من پدرام هستم و 32 سال سن دارم. زندگي سکسي خودم رو از سن 17 سالگي شروع کردم و ميخوام که زندگي نامه سکسي خودم رو براتون به تدريج بنويسم. اميدوارم که لذت ببريد. در ضمن بايد بگم که اسمهايي رو که به کار مي برم مستعار هستند چون مي خوام روابطي رو بازگو کنم که شايد کساني که طرف دوم ماجراهاي من بودند دوست نداشته باشند اسم واقعي شون بازگو بشه. از طرف ديگه خيلي از اونها الان ازدواج کردند و ممکنه اتفاقي اين سايت و خاطرات من باعث دردسرشون بشه. پس به من حق بديد که اسم واقعي پارتنرهام رو بازگو نکنم.
اول بذاريد يه کمي از خودم بگم. من پسري هستم با 167 سانت قد کمي چهارشونه با چشم و ابرو و موهاي موج دار قهوه اي تيره با پوستي گندمي. تو محيط خونه آروم ولي در جمع دوستان شلوغ و شيطون هستم .
با اينکه اتفاقات سکسي در زندگيم زياد بوده و دوست دختر هم زياد داشتم ولي تا به حال ياد ندارم که به يه دختر متلک گفته باشم و يا براي دوستي و رابطه با دخترها و زنها سريش شده باشم. در تمام تجارب سکسي من فقط فرصتهايي رو که به دست مياوردم به راحتي از دست نميدادم.
من در 13 سالگي بالغ شدم اونم به واسطه ديدن چند تصوير سکسي که توي يه فيلم ديدم. شب خوابيدم و … . خودتون بقيه ماجرا رو ميدونيد. وقتي بيدار شدم خيلي ترسيدم و با دستپاچگي سعي کردم دسته گلي رو که آب دادم يه جوري ماست مالي کنم ولي بالاخره نشد و پدرم ماجرا رو فهميد. شب همون روز پدرم من رو صدا زد و کلي درباره بلوغ و از اين جور چيزها براي من صحبت کرد. پدر من مرد روشن فکريه و هميشه با من در زمينه هاي مختلف به خصوص سکس بيشتر رفيق بود تا پدر.
از اون روز بود که نوع نگاه من به دخترها عوض شد. با ديدن دخترها ياد خواب اون شب مي افتادم و تو عالم خيال خودم و اون دختر رو به جاي شخصيتهاي خواب خودم ميديدم و يه دفعه متوجه ميشدم که پدرام کوچيکه مثل سنگ سفت شده و داره ميترکه و زود خودم رو جمع و جور ميکرد و سرم رو به يه کاري گرم ميکردم.
دو سالي به همين منوال گذشت. من حالا 15 ساله بودم. تابستون بود و از صبح تا شب بچه هاي قد و نيم قد توي محوطه بازي مجتمعي که ما توي اون زندگي ميکرديم مشغول بازي و وراجي و سروصدا بودند. تو همون مجتمع دخترايي که دو سه سال از من کوچکتر بودند زياد بودند و من با اکثرشون رابطه خوبي داشتم. به هم ديگه نوار موسيقي قرض ميداديم و باهم بازي ميکرديم. ولي کم کم به خاطرديدي که نسبت به اونها پيدا کرده بودم سعي ميکردم کمتر باهاشون تو ملع عام ظاهر بشم. همش فکر ميکردم يه نفر که از احساس شديد جنسي من باخبره من رو ميپاد و مواظب حرکات منه. درست هم بود. بعدها فهميدم که پدرم دورا دور مواظب حرکات و رفتار من با دخترها بوده تا اگر من در روابطم با دخترها دچار اشتباه شدم به من تذکر بده و من رو راهنمايي کنه.
يه حرف پدرم رو که تو سن 18 سالگي به من زد هرگز فراموش نميکنم. پدرم به من گفت: عشق و حالت رو بکن ، جنده بازيت رو بکن ولي هيچ وقت جنده سازي نکن.
بگذريم، تو همون تابستون بود که من احساس کردم از بين تمام دخترهاي همسايه يکي شون خيلي زيبا تر از ديگرانه و احساس ميکردم که رفتارش با من خيلي صميمي تر از دختراي ديگه هست. اسمش الميرا بود. دختري بود با اندام متناسب و موهاي خرمايي روشن با فرهاي درشت و چشمهاي عسلي خوش رنگي که هر وقت نگاهش به من مي افتاد من احساس ميکردم قلبم داره از تو سينم ميزنه بيرون. چهره مهربون و زيبايي داشت که شباهت بسيار زيادي به جواني هاي مدونا خواننده معروف اون دوران داشت. کم کم اون هم فهميده بود که من بيشتر علاقه دارم در بين دختر و پسرهاي مجتمع با اون صحبت کنم و در کنار اون باشم. مني که تا دو سه سال پيش توي بازيها بارها الميرا رو لمس کرده بودم و يا حتي بغل کرده بودم و هيچ احساس خواصي پيدا
نکرده بودم حالا فقط با برخورد دست الميرا با دستم احساس ميکردم تمام بدنم آتيش گرفته .
ديگه دوران بازيهاي کودکانه گذشته بود و من افسوس مي خوردم که چرا در همان زماني که ميتونستم الميرا رو لمس کنم چنين احساسي نداشتم. شبها به ياد الميرا بالش رو بغل ميکردم و مي خوابيدم و اکثر شبها خوابش رو ميديدم.
الميرا دو سال از من کوچکتر بود ولي بعدها فهميدم که خيلي توي سکس از من باتجربه تر بود. البته به اندازه خودش.
يه روز ساعت حدود يک و نيم بعد از ظهر بود. هوا گرم بود و توي محوطه مجتمع هيچ کس نبود، به غير از من که تو سايه يه درخت نشسته بودم و داشتم کتاب <> رو مي خوندم. يه دفعه احساس کردم يه نفر پشت سرم ايستاده. برگشتم و با ديدن الميرا که باد با موهاي زيباش بازي ميکرد خشکم زد.
الميرا لبخندي زد و گفت: ترسيدي؟
گفتم: نه، مگه تو ترس داري؟
خنديد و اومد نزديک و کنار من روي نيمکت نشست.
گفت: چي مي خوني؟
کتاب رو بهش نشون دادم. چند دقيقه اي به سکوت گذشت. طاقت نياوردم و گفتم: اين وقت روز اينجا چکار ميکني ؟
گفت : پدرو مادر و برادرم رفتن بيرون، منم حوسلم سر رفت اومد بيرون. مزاحم کتاب خوندت شدم؟
با عجله گفتم: نه، نه، اتفاقا منم حوسلم سر رفته بود.
لبخندي زد و گفت: يه چيزي بپرسم راستش رو ميگي؟
گفتم: سعي ميکنم.
بي مقدمه پرسيد: تو از ليلا(يکي ديگه از دختراي مجتمع) خوشت مياد؟
من که حدس زده بودم داستان از چه قرار اول دست و پام رو گم کردم ولي زود به خودم گفتم: خره خودت رو جمع و جور کن، فرصت رو از دست نده.
جواب دادم: به عنوان يه همسايه و همبازي، نه بيشتر. الميرا سوالش رو در مورد چندتا از دختراي ديگه تکرار کرد و من که ديگه مطمئن شده بودم که آخر اين سوالها به کجا ميرسه هر کدوم رو به يه دليلي رد کردم.
بعد يه دفعه اخمهاش رو کرد تو هم و گفت: پس حتما براي تو منم مثل دختراي ديگه هستم؟
با اينکه حدس زده بودم که داستان به کجا ممکنه برسه ولي از حالت چهره و سوال الميرا جا خوردم و مردد شدم که چي بگم. ولي بازم خودم رو جمع وجور کردم و گفتم: نه، تو با بقيه فرق ميکني.
از حرفي که زدم خودم تعجب کردم و کمي هم خجالت کشيدم.
خنديد و گفت: چه فرقي ميکنم؟ منم مثل بقيه يه دخترم.
سرم رو انداختم پايين و تمام حواسم رو جمع کردم که چي بگم. بالاخره بعد از چند لحظه آروم و بدون اين که تو چشماش نگاه کنم گفتم: نه، تو از همه دخترا زيباتري و من خيلي دوست دارم که با تو دوست باشم.
احساس کردم خشکش زده. زير چشمي نگاهش کردم و ديدم که اونم سرش رو انداخته پايين و لپاش گل انداخته. به نظرم اومد که از قبل خيلي زيبا تر شده.
آروم گفت: منم تو رو دوست دارم. با گفتن اين جمله يه نگاه به من که خشکم زده بود انداخت و خنديد و بعد دويد به سمت ساختمون و پشت در سيکوريت دودي ورودي گم شد. ولي من براي چند دقيقه همونجا مات و مبهوت نشسته بودم.
اون شب رو هيچ وقت فراموش نميکنم. تا صبح خوابم نبرد.
ديگه هر روز کار من و الميرا اين بود که کشيک بکشيم که کي يکي مون مياد تو محوطه تا اون يکي هم بپره و بياد. اون تابستون با تمام خوشي هايي که براي من به خاطر دوستي با الميرا داشت گذشت. در طول سال تحصيلي صبحها زودتر از معمول از خونه ميزدم بيرون تا الميرا رو که به مدرسه ميرفت ببينم و بعد خودم به مدرسه ميرفتم.
داستان دوستيم با الميرا رو به يکي از دوستانم که دوسال بزرگتر از خودم بود ولي خيلي باهم صميمي بوديم به اسم اشکان در ميون گذاشتم. اشکان خودش دوست دختر داشت و بعضي وقتا من رو راهنمايي ميکرد که براي الميرا چي بخرم يا بهش چي بگم.
دو سال از دوستي من و الميرا ميگذشت و ما خيلي به هم عادت کرده بوديم با اينکه هر روز تو محوطه هم ديگه رو ميديم ولي باز هر وقت که فرصت پيدا ميکرديم با هم تلفني صحبت ميکرديم. ديگه حرفامون از حالت دوتا همبازي خارج شده بود و بيشتر عاشقانه بود تا بچگانه.
روز دهم مرداد بود صبح به هواي ديدن الميرا از خونه زدم بيرون. بعد از يه ساعت الميرا هم اومد تو محوطه و با دوستاش مشغول صحبت شد. حالا ديگه پسرا و دختراي هم سن و سال من باهم بازي نميکردند . بالاخره الميرا رو توي راه پله تنها گير آوردم.
بعد کمي خوش و بش به من گفت: امروز بعد از ظهر ساعت پنج مادر و پدر من ميرند عروسي برادرم هم رفته مسافرت، دوست داري بياي خونه ما.
گفتم آره، ولي کسي نفهمه؟!!
گفت: نه ، سعي کن يه جوري بياي که کسي تو رو نبينه.
بالاخره ساعت پنج بعد از يه انتظار طولاني از راه رسيد. من مادر و پدر الميرا رو که سوار ماشين شده بودند و ميرفتند از پنجره ديدم. سريع لباس پوشيدم و بعد از يه ربع زدم بيرون. با احتياط تمام خودم رو به در خونه الميرا رسوندم و آروم در زدم. در خيلي زود باز شد و الميرا سرش آورد بيرون گفت: زود بيا تو تا کسي نيومده. منم زود چپيدم تو و در رو بستم. چشمم که به الميرا افتاد نزديک بود سکته کنم. الميراي پانزده ساله يه آرايش ملايم کرده بود، يه شلوارک صورتي پاش بود با يه تاپ سفيد حلقه اي. پوست سفيد و لطيفش چشمم رو نوازش ميداد. ولي من سعي ميکردم زياد به پاهاي خوش تراش و بازوهاي ظريف الميرا خيره نشم. مي ترسيدم ناراحت بشه.
رفتم تو و روي کاناپه راحتي نشستم.
الميرا گفت: الان ميام. رفت توي آشپزخونه و با دوتا شربت آلبالو برگشت. شربت رو گذاشت جلوي من روي ميز و خودش با فاصله روي کاناپه نشست.
خنديد و گفت: اينجوري بهتره،نه؟
گفتم: چي بهتره؟
گفت: کسي مزاحم حرف زدنمون نميشه.
گفتم: آره. ولي نکنه يه وقت کسي بياد؟
گفت: نه بابا، نترس، برادرم که تا دو روز ديگه نمياد، مادر و پدرم هم که تا ساعت 1 و 2 بعد از نصف شب سروکلشون پيدا نميشه.
نيم ساعت به حرف زدن گذشت. بعد الميرا بلند شد فيلم شارون رو گذاشت توي ويدئو و گفت: من اين فيلم رو خيلي دوست دارم، تو چي ؟
گفتم : من هنوز نتونستم ببينمش.
گفت: بهتر ، حالا باهم مي بينيمش.
اين جمله رو طوري ادا کرد که آتيش شهوت رو تو وجود من روشن کرد.
فيلم شروع شد. من شنيده بودم که اين فيلم صحنه هاي عشقبازي داره، ولي فکر ميکردم در حد لب و لوچه باشه ولي وقتي که اولين صحنه نيمه سوپر فيلم شروع شد و دوتا هنر پيشه لخت مادرزاد تو بغل هم وول ميزدن من يه نگاه به الميرا کردم و ديدم الميرا با چهره اي برافروخته زل زده به من داره منو نگاه ميکنه. يه دفعه ياد حرف اشکان افتادم که مي گفت: اگه ميخواي دختري که دوستش داري باهات بمونه سعي کن از هر نظر ارزاش کني. به خودم گفتم: اين بهترين فرصته. آروم دستم رو بردم به طرف دست الميرا که روي پشتي کاناپه تکيه داده بود. با اولين تماس دستامون انگار که منتظر باشه دستم رو محکم تو دستش گرفت و من رو به طرف خودش کشيد. منم از خدا خواسته افتادم تو بغلش. دستام رو دور کمرش حلقه کردم و تو چشاش زل زدم. شهوت از چشماي زيباش ميباريد.
بهم گفت: خيلي دوستت دارم و نذاشت من جواب بدم و لباش رو محکم روي لباي من گذاشت. منم که ديگه ديوونه شده بودم شروع کردم به لب گرفتن به همون روشي که تو فيلماي سکسي ديده بودم. با تمام شهوتي که داشتم جرأت نميکردم بدن الميرا رو اون جوري که ميخوام لمس کنم. مي ترسيدم ناراحت بشه. ولي بعد از چند دقيقه لب گرفتن الميرا صورتش رو کشيد عقب و من رو از خودش دور کرد. اول فکر کردم ناراحت شده و قلبم افتاد تو شرتم ولي بعد از چند لحظه خودش رو انداخت روي کاناپه و گفت: فکر کن من شارون هستم و تو اون پليسه. چکار ميکني؟
من که ديوونه شده بودم بدون فکر کردن دستام رو بردم به طرف تاپش و اون رو به سرعت از تنش درآوردم. سينه هاي ظريفش که شبيه ليمو شيرين بود و سوتين هم نداشت با لرزش هوس انگيزي افتاد بيرون. يه نگاه به الميرا کردم و وقتي رضايت آميخته با شهوت رو توي چشماش ديدم ديگه صبر نکردم و رفتم سراغ سينه هاي ناش و شروع کردم به بازي کردن و ليسيدن . صدا نفساي عميق و شهوت آلود الميرا بيشتر من رو شهوتي ميکرد. تو همون حال الميرا دست من رو گرفت و برد پايين و آروم گذاشت روي کسش. من که تا اون موقع دستم به کس نرسيده بود و حسابي داغ کرده بودم بلند شدم و شوارک و شورت الميرا رو با هم از پا در آوردم. اولش خجالت کشيد و پاهاش رو جمع کرد ولي وقتي من دوباره رفتم سراغ سينه هاش و شروع کردم به خوردن و با دستم شروع کردم ماليدن کسش آروم آروم پاش رو باز کرد و اجازه داد که دستم کاملا روي شيار کس ظريف و خوش فرمش قرار بگيره. منم شروع کردم به ماليدن کسش که حالا ديگه خيس شده بودو ناخودآگاه انگشتم رفت به طرف سوراخ کسش و يه فشار کوچيک بهش آوردم که سريع پاهاش رو جمع کرد و با صداي گرفته اي گفت: مواظب باش، من دخترم ها.
خنديدم گفتم: ببخشيد،دست خودم نبود، از اين به بعد مواظبم. دوباره پاهاش رو باز کرد و منم دوباره شروع کردم. توي فيلما ديده بودم که مردا چه جوري کس زنا رو ميخورند . آروم آروم همون طور که شکم صاف و لطيفش رو ميليسيدم و ميبوسيدم رفتم به طرف کسش. وقتي به کسش رسيدم اول مردد بودم که کسش رو بخورم يا نه، ولي وقتي بوي عطري که به کسش زده بود به مشامم رسيد و چشمم بهش افتاد ديگه طاقت نياوردم و افتادم به جون کسش. حالا ديگه صداي نفس نفس زدنش به ناله ها و جيغهاي کوتاه تبديل شده بود. با دوتا دستش سرم رو روي کسش فشار ميداد و منم با لذت کسش رو ميخوردم. بعد از حدود ده دقيقه روناي نرم و سفيدش رو محکم به دوطرف صورتم چسبوند و شروع کرد به لرزيدن و ناله کردن. مدتي به همون حال موند و بعد شل و ول افتاد روي کاناپه. من اول ترسيدم. چون تا اون موقع ارزاء شدن دختر رو نديده بودم. ولي بعد از چند دقيقه چشماش رو باز کزد و من رو نگاه کردو خنديد. من که تا اون موقع تو حال خودم نبودم متوجه شدم کيرم داره شلوارم رو پاره ميکنه. الميرا که شلوار برآمده من رو ديده بود بلند شد بدون اينکه چيزي بگه شروع کرد به لخت کردن من. بعد من رو هل داد روي کاناپه و بدون مقدمه رفت سراغ کيرم که مثل چماق شده بود. احساس ميکردم داره ميترکه. اول با دست کمي کيرم رو ماليد. مثل اينکه الميرا هم دودل بود که کير من رو بخوره يا نه. بالاخره شروع کرد به بوسيدن و ليس زدن کيرم . بعد آروم آروم کيرم رو کرد تو دهنش و شروع کرد به ساک زدن. طبيعي بود که زياد وارد نبود ولي من اونقدر حشري بودم که بعد از دو سه دقيقه احساس کردم کمرم داغ شده و بعد يه درد لذت بخش زير شکمم احساس کردم گفتم: دارم ميام. الميرا سريع کيرم رو از تو دهنش در آورد ولي ديگه دير شده بود. آبم با شتاب زياد پاشيد بيرون و ريخت روي صورت الميرا. الميرا بعد از اولين شليک من خودش رو کنار کشيد و شليک دوم اونقدر بلند بود که آبم ريخت روي ميز جلوي کاناپه. من سريع يه دستمال از روي ميز برداشتم و گذاشتم سر کيرم و بقيه آبم رو ريختم توي اون. الميرا تو همين فاصله رفته بود توي دستشويي تا صورتش رو بشوره. من ديگه رمقي نداشتم همونطوري افتادم روي کاپانه و چشمام رو بستم. الميرا از دستشويي اومد بيرون و من به زحمت از جام بلند شدم و لباسام رو برداشتم و رفتم توي دستشويي. همونجا لباسام رو پوشيدم اومدم بيرون. ديدم الميرا هم لباساش رو پوشيده و داره روي ميز و فرش رو پاک ميکنه. بهش گفتم: ببخشيد، دست خودم نبود. گفت: اشکالي نداره، ولي اين بار زودتر بگو. بعد هر دو زديم زير خنده.
و اين اولين تجربه سکسي من بود. که هيچ وقت فراموشش نميکنم. اميدوارم از خوندنش لذت برده باشيد و براي اينکه من حس و حال پيدا کنم تا ادامه زندگينامه سکسي خودم رو براتون بنويسم