از اون روز تصمیم گرفتم زندگیمو عوض کنم، تا اون موقع یه جوون خیلی معمولی بیشتر نبودم . میدیدم که همه شبیه من هستن و مثل خودم دارن توی بدبختی دست و پا میزنن… دیگه خودمم از این نوع زندگی خسته شده بودم .
***
دیریریرینگ دیریریرینگ
با صدای زنگ ساعت رو میزی اتاقم از خواب پریدم و نگاهی به اطرافم انداختم، هوا گرگ و میش بود و اتاقم هم مثل همیشه نامرتب ، روی میز مطالعه ام لپ تابم بود که روشن بود و هنوز داشت دانلود میکرد، کلی جزوه و کتاب و ات و اشغال و پوست میوه و کاسه و بشقاب هم در کنارش چشم هر بیننده ای رو به درد می آورد! ساعت هنوز داشت زنگ میخورد و بدجور روی اعصاب بود. خفه اش کردم و کاسه بشقابها و پوست میوه ها رو جمع کردم و بردم ریختم توی سطل اشغال توی آشپزخونه، تو ظرفشویی یه آبی به صورت زدم و در یخچال رو باز کردم ببینم چی پیدا میشه که این بی صاحاب رو بشه باهاش پر کرد، ماشالا هزار ماشالا از بس پر بود درش بسته نمیشد! مثل مسجد های این دوره زمونه !پنیر رو در اوردم و با دو لقمه نون خوردم و دوباره برگشتم توی اتاق ، موس رو تکون دادم و صفحه روشن شد ، لپ تاپ رو خاموش کردم و یکم اتاقو مرتب کردم و
و اماده شدم که برم سر قرارم با پریسا
اول صبح برنامه گذاشته بودیم چون کار مهمی داشت باهام و بهم گفته بود تلفنی نمیشه، منم بعدش تا عصر کلاس داشتم و دیر میشد.
وسایلم رو ریختم تو کیفم و زدم بیرون …
هوا روشن شده بود و صدای جیک جیک گنجشکا رو سیم ها برق توی کوچه ، خیلی فضا رو احساسی کرده بود و یه نسیم خنک هم میومد که دیگه غوغا بود ، پریسا یه مدت بود که رفتارش عوض شده بود و منم توی دلم رو صابون زده بودم که الان میرم پیشش و علت این تغییر رفتارش رو میگه و بعد هم منم یکم ناز میکنم واسش و اخر سر هم میشه مثل اولش و خوبه خوب میشه.
با این فکرها انرژیم چند برابر شد با گام ها بلندتر به سمت پارکی که باهم قرار گذاشته بودیم رفتم …
رسیدم سر قرار . ساعت رو نگاه کردم و دیدم مثل همیشه زودتر رسیدم چند دقیقه ای علاف بودم…نشستم و یه نگاه به اطرافم کردم، پارکی بود که همیشه توش قرار میذاشتیم، خیلی دوستش داشتم و وقتی با پریسا دست به دست هم توش پیاده روی میکردیم یا شبهایی که سرش رو شونه ام بود و روی همین نیمکتی که نشسته بودم مینشستیم، واقعا احساس آرامش میکردم. خیلی پریسا رو دوست داشتم و تک تک راز های زندگیمو بهش گفته بودم و خیلی هم بهش اعتماد داشتم…
تو همین حال و هوا بودم که یه دفعه دیدم پریسا جلوم سبز شد، خوشحال شدم و اومدم بغلش کنم. ولی امتناع کرد و شلوغی اونجا رو بهونه کرد، منم چیزی نگفتم و اومد نشست کنارم و نگاش کردم. طرز لباس پوشیدنش هرروز فرق میکرد. اما اون روز بجز طرز لباس پوشیدنش، چهره و طرز نگاهش هم فرق کرده بود ؛ گفت:
یه چیزی هست که یه مدته برات میخوام بگم ولی نتونستم
-خب حالا بگو ببینم چی میخوای بگی عزیزم
-قول بده ناراحت نشیا
یه لحظه گیج شدم. فهمیدم قضیه چیه … بعله من تموم شده بودم. فروخته شده بودم. ولی هنوز توی دلم به خودم میگفتم که دارم اشتباه میکنم چون دیگه حاضر نبودم غرورمو براش بشکنم و اون به هیچ عنوان قدر ندونه.
پریسا هم چهره ام رو دید که چطور اون همه انرژی نابود شده و به این سرعت اون قیافه سر حال لب و لوچش آویزون شد و به این حال و روز افتاد!
-گفت ببین ایمان، من و تو اخلاقمون بهم نمیخوره. من زندگی ای که تو دوست داری رو دوست ندارم. من دوست ندارم تا اخر عمر یه زندگی معمولی و خوشحال داشته باشم و مثل این زن های عهد بوق عمرم رو پای بزرگ کردن بچه تلف کنم! من دوست دارم سر کار برم، دوست دارم هرروز تا دیروقت بیرون باشم ، دوست ندارم متعلق به شخص خاصی باشم ، دوست دارم …
به حرفاش توجهی نمیکردم! تکراری بودن واسم! خیلی رو اعصابم رفته بود! حرفای این دخترای تازه به دوران رسیده رو میزد! درک نمیکرد زندگی خوب یعنی چی فک میکرد همه چی تو شب دیر اومدنه یا تو حال و توی کارای احماقانه و باحالی که جوونا انجام میدن، بزرگ نمیشد! همش مثل بچه ها رفتار میکرد ، البته منم بهش حق میدادم، چون اصلا شبیه هم بزرگ نشده بودیم . اون توی ناز و نعمت بزرگ شده بود و من توی بدبختی… تا اینجاش هم که نگهش داشته بودم ، خیلی حرف بود!
اینجا که رسید حرفشو قطع کردم و گفتم بس کن! نمیخواد مقدمه چینی کنی! اصل حرفتو بزن.
اونم با کمال پررویی گفت میخوام تموم کنم!
منم گفتم باشه، به سلامت!
هاج و واج داشت منو نگاه میکرد که چجوری شد من هیچی بهش نگفتم! منم سریع از جام بلند شدم و بدون توجه به اون راهمو کج کردم و رفتم سمت خیابون . یه ماشین نگاهم کرد و گفتم انقلاب و نگه داشت. با نهایت تلاشم زور میزدم که برنگردم و عقب رو نگاه کنم ولی نشد برشتم و پشت سرم رو دیدم . اما بیشتر تو ذوقم خورد . چون پریسا رفته بود …
***
این بود که شروع کردم به عوض کردن خودم. دیگه اون آدم سابق نبودم و نمیتونستم هم باشم و نمیخواستم! دیگه خسته شده بودم از این جور زندگی. میخواستم یه عوضی بشم…
اون موقع درسم بد نبود ، ولی خیر سرم میخواستم یه آدم حسابی بشم، نه کسی که در به در تو این مملکت بی صاحاب این در و اون در میزنه. واسه یه لقمه نون شب که بده زن و بچش بخورن و فردا هم همون آش و همون کاسه…
داداشم استرالیا بود، وضعش به اندازه ای خوب بود که هر از چندگاهی به ما هم کمکی میکرد. باهاش مشورت کردم چون تصمیم گرفته بودم برم مهاجرت کنم اونجا.
***
با امین تو shamiana نشسته بودیم و داشتیم دید میزدیم که یهو یه دختر از در اومد تو از قیافش معلوم بود ایرانیه.
گفتم: امین این بار نوبت منه
– ای تک خور بی وجدان ! باشه دیگه؟ حالا وقتی رفتم سراغ طناز ، حالیت میشه .
منم یهو چپ چپ نگاش کردم و دستم رو گذاشتم رو کیرم ،
گفتم اااا؟ با غیرت من بازی نکناااا! غیرتم بلند میشه پاره ات میکنه!
(به کیر میگفتیم غیرت!)
– من از همون موقع میدونستم تو بهم چش داری ، ایششش گمشو برو پسره ی همو سکچوال (homosexual)
منم کم نیاوردم گفتم : حالا انگار چه تحفه ای هم هستی !
با خنده از امین دور شدم و رفتم طرف دختره که داشت یه چیزی سفارش میداد .
فضای اونجا خیلی قشنگ بود ، همچین فضایش وطنی بود . بالاخره من هم درسته خیری از وطن ندیدم . ولی همیشه روش تعصب داشتم و دارم و دلم براش تنگ میشه. رنگ قهوه ای سقف و دیوار و میز و صندلی هاش رو ، همیشه دوست داشتم و بعضی روزها ساعت ها میومدم اونجا مینشستم و با ایرانیا حرف میزدیم و چرت و پرت میگفتیم . ولی امین یه چیز دیگه بود . پایه ی هر جور غلطی بود . برگشتم نگاش کردم و یه بیلاخ بهم نشون داد . منم گفتم good luck too . خندش گرفته بود.
رسیدم به دختره و سعی کردم یه جوری حرف رو باز کنم:
به انگلیسی گفتم شما ایرانی هستید؟
اونم جواب داد : بله ، شما چطور؟
زدم کانال فارسی و گفتم بله . منم همینطور و دستم رو دراز کردم سمتش و دست دادم باهاش .
خوشگل بود . قدش کوتاه بود و رنگ پوستش ایرانی بود! چشماش قهوه ای بود ، رنگ در و دیوار این رستوران و کلاب ی که توش بودم و لباسش یه سرهمی (dress) کرمی بود و خلاصه همه چیز اون روز با هم ست بود . گفتم خدا کنه این دختره رنگمون رو قهوه ای نکنه! که کلا ست کامل میشه با هم!
از فکر خنده ام گرفت و معرفی کردم
– ایمان هستم
– خوشبختم . منم الهام هستم .
– منم همینطور . تا بحال شما رو اینجاها ندیدم ، جدیدا اومدین استرالیا ؟
– نه . جدیدا اینجا رو یاد گرفتم .
منم گفتم: ای بابا! خسته شدیم اینقد خشک و رسمی صحبت کردیم! خب چه خبر؟
یه لبخند ملیح زد و گفت سلامتی ، شما چه خبر؟
گفتم: خبر اینکه من و دوستم اونجا نشستیم ، خوشحال میشم شما هم بیاید پیش ما . و راهمو کج کردم رفتم سمت امین . همیشه همین کار رو میکردم ، دخترا رو تو اوج صحبت ول میکردم و میرفتم .
امین گفت: خب چه کردی استاد ؟
گفتم یه زن گرفتم حال کنیم. گفت پس باز سر من هوو آوردی? و دوتایی با هم خندیدیم . حواسم به حرکات الهام بود ، یکم این ور اونور رو نگاه کرد ، دید کسی واسش آشنا نیست ، در نتیجه مجبور شد پاشه بیا پیش ما . امین هم یکی زد رو پام و گفت: به خودم رفتی کثافت!
با خنده گفتم من کی رفتم تو تو؟ بیا بریم فردا طلاقت بدم پسره ی sexless!
اونم جواب داد: پس تکلیف این بچه ی تو شیکمم چی میشه؟ من حامله ام!
دستم رو گذاشتم رو شیکمش و گفتم: واااای قربون بچم بشم ، اووخ! جفتک انداخت!
و دوتایی هر هر زدیم زیر خنده . الهام صندلی رو کشید عقب و با تعجب نگاه کرد : به چی میخندین؟
امین هم گفت شما بهش یه چیزی بگو خواهرم ، میخواد طلاقم بده!
منم ادامه دادم : پس چی فک کردی؟ تازه مهریه ات رو هم نمیدم! مهرت حلال … با یکم مکث گفتم : کونت آزاد!
و یه نگاه به الهام انداختم ، داشت میخندید ، زد روی دستم که رو میز بود و گفت بی ادب!
من و امین هم زدیم زیر خنده .
خوشم اومد که دختر پایه و با جنبه ای بود. یکم چرت و پرت گفتیم و من برگشتم سمت الهام و گفتم امشب بار هم برقراره . پایه ای یکم حال کنیم؟
اونم گفت چرا که نه؟
امین هم پرید وسط و گفت : جووووووووون!
خندیدم و گفتم پس بریم یه دوری بزنیم و ساعت 8 برگردیم .
امین کلی رو مخم کار کرد و گفت من حاملم و این چیزا و مجبورم کرد خودم صورت حساب رو بدم . منم گفتم فقط بخاطر اون بچم که تو شیکمته!
کارت اعتباریم رو دادم به گارسون و منتظر شدم تا اونو برگردوند .
سوار cruze امین شدیم . امین پرسید خب کجا بریم؟ الهام گفت بریم ساحل؟
امین و نگاه کردم و امین به نشونه ی تایید سرشو تکون داد و گازشو گرفت سمت خیابون spencer.
چند دقیقه بعد کنار ساحل بودیم . ساحل خلوت بود . اصولا همینجوریه ، از ساعت 6-7 به بعد همه جا خلوت میشه … یه باد خنکی میومد و خیلی فضا رو معنوی میکرد. الهام رو نگاه کردم ، موهاش توی باد تکون میخورد … خیلی خوشگل بود واقعا .
بهش گفتم موهات توی باد چقد قشنگ میشه
اونم گفت مرسی و یکم بهم نزدیک تر شد . سه تایی داشتیم از دور دریا رو نگاه میکردیم…
یاد اون آهنگ معین افتادم که میخونه :
کنارم هستی و انگار همین نزدیکیاست دریا
مگه موهاتو وا کردی که موجش اومده اینجا
یهو دلم گرفت و یاد خاطرات گذشته ام افتادم با پریسا … از اون موقع بیشتر از 5 سال گذشته بود و من دیگه اون ایمان نبودم . واقعا عوض شده بودم . دیگه هیچ شباهتی به اون جوون پاک و مثبت اون موقع نداشتم . کار پیدا کرده بودم و وضعم خوب شده بود . تو ایران خونه خریده بودم . ماشین داشتم . عشق و حال میکردم ولی دیگه قلب نداشتم . قلبم نابود شده بود …
با صدای قهقهه ی امین به خودم اومدم. دور و برم و نگاه کردم و دیدم و الهام داره یه موضوعی رو واسه امین تعریف میکنه …
امین گفت پاشید بریم که دیر شد
سوار ماشین شدیم و رفتیم و حدود ساعت 8:30 رسیدیم به بار
غوغا بود . همه ریخته بودن وسط داشتن قر میدادن . من دست الهام رو کشیدم و بردم وسط شروع کردیم بالا و پایین پریدن و رقص. خیلی خندیدیم و حال کردیم . خیلی خوب میرقصید ولی منم دست کمی ازش نداشتم . یه جوری نگاهم میکرد . منم از فرصت استفاده کردم و یهو وسط رقص دستمو انداختم زیر پاش و کمرش و با دو دست بلندش کردم و گرفتمش تو بغلم . اونم یه بوس از لپم کرد و منم حسابی شارژ شدم و یه چشمک واسش زدم.
از جمعیت اومدیم بیرون و نشستیم رو دو تا صندلی جلوی بار . دو تا آبجو گرفتیم و زدیم بالا . امین ما رو از وسط جمعیت پیدا کرد و اومد سمتمون . دیدم دست یه دختر خارجیه دستش بود و دختره داشت میخندید . گفتم غیرت عالی مستدام . بریم خونه؟ گفت بریم. از دختر خارجیه اسمش رو پرسیدم ، گفت اسمش جولیاست و این حرفا، من دست دادم و گفتم خوشبختم و خودمو معرفی کردم، البته اون اینقد مست بود که شک دارم فهمیده باشه چی به چیه!
دست الهام رو گرفتم و یه بوس کوچولو ازش کردم و زدیم بیرون . هوای بیرون خنک بود و ما هم عرق کرده بودیم . سریع سوار ماشین شدیم .
من داشتم با خودم فکر میکردم و الهام هم با تلفن صحبت میکرد. جولیا هم کنار الهام عقب نشسته بود و سعی میکرد از حرفای الهام چیزی دستگیرش بشه در حالی که نمیدونست مثل کسخل ها ماتش برده به زبون فارسی…
من و امین با هم یه خونه رو توی doncaster اجاره کرده بودیم. خونه ی کوچیکی بود . ولی خوبیش این بود که با هم بودیم . تا خونه خیلی راه بود . امین پیچید و رفت توی بزرگراه شرقی که زودتر برسیم .
***
روی تخت با الهام دراز کشیده بودیم . ساکت و آروم … خواست حرف بزنه ، انگشتمو گذاشتم رو لباش و گفتم هیششششش… انگشتمو یه بوس کوچولو کرد . با یکم کمک خودش لباسش رو از تنش در آوردم . یه شرت و سوتین سفید زیر لباسش بود . خودمم تیشرتمو از تنم در اوردم و در حالی که هنوز شلوار پام بود رفتم روی تخت پیش الهام.
صدای امین و اون دختره از اتاق امین به گوش میرسید .
پیشونی الهام رو یه بوس کردم و همینجوری با بوسه های کوچولو اومدم پایین تر. پشت گوششو چندتا بوس کوچیک کردم و خوردم و اومدم تا رسیدم به لبش . یه بوسه کوچولو هم از لبش کردم و و رفتم سراغ گردنش . خیلی آروم آروم کارمو میکردم . صدای نفسامون تو فضا پیچیده بود . اومدم پایین تر و گردن الهام رو یکم ناز کردم و با بوسه های کوچولو ، آروم آروم به سمت پایین حرکت کردم . رسیدم به لای سینه هاش . سوتینش رو از پشت در اوردم و یکم سینه هاشو بوس کردم و خوردم . صدای نفساش بلند تر شده بود. با دستم سینه هاشو میمالیدم و با بوسه هام میومدم همینجوری روی شکمش پایین و پایین تر. زبونمو کردم تو نافش. قلقلکش گرفت و زد زیر خنده و گفت اذیت نکننننن
منم شروع کردم به کرم ریختن هی میومدم تا بیخ شرتش و دوباره میرفتم بالا.
گفت کوسممممم. منم با خنده گفتم چشه؟ ای تف به شانس نکنه پریودی؟
گفت ایماااان … اذیت نکن دیگهههه
به کارم ادامه دادم … آروم آروم رفتم روی کسش و شرتشو در آوردم
یهو یه بازدم عمیق کرد . زبونمو یه بار کلی روی کسش کشیدم و بعد با زبونم با چوچولش بازی کردم . خیلی آروم و احساسی … آرووووم آروم …
بعد از یه مدت گفت شلوارتو درآر دیگهههه… منم حوصله اذیت کردنشو نداشتم دیگه ، شلوارم رو در آرودم و از زیر شرتم کیرم که شق شده بود رو دید .
صدای جیغ زدن جولیا از اتاق امین به گوش میرسید و احساس آرامش فضا رو کمتر میکرد. در هر صورت الانا دیگه باید این عشقبازیا تموم میشد و جاش رو به هاردکور میداد.
دستشو آورد جلو و شرتمو در آورد . بدنم داغ داغ بود و کیرم بلند شده بود . دستمو بردم سمت کسش و یه لمس کردم و دیدم خیس شده حسابی
کیرم رو کردم لای کوسش و یکم جلو عقب کردم… با دستش کیرم رو سریع گرفت و بلند گفت بکن تووووش دارم میمیرممممم.
از توی کشوی تخت یه کاندوم در آوردم و کشیدم روی کیرم و کیرمو خیلی آروم کردم تو کسش
الهام یه آه بلند کشید. یکم جلو عقب کردم .سرعتمو بیشتر و بیشتر کردم و تلمبه زدم و فشار ضرباتم رو افزایش دادم . دیگه الهام داشت زیر جیغ میکشید … یکم که گذشت یهو لرزید و ارضا شد . منم کشیدم بیرون و منتظر شدم حالش جا بیاد . روی تخت دراز شده بود و بی جون افتاده بود. یه چند دقیقه بعد حالش بهتر شد و گفت حالا نوبت توئه . با دستش منو کشید تو تختم و کیرمو با دست یکم مالید و یه لب ازم گرفت. کیرمو این بار با فشار کردم توش . یکم از جا پرید . انتظار نداشت . ولی دست خودم نبود . تلمبه زدم و بعد از مدت زمان کوتاهی آبم و سریع کشیدم بیرون و کاندوم رو کندم و ریختم رو شکم الهام… خوشم نیومد چون کثیف کاری شد.
الهام هنوز جون داشت، رفتم سراغ کسش و شروع کردم لیس زدن ، زبونمو بالا و پایین میکردم و فشار میدادم رو چوچولش و کوسش تا برای بار دوم ارضا شد و کاملا بی جون افتاد …
ادامه دارد …
نوشته: ملوان زبل