وقتی که 6سالم بود مینا با داییم ازدواج کرد. در رویای بچگیم از این متعجب بودم که داییم زن داشت و سرش کچل بود چطور دوباره عروسی کرده بود؟ آخه فکر میکردم کچلا ازدواج نمیکنن! اما بعدها فهمیدم دلیل این ازدواج نازایی زن اولش بود .به هرحال مینا با فاصله ی سنی 20سال با داییم وقتی که 16 سالش بود از دهاتمون اومد تهران با داییه 36سالم ازدواج کردو براش یه دونه بچه آورد.
چون زن اول دایی شرط کرده بود فقط یکی.هربار که شک میکرد یکی دیگه تو راهه مینای بدبختو میبست به شربت زعفرون و هر چیزه دیگه که بچه رو میندازه. بیچاره مینا از ترسش جرات نداشت چاق بشه. تا یه کم شکمش میومد جلو خودشو میبست به درازو نشست. اما مینا با اون عفریته خوب بود و بروش نمی آورد که اجاقش کوره. مدام پچ پچ هارو میشنیدم که داییم عجب چیزی گیرش اومده و اگه اینا 1 ماه تو تهران زندگی کرده بودن دختر به این ماهی رو گیره هوو نمینداختن و …
وقتی بزرگتر شدیم با پسر خالم از شب های اونا میگفتیم و کلی داستان در این مورد که سه نفری با هم حال میکنن یا دو نفری تعریف میکردیم. بعد ها فهمیدیم که آقایون بزرگترها هم به دایی به خاطره این لعبت حسودی میکنن.حتی یه بار داییم یکی از مردهای فامیل و به قصده کشت زد اما هیچ وقت نگفت چرا؟ اون یارو هم دیگه تو جمع آفتابی نشد. من با دختر داییم خیلی انس گرفتم و دوست داشتم وقتی بزرگ شد باهاش ازدواج کنم
. دیگه بالغ شده بودم و مدام سرم تو پرو پای این و اون بود. با پسر خالم شبا تو اتاق من از لنگ و پاچه ی زنا و دخترا میگفتیم و برای هم جلق میزدیم اما هیچ وقت گی نداشتیم. مینا هم دیگه مثله روزای اول بی سروزبون نبود با همه شوخی میکرد و برعکس هووش خیلی فان و خوش رو بود و خیلی هم هوای مارو داشت مخصوصا به من خیلی علاقه نشون میداد.
تا اینکه یه شب تو مهمونی پریا منو کشوند زیرزمین خونمون. من 16 سالم بود و اون 9 سالش خیلی خوشگل و هیکلی بود. من که کیرم عینه علم اومده بود جلو پشتمو کرده بودم بهش تا نبینه. اونم مدام میگفت چرا روتو کردی اونور؟.برگشتم سمتش که شلوارمو دید متعجب گفت این چیه؟با پررویی گفت” ببینم” هر کاری کرد نزاشتم کیرم و ببینه.گفت بغلم میکنی من که بغل کردن و جزیی از عشق میدونستم پریای عزیزمو گرفتم تو بغلم و دستامو انداختم لای موهاش. صورت همدیگرو غرقه بوسه کردیم و مدام میگفتم “دوستت دارم” که در باز شد تا به خودمون بجنبیم مینا اومد تو نمیدونستم چیکار کنم. از خجالت داشتم میمردم. بهش گفتم زن دایی بخدا میخوام بگیرمش. مینا گفت حالا کی میدتش به تو؟ با بغض گفتم اگه ندین به زور میگیرمش. با لبخند سرمو گرفت تو سینشو گفت “من که از خدامه تو دامادم بشی”.صورتم یخ شده بودوسینه هاش مثله دو تا گوله آتیش بودن که گذاشته بودن دو طرفه یه گوله برف. از حالم چی بگم؟صورتم رفته بود لای سینه هاش که مثله پر نرم بودن. پریارم گرفت تو بغلش و مارو چسبوند به خودش.از اون روز همه جا و به همه میگفت که من داماده آینده شم.منم دیگه به پسر خالم اجازه نمیدادم یه کلمه در مورده زن داییم حرف بزنه.
خلاصه چند سالی گذشت و علاقه ی من به مینا هر روز بیشتر میشد که بالاخره پریا خانم خیانت کرد و با یکی دیگه ریخت رو هم. من 26 سالم شده بودو اون 19 ساله بود.از بچگیش هم خیلی هات بود اما من به خاطره اعتقادات عشقی ام بهش دست نمیزدم. الانم ناراحت نیستم که ممکن بود با ارضا کردنش بهم خیانت نشه. از کجا معلوم اگه از دست و پا می افتادم بهم خیانت نمیکرد. اما اعتراف میکنم که گاهی به خودم فحش میدادم که چرا باهاش سکس نداشتم. من که تا 26 سالگی به خاطره این بی معرفت پسر موندم که خدا عالمه تو دوران من بمیرم تو نمیری چقدر بهم خیانت کرده بود؟ فکرشم دیوونم میکرد.اما مینا مدام دلداریم میداد و ازم معذرت میخواست.
داییم چند سال بود از دست و پا افتاده بود زن اولش که هیچ وقت دلش باهاش صاف نشد با قهر رفته بود شهرستان و تو دوران پیری اونو تنها گذاشته بود. میگفت “سوگلیش بهش برسه” که به حق مینا اونو ترو خشک میکردو هر روز خسته تر از قبل به نظر میومد. تو چهره ی مینا زنه خون گرم و پر انرژیی میدیدم که در 36 سالگی گیره مردی افتاده 56ساله بیمار و بیحال عصبی و بی نمک و سگ اخلاق. مینا یه کم چاق شده بود سینه هاش به زور تو لباسش جا میشد باسنش بزرگ شده بودو وقتی راه میرفت از هم جدا میشدن وقتی روبروم مینشست رونای بزرگ و سفیدش و میدیدم که با وجوده چند کیلو اضافه وزن هنوزم عالی بودن صورتشم که همیشه سرخ بود با لبایی گوشت آلو. تو این فکر بودم که مادر دختری مثله پریا الان چطور با داییم دووم میاره. به این خاطر دلم براش میسوخت . داییمم قدرشو نمیدونست و فکر میکرد کلفت آورده .لطف اونو به پای وظیفش میزاشت و مدام سرکوفتش میکرد که اگه میخواد میتونه مثله اون یکی بزاره و بره! منم هر چی نصیحتش میکردم میگفت” به زن نباید رو بدی ببین همین پریای خودم چطور ولت کرد و رفت؟ امروزو فرداس که باید تو عروسیش بیای قر بدی و به داماد شاباش بدی”.اینارو که میگفت اعصابم میریخت به هم. در هر حال به مینا مربوط نبود اون نباید اذیتش میکرد. تا اینکه داییم به خاطره مریضیش رفت بیمارستان و این مینا بود که چند روز بالای سرش بود.
یه روز رفتم ملاقاتش دیدم مینا از خستگی روی پاش نیست.پریا با دری وریه من قبول کرد بمونه کناره پدرش تا مادرش یه شب استراحت کنه. مینا رو سواره پرایدم کردم و بردمش خونه. انقدر خسته بود که دستاشو گرفتم تا از پله ها رفت بالاساعت 3ظهر بود.پرده هارو کشیدم چراغارم خاموش کردم .کمک کردم تا مینا لباسای راحتیشو بپوشه.نمیدونم چرا اما احساس نزدیکی که باهاش داشتم یا علاقه ی بیش از حد باعث شد کمدشو باز کنم لباسای راحتیشو آوردم بیرون و رفتم سمتش.صورتشو با یه لبخند کمرنگ که با خستگیه روح و جسمش توام شده بود خم کرد.مات صورتش بودم که انگشتام دکمه های مانتوشو باز کرد و دستام درش آورد.مثله دختر بچه ها دستاشو برد بالا.پیرهنشو که از عرق به تنش چسبیده بود از تنش در آوردم موهاش ریخت روی صورتش همونطور نامرتب و درهم.سینه هاش با اینکه بزرگ شده بودن اما مثله برف سفید و جذبه ی آهن ربارو داشتن. تی شرته آستین کوتاهی که خودم براش خریده بودم و تنش کردم.جلوی پاش زانو زدم دکمه ی شلوارش و باز کردم و از پاش درش آوردم.یه شورته خیلی ساده که از تنهاییش خبر میداد پاش بود.کثیف و عرق کرده.مثله کسی که اختیارشو از دست داده محکم پاهاش و گرفته بودم تو دستام همونطور که رو زانوهام بودم کشوی دراورو باز کردم و یه شرت تمیز برداشتم. شرتشو از پاش درآوردم و اون یکیرو پاش کردم.دامنه کوتاهی رو هم تنش کردم و روبروش ایستادم تو عمق چشماش داشتم غرق می شدم. در ادامه ی سکوتمون دستاشو گرفتم بردمش روی تخت از دو طرفه کمرش گرفتمش تا روی تخت دراز کشید.دستام زیره کمرش موندن. یه دستمو آزاد کردم و کنارش افتادم رو تخت دسته راستم هنوز زیره کمرش بود.بازتابه نوره کم رنگ و وحشیه آباژور از پشت سرم صورتو لبخندش و دو نیم کرد.با دسته چپم موهای سرشو نوازش کردم و معدود تارهای سفیده موهاش تنمولرزوند.پیشونیشو بوسیدم و با انگشتم چشماشو بستم.مینای عزیزم توی دستام خوابید. نمیدونم چقدر ولی ساعت ها به صورتش خیره موندم قلبم به شدت میتپید من عاشقش شدم یه عشقه هولناک و بی سرانجام.
از سردیه دستم بیدار شدم. ساعت 4 صبح بود.تابلوی مورده علاقم زیر ساعت دیواری بالای سرمون بود یه منظره ی خاکستری از یه جنگله خیس. دسته راستم مثله یخ شده بود ولی نمیخواستم مینای عزیزم از خواب بیدار شه با دسته چپم صورتش و نوازش میکردم که چشماش تو آینه ی چشمام باز شد . مات و بیصدا. نمیدونم چند بار ولی هزاران بار همدیگرو تو انعکاس چشمامون صدا کردیم.مینای عزیزم دستمو از زیره کمرش بیرون آورد و گرفت تو سینش. سرمای انگشتامو گرفت تو دهنش بینه دستاش. ناخودآگاه اشکم سرازیر شد صورتمونو گذاشتیم روی هم خیسه خیس شدیم.مینا بینه دستام بود محکم همدیگرو بغل کردیم لبای شیرینش تو دهنم آب شد.گفتم” دوستت دارم” انگشته سبابشو گذاشت رو بینیش. در گیرو دار درستی و نادرستی کارم بودم که خواهش چشمای مینای عزیزم کاره خودشو کرد.پیرهنمو از تنم درآورد موهای سینمو با نوکه دندوناش میکشید و نوکه سینه هامو میک میزد.سرشو محکم گرفتم تو بغلم که دکمه شلوارمو باز کرد و آروم درش آورد اما هنوز راست نکرده بودم. من عاشقش بودم. تو چشمام خیره شدو دستشو کرد تو شورتم هر چقدر باهاش بازی کرد راست نشد. ناخودآگاه تیشرتشو از تنش درآوردم.لبای شیرین و گرمشو کاملن انداختم تو دهنم و سوتینشو باز کردم.حالا دیگه سینه هامون روی هم بود. پستونای بزرگشو انداختم تو دهنم و آهسته خوردمشون.از لذته مینای عزیزم لذت میبردم. وقتی دید خودم این کارو نمیکنم دستم و گرفت کرد تو شورتش.با انگشتام چوچولشو تکون میدادم و صدای نازش و کناره گوشام میشنیدم.تو چشماش خیره شدم و شورتش و درآوردم. خیلی وقت بود که پشماش و نزده بود. ولی با این حال سرمو بردم لای پاش و کسشو انداختم تو دهنم مینا ناله ی شیرینی میکرد و من لذت میبردم.
احساس کردم باید کارو تموم کنم دامنشو از رو سرم رد کردم واز تن خودم بیرونش آوردم.شورتمو درآوردم. مینا کیرم و گرفت تو دستاش انقدر بزرگ شد که داشت میترکید.رونای توپل و سفیدشو انداختم رو شونم و کیرم و خواستم بکنم تو اما نمیرفت خودش با آّب دهنش خیسش کرد.دوباره گذاشتمش لبه کسش و فشار دادم تا رفت تو آروم آروم و تا آخر کیرم و کردم تو کسش از لذت خودش و تکون میداد منم کیرم و در میاوردم و دوباره میکردم تو.این اولین سکسم بود با کسی که دوستش داشتم.کیرم داشت میسوخت اما مدام عقب و جلوش میکردم.سینه هاشو گرفته بودم تو دستام و فشارشون میدادم.تا اینکه آبم اومدو ریختمش رو سینش.همدیگرو بغل کردیم. یک ساعت دیگه دوباره شروع کردیم با اینکه کمرم درد گرفته بود مینای عزیزم و به پشت خوابوندم. باسنش خیلی بزرگ بود نرم و سفید کیرم لایه کونش گم میشد.یه تف انداختم سره کیرم گذاشتمش لای پاش.یه کم لاپایی کردمش بعد از پشت کیرمو کردم تو کسش.تمام وزنم رو کمرش بود رو کونه داغ و نرم و سوزانش. با سرعت و محکم تلمبه میزدم شکمم که میخورد به کونش تق تق صدا میکرد و کونش میلرزید و با صدای بلند جیغ میکشید . انقدر تلمبه زدم که آبم اومد.ریختمش لای کونش.دوباره رفتیم نو بغله هم.با همه ی وجودم لبو سینشو میخوردم. برای آخرین بار که کردمش دو قطره آب ازم اومد که ریختمش رو سینه هاش و محکم بغلش کردم. بعد با هم رفتیم حموم. من و عشقم مینا
نوشته: پویا