده و دیگه هیچی ازم باقی نمونده. خالی شده بودم. خالی از هر گونه احساس.
بعد از چند ساعت قدم زدن به یه خیابون رسیدم. تصمیمم رو گرفته بودم. تصمیمی که راحتم میکرد و بعدش اون تصادف و الان روی یه تخت گوشهی اتاقم افتاده بودم.
الان دیگه خالی نبودم. پر بودم، پر از نفرت، پر از خشم، پر از درد، پر از عقدههایی که روی دلم سنگینی میکرد و باید خالی میشد.
چهار ماه طول کشید تا کاملا خوب بشم و پلاتینهای توی زانوم رو در بیارن.
چهار ماه زمان زیادی بود برای فکر کردن. میخواستم انتقام بگیرم. برام فرقی نمیکرد از کی ولی میخواستم تقاص دل شکستهام رو از این و اون بگیرم. از کسانی که هیچ تقصیری نداشتن.
اول از همه رفتم سراغ زیبا. میخواستم اول صید رو جذب کنم و بعد با بی رحمی کامل تیکهپارهاش کنم. مثل یک شکارچی حرفهای.
میخواستم روحش رو درب و داغون کنم. همونجوری که اون خوردم کردهبود. توی این مدت بارها آریا حرفش رو وسط کشیدهبود و میگفت که پشیمونه اما من اون پژمان سابق نبودم. افسارم پاره شدهبود.
بعد از این که خوب شدم با واسطهگری آریا دوباره با زیبا آشتی کردم و رابطه مون از سر گرفته شد، اما خیلی چیزا فرق کردهبود. من خالی از هرگونه احساس بودم بطوری که هر وقت توی آیینه نگاه میکرم سردی رو توی چشمهام میدیدم. جلوی زیبا میخندیدم و ادای عاشقها رو در میآوردم. هر کاری از دستم بر میاومد میکردم تا بیشتر و بیشتر وابستهام بشه.
گذر زمان برای من زجر آور بود. مثل خودکشی کردن با یه تیغ کند. یه چیزی حدود شاید دو ماه از آشتی من و زیبا میگذشت که اون رو به خونهمون دعوت کردم. خونهای که ایستگاه آخر من و زیبا بود.
برای اومدنش لحظهشماری میکردم. انتظارم از نوع انتظار یه عاشق برای دیدن معشوقش نبود بلکه انتظار یه شکارچی برای دیدن شکارش بود.
وقتی اومد یه رژ لب صورتی رو با شالش ست کرده بود و خط چشمش باعث شده بود چشمهای بزرگش دو برابر به نظر برسن.
یه مانتو و شلوار سفید و چسبون پوشیده بود که برجستگیهای اندامش رو هر چه تمامتر به نمایش میذاشتن.
بعد از دست دادن و رو بوسی نشست.
– چیزی میخوری برات بیارم؟
زیبا: نه ممنون.
– اینجوری که نمیشه آخه از قدیم گفتن خشک خشک نمیچسبه.
زیبا شالش رو برداشت و نگاهم کرد.
زیبا: حالا که اینقدر اصرار داری فقط یه لیوان آب.
رفتم و براش شربت و میوه آوردم.
زیبا: اووو چه خبره گفتم که فقط آب.
– بخور جای دوری نمیره عزیزم.
زیبا: میخوای چاقم کنی پس فردا بگی زشت و بد ترکیبی نمیخوامت؟
بعد با صدای بلند زد زیر خنده.
موهای بلندش رو طلایی رنگ کرده بود. مثل این بود که یه آبشار طلایی از روی سرش کشیده شدهبود و به بالای برآمدگی سینههاش ختم میشد.
– اگه شیرینی هم میخوری تا برات بیارم؟
زیبا: خوشم میاد زل زدی تو چشام و هی میگی اینو برات بیارم اونو برات بیارم. خب اگه میخوای برو وردار بیار.
از جام بلند شدم که گفت:
شوخی کردم بابا. من نیومدم میوه و شیرینی بخورم.
با چشمکی که زد رفتم سمتش و با گرفتن دستش بلندش کردم.
از درون میخندیدم. خندهای از ته دل.
بسمت اتاق خودم رفتیم. واقعا چرا؟
چرا توی این یک سال با زیبا سکس نکرده بودم؟ به احترام عشقم یا رفیقم؟
به افکارم آتشبس دادم و بعد از بستن چشمهام شروع به بوسیدن لبهای زیبا کردم.
داغی زبونش وحشیترم میکرد. با دستام دو طرف باسنش رو گرفتهبودم و فشارشون میدادم و زیبا پهلوهام رو گرفته بود.
زبونش رو از توی دهنش بیرون میکشیدم و میمکیدم. اونقدری میمکیدم که نالهاش بلند میشد و سعی میکرد با چرخوندن سرش زبونش رو بیرون بیاره.
دستام رو بسمت دکمههای مانتوش سر دادم و یکی یکی بازشون کردم و همراه با تاپش یکی پس از دیگری درشون آوردم.
سوتین شیری رنگش رو از پشت باز کردم بعد از گرفتن یه لب کوتاه سرم رو بسمت سینههاش بردم و شروع به خوردن کردم.
نوک نرم و سفت سینهاش رو بین لبهام فشار میدادم و با زبونم روش میکشیدم.
صدای نالهی زیبا بلند شدهبود و آروم آه میکشید. نفسش رو با صدا بیرون میداد و توی موهای من چنگ زدهبود.
بعد از لیسیدن و خوردن هر دوتا سینههاش روی تخت نشستم و گفتم شلوار و شورتش رو در بیاره.
حس شهوتم دست بدست حس انتقامم دادهبود از من یه ابلیس ساخته بودن. میخواستم بازیش بدم همونجوری که اون بازیم دادهبود.
زیبا پوست سفید و روشن و بدون مویی داشت. اندام کشیده و نسبتا متناسبش آدم رو وسوسه میکرد. بلند شدم و خودم هم لباسام رو در آوردم و گوشهی تخت نشستم.
زیبا جلوی پام روی زمین نشست و کیرم رو توی دستاش گرفت و بعد از لب گرفتن سرش رو بهش نزدیک کرد. حس عجیبی داشتم. شاید استرس بیش از حد.
دهن داغ و گرم زیبا باعث شد افکارم رو دور بریزم و با ولع بهش نگاه کنم.
زبونش رو همه جای کیرم میکشید و بعد اون رو توی دهنش فرو میکرد و همراه با بالا پایین کردن سرش دست چپش رو روی کیرم میکشید.
از خود بی خود شده بودم و دوست داشتم کارش رو تا ابد ادامه بده.
با یه دستم محکم موهاش رو گرفتم و خیلی سریع سرش رو بالا و پایین میبردم. بعد از چند لحظه آبم با شدت و طی چند مرتبه ریخت توی دهنش.
موهاش رو ول کردم و بدن بی حسم رو روی تخت انداختم.
زیبا چند تا دستمال کاغذی برداشت و آب دهنش رو توی اون تف کرد و اومد کنار من و با دستش شروع به مالیدن کیرم کرد.
زیبا: اگه میگفتی آبت داره میاد نمیمردیها.
– چقدر خوب ساک میزنی. معلومه وارد شدی تو کارت.
حس میکردم بهش برخورده ولی هیچی نگفت و دوباره سرش رو بسمت کیر نیمه خوابیدهام برد و اون رو کرد توی دهنش. با دست راستش بیضههام رو میمالید و با اون یکی دستش کیرم رو گرفتهبود و با اون به زبونش ضربه میزد و من هم با دستم کسش رو میمالیدم.
با عقب و جلو کردن خودش میفهمیدم که این کار رو دوست داره و لذت میبره ولی دوباره همون حس انتقام تمام وجودم رو گرفت. نمیخواستم بهترین سکس عمرش باشه و یا این که لذت زیادی ببره.
براش جا باز کردم و روی تخت به اون حالت داگی رو دادم و خودم پشتش قرار گرفتم و بعد از این که کمی به کسش زبون زدم رفتم سراغ سوراخ کونش و با رطوبت کسش انگشتم رو خیس کردم و اون رو توی سوراخش فرو کردم.
کمرش رو بیشتر داد بسمت پایین و پاهاش رو یه خورده بازتر کرد.
نمیخواستم کونش جا باز کنه. باید درد میکشید.
انگشتم رو در آوردم و کیرم رو با تف لیز کردم.
زیبا: پژمان اینجوری نه. تورو خدا یه خورده باهاش ور برو اینجوری درد داره.
بی توجه به اون سر کیرم رو گذاشتم روی سوراخش و فشارش دادم. سر کیرم توی کونش جا خوش کرده بود و داغیش وادارم میکرد که بیشتر فرو کنم. با دستام زیبا رو محکم گرفتم و کیرم رو تا نصفه فرو کردم. زیبا بالشتم رو گاز میگرفت و گریه میکرد. دیدن اشکاش منو به خنده میانداخت.
– چیه خانومی؟ درد داره نه؟
زیبا: پژمان تورو خدا درش بیار درد میکنه.
– تو که باید گشاد باشی. ماشالا سامان جونت خوب ازت پذیرایی میکرد.
زیبا: خفه شو پژمان درش بیار.
حرفش باعث شد تمام کیرم رو فرو کنم. دیگه نمیتونستم توی اون حالت نگهاش دارم به همین خاطر روی تخت خوابوندمش و وزنم رو انداختم روش.
– نترس الان دردش تموم میشه. تو که از سکس خوشت میاد نه؟ من چی برات کم گذاشتم که رفتی با اون پسرهی عوضی؟
سرم رو گذاشته بودم کنار گوشش و ضجه میزدم.
درد بود که توی صدام میپیچید.
بغضم ترکیدهبود و با هر تلمبهای که میزدم میگفتم چرا؟ آخه لعنتی چرا این کار رو با من کردی؟
زیبا ساکت بود و خاموش. حتی اشکهاش هم بی صدا بودن.
نمیدونم چقدر گذشت ولی داشتم ارضا میشدم. وقتی آبم رو توی کونش خالی میکردم بدن ظریف و کوچیکش یه لرزش خفیف کرد. نمیدونستم ارضا شده یا بخاطر آب منه.
از روش بلند شدم و به دیوار تکه دادم.
زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم و گریه میکردم. گریههایی از ته دل. میخواستم آتیش دلم رو با اشکهام خاموش کنم.
زیبا: پژمان. قلب و احساس من مال تو بود.
– آخه چرا زیبا؟ من فقط با تو سکس نداشتم. یعنی بخاطر سکس رفتی با اون؟ نمیتونستی به خودم بگی؟
زیبا از روی تخت بلند شد و گفت:
نه چون برای عشقمون احترام قائل بودم همونجوری که تو بهش احترام میذاشتی.
یه پوزخند زدم و گفتم:
عشق؟ تو اگه عاشق من بودی همچین کاری نمیکردی.
زیبا: پژمان من درکت میکنم و میدونم کارم اشتباه بوده.
– نه زیبا. من عشق تورو همون روز توی اون خونهی کوفتی وقتی که داشتی با سامان عشق و حال میکردی چال کردم و از اونجا پا به فرار گذاشتم. الانم بهتره لباست رو بپوشی و بری خونتون.
زیبا داشت اشک میریخت و بهم زل زدهبود.
از روی تخت بلند شدم و بغلش کردم. موهاش رو ناز میکردم. و سرم رو به موهاش میمالیدم و بوشون میکردم.
از خودم جداش کردم و گفتم:
زیبا نمیتونم. نمیتونم یه عمر با خیال این که شاید دوباره بهم خیانت کنی زندگی کنم. خودت میدونستی دوستت داشتم ولی الان حسی نسبت بهت ندارم
بطور کامل ازش جدا شدم و روی صندلی نشستم.
زیبا: من منتظرت میمونم پژمان. شاید روزی برگشتی.
– تو عاشق من نبودی و نیستی.
زیبا لباسهاش رو تنش کرد و وقتی میخواست از اتاقم بره بیرون آهسته گفت:
برای این که بهت ثابت کنم عاشقت هستم منتظرت میمونم.
زیبا رفت. از اون روز به بعد کلی با خودم کلنجار رفتم. نمیدونستم کاری که کردم اشتباه بوده یا درست. میخواستم زیبا رو ببخشم. هنوز دوستش داشتم و با تمام وجودم میخواستم خودم رو راضی کنم که ببخشمش اما بعد از یه ماه و نیم آریا بهم خبر داد که اون با پسر عموش نامزد کرده. با این خبر بهم ثابت شد که یه دروغگو بیشتر نبود. یکی که فقط لاف عشق رو میزد و طعم اون رو نچشیدهبود.
واسه خیانت کردن هزارتا راه وجود داره ولی هیچ کدومشون به اندازهی تظاهر به دوست داشتن کثیف نیست.
نوشته: کفتار پیر – پژمان