عشق و عرق سگی

سلام سامان هستم 23سالمه و توي یکی از محلات خلاف و بسیار معروف شیراز زندگي ميكنم…جيزي حدود 3_4 سال بيش بود كه مطابق معمول همراه جوانان بچه باحال علاف تو محل وايساده بودیم كه ديدم يك بسر مزاحم يك دختر
شده كه دختره وقتي ديد دارم نگاهش ميكنم برگشت گفت ببخشيد ميشه به اين آقا بسر بگيد مزاحم نشه…من هم اول خوب دختره رو نگاه کردم بعد به بسره گفتم باهاش كاري داري؟
بسره من منی کرد و گفت:نه!

گفتم بس اكر كاري نداري برو ديگه مزاحم هم نشو…
بسره هم كه ميدونست من آدم شري هستم راهشو كشيد و رفت…دختره هم تشكر كرد گفت ما تازه به اين محل اومديم،من هم با خنده گفتم بس واسه همينه كه تا حالا نديده بودمتون اون هم خنديد و خداحافظي كرد و رفت…

گذشت و ديگه نديدمش تا حدود يك ماه بعد كه داشتم تو خيابون با موتور ميرفتم كه ديدم يكي داره دست تكون ميده من هم وايسادم ديدم بله همون دختره است خلاصه سلام و احوالبرسي گفت كجا ميري؟
گفتم ميخام برم يه دوري بزنم…گفت من هم بيام،گفتم دوست داري بيا،اون هم سوار شد و با هم رفتيم داخل باغ دلگشا (يكي از باغهاي زيبا تاريخي و معروف شهرمون و البته بسیار خلوت) كه طي عمل مخ زني فهميدم كه بله…
18سالشه اسمش لیلا هست و4 سال شوهر داشته كه شوهرش 1ساله فوت كرده و در حال حاضر مجرده و يك دختر 2 ساله داره كه بيشتر با مادربزرگش زندگي ميكنه.و.و.و… اولش باورم نشد كه بچه داشته باشه آخه اصلأ بهش نميخورد…(خودش هنوز بچ ه بود)خلاصه شام خورديم و رسوندمش نزديك خونه شون و شماره موبايلمو دادمش و رفت…
چند روزي همينجوري گذشت تا اينكه يه روز خونه داشتم كفتربازي ميكردم كه گوشي زنك خورد نگاه شماره كردم كه ديدم غریبه است گفتم بفرما،گفت سلام كجايي؟
گفتم شما؟گفت سبیدم -گفتم خانوم خانوما چه عجب یادی کردی-گفت کجایی؟گفتم خونه!
گفت مشروب داري؟
گفتم آره واسه كي؟
گفت واسه خودم…
گفتم مگرتو هم مشروب ميخوري جوجه؟
گفت آره اما فقط وقتي تنها باشم…گفتم مگه تنهايي؟
گفت آره مادرشوهرم قراره جند روز بچه رو ببره خونه خودش(فقط خودش و
بجه اش باهم تنها زندگي ميكردن)…!
گفتم حالا چقدر بيارم؟
گفت:کم به اندازه 3-4تا بیک برام بیاری بسه
گفتم بچه جون من بخورمش یا تو؟
گفت مگر تو هم ميخاي بياي؟
گفتم وقتي تو تنهايي من نيام؟
گفت:آخه ميترسم كسي بياد!

گفتم اول كه نمياد دوم هم مگر 2 تا در نداريد؟ اگركسي اومد من از اون يكي در ميرم دیگه…(اين دو تا در داشتن بارها به داد من رسيد)گفت باشه ساعت 7 بيا اگر كسي نبود در رو باز ميزارم بيا تو…
من هم سريع ازخونه 1ليتر عرق كشمش ناب(عرق سگي خودمون)
فرد اعلاء برداشتم وآماده براي رفتن…
خلاصه ساعت 7 رفتم كه ديدم لیلا در خونه شون رو نيمه باز گذاشته من هم رفتم تو…جي ديدم…جه لعبتي…هوش از سر آدم ميبرد اونقدر خوشكل بود كه كفم بريد…حالا كمي از لیلا بگم يه دختر (زن)
بي اندازه سفيد وخوشكل، با قد 170 با وزن 70 كيلو شما حساب كنيد جه هيكلي نازي بود…يه نگاه به سرتا باش كردم و يه سوت زدم و گفتم خوشكل كردي خانم كوجولو…مگر خبريه؟(يه تاب با يك شلوار آبی چسبون تنش بود)
يه لبخند قشنگ زد كفت:من هميشه خوشكلم تو خبر نداشتي!!!
گفتم نه…مثل اينكه خبرهاييه؟
گفت خوشحال نباش که هيچ خبري نيست…
گفتم باشه ضد حال ميزني ديگه…خلاصه رفتيم داخل ديدم بساط عرق رو هم آماده كرده و خلاصه يه بفرما هم به جناب شيطون زديم و نشستيم به خوردن…
اول براي لیلا بيک هاي سبك ميريختم و براي خودم سنگين و نصف بيشترش رو خورده بوديم كه صداي لیلا در اومد كه تو داري سر من كلاه ميزاري!
هر جي گفتم بابا من بايد بيشتر بخورم تا بگيردم قبول نميكرد واسه همين هم گفتم کون لقت و ديگه بقيه اش رو مساوي ريختم تا تموم شد ديدم لیلا مست مسته.وقتي تموم شد گفتم باشو چند تا آهنگ بزار حال كنيم!
بلند شد بره كه ديدم خرابه خرابه و اصلأ نميتونه راه بره،گفتم نخواستيم بشين خودم ميزارم!
گفت:نه بزار فقط همين رو بزارم ديگه تكون نميخورم،گفتم فقط شاد باشه …
به سختي بلند شد رفت روشن كرد همين كه خواست برگرده نزديك كامبيوتر بهن شد روي زمين!
باخنده گفتم جي شد خانم عرق خور اگه بازم ميخاي برات بيارم…گفت سامان سر به سرم نزار حالم خرابه نمیتونم راه بیام…
گفتم من بيام ببرمت؟
گفت آره بيا…
بلند شدم رفتم دستش رو بگيرم بيارمش اين طرف كه گفت:سامان جوووون بغلم ميكني؟
گفتم باشه…وقتي بغلش كردم دستم خورد به كونش انگاري كه برق از بدنم رد شد آخ آخ جه كوني داشت…اومدم بزارمش روي زمين كه من رو گرفت كشيد طرف خودش…
گفتم جيه؟ لباسمو ول كن تا برم برات يه جيز بيارم بخوري تا مستي از سرت ببره تا كله با نشدي كار دستمون بدي…
گفت برو بابا خوشي اگر ميخاستم ببره كه نميخوردم و دوباره من رو گرفت كشيد طرف خودش كه من هم دراز كشيدم بيشش كه

گفت:سامان جووووووووون!
(با ناز بخونيدش)
گفتم:بله؟
گفت ميخام امشب با هم خوش باشيم…
گفتم مثلأ چطوري خوش باشيم؟مگر تا حالا ناخوش بوديم؟
گفت: نه ولی میخوام حالمون تکمیل کنیم،گفتم:چه طوری تکمیل کنیم؟
گفت میخوام باهم حال کنیم-
گفتم بابا بیخیال تو مستي!فردا نگي تو عالم مستي باهام حال كرد…
(من عادت دارم اول خوب طرف مقابل رو بمالم كه حداقل يك بار ارضاء بشه بعد كه نوبت خودم ميشه ديكه طرف حرفي نزنه بعد كه نوبت من ميشه ديكه هيج عذري رو قبول نميكنم و كمرم هم در حالت مساعد بالاي 10 دقيقه دوام مياره…جه برسه به اوج مستي)
لیلا گفت نه نميگم و اومد توي بغلم گفت سامان خيلي دوست دارم و شروع كرد لب گرفتن…يه 5 دقيقه اي لب گرفتيم كه لیلا سرش برد طرف گردنم و شروع كرد به بوسيدن و زبون زدن كه خيلي حال ميداد و بیشتر شهوتی میشدم (شايد بعضيا بگن مگر خوردن گردن به بسر هم حال میده،بايد بگم بايد گردنتون رو بديد دست زن كاربلد تا بفهميد كه چقدر حال ميده و حتي ميشه گفت بيشتر از كس كردن هم به من حال ميده)
بعد يواش يواش همينجوري كه ميرفت بايين يكي يكي لباسهامو درآورد…وقتي رسيد به سامان كوچولو كمي باهاش بازي كرد و ميخاست بكنه تو دهنش كه داد زدم اوووووووي چكار ميكني…
گفت ميخام برات ساك بزنم…گفتم نميخاد بدم مياد،حالا تو بخواب(آخه از این کار بدم میاد و 1 بار خواستم كس بكنم كه طرف در حال خوردن چنان گازي از سرش زد كه فكر كردم نصفشو كنده و براي همين ديگه جرأت نميكنم بدم دست كسی برام بساكه)
خلاصه خوابوندمش و شروع كردم به لب گرفتن و بعد رفتم سراغ گردنش و شروع كردم زبون زدن و يواش يواش اومدم بايين و تابش و شلوارش رو در آوردم كه ديدم يه سوتين و شورت توری تنش بود سوتين رو هم درآوردم و مثل قحطي زده ها افتادم به جون بسوناش كه اونقدر شيرين بود كه آدم دلش نميومد ولش كنه بعد رفتم سراغ شكمش كه تا دست زدم يه آه كشيد و خودش رو جمع كرد و
گفت:سامان به شكمم كاري نداشته باش آخه قلقلكم مياد…من هم كه فهميدم شكمش خيلي حساسه گفتم تازه اول اذيته كاري بهت نداشته باشم…و دوباره افتادم به جون شكمش كه ديگه صداي آه…آهههههههههههش يه لحظه هم قطع نميشد كه يك دفعه من رو گرفت و كشيد طرف خودش و كيرم رو گرفت و گذاشت دم كسش و كفت سامان جون زود باش دارم ميميرم…من هم گفتم نه خانم ناز نازي تازه اولشه…يه5 دقيقه اي كه باز هم مشتمش و با انگشت با چوچولش بازی کردم ديگه اين بار به نفس نفس افتاده بود كه باز هم كيرم رو گرفت گفت سامان جون هركس كه دوست داري اذيت نكن…من هم كيرم را گذاشتم دم كسش و با يه فشار سرش رو دادم تو و بعد شروع كردم يواش يواش تلمبه زدن…
آخ كه چه كس سفيدي داشت مثل برف و اونقدر تنگ بود كه انگار تازه بلمش باز شده باشه چون برای زایمانش هم سزارین شده بود و لیلا ميگفت شوهرش خيلي آدم سرد مزاجي بوده و ماهي يكبار رو هم به زور حال ميكرده—

5 دقيقه اي كه گذشت يك دفعه جند تا تكون خورد و من رو سفت گرفت و يه آه كشيد و بعد شل شد و احساس كردم كسش لیزتر شد…گفتم تموم شدي؟گفت:آره…و من هم كه ديدم ديگه چيزي حاليش نيست(هم مست بود و هم در اوج لذت جنسي)برش گردوندم و 2 تا بالشت گذاشتم زير شكمش وقتي خوب اومد بالا كيرمو كه با آب كسش خيس بود همونجوري خواستم بزارم دم سوراخ كونش (آخه از بس كه كون دختر گذاشته بودم فوق تخصص كون كردن دارم )كه يه باره لیلا بلند شد،گفتم چرا بلند شدي گفت سامان نه…
گفتم چرا ؟ گفت آخه ميگن درد ميگيره…
گفتم کس خواهر هرکی گفته نه بابا كي گفته؟درد كه نداره هيچ تازه كلي هم حال بهت ميده تو هم كه مستي اصلأ دردش حس نميكني…حالا خودت میدی یا بزور بوکونمت؟خلاصه با كلي مخ زني قبول كرد منم کمي كيرم رو مشتم روي آب كسش تا دوباره خوب ليز بشه بعد كيرم رو گذاشتم دم كونش و فشار دادم اما ديدم كه بدبخت راست ميگه اصلأ تو نميره نا اميد نشدم و دوباره خيسش كردم و با يك فشار سرش رو دادم تو كه جيغ كشيد خواست بلندشه كه امون ندادم وسفت گرفتمش و يكباره با يه فشار بقيش رو تا دسته دادم تو كه بدبخت صداش در اومد كه واي يواش چكار ميكني(آخه كلفت بود و شوهرش هم از کون نکرده بود) من هم اصلأ محلش نزاشتم و شروع كردم تلمبه زدن…
حدود 2-3دقيقه اي رو بودم كه ديگه عرق از چهار ستون بدنم راه افتاده بود كه ديدم حسابي داره حال ميكنه گفتم چطوره؟…گفت اوفففففف خیلی حال ميده…
گفتم باشو جاها عوض
بلند شدم و خوابيدم زير و لیلا اومد نشست روي شكمم و بادستش كيرمو گرفت و گذاشت دم كوسش كه من هم بايه فشار همه رو دادم تو و شروع كردم تل زدن كه دوباره ارضا شد و منم ديگه ديدم آبم داره مياد…گفتم بيا بايين آبم ميخاد بياد…
گفت نميخاد بريز تو…
گفتم: بابا باشو خطريه…
گفت نه بابا قرص ميخورم…
من هم از خدا خواسته با چند تا تل همه را خالي كردم تو كسش كه وقتي تموم شد اصلأ به خودش زحمت نداد بياد بايين و همونطور خوابيد روي من و چشمهام بسته شد…
بین خواب و بیداری بودم كه احساس کردم يكي داره صدام ميزنه…زودي بلند شدم ديدم لیلا است كه ميگه باشو شام بخوريم…نگاه ساعت كردم
ديدم 2 ساعتي خواب بودم…

خلاصه همونطور لخت شام هم زديم كه لیلا دستم رو گرفت و گفت حالا باشو بريم حمام…
داخل حمام گفتم ميخاي كمرت رو بمالم؟
گفت آره،گفتم بس روي شكم بخواب…
لیلا رو خوابوندم و داشتم براش كمرش رو ميماليدم كه ديدم داره آه و ناله ميكنه…بعد باشد گفت سامان حالا نوبت تو هست و بلند شد و من دراز كشيدم كه شروع كرد كمرم را مشت و مال دادن بعد گفت حالا برگرد…وقتي برگشتم شروع كرد با كيرم بازي كردن وقتي كه خوب بلند شد لیلا بلند شد و نشست رو شكمم و كيرم رو خیس کرد وگذاشت دم كونش…گفتم چي شد؟تو كه از كون ميترسيدي…
گفت اولش درد داشت بعد خوب بود…و يواش نشست روش و شروع كرد بالا و بايين بريدن…
يواش يواش سرعتش رو زياد كرد يه كم كه گذشت گفتم حالا بيا جامون رو عوض كنيم(آخه از بس بالا بايين بريد دلم درد گرفته بود)لیلا گفت باشه و بلند شدیم گفتم بخواب…
گفت نه…همينطوري وايساده خوبه!گفتم اينطوري كون من باره ميشه…گفت حالا بيا اگه سخت بود عوض ميكنيم…

دستش رو گرفت به ديوار و قنبل كرد من هم كيرمو گذاشتم دم كوسش و شروع كردم تل زنی 5 دقيقه اي اين حركت رو ادامه داديم كه كمرم نابود شد(اوی ناموسأ خيلي سخته)گفتم حالا رو كمر بخواب…گفت باشه و خوابيد و من هم باهاشو باز كردم و خوابيدم روش و جند دقيقه بعد من بودم كه مثل موشك F22(نخند آقا جدید ساخته شده) باتمام توان تلمبه ميزدم كه لیلا يه بار ديگه ارضاء شد بعد هم من آبم داشت ميومد كه گفتم برگرد و كيرم رو كردم توي كونش و با جند تا تلمبه اين بار هم همه اش رو ريختم توي كونش…بعد چند دقیقه بلند شديم خودمون رو شستيم و اومديم بيرون(خدايي هيج حالي مثل توي حمام نميشه)شب هم تا صبح توي بغل همديگه خوابيديم(البته فقط اسمش خواب بود ولی مگر شيطون ميزاره آدم بخوابه) و از فرداش كار ما شد حداقل هفته اي 2_3 بار حال اساسی…
2سال

ي كار ما اين بود تا بارسال كه شوهر كرد و از محله ما رفت اما هنوز شماره تلفنش رو دارم و هر بار كه بخوام ببينمش با يك تلفن ميارمش خونه…
مخلصتون…
سامان

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

1 دیدگاه دربارهٔ «عشق و عرق سگی»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا