زمان دانشجویی یه دوست داشتم که خیلی درست و حسابی بود. اون داروسازی میخوند و من دندونپزشکی. همیشه میگفت درسشو داروسازا میخونن و پولش رو دندونپزشکا پارو میکنن. راست میگفت. اما من در زمان دانشجویی و حتی بعد از فارغالتحصیلی باید تو کلینیکها کار میکردم. در زمان دانشجویی کار که نه، بیشتر بیگاری بود.
دوستم محمد اوضاع مالیش خوب بود. درسته یه پراید معمولی زیر پاش بود و ظاهرش معمولی بود ولی مشخص بود خانواده سرشناسی داره. به طوری که حتی تو دانشگاه هم پیچیده بود یکی از آقازادههاست ولی نه از اون دستهای که پورشه سوار میشن یا گندکاریهاشون میشه سوژه شبکههای مجازی، بچهها میگفتن خودشم اطلاعاتیه. نفهمیدم چجوری همچین پسری با چنین خانوادهای و رشته غیرمرتبط انقدر با من صمیمی شد که از خصوصیترین چیزهامم باخبر بشه. دوست خوبی بود. با روابطش کمکم میکرد و من اصلا نفهمیدم چطور تونستم مهر و وام و مدرکم رو یکجا بگیرم. یه جای کوچیک اجاره کردم و اولین مطبم رو اونجا زدم. من پسر یه خانواده سنتی و مذهبی بودم و تا اون زمان دستم به هیچ دختری نخورده بود. به عبارتی باکره بودم!
محمد باکرگی منو میدونست. یه دفعه که متوجه توجهم به منشی مطب شده بود حرفشو پیش کشید. گفت:« والا این باکرگی تو خیلی مدرن نیست! بالاخره که چی؟ باید با کسی باشی یا نه؟»
من کسی رو نمیشناختم. انقدر سرم تو کتاب و پول در آوردن بود که وقت نگاه کردن به کص و کون زن جماعت رو نداشتم. از طرفی هنوز خونه پدرم زندگی میکردم. از نظر اونا هم خونه مجردی برای یه پسر مجرد یعنی خونه فحشا! حالا براشون هیچ فرقی نمیکرد این “پسر” میتونه از عهده مخارج خودش و یکی دیگه هم بربیاد.
جندهباز هم نبودم بخوام خاله پیدا کنم تا از اون طریق کیرم رو به کص یه زن برسونم یا بدتر از اون سکس پر خطر داشته باشم.از کون پسر هم متنفر بودم. بهترین انتخابم همین منشی مطب بود که مثل خیلی از منشیها، دکترشون رو خدا میدونن و بدشون نمیاد خداشون، کیرشو تو کصشون فرو کنه!
محمد آروم و قدم به قدم طی چند سال من رو با متدی از فاحشگی آشنا کرد. با افرادی که تو نگاه اول مثل آدمهای معمولی هستن. زیبایی اصیل اما کارکردی مثل یه ستاره پورن. تعدادشون کم بود ولی تنوع رفتاری این فاحشهها طوری بود که انگار تو یکبار ارضا شدن به اندازه تمام دورانها راضیت میکنن.
وقتی وارد مطب میشدن با گفتن یه جمله خاص متوجه میشدم مربوط به اون گروه خاص هستن. خدمات دندونپزشکیشون رو از من میگرفتن و من میتونستم انتخاب کنم کدومشون به من خدمات بده. یکبار دختری بلوند و قدبلند با زیبایی خشن روسی انتخابم بود. یکبار دختر ریزهمیزهای که با موهای بلند بافتهاش میتونست به بدنم شلاق بزنه. تنوع و نوع سکس این فاحشهها انقدر ناب بود که حتی بعد از ازدواج هم نتونستم ازشون دست بکشم. اصلأ چه دلیلی داشت از ارگانی مثل این دم و دستگاه دست بکشم؟ دندونپزشکی با ایمان و چشم پاک شناخته میشدم که وامهای میلیونی بدون چک و چونه به حسابم واریز میشد. انقدر این پروسه ها طبیعی طی میشد که هیچکدوم از هم دوره هام بجز عنصر شانس چیز دیگه ای رو در نظر نمیگرفتن. اونام فقط یک کار از من میخواستن: دندونپزشک بودن! چیزی که براش تلاش کرده بودم و به بودنش افتخار میکردم!
شغلم رو دوس داشتم. تو صنف خودم حس خاص بودن داشتم. تمام مواد اولیهام مستقیم از آلمان وارد میشد، بدون گمرکی و بدون دردسر، هرکس میخواست برام دردسر درست کنه سر و کارش با علی و روابط مخفیش بود! علی یجورایی صاحب این فاحشهخونه بود. ترسناک بودنش به خاطر ظاهرش نبود. ظاهرش منو یاد اون بازیگره امیر آقایی مینداخت! بلند قد و هیکلی بود. صورتش ترسناک نبود ولی مشخص بود میتونه با میمیک صورتش بازی کنه و آدمو با نگاهش به مرز سکته بکشونه! لابد همین مهارتش اونو تبدیل به رئیس اونجا کرده بود! هرگز نفهمیدم جای این جندهخونهها کجاست. همیشه خدماتی که میگرفتم توی مطب خودم ارائه میشد.
چند وقت پیش ازم چیزی جز دندونپزشک بودن خواستند، معمولا خواستههاشون رو توسط فاحشههای مورد علاقهام بهم میرسوندن ولی این بار خود علی اومده بود. همراهش یه دختر جدید بود. زیبایی شرقی یه دختر ۲۰ ساله. مانتوی جلوباز کرم رنگ پوشیده بود. ناخنهای لاک زده پاش تو صندل کرم رنگش توجهم رو جلب کرده بود. کیرم سرکش شده بود. نمیدونستم اینکه همراه علی اومده بود پیشکشی به من بود یا به رخ کشیدن قدرت علی در مقابل من؟! اینکه بهم برسونه تو مجاز به انتخاب از محدودهای هستی که من بهت اجازه میدم.
با علی تنها شدم. تحکم صداش و دیدن اون دختر و امتیازاتی که قرار بود بهم تعلق بگیره باعث شد بی چون و چرا پیشنهادش رو قبول کنم. پیشنهاد کاشتن دستگاهی در اندازههای میکرونی برای ردیابی فاحشه هایی که پیشم میان. قرار بود این دستگاه درون دندون اونا جا بگیره و این فقط یه آزمایش بود. باید تو دندونشون این تراشه رو جا میدادم. نمونهاش رو آورده بود. قرار شد طریقه ایمپلنتش هم برام ایمیل کنن.
علی با لبخند باهام دست داد و گفت:« فکر میکنم باید اون دوتا بیمار و سینما رفتن با خانم و بچهها رو کنسل کنی! عوضشیه هدیه خوب برای خانومت فرستاده میشه. بالاخره تولدشه دیگه! یلدا رو زیاد منتظر نذار!» نزدیکتر اومد و ادامه داد:« و همچنین منو! زود به ارگاسم برس دکتر جان! البته من از یلدا مطمئنم!»
از علی بیشتر از همیشه ترسیدم. حرفاش کیرم رو که از دیدن اون دختر که حالا فهمیده بودم اسمش یلداست، بیحال کرده بود. حتی از سوپرایز بلیت سینما برای تولد خانمم هم خبر داشت! این همه اطلاعات از جانب شخصیت مرموزی مثل اون برام ترسناک بود. نگران آسیبی شدم که ممکن بود گریبان خانواده مو بگیره…
یلدا وارد اتاق شد. علی رفت سمتش. با منشی تماس گرفتم و بهش گفتم دوتا بیمار بعدی رو کنسل کنه و خودش هم بره. علی شال یلدا رو آروم از سرش برداشت. مثل پدری که میخواد دخترش رو بفرسته به حجله رفتار میکرد. یلدا سرش رو تاب داد. چشماش رو خمار کرد. کیرم دوباره شق شد. از فکر تولد زنم و اطلاعات علی متمرکز شدم روی در آوردن مانتوی یلدا. حضور علی یکم برام ناجور بود. سکس جلوی یه مرد دیگه؟! این چیزی نبود که بتونم هضمش کنم…
یلدا مانتوش رو در آورد. یه تاپ مشکی ساده تنش بود. شلوارش کوتاه بود. مچ پاش لاغر بود ولی پابندی که بسته بود فیت پاش بود. علی مانتو و شال یلدا رو روی دستش انداخت و از در بیرون رفت. صدای گفتگوی منشی با علی رو شنیدم. چند لحظه بعد صدای در اومد. منشی هم رفته بود. یلدا دست به سینه منو نگاه میکرد، این باعث شده بود سینههاش بالاتر بیاد. عمیق نفس میکشید و سینه هاش منظم بالا و پایین میرفت. چشماش روم ثابت بود. دستاش رو در جهت مخالف روی پهلوهاش گذاشت و تاپش رو آروم بالا داد و از تنش در آورد. کمرش سکسی بود. دکمه شلوارش رو باز کرد. قلبم تو دهنم اومده بود. قفل کرده بودم. میخواستم نگاه کنم ببینم با بدنش چیکار میکنه.
دستم ناخوداگاه رفت روی کیرم. شلوارش رو پایین داد. شورتش فقط سه تا نخ بود.دوتاش رو وقتی دیدم که شلوارش رو پایین داده بود و اون یکی نخ رو وقتی دیدم که کونش رو به من کرد تا شلوارش رو در بیاره. نخ شورتش لای کونش بود.لخت جلوم ایستاده بود. قدمهای شمرده رو به من برداشت. دستم رو روی کیرم میکشیدم و منتظر بودم برام کاری کنه. کاری که فقط از عهده امثال اون برمیومد. همسر من هیچوقت نمیتونست مثل یه فاحشه باشه! درسته تو کلام همه مردا دوس دارن زن نجیب و حرف گوش کن داشته باشن اما در نهایت همیشه فاحشهها هستن که از زن های دیگه پیشی میگیرن…
زن من هم به قول خیلی مردهای دیگه مثل یه تیکه گوشت میفتاد روی تخت تا من برم سراغش.نهایت کار سکسی که برام انجام میداد این بود که قبل از همخوابگی آرایش کنه. دیگه نمیدونست اون بوی کرم پودر روی صورتش و طعم رژ لبش حال منو بهم میزنه. اما اینی که جلوم بود با اینکه آرایش داشت اما صورتش بوی بدن آدامیزاد میداد.
کمربندم رو باز کردم. شلوارم رو تا زانو دادم پایین. اومد جلوم زانو بزنه. میخواست برام ساک بزنه. چیزی که زنم همیشه ازم دریغ میکرد! یا چنان این عمل رو با منت انجام میداد که من دچار عذاب وجدان میشدم.
نگاهی به دور تا دور مطب انداخت و دستم رو گرفت و سمت یکی از یونیتهای دندونپزشکی برد.سر و ته روی یونیت دراز کشید و گفت:« آییی چه یخه روش! ولی خوشم میاد ازش، عادی بودن رو دوس ندارم. دکتر جونی شما چای کیسهای دوست دارید؟»
روبروی سرش که پایینتر از سطح بدنش بود قرار گرفتم. کیرم دستم بود و گفتم:«آره من چایی خورم بعضی وقتا مجبورم به تی بگ قناعت کنم!»
به این فکر میکردم که قبل از همخوابگی و ارضاهای تکرار نشدنی با این فاحشهها عذاب وجدان داشتم. اما تو ذهنم همین مثال اومده بود!
اینکه برای کسی که به چای معتاده گاهی تیبگ تنها انتخاب و بهترین انتخابه! سریع و بدون دنگ و فنگ. زن فاحشه هم مثل تیبگ میمونه. درسته طعم و مزه چای دمی رو نداره اما نیازت رو خوب ارضا میکنه. کاری که هیچ نوشیدنی دیگه ای نمیتونه بکنه.
گفتم:«چرا اینو پرسیدی؟»
گفت:« چون میخوام تیبگی برات ساک بزنم! یه چیزی بذار زیر زانوت تا کیرت به دهنم برسه.»
یه چارپایه فلزی کوتاه بود که زیر پام میذاشتم. همونو زیر زانوم قرار دادم. کیرم به صورتش برخورد میکرد. کیرم رو با دستش گرفت و تو دهنش کرد. دهنش گرم و خیس بود. کیرم توی دهنش بود و اون با انقباض زبونش دهنش رو مثل یه کص آبدار کرده بود.دستام رو روی سینههاش گذاشتم. هرگز تصور این نوع سکس رو روی یونیت دندونپزشکی نداشتم. با دستاش بهم فهموند از جام بلند شم. علیرغم میلم مجبور بودم کیرم رو از دهنش بیرون بکشم.
به حالت خمیده روی بدنش خیمه زدم. عاشق اون برآمدگی استخوون لگنش بودم. با دستم لمسش کردم.
دست انداخت و کیرم رو گرفت دستش. نزدیک به دهنش شدم. تخمامو زبون زد. زبونش سرخ بود. به عنوان یه دندونپزشک میدونستم این رنگ زبون یعنی طرف سیگاری نیست و تغذیه سالمی داره. زبون همشون سرخ بود و یه چیز مشترک بین همشون بود. عادتم داده بودن قبل از کار کردن با هر وسیلهای، اون وسیله رو بهشون نشون بدم و اونا همیشه زبونای سرخشون رو روی نوک اون دستگاهها میکشیدن!
تخمام رو با زبونش خیس کرده بود. گفت :« تخماتو مثل تی بگ بکن تو دهنم! دلم میخواد صورت منم مثل آب جوشی که تیبگ رو توش میکنی رنگش عوض شه. »
از توصیف و تشبیه اروتیکش خوشم اومد. تخمامو تو دهنش کردم. لذت میبردم که زیر کیرم یه دختر خوشگل و حشری قرار داشت. دستش رو لای پاش گذاشته بود و با کصش ور میرفت. بهترین فاحشه اونیه که از فاحشگیاش لذت ببره…
آههای یواش میکشید مثل زنی حشری که مادره و بچهاش تو همون اتاقی که اون داره با شوهرش سکس میکنه خوابیده. دلم میخواست صداش رو ضبط کنم تا با شنیدنش یاد این حس خوب بیفتم…
صدای آه کشیدن یلدا میومد. این یعنی اینکه دکتر نزدیک ارضا شدن بود. من حتی صدای آه کشیدن فاحشههام هم میشناختم.فقط متعجب بودم که هیچ صدایی از دکترحشری ما در نمیومد! شاید اونم مثل من سکس رو جدا از حشر میدونست. سکس برای همه آدما مهمه اما برای عدهی محدودی پیش زمینههای اروتیک جذابتر از خود سکسه! کار ما در فاحشگی مدرن خلق این پیش زمینهها بود. بازی هایی رو ترتیب میدادیم که طرف مورد نظرمون به سمتی هدایت بشه که ما میخواستیم. لبخندی به لبم اومد و خوشحال بودم که تونستم این نوع خاص از حشراندوزی رو توی جامعه تزریق کنم اما لگدی که به در مطب خورد و ورود سه تا لباس شخصی به داخل مطب منو از حال خوشم جدا کرد. حسی درونم شروع به جوشش کرد:«قراره چه اتفاقی برای ما بیفته؟این ورود بعلاوه اختلافات جدیدم با حکومت امکان نداشت سرانجام خوبی برای من و تعریف جدیدم از جندگی داشته باشه…»
نوشته: ا سنیپ