تجاوز به من

من در کل ادم کینه ای نیستم و تا حالا هر کسی هر بدی در حقم کرده بخشیدمش…
اما دو نقر توی زندگیم هستند که هیچ وقت نتونستم ببخشمون

داستان از اینجا شروع می شه که من یه برادر شوهر دارم که 16 سال از من بزرگتره یعنی 36 سالشه . از اونجایی که همسر من زودتر از داداشش ازدواج کرده این اقا مجرده
از زمانی که من عروس این خانواده شدم به خاطر محبت هایی که رضا(اسم مستعارش) به من داشت خیلی جذبش شدم و به دلیل اینکه برادری ندارم مثل برادرم دوستش داشتم و بهش محبت می کردم . اکثر اوقات که می دونستم تنهاست به همسرم می گفتم تا بهش زنگ بزنه و دعوتش کنه به خونمون و دو سه باری هم با دوست دخترش به خونمون دعوتشون کردم و کلا دوست داشتم تا جایی که می تونم بهش کمک کنم.
رفتارای رضا هیچ وقت این فکر رو در من ایجاد نکرد که این ادم فکر بدی نسبت به من داشته باشه . همسرم اون قدر بهش اعتماد داشت که وقتی جلوی همسرم بقلم می کرد و از لپم می بوسید چیزی نمی گفت و همیشه همسرم بهم می گفت که:رضا تو رو عین مریم(خواهرشون) دوست داره

این اعتماد اون قدر زیاد بود که حتی همسرم از تنها موندن من وداداشش هیچ ترسی نداشت و این شامل من هم می شد . جالب این بود که رضا همیشه برای جلب اعتماد هم که شده سعی می کرد که با من توی خونه تنها نباشه . همیشه برنامه هاش رو طوری تنظیم می کرد که وقتی من توی خونه تنهام خونه ما نیاد و همین باعث می شد من خیلی بیشتر بهش اعتماد کنم

یه شب دضا به خونه زنگ زد و به همسرم گفت که داره از شهرستان می اد تهران و خیلی خسته ست و در واقع داشت غیر مستقیم می گفت که می خواد بیاد خونمون . همسرم هم سریع همین حرف رو زد و ازش خواست تا بیاد خونه ما . چون ما غرب تهران هستیم و رضا هم از سمت کرج داشت می اومد و خلاصه خونه مانزدیکتر بود . قرار شد شب بیاد خونه ما و صبح از خونه ما بره سر کار

شب رو با همسرم کلی منتظر موندیم اما نیومد و گوشیش رو هم جواب نداد . ما هم گرفتیم خوابیدیم. احتمال دادیم که تو راه خوابیده باشه(اکثر اوقات همین کار رو می کنه)

ساعت حدودای 5:30 صبح بود که علی رسید خونه ما البته من خواب بودم و همسرم بیدارم کرد و گفت که پاشم لباسام رو عوض کنم . اخه فقط یه لباس خواب تنم بود. با کلی غر غر از خواب بیدار شدم و همش می گفتم: اخه من که توی این اتاقم .اون که اینجانمی اد! به هر حال لباسام رو عوض کردم و دوباره رفتم خوابیدم و به همسرم هم گفتم که به داداشش بگه من کلا بیدار نشدم . اصلا حوصله سلام و احوالپرسی اونم اول صبح نداشتم!

بعد اینکه رضا وارد خونه شد همسرم حدود 5 دقیقه باهاش خوش وبش کرد و بعدش هم رفت سر کار. من هم توی خواب و بیداری بودم تقریبا. تا می خواست خوابم ببره یه صدایی می اومد می پریدم و دوباره بیهوش می شدم.
تااینکه یه لحظه حس کردم یکی داره با در اتاق خواب ور می ره . دلم هررررررری ریخت. اولش حس کردم که دارم خواب می بینم . چشمام رو کامل باز کردم و دیدم دستگیره در داره تکون می خوره و رضا سعی داره خیلی اروم در رو باز کنه . یه لحظه یخ کرده بودم. اولش با خودم گفتم شاید رخت خواب کم داره و می خواد بالشتی چیزی برداره ! خودم رو زدم به خواب و لهاف رو کشیدم روی سرم.
یه آن حس کردم که یکی داره می اد روی تخت. دیگه نفسم بالا نمی اومد. حس می کردم الانه که قلبم از دهنم بزنه بیرون. رضا اومد روی تخت …
هیچ جوره مخم جواب نمی داد تا این کارش رو توجیه کنم. همش به خودمم می گفتم نکنه می خواد روی تخت بخوابه؟ باز به خودم می گفتم: نه بابا! چه ربطی داره؟؟ یعنی یه لحظه هم فکر نمی کردم که این می خواد من و دست مالی کنه
تا اینکه حس کردم رضا داره به ارامی لهاف رو از سرم می کشه کنار. شاید ضربان قلبم روی 1000 بود و اگر رضا دقت می کرد می تونست ببینه که بولیزی که پوشیدم داره با ضربان قلبم بالاو پایین می شه…!

بعد اینکه لهاف رو کشید کنار دست من رو که روی سرم بود به ارومی برداشت و گذاشت بقل دستم. بعدش شروع کرد به ناز کردن موهام و صورتم . خیلی هم اروم و با احتیاط این کار رو انجام می داد که مثلا من از خواب نپرم!!!
خیلی حس بدی داشتم . یه حسی مثل نفرت اما مخم یاری نمی کرد کاملا هنگ کرده بود . نمی تونستم توی خودم حل کنم که چه اتفاقی داره می افته !
یه کم که گذشت لهاف رو اروم از روی سینه م کشید پایین تر و این سری رفت سراغ سینه هام. دیگه داشتم دیووونه می شدم . دلم می خواست پاشم بزنم توی دهنش اما نمی تونستم . با وجود اینکه توی موقعیتی بودم که مغزم قفل کرده بود اما یه لحظه این به فکرم رسید اگر بفهمه بیدارم امکان داره توی عمل انجام شده قرارم بده و مجبور به سکسم کنه
تصمیم گرفتم همش توی خواب تکون بخورم و این ور و اون ور کنم خودم رو تا حس کنه که من خوابم سبکه و بی خیال بشه اما فایده ای نداشت که نداشت!!!


همش تکون خوردم و دستم رو جابه جا کردم و از این کارا . اما همش به اندازه 1 دقیقه صبر میکردم ودوباره سعی می کرد که دکمه های بولیزم رو باز کنه .
دیگه کلافه شدم پشتم رو کردم بهش . دیدم بعد یه دقیقه گیر داد به باسنم!!!!!!!!!!!
دیگه داشتم دیووونه می شدم . می خواستم پاشم بگم : گمشو از اتاقم بیرون اشغاااااااااااال! و تمام این فریاد ها رو توی دلم می کشیدم!
دوباره به پشت خوابیدم و دوباره رضا رفت سراغ سینه هام . واقعا دیگه نمی دونستم چی کار باید بکنم !
یهوویی آلارم گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن.
توی هیچ موقعی به اون اندازه صدای آلارم گوشیم خوشحالم نکرده بود.
می خواستم نشون بدم که کم کم دارم بیدار می شم و از طرفی میخواستم این فرصت رو بهش بدم که از اتاق بره بیرون روش توو روم باز نشه!
با سرعت جت رفت بیرون و در رو هم چفت نکرد اما بست…!
چشمام رو که کامل باز کردم عین روانی ها شده بودم
نمی دونستم چه جوری اماده شدم با سرعت جت اماده می شدم و فقط می خواستم از خونه بزنم بیرون . حس اینکه یه قاتل توی خونه باشه رو داشتم !
بادمه که زمستون بود ساعت 6 هوا تاریک بود! همیشه تا صبحانه بخورم و ارایش کنم و استه استه اماده بشم یه ساعتی طول می کشید اما اون روز 5 دقیقه هم طول نکشید و اماده شدم. از طرفی می ترسیدم برم بیرون و از طرفی هم توی بیرون بودن و امن تر از خونه می دونستم

از اتاق که اومدم بیرون رضا نشسته بود روی مبل و داشت با گوشیش ور میرفت
سلام کردم و گفتم: هنوز نخوابیدن؟ خسته نباشید!
رضا: مرسی! کجا داری می ری؟
من:دارم میرم باشگاه!
رضا: این موقع صبح؟ زود نیست؟
من: میخوام پیاده برم . چون قدم زنون میرم طول می کشه
همین رو که گفتم گیر داد که باید بیای تا برسونمت!!!!!!!!!!!!!
هر چقدر بهش گفتم نمی خوام حالیش نبود و بدون اینکه به حرفای من گوش کنه سویشرتش رو تنش کرد و رفت کفشاش رو پوشید! اخه چی بهش می گفتم!
توی راه پله ها گفتم: مگه نمی خوای بخوابی؟
گفت که نه می خوام برم سر کار
اون قدر ازش بدم می اومد که حتی نمی تونستم لبخند بزنم و باهاش حرف بزنم!
بدترش این بود که از وقتی که نشستیم توی ماشین دست چپش رو گذاشته بود روی پای راست من !
هر چقدر خودم رو جمع می کردم تا بفهمه که خوشم نمی اد نمی فهمید و همش چرت و پرت می گفت می خندید!
وقتی دید نمی خندم گفت خوابت می اد! که من هم گفتم : نه! حال ندارم!
وقتی که از ماشینش پیاده شدم عین اینکه از زندان فرار کرده باشم دوییدم رفتم توی باشگاه و حتی ازش تشکر هم نکردم!

توی باشگاه عین مرده ها داشتم ورزش می کردم ! اصلا توی خودم نبودم.
مربیمون دید حالم بده ازم خواست که اون روز تمرین نکنم!
نشسته بودم یه گوشه و ذل زده بودم به بچه ها که داشتن هماهنگ رقص رو می رفتن ! ریتم رقصشون رفته بود روی اعصابم و همش داشتم گذشته رو مرور کردم و کارای رضا رو!
حس می کردم که تا حالا وقتی بقلم می کرد و بوسم می کرد و بهم محبت می کرد همش از روی منظور بوده و این عذابم می داد
چشمام پر شده بود اما نمی خواستم گریه کنم!

زودتر از باشگاه اومدم بیرون یپاده برگشتم خونه
تارسیدم خونه لباسام رو با عجله و حرص در اوردم خودم رو انداختم روی تخت و تا اونجا که می تونستم گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم…!
حالم به حدی بد بود که متوجه نشده بودم که 2 ساعت مداومه دارم گریه می کنم
تا به اون موقع این جوری با احساسات و اعتماد من بازی نشده بود!
برام دقیقا مثل این بود که داداشم بخواد بهشم تجاوز کنه

تا شب که همسرم بیاد داشتم با خودم کلنجار می رفتم که بهش بگم یانه!

تا اینکه همسرم از سر کار اومد . از قیافه داغون و چشای پف کرده و صدای گرفته و تن بیحالم فهمید که یه اتفاقی افتاده اما حتی فکرشم نمی کرد که داداشش خواسته زنش رو دست مالی کنه یه به قولی بهش تجاوز کنه!

خیلی اصرار کرد که بهش بگم اما اون قدر سردرگم شده بودم که نمی دونستم چه جوری شروع کنم و بهش بگم که داداشت یه ادم لاشیه!!!


با کلی بدبختی و لکنت زبان همه چی رو بهش گفتم! خودم داشتم عین ابر بهاری اشک می ریختم … همسرم یخ کرده بود و فقط داشت نگاهم می کرد!
بعدش خودش رو انداخت توی بقلم و محکم بقلم کرد. از لرزش تنش فهمیدم که داره گریه می کنه و برای همین راحتش گذاشتم و از این ور هم چون طاقت گریه کردنش رو ندارم خودم بیشتر از قبل هق هق داشتم گریه می کردم!

بعد چند لحظه ای از بقلم اومد بیرون و چشای خیسش رو پاک کرد و گفت: می دونی چی داره ازارم میده؟ اگر تو دختر لاشی بودی و بهش پا می دادی چی می شد؟ من چقدر تنها می شدم؟ من چرا این قدر بدبختم که برادرم به زنم چشم داره؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟ مگه چی کارش کردم؟؟؟؟
و دوباره بقلم کرد! این حرفاش با اون تن صدایی که اون لحظه داشت من رو دیونه کرده بود و انگاری که با پتک می کوبیدن توی سرم !
انگاری که می فهمیدم که یکجا چه غم بزرگی ریخته توی دلش

از اون روز به بعد همسرم سعی می کرد که روابطش با رضا رو خیلی محدودکنه اما به من قول داده بود که به روی داداشش نیاره
اولش می خواست به همه خانواده بگه که چی شده و در نهایت در مقابل همه بزنه توی گوش داداشش و تف کنه توو صورتش!

ولی نذاشتم! چرا نذاشتم؟ چون با شناختی از مادرشوهرم داشتم می دونستم که هیچ وقت پسرش رو به عروسش نمی فروشه و حتما می گه کرم از خود آنا بوده! اون موقع این من بودم که پیش همه خورد می شدم نه رضا!
خودتون هم می دونید که این ابروریزی ها برای پسر ها چیزی نیست اما برای دختر عین مرگه!
کم کم داشتم روی مخ همسرم کار می کردم که همه چی رو فراموش کنه فقط سعی کنه که دیگه با رضا خیلی قاطی نشه که اتفاق دیگه ای افتاد!

حدودا سه یا چهار ماهی بود که از اون قضیه می گذشت تا اینکه قرار شد ما با خانواده همسرم اینا همگی با هم بریم شمال
راستش من زیاد از مسافرت های دست جمعی خوشم نمی اد چون هر کسی ساز خودش رو می زنه اما وقتی دیدم همسرم خیلی مشتاقه و همش می گه همه هستن و اگه ما نریم حیف می شه قبول کردم که بریم . البته این رو هم می دونستم که به علی(اسم مستعارش رضا بود) مرخصی ندادن و نمی اد . برای همین بود که دیگه مخالفت نکردم
قرار بود همه جمع شیم دم در خونه خواهر شوهر بزرگم. کلا8 نفر بودیم

همگی دم در منتظر بودیم تا خواهرشوهرم هم اماده شه بیاد پایین و بریم! توی همین حین علی پیچید داخل محوطه و بانیش باز اعلام کرد که از دیشب مونده توی شرکت و کاراش رو کرده که صبح با ما بره شمال. از این بابت هم کلی خوشحال بود. داشتم دیوونه می شدم. دلم می خواست به سمتش هجوم بیارم و خفش کنم! همسرم همش به من نگاه می کرد تا عکس العملم رو ببینه . اخم هام رفته بود توی هم! اخه این داشت کجا می اومد؟؟؟؟؟ این که قرار بود نیاااد که!
ولی نمی تونستم یهوویی بگم ما نمی اییم که! توی عمل انجام شده قرار گرفته بودیم و مجبور بودیم! طبق تقسیم بندی مادرشوهرم(تقریبا کسی روی حرفش حرف نمی زنه) من و همسرم و علی و پسر خواهرشوهرم توی یه ماشین و بقیه هم توی یه ماشین دیگه!
علی هم گیر داد که می خواد خودش رانندگی کنه. هر چقدر به همسرم گفتم که نمی خوام با این لجن توی یه ماشین بشینم نتونست کاری کنه! هر چی به مامانش گفت که ما نمی خواییم توی این ماشین باشیم مامانش گفت که شماها می خوایین صدای اهنگ رو بلند کنید و من اعصاب ندارم! همتون یه جا باشید بهتره. من می خوام توو راه بخوابم! اخه دیگه من چی بگم به این ادم؟؟؟!
همسرم و علی نشستند جلو و من و پسر خواهرشوهرم نشستیم عقب.
علی همش توی اینه بهم نگاه می کرد و لبخند می زد! یه بار هم به نگاه و لبخندش پاسخ ندادم! حالم داشت از فضای توی ماشین به هم می خورد! دراخر شالم رو کشیدم روی صورتم تا باهاش چشم توو چشم نشم
عین جغد بیدار بودم. با اینکه گیج خواب بودم اما استرس نمی ذاشت بخوابم. همش پیش خودم فکر می کردم که قراره چی بشه و اگر یه اتفاقی بیافته چی! توو دلم از خدا می خواستم که علی هیچ حرکت اضافه ای از خودش نشون نده!

بالاخره رسیدیم…
همه خسته و کوفته بودند و هر کی یه گوشه برای خودش افتاده بود…
قرار براین شد که همگی دو ساعتی بخوابیم و بعدش بیدار بشیم و بریم گشت و گذار.
رفتم خوابیدم!

….حس کردم یکی داره نوازشم می کنه.. اروم چشمام و باز کردم و دیدم که همسرم بالا سرمه . هیچ کسی توی ویلا نبود و همه رفته بودند بیرون. من مونده بودم و همسرم. داشت اروم اروم من و بیدار می کرد که با هم بریم بیرون.
من هم حاضر شدم و رفتیم…
بقیه رو پیدا کردیم و یه کم قدم زدیم و در اخر هم رفتیم رستوران برای خوردن شام.
بعد شام همه باهم برگشتیم ویلا.
باز هم چون خستگی راه کاملا از تن همه در نرفته همه خوابیدن…
روز بعدی دوباره از صبح تا شب همه با هم بودند! و شب که همه خوابیدن ما 3 نفر بیدار بودیم
من و همسرم تصمیم گرفتیم که دوتایی با هم شب رو بریم بیرون و قد بزنیم.
علی اولش می خواست بچسبه بهمون و بیاد ولی وقتی دید نه من و نه همسرم بهش تعارف نکردیم نیومد و موند توو ویلا.
بعد از حدود یه ساعت من و همسرم برگشتیم ویلا. خیلی هم اروم حرکت می کردیم که کسی رو بیدار نکنیم اما علی بیدار شد! یعنی بیدار بود . چون در حالت عادی وقتی خوابه بوق تریلی هم بیدارش نمی کنه
تا رسیدیم گفت: عکس هم گرفتید؟
همسرم هم گفتش که اره! اون هم اصرار کرد که بیایید با هم عکس ها رو ببینیم.
شما فرض کنید علی روی تخت دراز کشیده و من و همسرم هم نشستیم لبه تخت. دوربین دست من بود! من وسط بودم کنارم همسرم و علی هم طوری خودش رو تنظیم کرد که با همون حالت خوابیده بتونه عکس ها رو ببینه.
دست همسرم روی شونه ی من بود و دو برادر داشتند به عکس ها نظر می دادند..
بعد چند دقیقه همسرم گفت که می خواد بره دست شویی و رفت. علی سریع از این فرصت استفاده کرد و از حالت دراز کشیده و دراومد و چهار زانو نشست روی تخت و دستش رو انداخت دور گردنم و صورتم برد به سمت خودش و انگاری که بخواد از لبام ببوسه. صورتم رو کشیدم کنار! دقیقا از کنار لب هام صورتم رو بوسید!
یه لحظه شوکه شده بودم. با تعجب داشتم نگاهش می کردم! همین جور که دستش دور گردنم بود دستش رو اورد به سمت سینه م و محکم فشارش داد!!!
اصلا انتظار چنین حرکتی رو ازش نداشتم! اون هم توی این فرصت کوتاه
سریع خودم رو کشیدم کنار. با عجله از روی تخت بلند شدم و دوربین و پرت کردم سمتش .
همسرم از دست شویی اومد بیرون!

سریع به سمت اتاقی که خانوم ها توش می خوابند رفتم. همسرم وقتی دید دارم می رم با تعجب پرسید: مگه عکس نمی بینیم؟ کجا داری می ری؟
بدون اینکه برگردم گفتم: خوابم می اد! شب به خیر…
تا رسیدم روی تختم سیل اشکی بود که از چشام جاری می شد و میریخت روی صورتم!
اخه این ادم پیش خودش در مورد من چه فکری کرده که این اجازه رو به خودم می ده که به این شکل به من پیشنهاد سکس بده؟؟؟!
فردا صبحش علی از ویلا بیرون نیومد! سعی می کرد باهام حرف بزنه اما کلا به سمتش نمی رفتم تا بتونه حرکتی انجام بده یا حرفی بزنه
اخم هام خیلی تو هم بود! بیچاره مادرشوهرم همش میگفت: هرچقدر فکر می کنم می بینم کاری نکردم که ناراحتت کرده باشم! چیزی شده؟
به همه می گفتم حالت تهوع دارم ! پسر خواهرشوهرم گیر داده بود که زن دایی تووودلش نی نی داره! غافل از این که زن دایی توو دلش چقدر غم ریخته
اولش نمی خواستم به همسرم بگم و مسافرتش رو خراب کنم اما دلم طاقت نیاورد! حس می کردم اگر بهش نگم بهش خیانت کردم
کشیدمش کنار و فقط گفتم که علی دیشب یه حرکت خیلی بدی انجام داد! ازم پرسید که چه کار کرده ولی من چیزی نگفتم و ازش خواستم بذاره تا بعد…
همسرم هم که اصلا فکرش رو نمی کرد که علی چنین حرکتی رو انجام داده باشه چیزی نگفت و قبول کرد که بعدا قضیه رو بهش بگم!
شبش من و همسرم دوباره شب رو با هم رفتیم قدم بزنیم که من می خواستم قضیه رو کامل براش توضیح بدم که مامانش زنگ زد و گیر داد که شماها چرا همش تنهایی می رید بیرون؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!
حالا خواب خواب بود هااااا. از خواب بیدار شده بوده بره دست شویی دیده من و پسرش نیستیم و گیر داده بود که چرا من رو نمی برید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همسرم هم گیرداد که بریم مامانم رو هم بیاریم! اخه مامانش هم کمرش هم زانوهاش درد می کنه . نمی تونه راه بره که! فقط می خواست ما رو بکشونه داخل!
سر همین مساله بحثمون شد! قضیه علی از یه ور و این بحث الکی هم از یه ور باعث شد که وسط دعوا از دهنم در بره و بهش گفتم : این از مامانت! این از تو ! اونم از داداشت که داره بهم تجاوز می کنه!
همسرم یه نیشخند زد و گفت: تجاوز؟ مگه چی کارت کرده؟ اون شب و می گی که تموم شد و رفت…! چرا همش تکرارش می کنی و اون خاطره لعنتی رو زنده می کنی؟
من هم عصبانی تر از قبل گفتم! نه خیررررررر! صورتم و می گیره و سعی می کنه لبم رو ببوسه و ازطرف دیگه سینه م رو می گیره دستش و فشار می ده! اونم وقتی که بیدارم! نه توو خواب! اسم این رو چی می ذاری؟ ابراز علاقه ؟ یا رابطه خواهر و برادری؟؟؟
همسرم داشت دیووونه میشد! ازم خواست دوباره تکرار کنم که چه اتفاقی افتاده! و من هم اروم تر از قبل دوباره تکرار کردم و این سری اشکم هم در اومد و زدم زیر گریه.. . نمی دونست باید چی کار کنه! اومد جلو و بقلم کرد و خواست که ارومم کنه!
بعدش هم گیر داد که صبح ماشین می گیرم و برمی گردم تهران!
اما مگه می شد مامانش رو راضی کرد؟؟؟
تا اخر هم مجبور شدیم که اونجا بمونیم ولی علی فردا صبحش به بهانه کاربرگشت تهران!

از اون به بعد دیگه علی به من نزدیک نشد و چند ماهی هم با هم حرف نمی زدیم و بعدش هم که اشتی کردیم دیگه حتی بهش دست هم نمی دم! اشتیمون هم یه چیز الکیه که کسی از این ماجرا بوویی نبره!
دیگه بیشتر از این کشش نمی دم..

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

6 دیدگاه دربارهٔ «تجاوز به من»

  1. قبل از هر چيز بايد بگم كه دست به قلمت خوبه و خوب ميتونى بنويسى
    ولى آخه كير تو كس پلاسيده اون مادر شوهر كله كيريت، اينجا مگه مجله خانه و خانوادهست ، كس كش اينجا بايد داستان سكسى بنويسي كه كير ملت راست شه نه كه اشك از چاك كونمون سر ريز شه !

  2. رود برشما. دوست ما اینجا سخن از یک تجاوز نوشتند. من با ایشون احساس همدلی وهمدردی میکنم چون خودم هم درموقعیت ایشون قرار گرفتم ولی دوست من.. این تجاوز نیست این تعرض نام داره تجاوز با تعرض فرق داره من فقط بگم که نمیخواد خودتون رو خیلی درگیر این چیزا بکنید شما حق کشتن اون روهم طبق قانون جمهوری اسلامی داشتید ولی اینکه کاری روانجام ندادید به هردلیلی اینجا دیگه مقصر خود شما هستید. شما با این کارتون به ذهن بیمارگونه ی علی اقا جولان بیشتری دادید برای تکرار این عمل. برخوردهای خوبی برای حفاطت از حریم خودتون داشتید واینکه انها را انجام ندادید مقصر به نظر من علی نیست. علی یک بیماره مثل یک معتاد. جامعه اینو اینجور بار اورده اگرچه خودش هم بی تقصیر نبوده پس نباید چندان به دیده یک جانی بهش نگاه کنید .راهکارهای بهتری هم وجود داشته بدون اینکه ابروی خودتون رو به مخاطره بندازه. درهرحال برا زندگی زناشوییتون ارزوی پایداری وپیروز ی دارم. با سپاس فراوان.پارسیس

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا