سلام. من رضا هستم 17 سالمه، اهل خوزستان هستم و در اصفهان زندگی میکنیم. من وقتی بچه بودم، به شدت کَم رو و خجالتی بودم. خیلی زیاد. شاید باورتون نشه دوستان. ولی مثلا حتی با مدیر مدرسه یا با معلمها هم میخواستم حرف بزنم، بغض میکردم و گریه ام میگرفت. تقریبا هر کسی هم بهم چیزی میگفت یا پیشنهادی میداد، نه نمیگفتم. برای همین خیلی توی بچگی ضربه خوردم. خدا رو شکر الان دیگه 180 درجه با بچگیهام فرق کردم . تعریف از خودم نباشه ولی بچه که بودم خیلی خوشگل و ناز بودم. طوری که همه فامیلا منو برای دختراشون نشون کرده بودن. ولی خب الان به خاطر سن بلوغ و این چیزا جوش در آوردم و عین قبلا نیستم بگذریم…
خب بریم سر اصل مطلب. داستانی رو که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به حدود 7 سال پیش. در ضمن کاملا واقعی هم هست و مثل بعضی از داستانهایی که نوشته میشه، ساختگی نیست. دوستان ممنون میشم فحش ندید و با احترام نظر خودتون رو بنویسید. اون موقع ها ما توی یکی از محله های دور افتاده اصفهان زندگی میکردیم که دیگه تقریبا از شهر خارج بود و تازگیا اونجا رو ساخته بودن. معمولا افغانی ها اونجا زندگی میکردن. ولی خب از بی پولی مجبور بودیم اونجا خونه بخریم. من در اون دوران دوچرخه سواری رو خیلی دوست داشتم و همیشه عصرها به دوچرخه سواری میرفتم و خلاصه همه کوچه های محلمون رو بلد بودم. تقریبا هر روز همه کوچه ها رو میگشتم. یکی از روزهای گرم تابستون که داشتم دوچرخه سواری میکردم، از کنار یه خونه در حال ساخت رد شدم. یعنی هنوز ساخته نشده بود. تا حالا به این ساختمون توجه نکرده بودم. ولی یه نگاهی انداختم دیدم بَه بَه عجب غوره های درشتی به درختهای حیاط اون ساختمون آویزونه. میدونستم این محله اَمن نیست و بدون اجازه بابا و ماما نباید به خونه کسی برم. ولی این غوره هاش هوش و حواس رو از سرم پرونده بود. دلم رو به دریا زدم و رفتم پیش در اون خونه. یه زنگ زدم. به محضی که زنگ زدم دیدم یه سگ از همون اطراف به طرف من حمله ور شد. سگه داشت میدوید بیاد برام که دیدم از توی ساختمون نیمه کاره یه مرد قد بلند تقریبا 30 ساله خارج شد. مَرده که اومد سگه همونجا ایستاد. فهمیدم سگ مال اون مَرده است. قیافه مَرده خیلی برام آشنا بود. ولی هر چی فکر میکنم یادم نمیاد که اون رو کجا دیدمش. بهم گفت: اینجا چیکار داری؟ گفتم: میخوام یه خُرده از این غوره هاتون بخورم. گفت: اشکالی نداره عزیزم.
یه پلاستیک پُر میکنم میدم دستت برو خونه بشین بخور.کلی خوشحال شدم. ولی گفت یه شرط داره. وقتی ازش پرسیدم چه شرطی، گفت: من دارم این ساختمون نیمه کاره رو میسازمش. میخوام با هم بریم طبقه چهارم از اونجا محله رو نگاه کنیم ببینیم ساختمون دیدِ خوبی داره یا نه. من هم قبول کردم و باهاش از پله های نیمه ساخته بالا رفتم. رفتیم تا رسیدیم طبقه آخر. فقط دو طرفِ ساختمون دیوار داشت. از طرف های دیگرش میشد کاملا کل محله رو نگاه کرد. داشتیم با هم نگاه میکردیم و تعریف میکردیم. بعد از چند دقیقه گفتم خب حالا بریم. گفت فقط یه کار کوچیک دارم. دیدم خم شد نشست رو دو تا زانو هاش. دستشو آروم آروم بهم نزدیک کرد. دو تا دستاشو حلقه کرد دور کمرم و داشت باهام حرف میزد. الان دقیقا یادم نیست چی بهم میگفت. بعد از حدود یه دقیقه آروم دستشو بُرد رو باسنم. داشت آروم آروم دستاشو حرکت میداد و باسنم رو ماساژ میداد. کم کم دستاشو برد تو شلوارم. منِ بیچاره هم هیچی نمیگفتم. بعدش هر دوتا دستای سیاه و کارگریش رو برد توش شرتم گذاشت رو دوتا قمبل هام. نمیدونستم باید چیکار کنم. اصلا هم شهوتی نشده بودم. توی اون سن این چیزا سرمون نمیشد. بعد احساس کردم کم کم داره دستاشو از رو باسنم سُر میده میاره طرفِ جلوم.
همینطور که داشت میاورد جلو، یه دفعه جلوشو گرفتم. نذاشتم به جلوم دست بزنه. یه عالمه خواهش و تمنا کرد و تکه کلامش این بود: خدا وکیلی. من اون موقع ها نمیدونستم خدا وکیلی یعنی چی. با خودم گفتم این یارو حتما با خدا در ارتباطه و این چیزا. خلاصه کلی خواهش کرد من هم دستامو برداشتم. دستشو آورد گذاشت رو دودولم. آروم آروم شلوار و شُرتم رو کشید پایین. دیدم داره دودولمو میماله. من حس شهوت بهم دست نداده بود ولی به طور ناخودآگاه، دودولم شق شد. بعدش دیدم دو تا لباشو گذاشت رو دودولم و آروم عقب جلو کرد. منم فقط چشم هام رو بسته بودم. البته آب دهنش رو به دودولم نزد. چند دقیقه همینطوری کرد بعد بهم گفت: پشتتو بکن باسنتو بده طرف صورتم. اصلا روم نمیشد. ولی از اونجایی که نه نمیگفتم، بعد از کلی التماس قبول کردم. باسن تپلم رو دادم طرفش. اون هم شروع کرد به مالیدن و لیسش میزد. هِی میگفت چقد تو خوشمزه ای عزیزم! نمیدونستم داره چیکار میکنه. یعنی چی که من خوشمزه ام؟؟؟ بعد بهم گفت حالا نوبت توئه. یهو دیدم یه چیز عین دسته بیل از تو شلوارش در آورد. حسابی شق کرده بود. گفت حالا تو برام بخورش. اینبار دیگه سفت و سخت قبول نکردم. باز هم خواهش و تمنا کرد. من پیش خودم فکر میکردم حالا اگه دهنم رو بذارم رو کیرش، اون جیش میکنه تو دهنم. بعد مریض میشم. هر چی خواهش کرد قبول نکردم. بعد گفت خب حداقل برام بمالش. گفتم نه بدم میاد. گفت اگه اینکارو نکنی نمیذارم بری خونتون. من هم مجبور شدم و قبول کردم. براش مالیدمش…
آروم آروم شروع شد به قرمز شدن. راستش اولین بارم بود که کیر میدیدم. (مال خودم که خیلی کوچیک بود ) گفتم چرا اینجوری شدی؟ اون اصلا جواب نمیداد فقط میگفت عزیزم تندتر بمال. من هم دیدم داره دیر میشه باید زودتر برم خونه براش تند تند مالیدم. یهو دیدم یه دادی کشید یه چیزی ازش خارج شد (اون موقع ها که نمیدونستم چیه) بهش گفتم جیش کردی؟ گفت نه این به خاطر اینه که لذت بردم. سریع لباساشو پوشید و لباسای منم تنم کرد و از پله ها رفتیم پایین. دیدم یه کارگر دیگه هم همونجا ایستاده. یه چشمک بهش زد و رفت چند تا خوشه غوره برام چید از درخت و گذاشت تو یه پلاستیک و بهم داد. منم مات و مبهوت با غوره ها برگشتم خونه. چند بار دیگه هم که منو دید سوار موتورم کرد برد برام بستنی و این چیزا خرید ولی دیگه باهام کاری نکرد. ما هم چند روز بعد از اون خونه اسباب کشی کردیم و رفتیم. حالا که فکرشو میکنم، میبینم چه شانسی آوردم یارو منو ندزدید یا یه وقت نخواست منو بکنه… چند روز قبل از اسباب کشی متوجه شدم که اون یارو با چند تا دیگه از بچه های محله که شامل افغانی و عرب و این نژادها بودند، همین کارو کرده. ولی هیچکدومشون مثل من سفید و خوشگل نبودن. کوفتش بشه که از من سو استفاده کرد. هیچ وقت نمیبخشمش…
دوستان امیدوارم از خوندن داستان من، حداقل بدتون نیومده باشه. به هر حال هر چی که گفتم عین واقعیت بود. اگر هم غلط املایی یا اشتباهی توی تایپش دیدید به بزرگی خودتون ببخشید. منتظر نظرات شما هستم.
«پایان»