سهیلا هستم ، دختری که اولین عشقش قربانی بازیهای سیاسی شد .
اون ورودی 75 و من ورودی 76 بودم . تو ترم اول زیاد بهش توجه نکرده بودم ، چون هم ورودی نبودیم و کاری با هم نداشتیم . تقریبا تمام پسرای هم ورودی عرض اندام کرده بودن ، نه به من به همه دخترای هم دورمون . ترم دوم بود که اولین بار تو حیاط دانشکده نظرمو جلب کرد . وحید قد متوسط و هیکل چارشونه و ابروهای مشکی و پر پشت داشت که قیافه مردونه ای بهش میداد . بچه پایین شهر تهران بود ولی طبعش بلند و دلش دریا . من دانشجوی حسابداری بودم و اون مدیریت میخوند . آدم پر شرو شور و شلوغی نبود که بخواد خودنمایی کنه و پی مخ زنی و دختر بازی و سیگار الکی کشیدن و ….. کلا شخصیت محکم و جذابی داشت . چهره یه کم خشنش لااقل برای من باعث بیشتر شدن این جذبه میشد .
بیشتر وقتا با دوستاش یه گوشه حیاط دانشکده جمع میشدن ، همیشه در حال بحث وگفتگو بودن . یکی دو بار که با بچه های دیگه نزدیکشون ایستاده بودیم ، فهمیدم خیلی بحث سیاسی میکنن . بعضی وقتا که دو یا چند نفر سر یه موضوع اختلاف نظر داشتن ، با هنرمندی خاصی جواب هردو نفر رو میداد و جو رو آروم میکرد . با آشنایی بیشتر ، فهمیدم فعالیت سیاسی گسترده ای داره . با خیلی از گروهای سیاسی در ارتباط بود . چند تا از دختراهم که فعالیت سیاسی داشتن باهاشون قاطی شده بودن . چند تا از قدیمیترها هم باهاشون میپریدن ، یه جورایی لیدر جمع سیاسیون بود . اولین دوره ریاست جمهوری خاتمی بود و فضای سیاسی و نحوه پوشش تو دانشگاه ها از حالا خیلی بازتر بود و سختگیری کمتری اعمال میشد .
بین هم کلاسام یه دختر به نام سحر بود که فقط با اون گرم گرفته بودم . یه دوست پسرهات و حشری و خر پول داشت به نام پوریا . اهل کرج و هم ورودی وحید بود . باباش دامداری و ازاین جور چیزا داشت . اون موقع که خط موبایل و گوشی نوکیا 3310 روهم 3 میلیون تومن آب میخورد .پوریا موبایل داشت . وحید و پوریا خیلی باهم صمیمی بودن و رفیق گرمابه وگلستان هم بودن . بیشتر وقتا وحید وپوریا و سحر 3 نفری میرفتن بیرون . چند بار به بهانه های مختلف و از طریق سحر و پوریا بهش نزدیک شدم . شایدم به خاطر اینکه با دوست پسر سحر صمیمی بودن توجهمو جلب کرده بود . دوست شدیم ، دوست که نه سلام و احوالپرسی . من همراه سحر بودم و اون رفیق پوریا و با جمع 4 نفری بیرون میرفتیم . اینجوری بیشتر بهش نزدیک شدم .
یه زمانی به خودم اومدم که داشتم تو بحثای سیاسیشون شرکت میکردم و حتی نطق میکردم . بالاخره دوست شدیم و با وحید تو چند تا میتینگ سیاسی هم شرکت کردم . بیشتر وقتا شنونده بودم .
همه جلسات تو آمفی تئاتر و سالن همایش دانشگاه خودمون یا دانشگاهای دیگه و فضاهای بسته برگزار میشد . تمام سخنرانان و مدعوین هم از قشر دانشگاهی بودن . 12 اسفند 76 دفتر تحکیم وحدت یه میتینگ جلو دانشگاه تهران ترتیب داد ، که منم همراه وحید رفتم .
اولین باربود تو یه میتینگ سیاسی شرکت میکردم ، که تو فضای باز و خارج از حصار دانشگاه اجرا میشد . از زوایای مختلف چند تا دوربین رسمی و غیر رسمی ، از جلوی درب اصلی دانشگاه تهران فیلم برداری میکردن . یک ساعتی از شروعش گذشته بود و حدود 2 هزار نفر تجمع کرده بودن شاید بیشتر از 5000 نفر از مردم هم ضلع جنوبی خیابون روبروی دانشگاه ایستاده بودن و فقط و فقط تماشا میکردن . که یهو نیروهای انصار، بسیجیها و نیروی انتظامی ریختن سر بجه ها و شروع به زدن کردن . یه بسیجی با کلاه بافتنی مشکی افتاده بود وسط و طوری بچه ها رو میزد ، که انگار خواهرشو …….
. دخترها که سمت چپ وایساده بودن شروع به شعار دادن کردن ” نیروی انتظامی امنیت امنیت ” بعد از چند دقیقه نیروی انتظامی هیچ عکس العملی در مقابل لباس شخصیها انجام نداد . که وحید رفت کنار مقر دخترها و داد زد ” نیروی انتظامی تاسف تاسف ” دختراهم بعد از وحید ادامه دادن . اوضاع خیلی متشنج شده بود . این وسط من از ترس چسبیده بودم به وحید که یه دفعه یکی از سربازای نیرو انتظامی دست منو کشید و وحید هم به دنبال من اومد و بردنمون داخل مینی بوسی که از قبل اونجا مستقر بود .
افسری که مسئول مینی بوس بود ، مارو که حدودا 20 نفری میشدیم برد و ته خیابون 12 فروردین پیاده کرد و گفت برین پی کارتون و این طرفا پیداتون نشه . به محض پیاده شدن ، وحید دوباره رفت به سمت دانشگاه و تا چند روز بعد ندیدمش . دو روز بعد از این ماجرا یه برنامه سیاسی به نام چهل و پنج دقیقه از شبکه خبر پخش شد . که فقط همون 45 دقیقه از ماجرای اون روز تو رادیو تلویزیون منعکس شد . اونم با کلی سانسور و صحنه تکراری مربوط به قبل از حمله نیروهای انصار و کلی توضیح و تفسیر به نفع نظام تقریبا محترم جمهوری اسلامی . تعدادی رو دستگیر کردن و بردن . اونایی که مثل ما خوش شانس بودن گیر اون افسر جوونمرد نیروی انتظامی افتاده بودن چند خیابون پایینتر آزاد شده بودن و اونایی که گیر بسیج افتادن ضمن درج در پروندشون کلی کتک خوردن و بعد 2 – 3 روز آزاد شدن . چند نفری هم که گیر انصاریها(لباس شخصی) افتادن ، حسابشون با کرام الکاتبین بود . دست و سر و پای چند نفر شکست ، ولی خوشبختانه کسی کشته نشد .
تو تعطیلات سال نو وقتی شهر خودمون(کاشان) بودم ، بیقراریها و دلتنگیم برای وحید شروع شد . اولین روز بعد از تعطیلات وحید رو تو راه پله انتهای سالن گیر انداختم و یه لب جانانه ازش گرفتم . وحید داشت از خنده ریسه میرفت . میگفت دختر داری چکار میکنی ؟ اگه یکی میدید زیرآب جفتمون رفته بود . اون دو سه ماه هم فقط با لب بازی و ناز و نوازش و حرفای عاشقانه و دستمالی همدیگه سپری شد . با پایان ترم حدود دوماه که برگشتم شهرمون با وحید فقط تلفنی در ارتباط بودم . یه وقتایی که پیداش نمیکردم به همراه پوریا زنگ میزدم و باهاش صحبت میکردم . سال 77 سال نسبتا آروم و کم تنشی بود . اواسط ترم جدید اولین رابطه نیم سکسی ما شکل گرفت . با وحید رفتیم خونه مجردی پوریا که یه کلید ازش داشت و یه کم لب بازی کردیم و سینه هامو خورد و یه لاپایی وبیشتر ادامه ندادیم و خودداری کردیم . خانواده من بسته و مذهبی نیستن . تو محلی که زندگی میکردیم ، یکی از همسایه های خشکه مقدس و محترممون . در مورد خانوادم گفته بود : اینا همشون مرتدن . تمام دلیلشم این بود ، که تو ماه محرم لباس مشکی تن نمیکردیم ، نماز نمیخوندیم و تو حیاط خونه بدون چادر و روسری میگشتیم . در صورتی که سعی میکردیم تو روزای عزاداری به هیچ عنوان ضبط روشن نکنیم و به اعتقادات بقیه احترام بگذاریم . اونوقت آقا پسر گل ایشون از بالکن و بالا پشت بوم لطف میکردن و من و خواهر کوچکیکمو دید میزدن و احتمالا صنایع دستی خلق میکردن ، آخرشم باید بهشون جواب پس میدادیم . به جای اینکه طرز برخورد صحیح با یه دختر رو به پسرش نشون بده میخواست صورت مسئله رو پاک کنه .
تو دوره دبیرستان پیشنهاد دوستی زیاد داشتم . اما پسرا اکثرا از خانواده های مذهبی بودن که اصلا دید درستی در مورد زن یا دختر نداشتن . بعضیاشون واقعا جذاب و خوشتیپ بودن ، اما وقتی شروع به حرف زدن و بلغور کردن یه سری کلمات کلیشه ای میکردن حالم ازشون به هم میخورد . حتی نمیدونستن چه جور باید با یه دختر صحبت کنن . انقدر راحت با پسرای آشنا و فامیل رابطه برقرار کرده بودم ، از اظهار عشق و محبت الکی یه پسر حالی به حالی نمیشدم . این طرز فکر و رفتار، برای جامعه محله مذهبی محل سکونتمون و پسرایی که فقط از روی شهوت جنسی سرکوب شده میخواستن با یکی مثل من رابطه برقرار کنن قابل هضم نبود . بالاخره با یه پسری آشنا شدم به اسم سامان که 5 روز از خودم کوچکتر بود . یه بار که اومده بود خونمون لب بازی کردیم و سینه هامو خورد . کلا رابطه سکسی جدی نداشتم .
خوشبختانه وقتی وارد دانشگاه شدم و با وحید آشنا شدم ، فهمیدم علیرغم محل زندگیش طرز فکر و دیدش نسبت به جنس مخالف از اطرافیاش چند پله بالاتره . اهل دروغ و خالی بندی نبود . برعکس خانواده نیمه مذهبیش خودش اصلا مذهبی نبود . خیلی از دخترای کلاس میگفتن خاک بر سرت با این سلیقه و انتخابت ، بهترین پسرای دانشگاه رو میتونی تور بزنی . تنها کسی که تو جمع دوستای سلام علیکی ، حرف منو درک میکرد سحر بود . پوریا هم تقریبا همچین خصوصیاتی داشت .
اتفاقات و فراز و نشیب اواخر سال 77 و اوایل سال 78 خبراز شروع تنش و ماجراهای تازه رو می داد . با ترور 4 نویسنده(قتلهای زنجیره ایی) و بعد از اون ترور صیاد شیرازی سال 78 آبستن ماجراها و اتفاقات ناگوارتری شد. چند روز بعد از ترورشهید صیاد شیرازی تو کلاس آمار اومدن دنبال وحید و صداش کردن بیرون(پوریا برام تعریف کرد) ، از همون لحظه تا 8 روز بعد که وحید رو با حال نزار و درب و داغون دیدم ، دلم هزار راه رفت . تو اون 8 روز کذایی دنیا به سرم آخر شد . هرروز صبح با نگرانی از اتفاق ناگواری که ممکن بود برای وحید افتاده باشه از خواب بیدار میشدم و امیدوار به دیدار مجدد وحیدی عزیزم روز رو به پایان میرسوندم . توی ذهنم فقط دنبال یه ارتباط بین وحید و ترور صیاد شیرازی یا قتلهای زنجیره ای میگشتم ، ولی هرچه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم . علیرغم دوستی 8- 9 ماهه با وحید از خیلی روابطش خبر نداشتم .
صبح چهارشنبه بود . وقتی وارد محوطه شدم ، پوریا منتظرم بود . گفت : کلاسو بپیچون بریم پیش وحید . لام تا کام حرفی نزدم و با هم رفتیم خونه مجردیش که مرزداران بود . تو راه پوریا بهم گفت : وضعیت روحی مناسبی نداره ، پریشب تو خیابون ولش کردن . از یه مغازه با من تماس گرفت . همون موقع بردمش پیش یکی از دوستامون که پزشکه . الان حالش خوبه اما زیاد سوال پیچش نکن . دیشب خودش گفت ، ببرمت پیشش . در ضمن کسی در مورد وحید ازت سوال کرد بگو ازش خبرندارم ، حتی سحر .
پوریا میدونست چقدر نگران وحید شدم تو 8 روز هشتاد هزار بار ازش سراغ وحید رو گرفته بودم ، وحید کلا آدم توداری بود و احساسشو راحت بروز نمیداد . اگه بهم اعتماد نداشت ، به پوریا نمیگفت منو ببره پیشش ، اینجا بود که به علاقه وعشقش نسبت به خودم آگاه شدم . از این که عشقم یه طرفه نبود و رابطمون از حد یه دوستی ساده فراتر رفته بود ، هم خوشحال بودم هم یکمی نگران . پوریا درو باز کرد رفتیم داخل وحید رو دیدم ، دور چشاش گود افتاده بود و جای چندتا زخم رو لب و گونه چپش بود . رفت و مارو باهم تنها گذاشت . من خودمو پرت کردم تو بغل وحید و لباشو بوسیدم . لباسامو درآوردم (مقنعه و مانتو) کنار هم نشسته بودیم ، گفتم میخوام بدنتو نوازش کنم . میخواستم پیرهنشو در بیارم اجازه نداد و مقاومت کرد . نگاش کردم دستاشو رها کرد ، منم پیرهنشو خیلی آروم از تنش میکشیدم بیرون . نگاهش مستقیم و سرد بود . انگار به اطراف هیچ توجهی نداشت . حرف نمیزد . این نگاه و این حالت رو دوست نداشتم گلوم فشرده شد و احساس تنگی نفس کردم . دکمه ها که باز شد یه کبودی بزرگ روی سینش دیدم . چندشم شد . پوستش ور اومده بود. وقتی پیرهنشو کامل از تنش درآوردم اشکم دراومد و بغضم ترکید ، فقط همون یه کبودی نبود آثار ضرب و جرح به وضوح چند جای بدنش به چشم میومد . کنترلمو از دست داده بودم و دیوانه وار داشتم به اونایی که این بلا رو سر وحید آورده بودن فحش میدادم . نگاهش گرم و سوزنده شده بود و تو نگاه نافذش خبری از اون سردی اولیه نبود .
سرمو گذاشتم رو شونش . موهامو نوازش کرد و بوسید . چند دقیقه ای رو تن کبود شدش ، اشک ریختم . هرم نفساش که به گردننم برخورد کرد ، آروم شدم . سرمو برداشتم . خودم پیراهنشو تنش کردم . پرسیدم : چی شده؟ کی اینکارو باهات کرده ؟ جوابش فقط یه جمله بود:” نمیخوام چیزی به یاد بیارم ” . منم دیگه در این خصوص ازش سوال نکردم . دوست نداشتم با یادآوری خاطرات تلخ ، آزارش بدم . بعدها پوریا برام توضیح داد ، که وحید رواشتباها دستگیر کرده بودن و بعد از ردزنی تروریست اصلی ، وحید رو آزاد کردن . ولی همین دستگیری باعث محبوبیت بیشتر وحید بین بچه ها شده بود .
عصرا دیرتر میرفتم خوابگاه و بعد از کلاسام میرفتم پیش وحید جزوه هایی رو که پوریا براش جور میکرد، بهش میدادم . یکی دوبارم براش غذا پختم . روز جمعه هم از خوابگاه براش غذا درست کردم و بردم . یه داروی مالیدنی هم داشت که براش میمالیدم( هم اون لذت میبرد هم من آب کسم روون میشد) . حالش حسابی جا اومده بود و بیشتر کبودیهای سر و صورت و بدنش جمع شده بود فقط کبودی بزرگ رو سینش(که جای لگد یا باتوم بود) و زخم گوشه لبش خودنمایی میکرد . تو اون چند روز فقط لب بازی میکردیم . نباید انرژی زیادی هدر میداد تا زخمهاش سریعتر التیام پیدا کنه . به همین دلیل سعی میکردیم کارمون به سکس نکشه .
نیمه دوم اردیبهشت بود که وحید بعد از 12 روز دوباره وارد دانشکده شد ، و با استقبال تعداد زیادی از بچه های دانشکده همراه بود . بالاخره لیدرشون برگشته بود . تو این 12 روز فقط من و پوریا میدونستیم کجا بوده(البته من همون 4 روز رو خبر داشتم) . به هر حال وحید سرحال و پر انرژی برگشته بود سر کلاساش که مایه خوشحالی من بود.
خرداد ماه رسید . دو سه روزبعد از تعطیلات 14 و 15 خرداد یه روز بهم گفت : جمعه بریم بگردیم . رفتیم پارک جمشیدیه و حسابی پیاده روی و کوه پیمایی کردیم . برگشتنی رفتیم خونه پوریا ، وحید همیشه آمار پوریا رو داشت ، که چه وقتایی خونست . (تو 4 روزی هم که وحید اونجا بود ، پوریا و سحر برنامه سکس داشتن که رفته بودن کرج دفتر دامداری پدرش.)
وقتی وارد خونه شدیم حالت چشماش با همیشه فرق داشت و یه جور دیگه نگام میکرد . آروم سرمو گرفت و کشید سمت خودش مستقیم تو چشام نگاه کرد و گفت دوستت دارم و لباشو گذاشت روی لبام ، نفهمیدم کی لباسامو درآوردم و چسبیدم بهش . گفتم : وحید خاطرت برام خیلی عزیزه . اون چند روزی که نبودی دنیا برام تیره و تار شده بود و زندگی بی معنی . تا حالا از عشق فقط یه معنی لغوی میدونستم ، ولی الان طعمشو با تمام وجودم چشیدم . وحید گفت : منم وقتی با بدن لت و پار تو یه دخمه تاریک افتاده بودم ، بعد از خدا تورو یاد کردم و امید دوباره دیدنت بهم انرژی میداد . دستامو دور گردنش حلقه کردم و با تمام وجود لباشو خوردم و زبونشو مکیدم . یه لحظه هر دومون از بوی عرقمون حالمون بد شد و عقب نشینی کردیم . وحید پرسید: تو حموم چطوره ؟ گفتم خیلی خوبه ، من که پایم . رفتیم تو حموم اول همدیگرو حسابی شستیم . بعد وحید شروع کرد به خوردن سینه های من وقتی زبونش با سینم برخورد کرد حال خاصی بهم دست داد و موقع مکیدن فقط لذت میبردم به هیچ چیز فکر نمیکردم . بغلم کرد بین بازوهاش گم شده بودم . لبهامون رو گذاشتیم روی هم زبونشو با لذت تمام مکیدم . ساعدش تو گودی کمرم بود و کف دستشو به پهلوم گرفت . اون یکی دستش هم زیر باسنم بود . واقعا خوشایند بود که تو بغل وحید در حال بال و پر زدن بودم . واقعا دوستش داشتم و به عشقش ایمان . یکم دیگه لب و زبون وگردنمو خورد . با سینه هام بازی کرد . گفت خوب شروع کن . اولین باری بود که میخواستم سکس کامل انجام بدم و تجربه قبلی نداشتم . فکر میکردم ساک زدن فقط مال تو فیلماست . حشرم زده بود بالا، زانو زدم و نوک کیرشو با تردید زبون زدم ، بدم نیومد که هیچ ، خیلی هم لذتبخش بود . اولش لیسش زدم ولی بعد احساس کردم مکیدن کیرش برام لذت بیشتری داره . در حالی که کیر وحید رو با لذت فراوون میمکیدم ، به اطراف کیر و بیضه هاش نگاه میکردم . تا حالا کیر رو از این فاصله نزدیک ندیده بودم . اطراف کیر و بیضه هاشو تا وسطای رونش کاملا تمیز کرده بود . همین جور که کیرشو میخوردم ، ناخودآگاه دستامو میکشیدم رو شکمش و با موهای رو شکم یکم برجستش بازی میکردم . حال عجیبی داشتم .
بعد خودش نشست و گفت کستو بذار رو لبام اولش خجالت میکشیدم آخه کسم یکمی پشمالو شده بود . شروع کرد به لیسیدن کسم وقتی اولین بار زبونشو روی کسم حس کردم ، احساس کردم فشار خونم رفته بالا و قلبم تندتر میزنه . زبونشو کرد لای کسم و لبهای بیرونیشو مکید اولین بار بود که چنین حس خوبی داشتم . حس میکردم پاهام روی زمین نیست ، زمان و مکان رو گم کرده بودم . زبونشو وارد کسم کرد . نمیدونم چشمهامو بسته بودم یا باز بود ولی جایی رو نمی دیدم و هیچ صدایی رو نمی شنیدم . متوجه گذر ثانیه ها نشدم . وقتی حالم عادیتر شد فهمیدم سرشو محکم با دستام به کسم فشار میدم . زانوهام سست و بدنم کرخت شد و لرزش خفیفی تو کمر و شکمم احساس کردم و تقریبا بی حال شدم . وحید بغلم کرد و یه کم لای پاهامو شست و من رو فرستاد بیرون و گفت : حوله سبزه مال منه ، خودتو خشک تا منم بیام . حوله وحید رو که رو چوب رختی اتاق خواب بود ،پیچیدم دور خودم و موهامو خشک کردم ، سرم گیج میرفت و ضعف کرده بودم . ولو شدم رو تخت خواب . متوجه خواب رفتنم نشدم . وقتی بیدار شدم که وزن بدن سنگین وحید رو روی خودم حس کردم . یه چرت 10 دقیقه ای حالمو جا آورده بود . لباشو گذاشت رو لبام و شروع به مکیدن لب پایینم کرد . تو حموم اوحید شده بودم . موقعی که دست انداخت لای پاهام با کسم بازی کرد و سینه هامو مالید . حال خاصی بهم دست نداد ، خودش فهمید و بلند شد . پرسید : خوش گذشت ؟ گفتم : آره ، خیییییییلی !!!!! شربت آبلیمو درست کرده بود ، یه لیوان بهم داد که واقعا چسبید و حالمو جا آورد . بعد ازظهر اومدیم بیرون و من رفتم خوابگاه .
امتحانات یکی یکی سر میرسید . خیلی وقت نمیکردیم با هم باشیم . من بیشتر اوقات تو کتابخونه دانشکده ، مشغول مطالعه بودم و وحید هم دنبال کارای خودش بود . دو تا امتحان دیگه مونده بود ، که قضایای کوی دانشگاه و 18 تیر کذایی پیش اومد .
شنبه صبح وقتی وارد محوطه دانشکده شدم به قدری جو سنگین بود که هیچ جمعی تشکیل نشده بود . وحید اومد گفت : امشب نباید بری خوابگاه بیا خونه پوریا وتا وقتی باهات تماس نگرفتم حق نداری سمت خوابگاه و دانشکده بری . پوریا وسحر هم بودن با هم رفتیم دانشگاه تهران (درب غربی) تیپهای جدیدی تو دانشکده و دانشگاه در حال تردد بودن که قبلا ندیده بودیمشون . درب اصلی دانشگاه بسته بود و توسط افراد مسلح حفاظت میشد و امتحانات اون هفته لغو شده بود . اون روز تمام بچه ها تو مسجد دانشگاه تهران جمع شده بودن و وحید و 2-3 نفر دیگه برای بچه ها صحبت میکردن . تا دم عصر تو محوطه دانشگاه و مسجد ولو بودیم عصر پوریا و سحر میخواستن برن کرج ، منم تا در خونش رسوند . تو راه جلوی یه کلید سازی وایسادیم و یه کپی از کلیدها ساخت و به من داد .
شب پوریا و وحید برگشتن . وحید سر و صورتش خاکی و کثیف بود ، رفت یه دوش گرفت . پوریا هم مدام با موبایلش در حال مکالمه بود . وحید که اومد بیرون به سرعت رفتن ، فقط چند جمله کوتاه بینمون رد وبدل شد . احوالپرسی ، کجا بودی ؟ ، چرا اینجوری شدی ؟ کی میای؟ و از این دست …… . آخرین لحظه با لکنت ، به وحید گفتم: ….ن ن نری دوباره غیبت بزنه . این دفعه طاقتشو ندارم . برگشت پیشونیمو بوسید و پشت سرمو نوازش کرد و رفت . واسه فردا شبش رفتم بیرون و کمی خرید کردم ، شام درست کردم ومنتظر نشستم . ساعت 11 بود که وحید تنها اومد ، دوباره با سر و روی کثیف و خاکی . گفتم شام پختم بشین یکم بخور ، بعد برو . گفت : امشب دیگه نمیرم . خانوم خونه زحمت کشیدن ، کجا برم ؟ حین شام خوردن صحبت کردیم .
گفت : وزیر فرهنگ و آموزش عالی(دکتر مصطفی معین) بعد از ظهر استعفا داده . دم عصر فشار نیروهای امنیتی کمتر شده بود . خیلیا پشتمون دراومدن . ولی بعد از اذان مغرب گاز اشک آور و گلوله مشقی میزدن . حتی تیر مستقیم هم زدن . به شدت با بچه ها برخورد کردن خیلیهارو گرفتن . بوی خوبی از این جریان به مشام نمیرسه . قراره فردا دیگه تو خیابون نریم ، جون بچه ها به خطر میافته . قراره تو مسجد دانشگاه تحصن کنیم ، میای ؟ با سر تایید کردم و گفتم : آره دو روزه پوسیدم از تنهایی و یه قطره اشک از روی لوس بازی ریختم ، دستشو دراز کرد و گونمو پاک کرد . بعد شام من ظرفارو شستم . اونم رفت دوش بگیره . داد زدم چای میخوای ؟ گفت : نه .
من دراز کشیده بودم رو تخت که از حموم اومد . بدن خودشو کامل خشک کرد و حوله رو پرت کرد یه گوشه. من فقط تماشا میکردم . لخت دراز کشید کنارم . دستشو از زیر گردنم رد کرد . چرخیدم سمتش ، یکی از پاهاشو از بین پاهام رد کرد و با دستش شروع کرد به نوازش صورت و گردنم . یکی از دستام زیر بدنم بود آوردمش جلو خورد به کیرش . کیرشو دست گرفتم ومالیدم. اونم آروم سرشو آورد جلو و شروع کرد به خوردن لبهام . بعد از لب خوری نشستم و تاپ و سوتینمو درآوردم . آرنج دستمو گذاشتم بالا سرش و وزنمو انداختم رو دستم . سینم جلوی دهنش قرار گرفت . مثل شیر خوردن نوزاد . با اون یکی دستم سینمو کردم تو دهنش . شروع کرد به مکیدن خیلی خوب و خوشایند بود . کمی سینه خوری کرد و منو چرخوند و طاقباز خوابیدم رو تخت و شروع کرد به درآوردن شورت و دامن من .
منم بدون هیچ مقاومتی خودمو سپرده بودم به دستای گرم وحید . با سینه هام بازی کرد ، که حالا حسابی سفت شده بودن و دستشو کشید رو کسم ، تکون خوردم . نشستم لب تخت واون ایستاد. به تلافی دفعه قبل که خیلی بهش حال نداده بودم ، شروع کردم به مکیدن کیرش . دستامو انداخته بودم دور باسنش و فشار میدادم سمت خودم ، اینبار مشتاقانه کیرشو میخوردم . چون یکبار طعمشو چشیده بودم . کمی براش ساک زدم . همینطور که لب تخت نشسته بودم پاهامو آورد بالا ، به پشت افتادم رو تخت سرشو کرد بین پاهام این بار کسمو مثل آینه صاف کرده بودم . با عشوه گفتم : کسمو ببین . دوست داشتم وقتی داره کسمو دید میزنه نگاش کنم ، باعث غلیان شهوت در وجودم میشد . همینطور که تماشا میکرد ، سرشو آورد جلو خیسی زبونشو رو تپلی کسم حس کردم . از اینکه موقع لیسیدن کسم نگاش کنم لذت میبردم . زبونشو آروم آروم برد پایین و چاک کسمو لیس زد که آیهههههههههههههی شهوانی کشیدم . سینه هامو با دست میمالید و زبونشو میکرد تو کسم . باز همون حالی که اون روز تو حموم تجربه کردم ، داشت بهم دست میداد ، نزدیک بود به ارگاسم برسم ، که زبونشو ازلای کسم درآورد . دوست داشتم ادامه داشته باشه . حرکاتمو نمیتونستم کنترل کنم و مدام رونها و بالای کسمو چنگ میزدم . دوست داشتم زودتر اوحید بشم . منو چرخوند روی تخت و پاهامو جفت کرد و کیرشو کرد بین پاهام . آب کسم بین پاهامو حسابی لیز و لزج کرده بود و کیر وحید خیلی راحت بین پاهام حرکت میکرد .
چند باری عقب جلو کرد . خودمم شروع کردم به مالیدن نوک سینه هام .
وحشی شده بودم وحید هم همینطور ، پاهامو به هر سختی بود از زیر وحید کشیدم بیرون و باز کردم . دوست نداشتم پاهام جفت باشه ،احساس میکردم پاهام بالا باشه ، بیشتر بهم خوش میگذره . یه آن متوجه شدم یه چیزی به وجودم اضافه شد . کیر وحید داشت میرفت توی کسم ولی بدم نیومد و خواستم بره . وحید هم خودشو کنترل نکرد . به محض ورود کلاهک کیرش داخل مهبل کسم ، احساس درد خفیفی کردم که خیلی آزار دهنده نبود . باورم نمیشد پردمو زده باشه . شنیده بودم زدن پرده خیلی دردناکه ، ولی من متوجه درد خاصی نشدم و تمام وجودم سرشار از لذت لمس تن وحید شد . کیر وحید تمام قد توی کس من عقب و جلو میرفت . یه دفعه حرکتشو متوقف کرد و تمام وزنشو انداخت رو کسم ، وجودم گرم شد . وحید تمام آب کیرشو با فشار تو کسم خالی کرد از شدت هیجان داشتم منفجر میشدم . کمرشو با پاهام گرفته بودم که در نیاره و با دستام پهلوهاشو گرفته بودم و محکم به سمت خودم میکشیدم . دو یا سه بار دیگه تلمبه زد که منم به ارگاسم رسیدم و دست وپاهام شل شد .
تو همون حال کیرشو توی کسم نگه داشت و گفت : محکم شونه هامو بگیر و یه دستشو انداخت زیر رون و باسنم، من سوار بر کیرش بودم ، پشت کمرمو گرفت و بلند شد . وارد حموم شدیم . وقتی کیرشو از کسم بیرون کشید ، احساس سوزش داشتم ولی خیلی شدید نبود . همزمان با خروج کیرش از کسم ، زیر پامون از مخلوط خون و آب منی قرمز شد . نگاه کردم ، خیلی چندش بود . لبای وحید رو بوسیدم و گفتم داماد شدی عزیزم ، اونم گفت : خوب تو هم عروس شدی عشقم ، حتما نباید یه آدم بو گندو یه متن عربی رو که یه کلمه هم ازش سر در نمیاریم بخونه ، بعد بگه شما مال هم . دوش گرفتیم و بعدش در آغوش هم به خواب عمیقی فرو رفتیم .
وقتی سکس توام با عشق باشه ، چنان تجربه شورانگیزی نصیب انسان میکنه که وصف کردنش تقریبا محاله . اون لحظات رو با زبون یا کلمات نمیشه توصیف کرد . حتی خواب بعدشم با تمام شبهایی که میخوابیم وبلند میشیم تفاوت اساسی داره .
اون روز صبح زیباترین صبحی بود که به عمرم دیدم . وحید هنوز خواب بود. داشتم صبحانه ناهارو آماده میکردم ، صدای جیر جیر تخت دراومد . داد زدم : آقا داماد بیدار شدن . گفت : آره عروس قشنگم ، به پای هم پیر شیم و قهقهه زدیم . احساس ضعف میکردم تا وحید از دستشویی بیاد نصف کره و مربا رو خورده بودم . شدیدا میل به خوردن شیرینی داشتم . صبحانه ناهار رو با عشقم صرف کردیم (از بعد صبحانه تا آخر شب فقط چند تا بیسکوییت ترد خوردیم). وحید گفت : خوب سهیلا جون یکم خونه رو جمع و جور کنیم ، بعد بزن بریم . پوریا و سحر امشب قراره بیان ، نا جوره اگه اینجا نامرتب باشه . از بعد صبحانه تا بیرون رفتن از خونه انقدر لب و لوچه همدیگرو خوردیم ، که لبام میسوخت .
حدود ساعت 11 بود که رسیدیم دانشگاه . دانشجوهای زیادی از دانشگاه های مختلف برای تحصن اومده بودن . رفتیم داخل مسجد ، برای اینکه نیروهای خط امام جو رو متشنج نکنن ، دختر پسرا جدا نشسته بودن . ساعت حدود 8 شب بود که از بیرون دانشگاه صدای تیراندازی اومد . کپ کرده بودم ، ترسیدم بودم ، وحید همش در حال رفت و آمد بود و پیدا کردنش سخت شده بود . بالاخره با مصیبت پیداش کردم . خیلیها رفته بودن خونه هاشون . ما هم رفتیم بیرون . پایینتر از درب غربی مثل زمان جنگ با آشغال و نخاله و هر چیزی که دم دست بود، سنگر ساخته بودن . حدود ساعت 10 مسعود ده نمکی(کارگردان اخراجیها، اون موقع سردبیر نشریه شلمچه بود.) همراه حسن غفوری فرد( هر دو از اون آدمایی هستن که نماز رو نشسته میخونن و کس رو ایستاده میکنن.) از یه ماشین مشکی بزرگ پیاده شدن و با چند تا بادیگارد اومدن نزدیک و با بچه ها و مخصوصا وحید صحبت کردن ، که تحصنتون رو بشکنید و با نظام در نیافتید و برگردین خونه هاتون و از اینجور خزعبلات . مذاکراتشون به جایی قد نداد و بعضی بچه ها سنگ و آشغال و … به سمتشون پرتاب کردن و اونارو به عقب روندن . وحید سریع پرید وسط و جلوشونو گرفت ، تا از ایجاد تشنج احتمالی جلوگیری کنه .
البته بودن آدمای بی همه چیزی که یا قاطی دانشجوها میشدن یا دانشجو بودن و جاسوس نظام ، دعوا راه مینداختن یا از وسط جمعیت سنگ و چوب و … به سمت مامورای امنیتی پرتاب میکردن و خودشون غیب میشدن . همین چیزا باعث درگیری و حمله نیروهای امنیتی به سمت بچه ها میشد . لیدرهارو تو شلوغی و درگیری میگرفتن و میبردن . بعد از رفتن اونا گاز اشک آور زدن . دانشجوها هر چیز قابل اشتعالی که دود ایجاد میکرد آتش میزدن تا اثر گاز کمتر بشه . من حالت تهوع گرفته بودم و از چشمام اشک جاری بود . با بیشتر شدن غلظت گاز اشک آور بچه ها چسبیدن به کرکره مغازه یه کتابفروشی که نبش کوچه بود. گمونم انتشارات امیر کبیر بود و با چند تا حرکت از جا درش آوردن(تعدادشون زیاد بود)هر چی کتاب تو ویترین بود درآوردن و آتش زدن . حدود یک ساعت بعد آقای تاج زاده (عضو شورای مرکزی جبهه مشارکت ایران )با یه موتور سیکلت قدیمی از ضلع شمالی دانشگاه اومد و یک ساعتی پیش ما موند . اونم دعوتمون کرد به آرامش و پرهیز از درگیری و …………… اونجا 40 نفری میشدیم . همه پسر بودن بجز من و دو تا دختر از یه دانشگاه دولتی . بد جوری چشمام و گلوم میسوخت و به خاطر فشاری که شب قبل بهم اومده بود شدیدا احساس خستگی میکردم و خوابم گرفته بود و به خاطر گرسنگی ضعف شدید داشتم . به وحید گفتم خیلی خسته و گرسنم ، ضمنا بدجوری خوابم میاد .
پیاده از یکی از کوچه ها رفتیم سمت خیابون کارگر ، نیروهای امنیتی گیر دادن که کجا بودید و از کجا میایید . وحید گفت : از ظهر خونه یکی از فامیلا گیر کردیم . دیدیم صدای تیراندازی و درگیری میاد . بیرون نیومدیم ، گفتیم آخر شب بریم خونه امن تره . به هر جون کندنی بود رد شدیم و رفتیم . وحید برام یه آژانس گرفت . یه پلاک نقره گردنش بود بازش کرد . یه پلاک طلا هم از جیبش درآورد که به نام خودم بود ، انداخت گردنم . لبامو بوسید و رفتیم ستارخان خونه خواهرش . صبح ساعت 8 نشده بود داشت میرفت بیرون . بهش گفتم مواظب خودت باش . دلش نمیومد بره . برگشت و راهرو یه لب بازی اساسی کردیم . گفتم : اگه دیشب خونه پوریا بودیم ، یه حال دیگه بهت میدادم . آخرین لحظه دستمو گرفت و پشت دستمو بوسید و رو موهام دست کشید و وسط سرم رو موهام بوسه زد .
رفت …. رفت و بعد از اون دیگه هیچ وقت وحید رو ندیدم . خواهرش منو به چشم عروسشون میبینه اسم خودش تهمینه و شوهرش محموده ، یه دختر دوساله هم داشتن که الان خانومی شده واسه خودش . تهمینه دو سه سال از من بزرگتره . از همون شب باهم دوست شدیم .
از دوستای وحید پرس و جو کردم ، میگفتن : صبح روز سه شنبه 22 تیر چهار نفر لباس شخصی تو شلوغی دستگیرش کردن و تو صندوق عقب یه ماشین پلاک سبز (احتمالا ماشین سپاه بوده) بردنش . الان در سوگ سیزدهمین سال عشق گمشده و جاودانم و با نگاه به عزیزترین یادگارش که تن اونو بیشتر از من لمس کرده(پلاک نقره گردن خودش) دارم این داستان رو مینویسم .
وضع مالی خانواده سحر خوب بود . بعد از فارغ التحصیلی با خانوادش رفتن آلمان ، از اونجا هم رفتن پیش داییش امریکا ، الان رو فیسبوک باهاش در ارتباطم .
منم به کرج نقل مکان کردم و حسابدار پدر پوریا شدم . پوریا بعد از رفتن سحر ، به قول خودش کسی که ارزش دوست داشته شدن رو داشته باشه پیدا نکرد . میدونست وحید بکارتمو برداشته بود . پیشنهاد داد دوست شیم ، تقریبا مثل وحید فکر میکنه . بیشتر وقتا صداش میکنم وحید که به این یکی حساسیت نشون میده . بالاخره غرور مردانه است و احساس برتری جویی ، کاریش نمیشه کرد . یکسال بعد از شروع کار بهم پیشنهاد دوستی داد . هنوز قبول نکردم . به هر حال زندگی جریان داره و متوقف نمیشه . همه ما تو این جریان قرار داریم و باید باهاش حرکت کنیم . حتی اگه صخره هم باشی ، ذره ذره خرد و محو خواهی شد . میخوام پیشنهاد پوریا رو قبول کنم .
امیدوارم قبل از سکس ، عشق رو تو زندگیتون تجربه کنید . شیریترین تجربه هر انسانی در زندگی عشقه .
در آخر میدونم بعضی جاهای داستان رو با عجله نوشتم و ریتم تندی داره ، این رو بذارید به حساب فشار روحی که موقع نوشتن این قصه متحمل شدم . و اگر ناراحتتون کردم منو به بزرگواری خودتون ببخشید .
تنها تو می دانی
آن ثانیه ها که نفس هایت طنین آرامش
و آغوشت دریای محبت بی کران بود
تمشک های پر طراوت لبانت
چه گرمایی در دل داشت
که به اعجازش
بالغ شدم…
موفق و پیروز باشید .
سهیلا
fogholade budo bi nazir
amazing story. Is it a true story? I enjoyed reading it a lot ….
سهیلا تو اینجا با قصه ای که گذاشتی و شعر پایان این قصه ی نمی دونم چی بگم : سکسی ، تراژیک یا … بدجوری دل و ذهن من خواننده رو به بغض کشیدی . فوق العاده بود . آفرین . فقط دلم نمی خواد قصه ی تو رو باور کنم که زیادی برام رنج آور میشه . تحملش رو ندارم .
ali bud man ke ashkam dar umad
متشکرم …
خیلی قشنگ و زیبا…
از همه بهتر این که آدمو به گذشته بردی بالاخره پیداش میکنی خیلی امیدوار باش …