مجتمع نوشین

اون روز طبق روال همیشگی به شهرداری منطقه رفته بودم . روز شنبه بود و ازدحام جمعیت بیداد میکرد . به واسطه چند سال رفت و آمد ، با اکثر کارمندای واحد شهرسازی و درآمد و طرح تفصیلی و بیشتر آدمای کار راه انداز شهرداری منطقه رفاقت نسبی پیدا کرده بودم . مردم اون ور پیشخون با گفتن : آقا ، آقا سعی در جلب توجه کارمند مورد نظر به سمت خودشون داشتن . منم اینور پیشخون و به دور از ازدحام در مورد یکی از املاک شرکتی که براش کار میکردم( لباس فرم شرکت تنم بود) در حال صحبت با یکی از کارکنان طرح تفصیلی بودم . بعد از اتمام حرفامون ، میخواستم برم ته سالن پیش معاون شهرسازی که صدای یه خانم که داد میزد : آقا ، آقا نظرمو به سمت خودش جلب کرد . خانمی بود با قد متوسط و پوست برنزه که یه آتل دور گردنش بسته شده بود . با کمی مکث گفتم : بفرمایید . …. آقا ببخشید ، برای تمدید جواز کجا باید مراجعه کنم ؟ پیشخون مربوطه رو بهش نشون دادم و رفتم دنبال کار خودم .

فرداش برای چاپ چند تا نقشه رفتم دفتر فنی روبروی شهرداری . کارم نیم ساعتی طول میکشید با کارکنان دفتر فنی هم طی سالیان آشنا شده بودیم و هر وقت میرفتم اونجا گرم میگرفتیم . بعد از چند دقیقه همون خانمی که اون روز تو شهرداری دیده بودم ، وارد شد . کنار سیامک(مسئول دفتر فنی) پشت کامپیوتر نشسته بودم و ضخامت و رنگ خطوط نقشه رو ادیت میکردیم که باز منو خطاب قرار داد . سرمو که بالا آوردم هول شد . اا آآقا ببخشید : مگه شما کارمند شهرداری نیستید ؟ سیامک پرید وسط ، بفرمایید خانم ! اااومدم چند تا نقشه رو چاپ کنم . علیرغم پوست برنزش سرخ شدن پوست صورتش کاملا مشخص بود و سی دی نقشه هاشو به سیامک داد . منم از پشت کامپیوتر بلند شدم و به سیامک گفتم : الان ملت فکر میکنن کارمند دفتر فنی شما هستم .

خانمه لبخندی زد و گفت : عذر میخوام ، قصد بدی نداشتم . سیامک کار منو فرستاده بود رو پلاتر و سی دی خانم رو باز کرده بود . ازش پرسید : خانم سایز و رنگ خطوط رو بهم میدین ؟ خانمه(که بعدا فهمیدم اسمش نوشینه با قیافه متعجب) گفت : من …. نمیدونم . منم قهرمانانه گفتم: الان درستش میکنم . سیامک اکثر نقاط و خطوط نقشه رو درست کرد ولی رو یکی دوتاش گیر داشت که از من سوال کرد . وقتی کار نوشین رو فرستاد تو نوبت چاپ منم رفتم اونور پیشخون که 4 تا صندلی انتظار بود ، و از نوشین دعوت کردم بشینه . چند تا مشتری دیگه هم بعد از ما اومدن . اولین نقشه من که اومد ، دیدم رو یکی از خطها رنگ قاطی کرده و رنگ اصلی نیست . کار نوشین رفت رو پلات و کار من رو دوباره ادیت کردن و فرستادن رو یه چاپگر دیگه . تا نقشه ها بیاد ، با نوشین مشغول صحبت شدیم .گفت : ببخشید فکر میکردم کارمند شهرداری باشین ، چون اونروز دیدم اونطرف میزهستین و لباس فرم پوشیدین . در ضمن بابت ادیت نقشه ممنونم . به هر حال قصد جسارت نداشتم .
برای از بین رفتن علامت سوالای بالا سرش ، یه مقدار در مورد شرکت ساختمانی که براش کار میکردم و نحوه کار و تخصصم بهش توضیح دادم . ازش پرسیدم شما برای کجا کار میکنید ؟ جواب داد : برای خودم . گفتم : بهتون نمیخوره تو کار ساخت و ساز باشین . معمولا آدمای این صنف البته میبخشید ها ، خیلی پرروتر هستن . چون اگه نباشن کارشون راه نمیافته . اصلا به شما نمیخوره . تا نقشه های جفتمون چاپ و تحویل بشه 10 دقیقه وقت داشتیم . نوشین تو این 10 دقیقه چکیده ای از شرح حالشو به من گفت و ازم خواست کمکش کنم .
چند تا جای زخم کوچک و نقطه مانند تو صورتش دیده میشد . میگفت : حدود یک سال و اندی پیش تو اتوبان یادگار با سعید (شوهرش) با سرعت بالا در حرکت بودیم ، که ناگهان یه سمند از دور برگردون سمت راست وارد شد و راه ماشین ما رو بست و ماشین ما منحرف شد و رفتیم رو گارد ریل وسط و چپ کردیم . جفتمون تو کما بودیم من بعد از 2 روز به هوش اومدم و سعید 15 روز بعد تموم کرد . اشک چشمهاشو خیس کرد . بغض کرده بود . نذاشتم ادامه بده و از آبسردکن کنار نیمکت یه لیوان آب بهش دادم . آتل گردنشو باز کرد و بعد از یه نفس عمیق و آه مانند ، آب رو لاجرعه سر کشید . حالش یه کم جا اومد . نقشه هامون با هم آماده و تحویل شد .

موقع بیرون رفتن ازش پرسیدم : حالتون بهتره ؟ سر تکون داد و پلکهاشو فشار داد روی هم . ماشین دارین ؟ نه ، میترسم پشت فرمون بشینم . مسیرتون کدوم طرفه ؟ میرم خونه خودم ، آدرسو که داد ، گفتم : منم میخوام برم همون حوالی . اگه اجازه بدین برسونمتون ، خیلی محترمانه قبول کرد . از سرعت واهمه داشت همش میگفت : یواش . تمام مسیر رو دنده 2 رفتم . تو راه داستان ساختمونش رو هم برام تعریف کرد .
شوهرش تو کار ساخت و ساز بود ، تازه شروع کرده بود . این اولین ساختمونی بوده که بدون کمک پدر سعید میساختن . خود نوشین چیزی از ساخت و ساز نمیدونست . پیشنهاد کردم بریم سر ساختمون . یه ساختمون 5 طبقه که قرار بود 10 واحد باشه فقط 4 تا سقف خورده بود(با پارکینگ) و 3 تا سقف دیگه لازم داشت . حدود 10 روزی میشد که کارای ساختمون نیمه کاره رو دوباره به جریان انداخته بود . کسی نبود راه و چاه رو بهش نشون بده و میخواست یه تنه گلیمشو از آب بیرون بکشه . بعد از فوت شوهرش قانونا یک چهارم اموال (چون بچه نداشتن)به نوشین میرسه . پدر سعید بعد از فوت تنها فرزندش ، دل و دماغ ادامه کارو نداشته . به عنوان تنها ورثه قانونی مابقی ساختمونی که در حال ساخت بوده ، با تمام امتیازاتش بعد از انحصار وراثت به نام نوشین میکنه . آپارتمانی هم که توش مینشست پشت قبالش بود . پدر و مادرشوهرش بعد از این قضیه نقل مکان میکنن به طالقان . تنهایی و بی کسی نوشین قلبمو به درد آورد . بیشتر پولی هم که داشت تو یک سالی که در گیر دارو و درمان و فیزیوتراپی و چه و چه … خرج شده بود . نیم ساعتی باهاش صحبت کردم . پول زیادی تو حساب نداشت که بتونه ساختمون رو تموم کنه . به نقشه هایی که گرفته بود و پیش فاکتورهایی که داشت یه نگاه انداختم و فهمیدم با این اوضاع و احوال ساختمون که من میبینم براش کیسه گشادی دوختن . ملتفتش کردم آدمایی که کار رو میخواد باهاشون مجددا شروع کنه قصدسو استفاده از بی اطلاعی و نا بلدیش رو دارن . تونستم اعتمادش رو جلب کنم و کار رو ازش بگیرم . شمارش رو گرفتم. در حال خداحافظی بودیم که شماره شرکت رو صفحه گوشیم ظاهر شد . یک ساعتی پیچیده بودم به بازی . سریع برگشتم شرکت و نقشه ها رو تحویل مدیر واحد طراحی دادم.

شب از خونه به نوشین زنگ زدم . قرار شد پنجشنبه عصر ببینمش و باهم صحبت کنیم . رفتیم سمت فرحزاد ، باغ رستوران آبشار مهمون من . قرارمون اینجوری شد که اون آپارتمانش رو بفروشه و یه جایی رو اجاره کنه . سقفها رو بزنیم و تا هر جا که پولش رسید سفتکاری انجام بشه . از محل پیش فروش چند تا از واحدها ساختمون رو تکمیل کنیم . منم یه زانتیای صفر یا معادل پولش رو به عنوان حق الزحمه در زمان صدور پایانکار بگیرم ، قرار شد وکالت کاری ازش بگیرم و تمام کارهارو انجام بدم .
شنبه با حضور پدرش توی یه محضر قرارداد رو ثبت کردیم . محضرداره دوست پدرش بود واطمینان داد که قرار دادشون از هر نظر بدون نقصه . همونجا تو محضر پدرش رو که دیدم ، حدس زدم باید سرطان داشته باشه ، چون تمام موها و ابروهاش (احتمالا) به خاطر شیمی درمانی ریخته بود . در مورد خانوادش فهمیدم مادرش فوت شده و پدرش هم بعد از مرگ مادرش ، اوضاع روحی مناسبی نداره . همچنین برادرش(جمشید) یه زن رومانیایی گرفته و ترکیه زندگی میکنه . بین نوشین و جمشید هم یه برادر داشتن که چند سال پیش به دلیل سرطان مغز استخوان فوت کرده بود . به خاطر سرطان ، خانواده پدری تقریبا باهاشون رفت و آمد نمیکردن . به آسمون نگاه کردم : خدا جون ، چرا آدما انقدر بد شدن ؟ چرا بعضیا اینقدر تنها میشن ؟
… نوشین رفت دنبال فروش آپارتمان و اجاره یه آپارتمان دیگه . منم با مسئول خرید پروژه های شرکت محل کارم ، صحبت کردم که هر وقت خواست مصالح بگیره ، به من خبر بده ، که کنار خریدای شرکت به قیمت عمده مصالح بخرم . همچنین با یکی از مهندسای پروژه شرکت قرار گذاشتیم یکی از بهترین اکیپهای ساخت و سازش ادامه کار مجتمع نوشین رو با تخفیف مناسب بر عهده بگیره . رو حساب اعتباری که پیششون داشتم کار سریع شروع شد . نفر قبلی میخواست دولا پهنا از نوشین پول بگیره ، وقتی مبلغ رو بهش گفتم و قرارداد رو نشونش دادم ، خیلی خوشش اومد . با مهندس ناظر قبلی مجبور به مصالحه شدیم . چون عوض کردن مهندس ناظر دردسر زیادی داشت و با یه تخفیف 20 درصدی بعد از کلی چک و چونه باهاش ادامه دادیم . خوشبختانه پروژه ساختمانی شرکتی که براش کار میکردم با مجتمع نوشین فاصله آنچنانی نداشت و میتونستم مابین کارام به اونجا هم برسم .

دو هفته بعد پنجشنبه ، رفتم کمک نوشین برای اثاث کشی به آپارتمانی که تازه اجاره کرده بود . دوستش ساناز هم با شوهرش عماد اومده بودن کمکش . بعد از این که کارگرا اثاثیه رو آوردن تو واحد ، من و عماد اثاث درشت رو جابجا کردیم و چیدمان رو انجام دادیم . کار عماد در رابطه با طراحی دکور و کابینت بود . شماره هامونو رد و بدل کردیم که اگه کار نون و آبدار بهم خورد خبرش کنم . قرار شد کار کابینت و درب و کمد ساختمون نوشین هم انجام بده . آخر شب اونا رفتن خونشون . به نوشین هم تعارف کردن که باهاشون بره ولی خیلی اصرار نکردن ، مخصوصا عماد . اتاق خواب رو هنوز نچیده بودیم و لوازم خرده ریز توی هال ، رو هم تلنبار بود . گفتم : نوشین خانم میتونی امشب بیای خونه من بمونی . قبول نکرد . خیلی اصرار نکردم ، نمیخواستم بهم بدبین بشه . بردم رسوندمش دم خونه پدرش .
فرداش با هم رفتیم آپارتمانش رو به حدی که بشه توش چرخید و زندگی کرد چیدیم و اتاق خواب و آشپزخونه رو راه انداختیم . حین انجام کارا ازش ژرسیدم رابطتون با ساناز و عماد چطوره ؟ فامیلین ؟ گفت : نه . عماد بهترین دوست سعید بود . از جیک و پیک هم کاملا باخبر بودن ، هردوشون به من علاقمند بودن ولی من سعید رو دوست داشتم . عماد خیلی عجول و تنده خوشم نمیاد . ولی سعید خیلی آروم بود و عاقل . اخلاق مردونشو دوست داشتم . این عماد هنوز بچست . بعد از ظهر تنهاش گذاشتم تا بقیه خرت و پرتها و وسایل خرده ریز رو خودش بچینه . موقع خروج کلی ازم تشکر کرد و بابت به زحمت انداختن من عذرخواهی کرد . منم زدم بیرون ، رفتم یه سر به مادرم بزنم .

ظرف حدود 3 ماه از شروع کارمون ، اعتماد نوشین به من کاملا جلب شده بود . پنجشنبه و جمعه ها تمام وقت بالاسر ساختمون بودم. روزهای وسط هفته هم تقریبا یک ساعتی از کارای شرکت جیم میشدم و میرفتم سر ساختمون . بعد از ظهر پنجشنبه و بعضی وقتا جمعه ، شده بود روز بازدید و پرسش و پاسخ . توضیحات لازم و فاکتورها رو بهش تحویل میدادم و به همون مبلغ چک میگرفتم . تو این مدت 3 تا سقف باقیمانده رو زده بودیم و دیوار کشی پیلوت وانباریها و بعضی دیوارهای طبقه اول تموم شده بود . پنجشنبه نوشین میخواست از بالای پشت بام چشم انداز ساختمون رو ببینه . بین طبقه 3 و 4 از پله های نیمه کاره داشتیم بالا میرفتیم . ناگهان تعادلش(با اون کفش پاشنه بلند مسخرش) به هم خورد و در حالی که سعی میکرد تعادلش رو حفظ کنه ، سر و ته افتاد تو بغل من . پاشنه کفشش به سختی با بالای ابروم برخورد کرد و زخم کوچکی ایجاد کرد . به هر مصیبتی بود خودم رو محکم نگه داشتم . شونمو به شمشیری راه پله تکیه دادم و تعادلم رو حفظ کردم . رون پاهاشو محکم بین بازوهام نگه داشتم . با یه دست کمکش کردم برگرده رو پاهاش . اگه میافتادیم به سمت راست از چاهک آسانسور میرفتیم پایین و صد در صد ریق رحمتو سر میکشیدیم .
نوشین به شدت میلرزید و حالش خراب و از ترس شوکه شده بود . نگهبان ساختمون رو صدا زدم و گفتم آب قند بیاره ، وقتی حالش بهتر شد ، از بالا رفتن و دیدن پشت بام منصرف شد . رفتیم پایین رو زخمم چسب زدم و رسوندمش جلو خونش . یه نگاه پر مهر بهم انداخت و گفت : ممنون . چیزی نمونده بود ! سرتون که چیزی نشد ؟ گفتم نه فقط یه زخم سطحیه . ادامه داد : محسن تو خیلی خوبی ، اگه فرشته ها مرد بودن بی شک شبیه تو میشدن . بهت زده نگاش کردم ، چون همیشه به اسم فامیل یا آقا محسن صدام میکرد ، خیلی سریع گونمو بوسید و پیاده شد رفت .

روز بعد برای دادن فاکتورها و گزارش پیشرفت کار و گرفتن پول بهش زنگ زدم : دیروز میخواستم فاکتورهارو بدم که اون حادثه پیش اومد . پیشنهاد کرد تو یه کافی شاپ یا رستوران مهمون اون باشم . گفت دیگه اون آتل لعنتی رو نمیبندم اگه دیروز دور گردنم نبود ، میتونستم خودمو جمع و جور کنم ، بازم ازت متشکرم . عصری اومد ، رفتیم سمت فرحزاد(فرحزاد رو خیلی دوست داشت ) بعد از اتمام حرفای کاری و صرف شام ، گفت : بریم یه چرخی بزنیم . برگشتنی ساعت حدود 11 شب بود ، وقتی رسیدیم جلو خونش گفت : بیا تو یه چای مهمون من باش این همه زحمتت دادم . میخواستم وقار و جنتلمنی خودمو حفظ کنم و قبول نکنم ، ولی خیلی راحت قبول کردم . رفتیم بالا داغی و سنگینی هوای داخل خونه حس بدی به آدم میداد . پنجره هارو باز کرد و کولر رو دور کند روشن کرد . شالشو انداخت یه گوشه و چای سازش رو روشن کرد و با سرعت رفت تو دستشویی . فضای اتاق خنکتر و نفس کشیدن راحتتر شده بود ، یه چشم گردوندم ببینم ، لوازم خرده ریز رو چطور چیده . کنار دیوار سرویس یه آینه کنسول بود . رو میز کنارش عکس خندان دو نفریشون با سعید تو یه فضای سرسبز و زیبا خود نمایی میکرد . وقتی قاب عکس کناریش با یه عکس مردونه جدی و روبان مشکی گوشه قاب ، از جلو چشمم عبور کرد ، نا خودآگاه دلم گرفت . از دستشویی که اومد بیرون ، مسیر نگاهمو دنبال کرد و گفت : رفته بودیم تنگه واشی ، با ساناز و عماد . قشنگه ؟ چیزی نگفتم . یعنی چیزی نداشتم که بگم . فقط سرمو تکون دادم . پرسید : نمیخوای یه آب به سر و صورتت بزنی ؟ گفتم : بدم نمیاد .

از دستشویی که اومدم بیرون ، مانتوشو درآورده بود و یه شلوار برمودا و تاپ آستین کوتاه تنش بود . موهای زیبا و خرماییش از دو طرف صورت کشیدش، رو شونه هاش ریخته بود . چشمای میشی رنگ و بینی متناسبی داشت ، که با لبای نازکش هارمونی زیبایی رو خلق کرده بود . تا حالا به این منظور نگاش نکرده بودم . بدن کشیده و توپر و قشنگی داشت ، که با پوست برنزه و براق ، زیباییش دو چندان میشد . محو تماشاش بودم ، که اومد جلو و یه حوله دستی بهم داد . دست و صورتمو خشک کردم . وقتی حوله رو از جلو صورتم کنار رفت . دست انداخت دور گردنم . محسن خیلی مردی به خدا همش میترسیدم وسط کار غالم بذاری یا سرم کلاه بذاری و لبامو بوسید . منم لبامو شل گرفتم که هر کاری که دوست داره بکنه .
ظرف این دو سه ماه انقدر سرم شلوغ بود و خسته میشدم ، که حس شهوتم رو فراموش کرده بودم . کلا از خروس بودن استعفا داده و رسما مرغ شده بودم . صدای غل غل آب جوش اومده باعث شد نوشین لبای منو ول کنه و بره تو آشپزخونه . گفتم : نوشین . سریع گفت : جون نوشین(انتظار همچین جواب صریح و سریعی رو نداشتم) پیش خودم گفتم : نکنه عاشقم شده باشه ، که واویلا داره . ادامه دادم : چای دم نکن ، هوا گرمه . گفت : خوب ، ایراد نداره ، شربت میارم . دو لیوان شربت آلبالوی خنک آورد ، خوردیم و خنک شدیم . تو مبل یکمی جابجا شدم و من من کنان، گفتم : ببین نوشین جان ، من فعلا شرایط ازدواج و تشکیل خانواده رو ندارم . تازه 30 سالم شده …… پرید وسط حرفم و گفت : کی گفته ازدواج ؟ دوست هم نمیتونیم باشیم ؟ گفتم : چرا که نه ؟ من که از خدامه .

چرخیدم به سمتش و گفتم : دوستی با زن زیبایی مثل تو آرزوی هر مردیه . صورتمون روبروی هم قرار گرفت . دست انداختم رو گردنش و شستم روی گونه سمت چپ جلو گوشش قرار گرفت . لبامو گذاشتم رو لباش و شروع به مکیدن کردم . شستمو بین گونه و لاله گوشش حرکت میدادم . اون یکی دستمو حلقه کردم دور کمرش و زبونمو دادم تو دهنش ، شروع به مکیدن کرد . بعد از چند لحظه ، بلند شد و چراغارو خاموش کرد ، با نوری که از چراغای خیابون میتابید همه چیز رو میشد تشخیص داد . هلم داد رو کاناپه . نشست روی پاهام و دکمه های پیرهنمو یکی یکی باز کرد . دوباره افتاد به جون لبهام منم دست بردم سمت سینه هاش زیر تاپ هیچی نپوشیده بود . دستاشو برد بالا که تاپشو از تنش بیرون بکشه ، تاپشو از نوک دستاش پرت کردم یه طرف و دستامو جفت کردم کنار دستاش و پنجه هامون رفت توهم . شروع به خوردن لبای همدیگه کردیم . چونش رو بوسیدم و زیر گلو و گردن و لاله گوششو با لب و دهن تحریک کردم . یه گوله آتیش شده بود ، تو بغلم . سینه هاش که از شدت شهوت سفت شده بود . آوردشون جلوی دهنم ، منم به سکسی ترین حالتی که بلد بودم ، شروع به خوردن و مکیدن سینه هاش کردم . حین خوردن ممه های قشنگ نوشین ، دستامو آزاد کردم . دستامو رو دستها و بازوهاش به سمت پایین حرکت دادم . تن و بدنش رو مالیدم تارسیدم به کمرش ، انگشتهامو از کنار کمرش فرستادم پایین و شلوار و شورتشو آروم آروم درآوردم .

دست انداختم رو باسنش و شروع به مالش دادن کردم . بعد دست راستمو آوردم جلو و کشیدم روی کسش که صاف و بی مو بود و دو انگشتی برجستگی بالای کسشو مالش دادم و شدت مکیدن سینه هاشو بیشتر کردم سر وصدای شهوتناکی رو شروع کرد و باعث طغیان شهوتم شد . داشتم کمربندمو باز میکردم که رفت پایین . دستمو کنار زد و خودش مشغول باز کردن کمر بند و درآوردن شلوارم شد . منم زیر پوشی که هنوز تنم بود درآوردم . شروع به خوردن کیرم کرد . همراه با خوردن و مکیدن کیرم صداهای خوشایندی از خودش در میاورد . لب کاناپه پاهامو دراز کردم و شلوارم رو درآوردم . پاهامو تا آخر باز کرده بودم و اون دوزانو رو زمین نشسته بود و کیرمو ساک میزد . شهوت عقلمو گرفته بود . بلند شد و زانوهاشو دو طرف بدنم گذاشت و کسشو تنظیم کرد روی کیرم ، خودمو جمع و جور کردم و اجازه ندادم کیرم وارد کسش بشه . شروع کرد به التماس بذار بره تو ، کیر میخوام ، منو بکن محسن ، امشب نکنی میمیرم . پرسیدم : کاندوم داری ؟ گفت : نترس بیرون خالی میکنیم . گفتم به خاطر بچه نمیگم ، آخه هنوز حموم نرفتم ، نمیخوام باعث عفونتت بشم . گفت : من کیرتو تمام و کمال با آب دهنم شستم . گفتم : من اینجوری بهم حال نمیده . خیلی طفره رفتم و راضیش کردم ، کاندوم بیاره .( در مورد ارتباطم با ثریا نمیتونستم چیزی بهش بگم ، مطمئن نبودم که پاکم یا نه . دوست نداشتم کس دیگری رو به ایدز مبتلا کنم) گفت : فکر کنم دو سه تایی از قبل مونده باشه . خیلی سریع رفت تو اتاق خواب و یکی آورد . گفتم دولا شو . زانوهاشو گذاشت لبه کاناپه و پشتی کاناپه رو دست گرفت . و کس و کون خوش تراششو داد عقب . کیرمو کاندوم بر سر روانه کس تنگ و تاریک نوشین کردم . کمر و باسنش تو دستام بود .

لمبرای کونشو و بالای رونشو از پشت کمی باز کردم و کیرمو دم کسش بازی بازی دادم و یواش یواش تا آخرین میلیمتر از 15 سانت فرستادم تو کس گرم نوشین وقتی کامل وارد شد یه آه بلند و حشری کشید و نفسشو حبس کرد . یکم نگه داشتم ، واژنش که کامل ترشح کرد و روون شد، شروع به تلمبه زدن کردم . با اولین تلمبه نفس نفس زدنش شروع شد و با یه آه بلند دیگه یه اووو ف طولانی کشید . نوشین عجله داشت تا زودتر ارضا بشه ، بالاخره بعد از حدود یکسال ونیم کیر دیده بود و طاقت نداشت . خودشو محکم میکوبید به من ، این حرکتش باعث افزایش لذت گاییدن کسش میشد . صدای ورود و خروج کیرم با شالاپ شولوپ آب کسش این لذت رو بیشتر میکرد . زانوهاشو چسبوندم به هم و دو باره شروع کردم چند تا تلمبه میزدم و مکث …… و دو باره تکرار میکردم . احساس کردم اومدن آبم نزدیکه ، کیرمو درآوردم ، مچ دستمو گرفت . با چشمهای شهوت آلود و خمار بهم گفت : در نیار، میخوام . برگشتم نشستم رو کاناپه . زانوهاشو انداخت دو طرف بدنم و کسشو یهو فشار داد رو کیرم ، خودش یه جیغ زد . بعد شروع کرد با سرعت بالا پایین کردن . وحشی وحشی شده بود . هر بار که بالا پایین میپرید یه جیغ کوتاه میزد . ناگهان سرشو خم کرد جلو وکتفهامو چنگ زد و شونمو گاز گرفت ، داشت آبم میومد که باسنشو گرفتم دستم و محکم لمبرای کونشو بالا پایین کردم و کسش رو با شدت کوبیدم به کیر و خایم .

دستامو قفل کردم دور کمر و باسنش . نذاشتم تکون بخوره و آبم با فشار فضای کاندوم و کسش رو پر کرد . جای ناخنهاش روی کتفم میسوخت . احساس کردم از روی شونم یه چیزی داره پایین میاد ، از جای گاز گرفتنش داشت خون میومد . درد و لذت شهوت با هم آمیخته شده بود. لحظاتی تو همون حالت باقی موندیم و نوشین رو از روی خودم بلند کردم . اونقدر تقلا کرده بود که بیحال افتاد رو کاناپه ، بدنش به وضوح دچار رعشه و لرزش خفیفی شده بود . خونی که روی سینم به سمت پایین در حال حرکت بود ، پاک کردم و یه دستمال گذاشتم روی زخم شونم . رفتم دستشویی و خودمو تمیز کردم . نشستم کنارش و بدنشو نوازش کردم . نیم ساعتی تو بغل هم بودیم . لباسامو پوشیدم و رفتم خونه خودم .

……………..

بعد از اولین سکسم با نوشین رفتم پیش پزشک و با انجام آزمایشهای مختلف مطمئن شدم که تو جریان سکس با سیمین و ثریا ، به ایدز مبتلا نشدم . بعد از دو سال کلنجار رفتن با خودم بالاخره جرات کردم برم دکتر و آزمایش بدم .

پس از فراز و نشیبهای زیاد و اتفاقاتی که بین من و سیمین و ثریا و نوشین افتاده بود ، احساس میکردم وقتشه پای یک نفرو به زندگیم باز کنم . دیگه از بلاتکلیفی خسته شده بودم . همه روزام تقریبا مثل همدیگه میگذشت . یه دختر تو شرکت کار میکرد به نام ساقی ، جذاب و با نمک بود . با دیدنش یاد ثریا برام زنده شد چشماش خیلی شبیه بود . وقتی دیدمش همون حالی رو پیدا کردم که از دیدن ثریا بهم دست میداد . قبل از آشنایی با نوشین زیر نظر گرفته بودمش . یه جورایی هم به طور غیر مستقیم بهش حالی کردم که قصد ازدواج و تشکیل زندگی دارم . اگر میخواستم واقعیت رو در نظر بگیرم واقعا خیلی از من سر بود . ولی چه اشکالی داره که آدم بتونه حداقل تلاششو بکنه ؟ اصلا چه ایرادی داره یک زن زیبا و با وقار به عنوان شریک زندگی کنار یک نفر حضور داشته باشه و بتونه بهش عشق بورزه ؟ دلمو زدم به دریا و یه روز بهش گفتم : خانم ریاحی اگه امکانش باشه بعد از ساعت کاری همدیگر رو ببینیم . کمی این پا اون پا کرد و آخر سرگفت : امروز نمیتونم قبول کنم . بمونه یه وقت دیگه .
از طرفی حدود یکسال میشد ، که با نوشین آشنا شده بودم . روز اول بهش گفتم که قصد ازدواج ندارم . اما تو این مدت بهش وابستگی پیدا کرده بودم . با فروش بیشتر واحدهای مجتمع ، حساب بانکی نوشین سنگین شده بود . اگه پیشنهاد ازدواج بهش میدادم ممکن بود فکرای ناجوری در موردم بکنه و خیال کنه به خاطر پولش بهش پیشنهاد دادم . چند وقتی کمتر به نوشین سر میزدم . مونده بودم با کدومشون قضیه ازدواج رو به صورت قطعی و حتمی ، مطرح کنم .

هفته بعد یکبار دیگه پیشنهاد دادم : خانم ریاحی ! ببخشید میتونم بعد از ساعت کاری شمارو ببینم ؟ اینبار موقرانه قبول کرد . تا هنگام خروج از شرکت حرفایی که میخواستم بگم ، چند بار پیش خودم مرور کردم . بعد از تعطیلی شرکت ، وقتی روی صندلی کافی شاپ جا گرفتم و سفارشمونو آوردن ، شروع کردم : خانم ریاحی من چند وقتیه قصد ازدواج دارم و تو این مدت خیلی ها رو زیر نظر گرفتم. البته سوتفاهم نشه، ولی … راستش شما خیلی به دلم نشستید . زودتر میخواستم پاپیش بزارم ولی منتظر بودم شرایطم جور بشه . میدونم شما خواستگارای خیلی خوبی دارید . میدونم تا حالا حتی به من فکر هم نکردید ولی چند وقته فکر شما منو رها نمیکنه . بعد از تند تند گفتن این جملات ،منتظر بودم جواب بده . هیچی نمیگفت . تا حالا به کسی پیشنهاد ازدواج نداده بودم . فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه . نگاش کردم ، یه لبخندریز و نخودی رو لبش نقش بسته بود که استرس منو بیشتر میکرد . کمی بهم برخورد با لحن و قیافه جدی بهش گفتم : من این چیزا رو نگفتم که بهم بخندین !! من احساسات و قصدم رو از این دیدار صادقانه به شما گفتم . لحنش جدی شد : آقای صادق منم قصد تمسخر شما رو ندارم . یه چیزایی هست که یه دختر نمیتونه خیلی راحت بیان کنه . شما از کجا میدونید جواب من چیه که همینجوری میبرین و میدوزین؟ به تته پته افتادم : نه ساقی سوتفاهم شده . من از لبخند شما برداشت بدی کردم و ازتون عذرخواهی میکنم . از اینکه بدون زمینه قبلی ساقی صداش کرده بودم داشت خندم میگرفت و خودشم متوجه شده بود . هرجوری بود قضیه رو جمع و جور کردم . نخواستم بیشتر از این گند بزنم . چند وقت بعد، ازهمکارای خانم شنیدم یه خواستگار سمج داره که درد سر زیادی براش درست کرده و ردش کرده . یعنی منو قبول کرده ؟ منظورش از صحبت اونروز توی کافی شاپ چی بود ؟ ممکنه جواب مثبت بده ؟ خیلی امیدوار و خوشحال بودم .

یکی از روزهای وسط هفته هوا خیلی گرم بود ، تو شرکت زیر باد کولر نشسته بودم. نوشین زنگ زد و با صدایی گریون از مرگ پدرش با خبرم کرد. سرطان مثل خوره از تو خالیش کرده بود و بالاخره رشته زندگی پیرمرد رو پاره کرده بود . سریع خودمو رسوندم پیشش و کارای مربوط به خاکسپاری و مراسم ترحیم رو شروع کردم . روز خاکسپاری نوشین سر خاک باباش حالش بد شد . برادرش قول داده بود دو روز دیگه میاد . برای مراسم سوم اومد . یه مرد تپل و سفید و خوش تیپ ، برعکس نوشین که برنزه و ترکه ای بود . آدم لارژ و خونگرم و خوش مشربی بود . با مرگ پدر نوشین و دیدن تنهاییش ، تصمیم گرفتم فعلا برای ازدواج عجله نکنم . نوشین خیلی تنها شده بود . حداقل به خاطر رفاقتمون نباید تنهاش میذاشتم . روز مراسم دوباره حال نوشین خراب شد . پیش خودم فکر میکردم نکنه حامله شده باشه؟ از این فکر عرق سردی کل بدنمو فرا گرفت.
چند روز بعد جمشید برگشت ترکیه منم چند روزی رفتم پیش نوشین موندم. تشنجهاش ادامه دار و به طرز مشکوکی شدید شده بود. خیال بد مثل خوره داشت اعصابم و تمام وجودمو میخورد نکنه ایدز گرفتم؟ نکنه به نوشین انتقال داده باشم؟ یعنی پزشک اشتباه کرده؟ برای اطمینان نوشین رو بردم بیمارستان وبه توصیه پزشک ازش چند سری عکس و سونوگرافی و آزمایش کامل گرفتن. خودم جرات دوباره آزمایش دادن رو نداشتم. دو هفته بعد رفتم دنبال جواب آزمایش. تا رسیدن به آزمایشگاه و گرفتن نتیجه آزمایش قلبم اومد تو حلقم.
عکسها و جواب آزمایشها رو با استرس کشنده ای بردم پیش دکترش.

آب دهنم از فرط دلهره خشک شده بود دکتر با اون عینک ضخیم و فریم زمختش مثل کفتار بهم نگاه میکرد منتظر بودم دهنشو باز کنه و گلومو فشار بده . با طمانینه عذاب آوری گفت : شما شوهرش هستین یا نامزدش ؟ ننننننامزدشم ، دوستیم !! گفتن همین یه کلمه جونمو بالا آورد . پرسید : با خانوادش آشنایی کامل دارید ؟ بله . کسی از اعضای خانواده به سرطان مبتلا بوده ؟ بله ، یه برادرش که چند سالیه فوت کرده و پدرش که حدود یکماه پیش به رحمت خدا رفته . چیزی شده ؟ گفت : ایشون به سرطان مبتلا هستن . کمی با دکتر درمورد بیماری نوشین صحبت کردم و اینکه خیلی تنهاست . آخرش گفت : این خانم بیشتر از 6 ماه زنده نمیمونه . سعی کن بهش روحیه بدی .
بی هدف و سردرگم . برگه آزمایش در دست زدم بیرون و راه افتادم . از خیابون ولی عصر رد شدم و وارد پارک ساعی شدم و به سمت خیابون وزرا و بعدشم میدون آرژانتین رفتم . تازه به خودم اومدم متوجه شدم ماشینمو پارک کردم روبروی مطب دکتر و این همه راه پیاده اومدم . دوباره برگشتم(یعنی نوشین رو دوست دارم ؟ عاشقش شدم ؟) رفتم خونه خودم . شب بهم زنگ زد : محسن جان آزمایشمو گرفتی ؟ گفتم : نه هنوز امروز وقت نکردم . تلفن که قطع شد ، بغض کرده بودم وچشمام خیس بودن .

بین دیوارای خونه احساس خفگی میکردم . فکر میکردم سقف داره میاد روی سرم . نیاز داشتم هوای تازه به ریه هام برسونم . میخواستم فکرامو بریزم بیرون و حلاجی کنم و دوباره جمعشون کنم وتصمیم بگیرم . بهترین تصمیم رو . نمیدونستم تا مشخص شدن کامل جریان چقدر زمان لازمه ، اما دوستی و علاقه ای که بینمون به وجود اومده بود و وجدان انسانی حکم داده بودن که نباید نوشین رو تنها بذارم . با ساقی که بهش دل بسته بودم ، باید چکار میکردم ؟ زندگی خودم چی ؟ پای نوشین وایسم یا برم دنبال ساقی ؟ هنوز نمیدونستم ساقی رو چقدر دوست دارم ولی به نوشین بد جوری عادت کرده بودم .
داشتم سرسام میگرفتم . تا اون موقع سیگار نکشیده بودم . رفتم از مغازه یه نخ مارلبرو گرفتم و روشنش کردم ، احساس کردم برای آرامش به یه چیزی نیاز دارم . دودش رو تو دهنم چرخوندم و بیرون دادم . نگاهم با پسر جوانی گره خورد که با ولع دود سیگارو به اعماق وجودش میکشید وبعد از چند ثانیه بیرون میفرستاد . منم همون کارو تقلید کردم . چنان سرفه و عطسه شدیدی زدم که از دماغ و چشم و دهنم آب راه افتاد . با عصبانیت و کلافگی انداختمش زیر پام و با خشم لهش کردم . تمام ناراحتیمو میخواستم سر یه نخ سیگار خالی کنم .

راه افتادم سمت خونه نوشین . باید میفهمید چه بیماری داره و چه بلایی قراره سرش بیاد . درمان رو زودتر باید شروع میکرد . هر لحظه از زمان اندازه یه زندگی ارزش داشت . دیر وقت بود که رسیدم دم خونه نوشین که تو یکی از واحدهای مجتمع تازه تاسیس مستقر شده بود . رفتم بالا و دیدمش لباس مشکی اصلا بهش نمیومد . وقتی توی هال نگاهمون با هم تلاقی پیدا کرد احساس خاصی بهم دست داد . ترحم و دلسوزی بود یا عشق ؟ نمیدونم . نمیتونستم احساسمو درست درک کنم . بین ترحم وعادت و عشق گیر افتاده بودم . یاد چشمای ساقی افتادم که منو با خودش برد تا دوره جوانی و نوجوانی و اولین باری که به چشای ثریا دلبسته بودم . چقدر باهم شباهت داشتن . تو خیالات خودم و دلمشغولی که برام به وجود اومده بود ، سیر میکردم . دلم به حال خودم سوخت . آخ …. زندگی بی دغدغه .

نوشین گفت : کجا بودی گل پسر ؟ منتظر شنیدن جواب نشد . سه هفته ای بود بهش سر نزده بودم . گرمی لبهاش رو روی لبام حس کردم و مکیدم . زبونمون با هم گره خورد . دستامو انداختم زیر باسنش و اونم پاهاشو دور کمرم حلقه کرد . بردم و آروم خوابوندمش روی تخت . لباسامانو درآوردیم . با اینکه 20 روزی میشد سکس نداشتیم خیلی به سکس کامل اشتیاق نداشتم . من شورت پام بود ولی نوشین کامل لخت شد و زل زد تو چشام منتظر بود تا شروع کنم . دستمو کشید ، افتادم روش و لباشو مکیدم . لب پایینشو بین لبام گرفته بودم و میمکیدم . همزمان با خوردن لبای نوشین با بالای کسش بازی میکردم . خیس خیس شده بود . اونم دستاشو میکشید پشت کمر و گردنم . دست نوشین رو برجستگی زخمهای کمر و پشتم ثابت مونده بود و با نوک انگشتهای ظریفش گوشت اضافه دور زخمها رو میکاوید . داشتم میرفتم سراغ سینه هاش ، که پرسید : راستی محسن . هوم ؟ تا حالا چند بار خواستم ازت در مورد زخمهای پشتت سوال کنم ولی روم نمیشد . کیرم یه دفعه خوابید .

طاق باز دراز کشیدم کنارش ، شروع کردم به تعریف کردن ماجرای ثریا . یه ربعی میشد که داشتم حرف میزدم و اون فقط گوش میداد . یه دستمو از زیر گردنش رد کردم و چرخیدم سمت نوشین و یه پامو از بین پاهاش رد کردم و دستمو حلقه کردم دور بدنش . چشماش اشک آلود بود . با بغض ازم پرسید : محسن ؟ دوستم داری ؟ گفتم : آره . محسن فکر میکردم بهم علاقه نداری ومنو فقط برای سکس میخوای . البته خودتم از اولش گفتی و منم هیچ انتظاری ندارم ولی من خیلی بهت وابسته شدم . من یه بار عشق رو با سعید تجربه کردم و تفاوتش رو با هوس میدونم .
آب دهنشو قورت داد و گفت : محسن من تورو عاشقانه دوست دارم . گفتم : منم دوستت دارم …… خیلی زیاد . لب تو لب شدیم و عاشقانه همدیگرو بوسیدیم . دیگه تصویر ساقی رو تو ذهنم نداشتم ، دیگه یاد ثریا نیفتادم .
دوباره رفتیم تو فاز سکس . شروع کردم به لیسیدن گردن و زیر چونه و زیر گوشاش . زبونمو از زیر چونش کشیدم تا نوک سینه هاش و شروع به مکیدن سینش کردم و با اون یکی بازی میکردم . دوباره رفتم پایینتر و تپلی بالای کسشو زبون کشیدم و با انگشت چوچول کسشو تحریک کردم . داشتم با زبون کسشو لیس میزدم که سرمو کشید بالا و گفت دارم میام ادامه نده . شورتمو درآوردم . کیرم که کاملا سفت شده بود آروم فشار دادم روی کس نوشین و بازی بازی دادم . پاهاشو آورد بالا و تا جایی که میتونست باز کرد . سرکیرم از آب کسش خیس و لزج شده بود ، فشار دادم و آروم همشو تو کس نوشین جا دادم . چند ثانیه نگه داشتم و بعد شروع کردم به حرکت دادن کمر و باسنم .

کمی تلمبه زدم . میخواستم بلند شم و از پشت کیرمو تو کسش فرو کنم ولی نوشین محکم منو گرفته بود و پاهاشو دور کمرم حلقه کرده بود . سینه هاشو دست گرفتم و شروع کردم به مالیدن و همزمان تلمبه میزدم . دولا شدم و دستامو از زیر کتفهاش رد کردم . و سرشونه هاشو محکم تو دست گرفتم با تمام توان خودمو بین پاهاش میکوبیدم . صدای برخورد شکمامون به هم دیگه شهوتناک بود . سرعت حرکت کیرمو تو کسش سریعتر کردم . نوشین داشت ارضا میشد ، مثل اکثر اوقات ناخنهاشو توی کتفم فرو کرد و ناله های حشری کنندش شروع شده بود . آه و ناله هوس انگیز نوشین باعث شد آب منم با فشار فضای کسش رو پر کنه . چند ثانیه روش دراز کشیدم و به آرومی لب همدیگرو بوسیدیم . از روش بلند شدم . لزجی مخلوط آب جفتمون رو که از کسش خارج میشد کنار کیرم حس میکردم . چندتا دستمال برداشتم و گرفتم دور کیر خودم و زیر سوراخ کس نوشین که روتختی کثیف نشه . خودمونو تمیز کردیم و شورتامونو پوشیدیم .

داشتیم لبای همدیگرو میبوسیدیم که یاد جواب آزمایش و حرفای دکتر افتادم . تو همون حالت خوشایند ناخودآگاه چشمام بارونی شد و اشکام جاری شد . احساس کردم واقعا نوشین رو دوست دارم . نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم . نوشین با تعجب و شگفتی صورتشو عقب کشید و پرسید چی شده محسن ؟ محسن جان ؟ چته ؟ چرا اینجوری میکنی ؟ یارای جواب دادن نداشتم . کمی که آروم شدم . حرفایی که از دکتر شنیده بودم رو براش تعریف کردم . با هق هق جانسوزی گریه رو آغاز کرد به سرنوشت خودش لعنت میفرستاد . انقدر رو سینم اشک ریخت تا هر دو خوابمون برد.
فردای اون شب حدود بعد از ظهر بود که با ساناز و عماد هماهنگ کرد بیان بریم دفترخونه و عقد کنیم . رفتیم و رسما شدیم زن و شوهر و دوستاش شاهد عقدمون بودن . کل جشنمون شد یه جعبه شیرینی که بین خودمون و کارکنای دفترخونه پخش شد . اگه به مادرم جریانو میگفتم اصلا تو خونش راهمون نمیداد . قرار شد نوشین رو به عنوان دختری که قراره باهاش ازدواج کنم به مادرم معرفی کنم . عصرش یه جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه مادرم . نوشین رو بهش معرفی کردم و گفتم قراره چند وقتی باهم رفت و آمد کنیم تا اخلاقامون دست هم بیاد .

بعد رسما بریم خواستگاری . مادرم نه گذاشت نه برداشت گفت : بچه جون خودتی !! همه کاراتو کردی حالا اومدی اینجا واسه من گردن کج میکنی ؟ برگشتم رو به نوشین دیدم سرش پایینه و شونه هاش تکون میخوره . مادرم پرسید : چی شده دخترم ؟ نوشین با صدایی ضعیف گفت : منو میخواین از کی خواستگاری کنید ؟ یه آن نفسم بالا نیومد . مادرم خودشو کشید نزدیک نوشین و سرشو گذاشت تو دامنش تا یه دل سیر گریه کنه . نتونستم بمونم و از خونه زدم بیرون . یک ساعتی بی هدف اطراف هفت حوض گشتم و برگشتم خونه مادر . نزدیک شام بود ، از پله ها که رفتم بالا بوی غذا مستم کرد خیلی وقت بود دستپخت مادرمو نچشیده بودم . دلم لک زده بود برای لوبیا پلوش . رفتم تو دیدم جفتشون دارن میخندن . سر شام مشخص شد نوشین همه چیزبه جز قضیه بیماریش رو برای مادر گرامی تعریف کرده و تمام پته های این بنده حقیر رو روی آب ریخته . همینکه مادرم بر خلاف انتظاری که داشتم با قضیه کنار اومد ، خوب بود . در ضمن با شنیدن ماجرا از زبان نوشین کار من خیلی راحتتر شده بود . موضوع سرطان نوشین رو هم به مرور با مادر مطرح کردم و براش کامل شرایط رو توضیح دادم . چقدر از مادرم حرف خوردم بماند .

سه روز بعد دکترش گفت : باید شیمی درمانی رو شروع کنیم ولی خود نوشین نمیخواست . میگفت : اگه قراره 6 ماه زنده بمونم میخوام عین آدم زندگی کنم . دوست ندارم دوسال بیشتر زندگی کنم اونم همش رو تخت بیمارستان یا اینکه 24 ساعته چیزی ازم آویزون باشه . 6 ماه کذایی مثل برق و باد میگذشت و نوشین هرروز وضعیتش وخیمتر میشد . هیچکدوم از همکارای اداریم از ازدواج من خبر نداشتن . بیشتر وقت نوشین با مادرم میگذشت . اونو به جای مادر از دست داده و مادرم جای دختر نداشتش فرض میکرد . تو این مدت مادرم به اندازه من زجر کشید و داغون شد …….

بازم تو بازی زندگیم مادرمو فراموش کرده بودم .
بیش از 6 ماه از تخمینی که دکتر زده بود میگذشت و نوشین به وضوح به مرگ نزدیک شده بود این وسط من مونده بودم با بقیه زندگیم باید چکار کنم . هرروز نگاههای ساقی تو شرکت سنگینتر و با معنی تر میشد . هنوز جواب درستی بهش نداده بودم . شاید منتظر حرف آخر بود . اگه میرفتم سمتش معنی این کار من در قبال نوشین چی بود ؟ دوباره کاری انجام دادم که تو دوراهی گیر کرده بودم . مستاصل و درمانده نیاز داشتم یکی کنارم باشه و کمکم کنه .
یکی از روزا وقتی صدای گریه سوزناک مادرمو از اون طرف خط تلفن شنیدم . فهمیدم باید اتفاقی که منتظر وقوعش بودیم ، افتاده باشه . یکماه مرخصی بدون حقوق گرفتم و از شرکت زدم بیرون . زمانی که تو بیمارستان به مادرم ملحق شدم تمام صورتش با ناخن خراشیده شده بود . پرستار از اتاق بیرون اومد و از وخامت اوضاع نوشین خبر داد . تا صبح فردا پشت دراتاق مراقبتهای ویزِه منتظر موندم فقط یه وقت 20 دقیقه ای بهم دادن تا باهاش آخرین حرفامو بزنم اون مسافر بود و منم برای بدرقه رفته بودم ، ولی از کاسه آب و قرآن خبری نبود . پیشونیشو بوسیدم و اومدم بیرون . نوشین عزیز 5 روز بعد چشم از جهان فروبست.

یکماه بعد با روحیه ای مچاله و اعصابی به مراتب داغونتر وارد شرکت شدم تو این مدت هیچ کدوم از تماسهامو جواب نداده بودم . زیر چشمام گود افتاده بود و به شکل کاملا مشخصی لاغر شده بودم . عصبی و زودرنج شده بودم . از بدو ورود به شرکت با نگاه کنجکاو و عجیب همکاران مواجه شدم . خبر جدیدی که بهم دادن مثل پتک تو سرم فرود اومد . مغزمو متلاشی کرد و افکارمو چنان آشفته کرد که قلبم تیر کشید . درد شدیدی تو قفسه سینم احساس کردم که نفس کشیدنو برام سخت کرده بود .
وقتی فهمیدم خواستگار ساقی بعد از شنیدن جواب رد صورتشو با اسیدپاشی از بین برده ، تمام دنیا پیش چشمم تیره و تار شد . من موندم با یه کوه غصه به خاطر از دست دادن نوشین . یه دنیا درد و عذاب وجدان به خاطر بلایی که سر ساقی اومده بود . از اون روز تا حالا عذاب وجدان همنشین شب و روزم شده . همدم خواب و بیداریم. پایان٪
.

.
دنیا را بد ساخته اند … کسی را که دوست داری ، تو را دوست نمی دارد … کسی که تورا دوست دارد ، تو دوستش نمی داری … اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد … به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند … و این رنج است … زندگی یعنی این .

دوستان عزیز مدتی نمیتونم در خدمت شما باشم . اگه شتابزدگی در این قسمت دیدید به همین خاطره چون مجبور شدم قسمت دوم و سوم رو یکی کنم .

شادکام باشید . . . درک میرزا

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

3 دیدگاه دربارهٔ «مجتمع نوشین»

  1. kheili jaleb bod.ba inke khabam mioomad ama neshestam ta akhar khondam!
    yeki az chand dastane jalebo taghriban dost dashtanie shahvatnak bod, albatte kheili hamasho tozih dadi. ehtemal dare ke sare khanande dard begire o bikhial beshe.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا