هروقت توی راهپله میدیدمش، صاف به چشمهام خیره میشد و بیآنکه کلمهای بر لب بیاره، لبخند میزد. برخلاف خودش، شوهرش عبوس و بداخم بود، اما دستکم جواب سلام آدم رو میداد و یه مختصر احوالپرسی هم میکرد. همیشه با خودم فکر میکردم که این زن و شوهر جوون کارهاشون رو با هم قسمت کردهاند؛ بخش چهرۀ بشاش و اجتماعی رو زنه اجرا میکنه و شوهرش هم قسمتهای کلامی را بر عهده گرفته. میدونی که آقا . . . راستی فرمودید اسمتون چی بود؟
گفتم:
ـ عرض کردم سینا.
بله آقا سینا، میدونی که از قدیم گفته¬اند زن و شوهر باید مکمل هم باشند. اینها هم بودند. زنه تپل مپل و گوشتی بود، مرده لاغر ماغر و استخونی؛ زنه سفید مفید و تو دل برو بود، مرده سبزه مبزه و نچسب؛ زنه . . .
اگر ولش میکردم، ممکن بود تا صبح تفاوتهای زن و شوهر را بشمارد و آخر سر هم به شمارۀ شناسنامههایشان گیر بدهد که چه میدانم . . . یکی زوج بود، آن یکی فرد.
برای همین، پریدم وسط حرفش و گفتم:
ـ بله میفرمودید.
ظاهراً از اینکه حرفش را قطع کردم، چندان خوشش نیامد. اخمی کرد و تهماندۀ استکان سومش را لاجرعه سرکشید. از پیش از ظهر که در باغ دوست مشترکمان، در اطراف دماوند، زیر سایۀ درختها نشسته بودیم، چندان حرفی نزده بود و مدام در فکر بود. اما همین که بساط مشروب به میان آمد و اولین استکان را سرکشید، نطقاش باز شد. پیشتر ندیده بودمش و نمیدانستم رضا دوستی دارد که رانندۀ تریلی است. پرسید:
ـ پس این رضا کجا رفته؟
ـ رفته تا دماوند برای درست کردن کبابها ذغال بخرد. داشتید میفرمودید.
ـ بله . . . کجا بودم؟
ـ توی راهپلهها.
با تعجب نگاهم کرد و حکیمانه پرسید:
ـ راستی؟! توی راهپلهها چکار میکردم؟!
ـ نمیدونم؛ خودتون داشتید میگفتید که هروقت توی راهپله میدیدمش، صاف به چشمهام زل میزد و میخندید.
ـ آهان . . . بله. به اونجا هم میرسم. تازه عروسی کرده بودند و یک شب جمعۀ گرم تابستون، با بوق بوق ماشینها و هل هلۀ فک و فامیلهایشان، تشریف آوردند توی ساختمان ما و با سلام و صلوات و کلی سفارش بابا ننههاشون چپیدند تو واحد بغلدستی. من که تازه از سفر بلغارستان برگشته بودم و زن و بچهام هنوز خونۀ مادرزنم بودند، جایم را انداخته بودم توی ایوان. یه نیمساعتی گذشت و تازه داشت چشمم گرم میشد که از صدای ریز خندهها و پچپچشون از جا جستم. گوشم را چسبوندم به دیوار کاذبی که ایوانهای ما را از هم جدا میکرد. راستش، کنجکاو شده بودم که ببینم این عروس و دومادهای جوون به همدیگه چی میگن. دختره هی ناز میکرد که نه حمید، اینجا نمیشه، جیغم درمیآد، در و همسایه صدامون رو میشنوند. پسره اصرار میکرد که خودت رو لوس نکن؛ یکی ندونه فکر میکنه اولین باره که میخوای بدی. از تعجب داشتم شاخ درمیآوردم. مردم نوعروسهای باکرۀشون رو میبرند تو هتلهای لاسبگاس . . .
گفتهاش را تصحیح کردم که:
ـ لاسوگاس.
ـ حالا هرچی . . . میبرند تو هتلهای همون که شما گفتی . . . این یارو، زنِ تازه عروسش رو که اولین بارش هم نبود لنگهاش رو به طرف آسمون میگرفت، صاف آورده بود بیخ گوش ما بکنه. خلاصه، طولی نکشید که صدای تالاپ تلوپ . . .
اکبر آقا به اینجا که رسید، یک «به سلامتی» جانانه گفت و استکان چهارم را هم یک نفس بالا رفت و در برگشت، دستی به سبیلهای پرپشتش کشید. پرسید:
ـ تو نمیخوری جوون؟
ـ نه ممنون.
ـ اشتباه میکنی. این آقا رضا همیشه چیزهای خوبی میگیره. پس کجا غیبش زد؟!
من که مشتاق بودم ادامۀ داستانش را بشنوم، گفتم:
ـ الآن دیگه پیداش میشه . . . گفتید که صدای تالاپ تلوپ تلمبه زدن داماد رو شنیدید.
اکبر آقا نیشخندی تحویلم داد:
ـ ای بابا، تو که از دوماد هم عجولتری. صدای تالاپ تلوپ پهن کردن رختخواب رو توی ایوان شنیدم. همینطوری روی موزاییکهای کف ایوان که نمیشد. کون وکپل سفید عروس خانم خاکی میشد. یک کمی که گذشت، پچپچهاشون که تا اون موقع برایم نامفهوم بود، بلند و بلندتر شد. دختره داشت گله میکرد که النگویی که عمۀ بزرگ دوماد سر سفرۀ عقد داده بود، هم خیلی سبک بود، هم طلای زرد بود. بیچاره حق داشت. این روزها کدوم دختر شهری میاد النگوی زرد بکنه دستش. زن من با اینکه تازه چهل رو رد کرده، محاله . . .
اکبر آقا بحث مبسوطی را دربارۀ سلیقۀ زنها و دخترهای جوان باز کرده بود که بعید بود به این زودی تمامش کند. مجبور بودم موضوع را به هر نحوی که شده، عوض کنم. پرسیدم:
ـ چیزی هم میتونستید ببینید، یا فقط میشنیدید؟
ـ اولش نه؛ اما بعدش که کار بیخ پیدا کرد، رفتم این چهارپایۀ پلاستیکی حماممون رو آوردم. از همین چهارپایههای کوچکی که زنها میشینند رویش و رخت میشورند. حتماً دیدی. میدونی کدومها رو میگم؟ راستی زن داری؟
ـ نه؛ ندارم. خب؟ چهارپایه رو آوردی؟
ـ بله، چهارپایه رو آوردم، آروم و بیصدا رفتم رویش وایستادم، سرم رو به آهستگی بالا آوردم و از لبۀ دیوار چشم انداختم توی ایوانشون. چشمات روز بد نبینه آقا . . .
دیدم دوباره دارد دنبال اسمام میگردد، زود گفتم:
ـ سینا.
ـ چشمات روز بد نبینه آقا سینا. تا من برم چهارپایه رو بردارم و بیارم، اینها بحثشون دربارۀ چشمروشنی عمهخانوم دوماد تموم شده بود و چپیده بودند زیر لحاف. پاهای لختشون از زیر لحاف زده بود بیرون و مشغول ماچ و بوسه بودند. یه کم که گذشت، صدای آخ و اوخ دختره رفت بالا و گفت بجنب، دیگه تحمل ندارم. شاهدوماد که پشتش به من بود، لحاف رو از روی خودش انداخت کنار و نیمخیز شد. بلا نسبت شما، یک کون سیاه و استخونی داشت که نگو. اما در عوضش، معاملهاش به قدری بزرگ و جوندار بود که من ترسیدم. تازه، من همهاش رو نمیدیدم و فقط یک مقدارش از لای رانهاش مشخص بود که به طرف عروس خانم هدفگیری کرده بود.
اکبر آقا برای اینکه دقیقاً متوجه شوم که از چه زاویهای آلت داماد را ملاحظه کرده، پشت به من نیمخیز شد و بر روی زانوهایش نشست و گفت این طوری. وقتی مطمئن شد که حسابی شیر فهمم کرده، برگشت به طرفم و ادامه داد:
ـ درد سرت ندم. من تا حالا یه همچین جریانی رو لااقل از نزدیک ندیده بودم. اون بدن نحیف و لاغر، با یک همچین معاملهای، خیلی عجیب بود. به نظرم اگر پا میشد و میایستاد، تعادلش به هم میخورد و با مخ میافتاد زمین. ممکن بود ضربۀ مغزی بشه. دختره که هنوز نصف لحاف رویش بود، هی مینالید که جون، چقدر بزرگه؛ زود باش حامد، میخوام.
ـ اون دفعه که گفتید حمید!
ـ حالا حامد یا حمید . . . بزنم به تخته، خیلی بزرگ بود. آماده کرده بود که سیخ بزنه.
اکبر آقا که به هیجان آمده بود، آب دهانش را قورت داد و زد به گوشۀ تختی که رویش نشسته بودیم و یک پیک دیگر برای خودش ریخت. استکان را که سرکشید، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
ـ رضا دیر کرده. گشنهمون شد. این لامصب هم که با معدۀ خالی بدجوری آدم رو میگیره.
بیصبرانه گفتم:
ـ تا بره دماوند و برگرده، طول میکشه. داشتید میگفتید.
ـ کجا بودم؟
ـ گفتید آماده کرده بود که سیخ بزنه.
ـ بله؛ رضا کبابها رو آماده کرده بود که سیخ بزنه. اگه ذغال بود، همین طوری نمه نمه کنار منقل کباب میکردیم و این بطری رو تا ته میرفتیم. این ودکا رو فقط باید با گوشت بره خورد. شما گفتی نمیخوری؟
ـ نخیر، ممنون؛ داماد رو فرمودید آماده کرده بود که سیخ بزنه.
دوباره با تعجب نگاهم کرد:
ـ دوماد چی رو سیخ بزنه؟! آهان . . . اون رو میگی. بله. آقا دوماد که معاملهاش حسابی راست شده بود. یه تف اساسی انداخت کف دستش و از بالا تا پایین کشید به آلتش که کم اومد؛ بس که لامصب بزرگ بود. برای همین، یه تف دیگه انداخت کف همون دستش و این بار از پایین به بالا کشید که همه جاش خوب خیس بخوره. لحاف رو که از روی عروس خانم زد کنار، نزدیک بود داد بزنم. آقایی که شما باشی، اولش که دیدم کون و کپل دوماد حدوداً مشکیه، فکر کردم از تاریکی شبه، اما بدن عروس که اومد بیرون، انگار که سفیدی صبح زده باشه. به سفیدی برف. به چه سفیدی بگم؟!
اکبر آقا این طرف و آن طرف را گشت تا یک چیز سفید پیدا کند و به من نشان دهد. اما وقتی چیزی گیرش نیامد، دست کرد در قندان و یک حبه قند درآورد و گفت:
ـ به همین سفیدی. پستونهاش مثل دو تا مشک پر از آب، ول شده بودند دو طرفش و رانهای تپلش را داده بود بالا و بیادبیه مهندس، کس و کونش باز شده بود. چه آبی لای پای دختره راه افتاده بود.
با تعجب پرسیدم:
ـ اکبر آقا، از اونجا آب عروس رو هم دیدید؟
ـ نه؛ بعد که کرد تو، از صدای شالاپ و شلوپش فهمیدم. از اون حشریها بود. هی میگفت حامد . . . حمید بکن تو، بکن تو. پارهام کن. من فقط مونده بودم که پسره چه طوری میخواد جریانش رو اون تو جا بده. یه چیزی میگم، یه چیزی میشنوی. خلاصه، ما این ور دیوار معامله به دست، منتظر فاجعه، دوماد اون ور دیوار معامله به دست، آماده بود بکنه تو، که نمیدونم از کدوم طبقه صدای جیغ یه پیرزنی بلند شد که حیا کنید، تا حالا از صدای بوق بوقتون خواب نداشتیم، حالا هم از اوف اوفتون. حرف پیرزنه هنوز تموم نشده بود که دوتایی لخت مادرزاد مثل برق پریدند توی اتاق خواب و ما رو تو خماری گذاشتند. وقتی داشتند با عجله صحنه رو ترک میکردند، معاملۀ شاهدوماد مثل شلنگی که از دست مأمور آتشنشانی در رفته باشه، مدام به این ور و اون ور تاب میخورد و حسابی دستوپا گیرشون شده بود.
با افسوس پرسیدم:
ـ همین؟ پس صدای شالاپ و شلوپی که گفتید شنیدید چی شد؟
اکبر آقا که شمارۀ گیلاسهایی که سرکشیده بود، از دستم در رفته بود، روی تخت ولو شد و دستهایش را گذاشت زیر سرش. لحنش کمی نامفهوم شده بود. گفت:
ـ نه سیروس جان؛ عجله نکن. به اونجایی که دوست داری هم میرسیم.
اکبر آقا سیگاری روشن کرد و ادامه داد:
ـ هرازگاهی توی راهپله میدیدمش که صاف به چشمهام خیره میشد و بیآنکه حرفی بزنه، فقط میخندید. به گمونم تو کف سیبیلهام بود. یه پنج شش ماهی گذشت. یه روز دیگه که توی خونه تنها بودم، واسۀ خودم با رکابی توی ایوان دراز کشیده بودم.
پرسیدم:
ـ زمستون شده بود دیگه؛ نه؟!
ـ چه میدونم. تو هم توی این حالم، ازم اصول دین میپرسی. توی ایوان دراز کشیده بودم که صدای زنگ در بلند شد. در رو که باز کردم، خودش بود. با یه لبخند ملیحی پرسید:
ـ ببخشید مزاحم شدم. شارژر سونیاریکسون دارید؟
ـ من گوشی خودم نوکیاست. به نظرم گوشی فقط نوکیا. تو هر کشوری که میری، جواب میده. گوشی شما چیه آقای . . . .
گفتم:
ـ اکبر آقا، هرچی دوست داری صدام کن. بعدش چی شد؟
اکبر آقا که همانطور روی تخت دراز به دراز افتاده بود، پکی به سیگارش زد و گفت:
ـ کاشکی یه زنگ بزنی به این رضا، ببینی کجا گیر کرده. مُردیم از گرسنگی . . . خلاصه هیچ چی. بهش گفتم زنم سونیاریکسون داره که الآن هم خونه نیست. برم ببینم شارژرش رو با خودش برده یا نه.
زنه شارژر رو نبرده بود. دادم به دختره و برگشتم تو. یک ساعتی نگذشته بود که دوباره در زدند. شارژر رو پس آورده بود. ولی این بار فقط یه تاپ و شورتک سفید پوشیده بود. رانهای سفید و تپلش زده بودند بیرون و خط خوشگل پستانش از بالا معلوم بود. به تته پته افتاده بودم. وقتی شارژر رو میداد، دست کشید به دستم که داشتم از هوش میرفتم؛ بس که دستش نرم و لطیف بود. با لکنت دعوتش کردم تو. خندید گفت:
ـ مزاحم نیستم؟
لاکردار؛ با عشوه اومد تو و روی کاناپه ولو شد. رفتم کنارش نشستم و دستش را در دستم گرفتم و دست دیگرم رو بردم ـ بلا نسبت شما ـ زیر کونش و به هر زحمتی که بود، گوشیام رو کشیدم بیرون. دوباره خندید و لبهاش رو غنچه کرد. دیگه معطلش نکردم. لبهام رو چسبوندم به لبهاش و مکیدم. بیصاحاب، مثل ماهی توی بغلم وول میخورد و از حشر، عینهو میمون چیتا زیرم بالا و پایین میپرید.
خریّت کردم و و با خنده گفتم:
ـ اکبر آقا، مثل اینکه زیادی زدی؛ چیتا که میمون نیست، یه جور پلنگه!
اکبر آقا ابرویی بالا انداخت و زیرچشمی نگاهی به من کرد:
ـ من زیادی نزدم. این یکی دوتا استکان هم تازه لبمون رو گرم کرده. شما مثل اینکه زیادی باغ وحش میری! حالا اگه نمیگفتی چیتاها، میمون نیستند، به پلنگها برمیخورد و میاومدند اینجا جرمون میدادند . . . ؟!
آروغ کشداری حرفش رو برید. نفسش که جا آمد، با حالت قهر گفت:
ـ عجب حکایتیه ها!
عذرخواهی کردم و ازش خواستم که ماجرا را ادامه بدهد.
ـ زدی توی نطقمون. هیچی دیگه؛ کجا بودم؟ . . . نمیخواد بگی؛ خودم میدونم. یواش یواش گوش و گردنش رو خوردم و لباسهاش رو یکی یکی درآوردم. نه شورت پوشیده بود، نه پستونبند. همون پستونهای آبداری که اون شب توی ایوان دیده بودم، ول شده بودند دو طرفش. شروع کردم به لیسیدن نوک سینههاش و دستم رو بردم لای پاهاش. خیس خیس بود. صداش دراومد که زود باش درش بیارش. زیپ شلوارم رو باز کردم و معاملهام رو کشیدم بیرون. گرفت تو دستش و باهاش بازی کرد. جلوش وایستادم. دوزانو روی کاناپه نشست و شروع کرد به ساک زدن. جات خالی. اگه بدونی چطوری میخورد. دیدم اگه بیشتر بخوره، همونجا آبم میاد. رویۀ کاناپه رو تازه عوض کرده بودیم و من خیلی دوستش داشتم. واسه همین، از دهنش درآوردم و رفتم یه پارچه آوردم، انداختم زیرش و بعد با خیال راحت روی کاناپه پاهاش رو دادم بالا. عجب تپل و سفید بود. معاملهام که مثل سنگ سفت شده بود، توی دستم بود. یه سیگار روشن کردم و گذاشتم گوشۀ لبم و جریانم رو ناغافل تا دسته فرو کردم توش. جیغش رفت هوا. اگه بدونی چه حالی میداد. چه شالاپ و شلوپی میکرد! همین طور که مشغول تلمبه زدن بودنم، با اون چشمهای شهوانیش اشاره کرد که سیگار رو بدم بهش. چند تا پک عمیق زد و سیگار رو گرفت پایین. گفت:
ـ وای اگه شوهرم بفهمه دارم سیگار میکشم، خفهام میکنه!
بندۀ خدا راست میگفت. شوهرش کلاً با سیگار مخالف بود و یکی دو بار به همسایههایی که توی راهپله سیگار دستشون بود، تذکر داده بود. راستی، شما مثل اینکه سیگار هم نمیکشی، مهندس؟! خلاصه، همین طور تا دسته میبردم تو و میکشیدم بیرون. دختره تقریباً از حال رفته بود و فریاد . . . من رو . . . بکن . . . اگه بدونی . . . چه کس و کونی داشت . . . تا . . . حالا . . . توی . . . عمرم . . . این قدر . . . . حمید آقا . . . جات خالی؛ چه تلمبه . . . سیخ زدی؟
حرفهای اکبر آقا رفتهرفته نامفهوم شد و دیری نگذشت که از هوش رفت. یکی دو بار صدایش کردم؛ اما بیفایده بود.
سرانجام، سروکلۀ رضا با بستۀ ذغال پیدا شد. گفت:
ـ همهجا بسته بود. به زحمت ذغال پیدا کردم.
با تعجب پرسید:
ـ اکبر کی خوابید؟
و بعد درحالی که به بطری خالی مشروب اشاره میکرد، چشمکی زد و گفت:
ـ ولش کن. بذار بخوابه. وقتی کباب آماده شد، صداش میکنیم.
وقتی داشتیم کبابها را آماده میکردیم، رضا توضیح داد که اکبر آقا چند وقت است الکلی شده و اغلب پرت و پلا میگوید. ظاهراً یک روز که میخواسته بره سفر ترکیه، یادش میآید که شارژرش را جا گذاشته. برمیگردد خانه تا شارژر را بردارد، زنش را برهنه، بر روی کاناپه، کنار مرد جوان همسایه میبیند.
پایان