کونی که هرگز گائیده نشد

 

داستانی که به دنبال می آید کاملا تخیلی است، اما بر اساس خاطره ی کوتاهی از یکی از اعضای سایت و به درخواست او توسط من نوشته شده است. در یک روز تابستانی شخصی که او را با نام کاربری اش گی تپلی می خوانیم و در حالی که 14 یا 15 سال سن بیشتر نداشته برای شنا به استخر می رود و به هنگام بازگشت در رختکن متوجه می شود که مسئول این قسمت که یک پسر بزرگتر از او و سبزه روست به او و باسنش زل زده است. او بدون معطلی متوجه می شود که آن پسر سبزه رو چه قصدی دارد زیرا شروع می کند از کون سفید و تپلی او تعریف کردن و گی تپلی ما که البته بدش نمی آمد شخصی همچون آن پسر او را به گوشه دنجی برده و باکرگی کونش را بردارد از روی ترس یا غرور پسرانه فرار می کند و این فرار زندگی او را تغییر می دهد، زیرا او تا چندین دهه بعد و تا امروز همچنان دلش می خواست ماجرای آن روز به شکل دیگری می گذشت و او می توانست اولین کون دادن خود را تجربه کند. او از من خواست که ماجرای آن روز را به نحوی بنویسم که او به خواسته دلش رسیده و واقعا وول خوردن یک آلت واقعی را در باسن خود حس کرده و از خالی شدن آب گرم یک عاشق دلخسته در کونش بالاترین لذت ها را برده است. و حالا داستان من:

 

آن روز گرم تابستانی تو با این هوس به استخر آمده بودی که از شلوغی استخر استفاده کرده و چند نفری را پیدا بکنی که عاشق پسرهای خوشگل باشند و بخواهند در زیر آب به کون تو انگشت کرده و با دودولت بازی و بدنت را دستمالی کنند. از چند روز پیش که در خانه ی خود و از بالای درخت و به هنگام کندن گردو چشمت به خانه همسایه افتاد و دیدی که حاج محمود دوافروش پدر دوستت چگونه یکی از بچه های محل را به ته حیاط برده و دور از چشم دیگران ابتدا پائین تنه اش را برهنه کرده و سپس بعد از بازی بازی کردن با دودول سفید کوچک و باسنش مشغول کردن او می شود هوس بیمارگونه ای در دل تو هم افتاد که باید هرجوری هست تو نیز کسی را پیدا کنی که با تو و با آن باسن سفید و شهوانی ات همین کار ها را بکند. آخر مگر تو از او کمتر بودی؟ از آن مهدی زاغول ریقوی بد ترکیب با اون کون استخوانی اش. آنهم در حالی که می دانستی تو صاحب یک بدن گوشتالو و سفیدی و کونت از کون همه ی بچه های محل شکیل تر است. اما حالا از کجا باید کسی را برای کردن خودت پیدا می کردی؟ اول از همه پشیمان شدی که چرا جواب مثبتی به چشم های هرزه ی همسایه ات حاجی محمود نداده بودی. آخر او اول تصمیم گرفته بود که تو را به بهانه ای به حیاط خانه شان برده و پس از راضی کردنت کون تو را فتح کند.

 

اما از یک طرف ترس و از طرف دیگر غرور پسرانه مانع شد. حاج محمود هم که در گرمای تابستان نیاز جنسی اش زیادتر از حد معمول شده بود و زن چاق و سیاه چرده اش رقیه از پس کیر زیاده خواه او بر نمی آمد بیکار ننشست و ناچار شد به همسایه ای آن طرفی مراجعه کند و اتفاقا با پیشکش کمی پول خورد پسرک را گول زد و به آرزویش رسید. اما آن شب تو تا صبح خواب به چشمانت نیامد. همه اش حاج محمود را مجسم میکردی که چگونه با چابکی غیر قابل باوری شلوار مهدی زاغول را از پای او درآورده و آن آلت بزرگ خودش را یواش یواش داخل کون تنگ او جا کرده و آنگاه شروع به حرکات عجیبی می کند و مهدی زاغول نیز که ظاهرا درد می کشید اما لذت هم می برد و همه اش آخ آخ می کرد و باعث شد که دودولی ات از روی درخت گردو همچنان تا نصف شب سیخ مانده بود و خیال خوابیدن نداشت. شب تا صبح می گفتی یعنی تو هم می توانی کسی را پیدا کنی که چنین علاقه ای به کون تو داشته باشد و بخواهد آن میله گوشتی خوش ریخت را داخل آن جایت فرو کند؟ گاهی هم تأسف می خوردی از این که بچگی به خرج داده بودی و با غرور بی جا باعث شدی یک چنین مرد محترمی که عاشق کونت شده بود بالاخره خسته شده و سراغ یکی دیگر برود. پیش خودت تجسم می کردی که اگر تسلیم وسوسه های حاج محمود شده بودی حالا امروز این کون تو بود که توسط انگشت گستاخ حاجی خیلی به آرامی سوراخ می شد و بعد از این که احساس شهوت باعث گشادتر شدن ورودی باسنت می شد آنوقت حاج محمود با احتیاط زیاد آلت مشتعلش را خوب چرب می کرد تا آن را وارد کون تنگ تو بکند و وای که چه لذتی نمی بردی. اما حالا همه اش باطل شده و رفته بود.

 
برای همین بود که روز بعد تصمیم خود را گرفتی و به طرف استخر رفتی. خب قبلا دیده بودی توی این استخرها چه خبر است. بیشتر پسر ها و مردهای جوان یا برای کون کردن به آنجا می رفتند، یا برای بلند کردن یک پسر خوشگل و مثلا برای چه کار دیگری؟ معلوم بود. برای کون دادن و تو هم یکی از همین آخری ها بودی. آخر هوس کون دادن حتی قبل از دیدن ماجرای حاج محمود از روی درخت مدتی بود که بخشی از وجود تو شده بود و چه جایی بهتر از استخر. توی استخر این طرف و آن طرف را نگاه کردی تا ببینی کجا می توانی چند تا انگشت هرزه پیدا کنی که دنبال یک کون تمیز له له میزنند. برای همین هم رفتی و خودت را داخل قسمت شلوغ استخر کردی و هر جا پیش میامد خودت را قاطی می کردی و هی سعی می کردی برای این که انگشت کردن به کونت راحت تر باشد کونت را قمبل بکنی. آخ که این کار چه لذتی به تو می داد. کونت را قمبل می کردی و منتظر می ماندی ببینی چه میشود. اما در همین لحظه که تو سرت گرم پیدا کردن یک کونکن بود یک نفر دیگر هم توی خط تو رفته بود. اون یک پسر سبزه رو بود که معمولا مسئول رختکن ها بود اما گاهی هم بیرون از رختکن می آمد و گشتی می زد تا یک پسر تپل و خوشگل پیدا کند تا بعدا به موقع بتواند خدمتش برسد. البته او یک بار بدون این که بداند پسر یک سرهنگ را بلند کرده بود و برده بود توی زیر زمین و حسابی او را کرده بود.

 

 

سرهنگ هم وقتی دید پسرش که به خانه آمده یک وری راه میرود شک کرد و علتش را پرسید. اما پسره که از ته دل کون داده بود نمی خواست رازش برملا شود. اما چه فایده. سرهنگ ختم روزگار بود. به زور کون بچه را معاینه کرد و قضیه لو رفت. با این وجود پسر سرهنگ آن قدر مرد بود تا مسئول رختکن را لو ندهد. این را میگویند معرفت کونی. یک کونی واقعی عاشق کیری میشود که او را به اوج لذت میرساند و هرگز به آن کیر خیانت نمی کند. خلاصه خود صاحب استخر فهمید کار کیست و می خواست آن پسر را بیرون کند. اما چون نسبت دور فامیلی با او داشت از او قول گرفت که از این پس از این کار ها نکند. بی فایده بود. کسی که یک بار طعم گوارای وارد کردن آلت خود به کون یک پسر را چشیده باشد دیگر برایش غیر ممکن است که دست از این کار ها بردارد و آنجا در آن استخر چیزی که هر روزه پیدا می شد پسرهایی بودند که دنبال کسی می گشتند تا آنها را بکند. کار او ادامه پیدا کرد و آن روز هم نوبت کون زیبا و شهوانی تو شده بود. تو در استخر شانس زیادی نیاوردی. چون با تمام تلاشی که کردی و با آن قمبل هایت کونت را مرتب به دودول های این و آن می مالیدی اما آنها یا متوجه نمی شدند و یا دلیلی دیگری داشت که اتفاقی نیفتاد. خلاصه تو هم نا امید بیرون آمدی که به خانه بروی تا بلکه فکر دیگری برای باسن هرزه ی خود بکنی.

 

همین که رفتی لباس هایت را بپوشی یک مرتبه دیدی پسری سبزه رو که چند سالی از تو بزرگ تر بود از همان دور مواظب توست. بعد تو که کمی جا خورده بودی گفتی چیزی شده؟ پسره که از چشماش شرارت می بارید گفت: « عجب کون تپل سفیدی داری ». بعد تو گفتی: « این حرفا چیه میرم شکایت می کنم ». بعد پسره خندید و گفت: « خودم دیدم چه جوری تو استخر می گشتی یک نفر پیدا کنی تا تو رو بکنه. برو بچه کونی برای ما قیافه نگیر. من امثال شما کونی ها رو اکه نشناسم برا لای جرز خوبم ». اما نزدیک بود که تو زیر گریه بزنی چون نقشه ات لو رفته بود. بعد آن پسر خوش سلیقه گفت: « ننه من غریبم در نیار. تو اصلا امروز به امید کون دادن اینجا آمده بودی. یا میدی من بکنمت یا میرم به رئیس استخر لوت می دم که چکار میخواستی بکنی ». حالا دیگر زیر گریه زدی و گفتی: « آقا بخدا بار اولمون بود. من اصلا این چیزها رو نمی دونم چیه. یکی از دوستام منو گول زد. گفت اگه برای استخر کونتو قمبل کنی و بچه های دیگه توش انگشت بکنن قدرتت زیاد میشه ». پسره سبزه رو زیر خنده زد و گفت: « آره جون ننت تو گفتی ما هم باور کردیم. حالا راه بیفت وقت نداریم ». بعد تو بدون این که جرئت مخالفت داشته باشی دنبالش به راه افتادی. آنگاه از یک در بزرگ گذشتید و به یک سالن ورزشی وارد شدید که کسی آنجا نبود. سپس از آنجا نیز گذشته و به یک اتاق کوچک رسیدید که مخصوص یکی از سرایدار ها بود و در واقع در آن وقت از روز امن ترین جایی در محوطه استخر و ورزشگاه بود که می شد یک پسر خوشگل را برای کون دادن به آنجا کشاند.

 

از بیرون صدای جیغ و داد بچه ها به گوش می رسید اما در داخل اتاق هیچ چیزی تکان نمی خورد. این باعث شد که تو کمی دل و جرئت بگیری. بالاخره داشتی به آرزوی خود می رسیدی. مگر نه این که خودت با پای خودت به استخر آمده بودی تا کسی را پیدا کنی که به کون سفیدت علاقمند باشد و درست مثل حاج محمود که خدمت مهدی زاغول رسیده بود او هم کمر به خدمت باسن سفید و نورانی تو ببندد؟ در آن اتاق سرایداری یک تختخواب چوبی نسبتا بزرگ بود و وقتی خوب دقت کردی متوجه شدی که بر روی آن دو عدد متکای بزرگ روی هم قرار داده شده است. خیلی زود متوجه شدی که این همانجایی است که باید باسن بینوایت سورخ شود و تو به آرزویت برسی. روشن بود که این اتاق برای اولین بار نیست که شاهد از راه به در کردن و تصاحب باسن بینوای یک پسر بچه است. همین که دو متکا از قبل روی هم قرار داده شده بود و قربانگاه پسری را ساخته بود که می بایست کون خود را تقدیم کند نشان می داد که از قبل همه چیز توسط شخصی آماده شده است. آنگاه او نیز که خودش حالا دچار هیجان شده بود و یک مقدار حالت غیر عادی داشت به تو گفت: « زود باش مایو را درآر و لخت لخت شو ». و تو هم گرچه می ترسیدی اما درعین حال با خوشحالی اطاعت کردی.

 

 

بعد به تو اشاره کرد که روی تخت رفته و روی آن دو متکا بیفتی. و تو از خدا خواسته رفتی و با کون لخت روی آنها افتادی. باسن بزرگ و سفید و شهوانی ات چنان از متکاها بیرون زده و آماده گائیده شدن بود که هر پیر مردی نیز با دیدنش کنترل خود را از دست می داد. و حالا آن پسره مهربان شده و در حالی که هر دو از هیجان می لرزیدید شروع به تعریف از تن و بدن و بخصوص باسن نورانی تو کرد. او از پوست نرم و سفیدت تعریف می کرد. از شکل قشنگت می گفت. و می گفت تا بحال چنین کون سفید شهوانی ندیده است. می گفت انقدر این باسن قشنگ است که آدم می خواهد درسته قورتش بدهد. و می گفت وای که چقدر گرد و قمبلی است. چقدر شهوت آدم را زیاد می کند. این سخنان او همراه با فشاری که بدنت بر روی آلت کوچولویت می آورد و تماس آن با متکایی که می دانستی پسربچه های زیادی بر روی آن کونشان را فدا کرده اند باعث شده بود که آن دودولی بی گناه و بی چاره نیز یواش یواش سیخ بشود. بعد وقتی آن پسر نیز کاملاً لخت شد آمد و در پشت متکا و جایی که باید برای کردن تو قرار می گرفت زانو زد.

 

برای یک آن تو برگشتی تا به بدن برهنه او نگاهی بیندازی. آلت کشیده و درازش که مثل خنجر کوچکی از میان دو پایش بیرون زده بود آنقدر ها هم بزرگ نبود که تو را بترساند. در واقع اندازه و شکل آن میله گوشتی که به زودی می بایست درون باسنت جای گیرد قلب تو را ربود. اما پسری که قرار بود کون تو را فتح کند مثل این که خیلی هم عجله نداشت زیرا شروع کرد به نوازش پاهای تو که هرکدام به نحو زیبایی از یک طرف متکا به روی تختخواب افتاده بودند. او از ساق پایت شروع به نوازش کرد که بلافاصله در تو حالت بسیار شیرینی ایجاد نمود و آنگاه به طرف بالا تا ران های سفید و چاقت آمد و باز با همان دستان مهربان و لرزانش به پائین برگشت. معلوم بود که آدم کار کشته ای است زیرا می دانست که پسری که برای اولین بار کون می دهد باید قلباً راضی و از پیش حسابی آماده شده باشد تا بتواند یک آلت بزرگ را درون باسن تنگ و باکره خود به راحتی پذیرا گردد و به عبارتی جای دهد. پس آدم خیلی بدی هم نبود و جای شکرش باقی بود که برای اولین کون دادن گیر چنین پسر باتجربه ای افتاده بودی.

 
او به قدری کارش را خوب انجام می داد که ترس تو تا مقدار زیادی ریخت. گرچه هیجان زیاد باعث شده بود که تمم بدنت خیلی خفیف می لرزید زیرا هنوز نمی دانستی که کون دادن چگونه است و چه حالی به تو دست خواهد داد. در این میان به ناگهان حس کردی که یک چیز کمی زبر و خیس دارد سوراخ کونت را قلقلک می دهد. بدون این که بتوانی چیزی را ببینی فهمیدی که طرف دارد با زبانش سوراخ باسنت را لیس می زند و می خواهد آن زبان گستاخ را تا آنجا که ممکن است درون آن فرو کند. آخر تو قبلا عین همین صحنه را از بالای درخت گردو دیده بودی. حاج محمود هم قبل از گائیدن مهدی زاغول دقیقا همین روش را به کار برده بود. و به کار بردن این روش برای آماده کردن کون یک پسر خوشگل بی حکمت هم نبود. احساسی که به تو دست داد اصلا غیر قابل توصیف بود و این لیسیدن سوراخ باسنت توسط زبان او به قدری تأثیری خوبی در تو گذاشت که خود به خود ورودی باسنت کمی باز شد تا عاشق دلخسته تو بهتر و راحت تر بتواند تو را بکند. حالا حس می کردی که تحمل تو یواش یواش به آخر می رسد. خیلی دلت می خواست ببینی میله گوشتی که قرار بود توسطش گائیده شوی الان چه شکل و اندازه ای پیدا کرده اما انجام این کار کمی مشکل بود. از طرفی تو چنان غرق لذت بودی که چشمانت را بسته بودی و چیزی نمی دیدی و از طرف دیگر او درست پشت تو بود و هیچ جیز از آنجا دیده نمی شد. در آن لحظه فقط با خودت فکر می کردی که کون دادن چقدر لذت دارد.

 

کاشکی زودتر از این ها به فکر کون دادن افتاده بودی. به خودت می گفتی چقدر اشتباه کردم. این همه پسر و مرد گنده عاشق کون من بودند آنوقت من به آنها بی اعتنایی می کردم و روی خوش نشان نمی دادم. حالا از این به بعد میدانم از این سرمایه بی نظیرم چگونه استفاده کنم. تا می توانم به هر کسی که از من خوشش آمد می دهم و می دهم و می دهم. ناگهان پسر سبزه رو که اول از او بدت آمده بود و حالا یک دل نه صد دل خاطرخواهش شده بودی انگشتش را چرب کرد و خیلی آهسته شروع کرد به فرو کردن آن در کونت که چون کوره ای داغ و آتشین در هوا و بر روی متکاها خودنمایی می کرد. وقتی حس کردی انگشتش تا ته توی کونت فرو رفته دیگر از خوشحالی داشتی پر در میآوردی. تا به حال چنین لذتی را نشناخته بودی و حتی حدس هم نمی توانستی بزنی. با حرکات تناوبی انگشت پسر قهرمان در باسنت، تو نیز به طور غریزی بدنت را به تاب دادن درآوردی. بعد عاشق دلخسته ات گفت: « بچه کونی تو نبودی می گفتی اصلا نمی دونی کون دادن چیه؟ تو که معلومه صدساله این کاره ای. من تا بحال ندیده بودم یک پسر تازه کار به این خوبی و شجاعت همه چیز رو تحمل کنه و با بدنش حرکت انگشت منو جواب بده. اما بگذریم، آقا پسر خیلی کون تمیزی داری. خیلی خوشگله و تپل مپله. من مشابه این کمتر کرده بودم. بعد از این هر روز بیا اینجا من ازت پول استخر نمی گیرم به شرط این که بیای به من بدی بکنمت ».

 
حالا تو به نفس نفس افتاده بودی. چنان غرق لذت شده بودی که دلت می خواست زودتر کیرش را درآورد و داخل کون مشتعلت بکند که داشت از گرما و هیجان منفجر می شد. خجالت را کنار گذاردی و شروع کردی به بیرون دادن صداهای شهوانی. چاره ای نبود. لذت تو آنقدر زیاد بود که نمی توانستی سکوت بکنی. بعد از این که عاشق دلخسته ی تو غنچه باسنت را به اندازه کافی با انگشتش سوراخ کرد و تونل آن را آماده ی پذیرایی از آلت ملتهبش نمود دیگر روشن بود که بقیه ماجرا چگونه می گذرد. در حالی که دودولی کوچک و بی گناه تو بر روی متکا حسابی سیخ شده بود و تو در زیر فشار مادی و روحی انگشت او بدنت را مقدار اندکی بر روی متکا جلو و عقب می کشیدی و این کار لذت خاصی به دودولیت منتقل می کرد، آلت خروشان پسر سبزه رو نیز به بزرگترین اندازه اش رسیده بود و مثل یک مار وحشی فش فش می کرد. او با کمی دستپاچگی کیرش را به اندازه کافی چرب نمود و آن را به جلوی سوراخ کونت آورد تا کا را تمام کند. بعد در حالی که به سختی سخن می گفت تو شنیدی که می گوید: « حالا آماده باش. دیگه کارت تمومه. الان به آرزوت میرسی. چرا خودت رو توی استخر خسته می کردی. از اولش می آمدی پیش خودم می گفتی می خوام یکی منو بکنه. آخه من تو رو میشناسم. با این تن و بدن سفید و این کون خوشگل گنده می خواستی مثلا شنا کنی »؟

 
پسر سبزه رو دوباره چند بار با انگشتش وارد باسن رعنای تو شد و آن را حسابی دستکاری کرد، احساس نمود که حالا دیگر واقعا زمان داخل کردن آلت آتشینش به داخل باسنت رسیده است. سپس نوک کیرش را کمی بر روی سوراخ کونت گرداند تا این دو عاشق و معشوق با یکدیگر آشنا شوند، و تو نیز برای وارد شدن آن اژدهای مقبول لحظه شماری می کردی. آخر خودت با پای خودت به استخر آمده بودی تا یک نفر تو را بلند کند، جایی ببرد وحسابی بکند و حالا تو هم باید حس می کردی که به آرزویت داری می رسی. در این لحظه پسر سبزه رو خیلی آرام تلاش نمود تا آلتش را وارد سوراخ کون تو بکند. اما بی نتیجه بود. گویی قفل و کلید به هم نمی خوردند. البته اشکال از کون باکره ی تو بود که هنوز رنگ کیر کسی را ندیده بود. آنگاه با یک دستش ضربه ی نه چندان محکمی به یک لمبر باسنت زد و گقت: « بچه کونی همین جور مثل ماست نگیر بخواب. مگه نمی خوای بکنمت. پس یک کم تلاش کن. با کونت سعی کن این کیر منو بخوری ». فرمان او باعث شد تا تو با حرکات کمر تلاش کنی تا در هوا نوک آلت او را قاپ بزنی و به طرف خودت بکشی و با راه ورودی باسنت آن را بمکی. با سعی و تلاش تو بالاخره کلاهک کیر آقا پسر وارد کون گنده و شهوانی ات شد و حالا روشن بود که بقیه کار نباید خیلی دشوار باشد. اما همین که تو کلاهک اولین کیر را در کونت احساس کردی ضمن احساس آرامشی که به تو دست داده بود چنان ذوق زده شده بودی که نگو. پسر سبزه رو با فشار کمرش به آرامی و با احتیاط تمام میله گوشتی اش را وارد باسن تو می کرد و تو که به خونسری روی متکاها لم داده بودی مثل یک عروس خجالتی چشمانت را بسته و از گائیده شدنت لذت می بردی.

 

حالا همان کار همیشگی انسان به هنگام گائیدن فرد دیگر آغاز گردید: تلمبه زدن های پیاپی. البته او می دانست که تو احتمالا برای اولین بار است که باسن رعنای خود را تقدیم یک کون کن حرفه ای می کنی تا تجربه کنی که کون دادن چه لذت بی نظیری در جهان است. هرچند او با غروری که داشت جوری رفتار می کرد که گویی تو یک کونی حرفه ای هستی اما می دانست که چنین نیست. بله، او خیلی احتیاط می کرد زیرا حدس می زد که از آن به بعد تو مشتری او میشوی، برای همین دلش نمی خواست تو را اذیت کرده باشد.
اما تو در چه حالتی بود؟ واقعا توصیف آن مشکل است. روی ابرها سیر می کردی. در این عالم نبودی. وارد و خارج شدن یک کیر واقعی درون باسنت تو را از این جهان خاکی بیرون برده بود و دیگر هیچ چیزی را حس نمی کردی جز این که تو تماماً یک کون گنده ای و یک میله ی گوشتی غول آسا وارد تو می شود. دودولی تو نیز به بزرگترین اندازه خود رسیده بود و تو بدون آن که متوجه باشی همراه با حرکات پاندولی که کیر پسر سبزه رو به بدن تو وارد می کرد آن را روی متکا می مالیدی و طولی نکشید که هر دو یواش یواش به انتهای کار نزدیک می شدید. در اینجا او بعد از بیرون کشیدن آلتش از باسنت به تو فرمان داد تا متکا ها را از زیر خود بیرون بیاوری و چهار زانو روی تخت قرار بگیری و تو با صمیم قلب اطاعت کردی. برای بار دیگر او آلتش را وارد باسن شهلای تو کرد و البته این بار به راحتی کار انجام شد زیرا باسنت در هوا برای قاپیدن یک کیر بی همتا له له می زد.

 

حالا او خودش را بیشتر روی تو انداخت به طوری که می توانستی وزن بدن او را بر روی پشت خود حس کنی. آنگاه دست راست او به زیر شکم تو خزید و کورمال کورمال به جستجوی دودولی بی نوای تو برخاست. خیلی سریع آن را که در هوا تلو تلو می خورد پیدا کرد و شروع کرد به ماساژ دادن آن. حالا تو اصلا دیگر نمی دانستی از خوشحالی و خوشبختی چکار کنی. از پشت یک پسر قوی بنیه مشغول گائیدن باسن تو بود و از جلو داشت همان عاشق دلخسته ات با دستش دودولی ات را نوازش میداد تا هر دو در یک لحظه به اوج لذت جنسی برسید. به این ترتیب طولی نکشید که چند لحظه بعد از فرط لذتی که هر دو می بردید و دیگر تحمل تان به سر رسیده بود به آن نقطه بحرانی رسیدید. اگر کسی آنجا بود می شنید که از یک طرف آن پسر خوشبخت آه و ناله سر داده است و از طرف دیگر تو که خوشبخت تر از او بودی حتی به زوزه کشیدن افتاده بودی.

 
و بعد . . . برای اولین بار حس کردی که درون سوراخ تنگ باسنت چگونه با سرعت و شتاب مایع گرمی جریان پیدا می کند و این احساس رویایی بیشتر از حد تحمل تو بود و تو نیز در دستان معشوقت به بالاترین حد لذتی که طبیعت می شناسد رسیدی، گرچه چون هنوز به درستی بالغ نشده بودی فقط مایع مختصر لزجی از دول تو خارج شد. وقتی کارتان تمام شد چند لحظه پسر سبزه رو که دیگر توانی برایش نمانده بود همچنان روی بدن سفید تو افتاده بود و هر دو هنوز هم نفس نفس می زدید. اما او بدن برهنه ی تو را مانند یک عاشق دلخسته در بغل گرفته و به خود می فشرد و تو نیز از داشتن چنین یار باوفا و نیرومندی به خودت می بالیدی.

 
ماجرای کون دادن گی تپولی در استخر در اینجا به پایان می رسد. خواننده گرامی حتما یادش هست که در ابتدای این داستان توضیح دادم آنچه به دنبال می آید هرگز اتفاق نیفتاده بلکه می توانست در یک روز گرم تابستانی در تهران اتفاق بیفتد. اما به هر دلیل کون سفید و خوشگل گی تپلی از آلت خوش فرم و قوی پسر سبزه رو بهره ای نبرد. با این وجود یاد آن روز در استخر هرگز از خاطر گی تپلی محو نشد و همیشه آرزو می کرد ای کاش آن روز در استخر حوادث به نحو دیگری می گذشتند و او می توانست اولین کون خود را در گوشه دنجی مانند آنچه در بالا شرح داده شد بدهد. امیدوارم خواندن داستانی که من نوشتم تا حدی توانسته باشد التیامی بر باسن صبور و رنج کشیده ی گی تپلی عزیز باشد و با خواندن مجدد آن احساس کند که واقعاً در آن ظهر تابستانی جایی در گوشه ای از تهران یک پسر سبزه رو که عاشق پسرهای تپل و سفید بود توانسته است او را به آرزویش برساند و دیگر برای این که به یک کونی واقعی تبدیل نشده بیش از این اندوهناک نباشد.

نوشته: نویسنده خجالتی

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا