دوسالی از ازدواج من و خانمم میگذشت توی این مدت رابطه بین من و خانمم کمی قمر در عقرب بود یعنی به خرابی داشت میکشید ( که خراب هم شد) برا همین خیلی ها سعی داشتند که این وسط پا در میونی کنند که ما کمتر دعوا کنیم و سرمون تو زندگیمون باشه. خلاصه یکی از واسطه ها خاله ی خانمم بود که آدم کاملا مذهبی و نمازخونی بود و کارش تبیح گرفتن تو دست و ذکر کردن بود. از قشنگی و خوش هیکلی خاله خانمم هرچی بگم کم گفتم . با بدنی پر و قدی تقریبا بلند و لبهای زیبا و پوستی سفید همیشه جلب توجه کل فامیل بود ولی متأسفانه چون از بچگی شوهر کرده بود به مرد 40 ساله ای ( اونهم بازور) خودش هم دسته کمی از ما نداشت چون شوهرش الان دیگه پیرو بدرد نخوری بود ( راستی سن من 27 و سن خاله خانمم 32 است). خلاصه خیلی ازش خوشم میومد یعنی همون اول روز عروسی من و خانمم عاشقش شدم و آرزوی قلبی من گرفتن رونهای کلفت و ساق پای اون و خوردن لبهاش بود . خلاصه وقتی که میومد برای پا درمیونی و منو به خلوتی میبرد که به اصطلاح خودش نصیحتم کنه اصلا متوجه نصیحتها و دیگر صحبتهاش که بقول معروف داشت برای زندگی من راه چاره پیدا میکرد نبودم فقط و فقط نگاه من به صورتش و لبهاش بود که منو حیرون و ویرون کرده بودن .
یک روز اومد خونه پدر خانمم برای دیدن من و بازهم نصیحتهاش . من و خانمم تو خونه پدرش زندگی میکردیم . من بیرون بودم وقتی برا شام اومدم خونه دیدم خاله جون هم اومده . تو نبود من اول با خانمم حرف زده بود بعد نوبت من که شد من ابراز بی میلی به شنیدن حرفای اون کردم و گفتم حال و حوصله دوباره حرف زدن رو ندارم خاله جان ولکن.( البته همه میدونستن تمام درگیری و قهر و … تقصیر خانممه ) خلاصه شب ساعت 12 بود که من داشتم ماهواره نگاه میکردم همه جا تاریک و فقط نور تلویزیون بود که روشنهایی پذرایی رو تأمین کرده بود.خاله جون اومد پیشم با بلوز سفید و شلوار تنگ مشکی که پاش بود اومد جفتم نشست( چون به من و خانواده ی پدر خانمم اطمینان داشت همیشه پیش ما راحت لباس میپوشید) منهم خودم رو جم و جور کردم گفتم خاله نخوابیدی همه خوابن . گفت چرا شما دوتا هر روز باهم دعوا دارید این دوساله همه رو نگران کردید . گفتم از خودش بپرس. خلاصه اون چیزی میگفت من چیزی تا اینکه فکری به ذهنم رسید. گفتم اصلا خاله میدونی چیه اون از لحاظ زناشویی به من نمیرسه؟ یهو خاله کپ کرد گفت منظورت چیه یعنی میل نداره واضح حرف بزن. گفتم عیبم میاد خاله این حرفا بخدا شنیدنی نیست (میخواستم با حرفای سکسی خاله جون رو حشری کنم و میدونستم چون شوهرش بدلیل بالا بودن سنش باهاش دیگه رابطه جنسی نداره حرفام باعث میشه که منو بهش نزدیکتر کنه که بتونم حرف اصلی دلم که کردنش بود رو بهش بگم ) گفت بگو گوش میدم و عیبت نیاد خلاصه دراز کشید پیشم و گفت گوش میدم. من قسمش دادم که هر حرفی بهش بگم به زنم نگه و اوهم قسم خورد که چیزی نگه. من هر چی دروغ بود رو به خاله گفتم که آره زنم یکسالی هست که نمیزاره باهاش سکس داشته باشم و و و و . گفت یعنی دوست نداره یعنی نمیفهمه بتو چه فشاری میاد؟ گفتم خاله دوست دارم گردنم رو بخوره باهام حمام بیاد تو حمام باهاش سکس داشته باشم دوست دارم اونجامو بخوره. که خاله گفت ای نامرد چقدر چیز دوست داری گفتم آخ خاله من زنی مثل تو باید نصیبم میشد خوب خوش هیکل خوش تیپ و هرچی تونستم از صفاتش گفتم ولی دستش رو هم گرفته بودم یواش یواش داشتم با موهاش هم بازی میکردم و حرفای سکس بهش میگفتم ازم خواست جریان شب عروسی که سه روز به تعویق افتاد رو براش تعریف کنم منهم از خدا خواسته تمام جزییات شب عروسیمو که چطور کردمش و خوردمش و و و و رو براش تعریف کردم بخدا چشماش کاملا حشری شده بود. تلویزیون رو خاموش کردم و دعوتش کردم بریم گوشه ای از اتاق پذیرایی بشینیم اونهم قبول کرد.
اون کمرش رو به دیوار تکیه زد و پاهاشو کشید منهم ازش خواستم اجازه بده سرمو تو دامنش یعنی انتهای هردو رونش بزارم که باز قبول کرد حالا من از پایین به بالا تو صورتش نگاه و شروع به حرف زدن کردم. در همین حین کمی به عقب سرمو فشار میدادم که به کوسش برخورد میکرد و سفتی استخونهای کوس خاله جون رو حس میکردم تمام بدنم داغ شده بود من هم سکسهای دروغی که از خود ساخته بودم رو براش تعرف میکردم اونهم با لاله های گوش من بازی میکرد گفتم خاله گفت چیه . گفتم خاله من گناه ندارم که زنم منو قبول نمیکنه . گفت چرا. کمی سرم چرخوندم رو به شکمش و صورتم کاملا تو نرمی شکم خاله فرو رفت. گفتم خاله دوست دارم تا صبح اینجوری بوت کنم . گفت نه دیونه بلندشو بشین الان کسی میاد گفتم اهمیت نمیدم خلاصه دستمو از پشت به کمرش رسوندم و گوشتهای کمرشو مالش میدادم اونم همچنان با گوش من ور میرفت و حرفی نمیزد انگار که منتظر من بود که حرفی از کردنش بزنم . ولی جرات نمیکردم اومدم بالا و بغلش کردم خیلی سنگین بود گفت چی منو با زنت اشتباه گرفتی تو همون حالت لبامو گذاشتم رو لبش و بوسیدمش بخدا قسم انتظار نداشتم تا این حد به راحتی به لباش برسم حتی کمی هم عصبانی نشده. فقط گفت تو حالت خوب نیست بهتره ازهم جدا بشیم گفتم خاله تورو برقران بزار لمست کنم گفته نه گناهه گفتم خاله دوست داشتن گناه نیست من دوستت دارم دست خودم نیست
خلاصه خنده ای کرد و گفت اگه بهت رو بدم تا آخرش میری گفتم قسم میخورم اینطور نشه فقط در حد لمس کردن خلاصه قبول کرد یعنب از خداش بود اومدم لباش و خوردم و زبونمو کردم تو دهنش اصلا فکر خطر اینکه کسی بیاد نبودم یعنی شهوت کاری بسرم اورده بود که هردو مون نمیفهمیدم دورو برمون چی هست سریع سینه های ریز و کوچولوی خاله جون رو گرفتم و مالش دادم ولی تو این مدت لبامو از رو لباش بر نداشتم بعد از سینه هاش دستمو گذاشتم رو کسش و مالش دادم دستمو گرفت ولی من ول کن نبودم سریع سینه ی راستشو کردم تو دهنم و با دست چپم اون یکی سینشو کرفتم و با دست راستم همچنان کوسشو میمالوندم دیگه داشتم میترکیدم تحمل نکردم شلوارشو خواستم بیار پایین که گفت نه الان ابروریزی میشه من که کوس جلوی چشمام رو گرفته بود گفتم تور بقران خاله رحم کن بزار بکنمت تورو بخدا التماست میکنم بخدا سریع تموم میشه گفت نه گناهه من نمیتونم خلاصه با دوتا دست شلوارشو بزور گشیدم پایین ولی باز ول کن نبود و صفت شلوارشو گرفته بود تا نصفه های کونش شلوار لعنتیش رو اورده بودم پایین که صدای پاره شدن شلوارش بگوشم رسید اونهم دید که مقاومت دیگه براش سودی نداره تسلیم شد و دستش رو ول کرد و یهو با فشار من شلوار و شورت خاله جون ز پاش بیرون اومد و گفت خدا برات نسازه. و دستش رو گذاشت رو پیشونیش . پاهاشو باز کردم و زبونمو کردم تو کوسش هیچقاومتی نکردو دیگه کاری بهم نداشت منهم با خیال راحت کوسشو که پر از اب بود رو خوردم روناش و ساق پاشو لیس میزدم و صدایی از خال بیرون نمیومد کیرم شقه شده بود میدونستم اگه اولین فشار رو تو کوسش بیارم آبم میاد اومدم دوباره لباشو خوردم گفتم خاله دوستت دارم و با دست راستم سر کیرمو گذاشتم تو کوسش کمی فشار دادم که دیدم کیرم با گرمی کوس خاله آشنا شد پر کوسش اب بود در گوشش گفتم هی نامرد تو که از من بدتری حسابی آب کوست اومده که دیدم گفت نمیبخشمت . داشت گریه میکرد گویا پشیمون شده بود منهم سریع چندین بار تلمبه یواش زدم که گریش قطع شد لنگاشو گذاشتم رو شونم و با دو تا دستم شونه هاشو گرفتم کوسش کاملا قولومبه شده بود و من تلمبه هامو سریعتر کردم داشت آبم میومد که کیرمو در آوردم کمی کیرمو خشک کردم و چند ثانیه به کیرم استراحت دادم بعد دوباره کردمش باز هم به همون حالت گفت دیگه بسه بلند شو کاملا میدونستم پشیمون شده و داره بزور منو تحمل میکنه کیرمو تا ته کردم تو کوسش و فشار دادم که گفت آی مردم بدو کمرم خرد شد به همون حالت که فشار میدادم آبم اومد تا دید که من دارم ارزا میشن تقلا کرد که کیرمو در بیاره و لی من چنان سفت گرفته بودمش که نمیتونست حتی یگذره بره عقب تمام ابمو تو کوسش ریختم و بلند شدم گفت خیلی کثافتی نامرد در همون لحظه چون آبم اومده بود چنان از خاله خانمم متنفر شده بودم که دوست نداشت یک ثانیه هم پیشش باشم لباسامو پوشیدم رفتم تو اتاقمون خوابیدم صبح که بیدار شدم خاله رو ندیدم فهمیدم ساعت 6 سحری بلند شده و رفته بعد از اون دیگه نتونستم بکنمش و هیچوقت بهم نزدیک نشد که نشد بعدها یکروز بهم گفت من اسیر شیطان شدم و تو هم خیلی نامردی . امیدوارم از داستان خوشتون اومده باشه به امید دیدار.
نوشته: مشا