کونمونو پاره کردن

سلام

اسم واقعی م رو نمیگم اما برای اینکه داستان رو بتونم بنویسم خودم رو به نام ” امین ” معرفی میکنم.

 

من 16 سالم هست و اهل تهران هستم و خانواده ما هم یک خانواده فرهنگی و مثبت هستن و مادرم خودش دبیرهست و پدرم هم توی اداره ای مشغل کار هست و معاون اداره است و از نظر مادی متوسط هستیم.
اگه بخوام ظاهر خودم رو تعریف کنم ، یه پسرهستم که قدم تقریبا 170 هست و وزنم هم هول و هوش ( حقیقت این کلمه رو نمیدونم درست نوشتم یا نه) 60 کیلو هست. صورتم هم قشنگ هست. نه اینکه بخوام تعریف کنم و یا بخوام دروغ بگم . این رو خیلی ها بهم گفتن و میگن. پوست بدنم هم سفید هست.
بخاطر همین و هم اینکه تک فرزند هستم یه جورایی وابسته به خانواده بودم و خیلی پدرو مادرم هوام رو دارن. یعنی از همون اول خیلی مراقبم بودن.

 
برای همین خجالتی بار اومدم و خیلی سخت با کسی ارتباط برقرار میکنم.
توی کل دوران مدرسه با کمتر کسی میشد که صمیمی بشم و بتونم باهاش راحت باشم.
کلاس اول تا چهارم رو توی یه مدرسه دولتی که نزدیک خونه مون بود میرفتم.
بعدش بخاطر شغل پدر و دور شدن محل کارش ، خونه مون رو عوض کردیم. مدرسه م هم راهش دور شده بود و کلاس پنجم به بعد رو توی مدرسه انتفاعی ثبتنام کردم. تا خونه مون تقریبا یک ربع پیاده راه بود که یا پدرم من رو میرسوند یا پیاده میرفتم.
محله جدید و مدرسه جدیدم از لحاظ فرهنگی خیلی بالاتر از محله قبلی بود.

 

توی همین سال با یه پسری آشنا شدم که توی کلاسمون بود به اسم ” سینا ” ( اسم دوستم هم چیز دیگه ای هست و به یه اسم مستعار اینجا معرفی اش کردم.) و بعد از یک ماه که با هم تقریبا دوست شده بودیم دیگه توی کلاس کنار هم میشستیم. همیشه با هم میرفتیم مدرسه و خیلی هم پسر خوب و به قول خودمون مثبتی بود. سینا هم تقریبا چهره قشنگی داشت.
معولا بعد از چند وقت با هم میرفتیم مدرسه و توی درس ها هم از هم دیگه کمک میگرفتیم.
تا همین امسال که اول دبیرستان هستیم با هم رفیق هستیم و همدیگه رو مثل داداش میدونیم. و من بیشتر چون من تک فرزند بودم و نیاز داشتم یکی مثل اون در کنارم باشه.
توی تفریح و درس و همه کار معمولا با هم بودیم و به واسطه ما حتی خانواده هامون با هم ارتباط برقرار کردند.خونه هامون هم دو تا کوچه با هم فاصله داره و برای همین خونه همدیگه زیاد میریم.

 

اما ماجرایی که برای ما اتفاق افتاد نه طبق میل مون بود و نه از روی خواسته خودمون بود. شاید یه مقدار سولانی بشه اما خب نمیخوام چیزی از قلم بیفته.

 

توی این چند سال مخصوصا این دو سه سال آخری چند باری بعضی بچه های کلاس و یا از کلاس های دیگه و یکی دوبار هم دو سه تا از جوون های محل مستقیم یا غیرمستقیم بهم پیشنهاد رابطه داده بودن. البته جرات نمیکردند که بخوان اذیت کنند و یا مزاحم بشن چون میدونستن میرم به پدرم و یا معلم و مدیر میگم و خب گفتم محلمون هم نسبتا با فرهنگ بودند و اینطور نبود کسی جرات اذیت و آزار به زور رو داشته باشه.

 

البته خب من هم استثنا نیستم و نمیگم مثبت مثبت بودم و بعد از بلوغ خب گاهی وقتها چند روز یکبار فکرایی به سر آدم میزد و مجبور بودم یه جوری خودم رو تو تنهایی خالی کنم اما خب این رو هم گناه میدونستم و همیشه هم عذاب وجدان داشتم.
اما هیچوقت به سرم فکر اینطور ارتباط ها رو راه نمی دادم و اصلا ازش تنفر داشتم و دارم.

 

یکبار هم که با سینا رفته بودیم استخر یه جوون توی استخر سعی میکرد خودش رو به من نزدیک کنه و یکی دو بار هم خودش رو زد به من و مثلا غیر عمدی بود که فهمیدم و به خاطر همین با اینکه نیم ساعت بیشتر نبود که توی آب رفته بودیم به سینا گفتم من خسته شدم میای بریم؟ اونم فهمید برای چی بوده و به خاطر من گفت باشه بریم.
کلا دوستی سینا هم با جنس دوستی بقیه فرق میکنه. برای همین اون رو محرم خودم میدونم.

 

خیلی طولانی شد.
اما ماجرایی که برام اتفاق افتاده و میخوام بنویسم…

 

خب هم درس من خوب بود و هم درس سینا. یعنی یه جورایی هم با هم رقابت داشتیم.
یکی دو بار هم توی المپیادهای بین مدارس ناحیه و منطقه شرکت کرده بودیم و یکبار هم من دوم شدم توی منطقه.
اردیبهشت ماه امسال بود که قرار شد توی المپیاد علمی بین مدارس ناحیه مون چند نفری رو از مدرسه مون معرفی کنند.
من و سینا هم بودم.
از چند وقت قبلش که ما رو معرفی کردند با سینا خیلی وقت میگذاشتیم برای نمونه سوال های سال های پیش و یا سوال هایی که معلم هامون داده بودن که برای تمرین روشون کار کنیم.
روز المپیاد هم رسید و روز جمعه هم بود.
آدرس محل المپیاد که یه مدرسه دیگه بود رو روزهای قبل گرفته بودیم و روز جمعه صبح زود پدرم ما رو رسوند و گفت برگشتن رو خودتون بیاید.
ساعت 8 المپیاد شروع شد و تا 10 و نیم بود

 

المپیاد تموم شد. با سینا اومدیم بیرون و از مغازه کنار مدرسه یه آب میوه و کیک گرفتیم و خوردیم.
بعد از اون اومدیم و کنار خیابون منتظر ماشین بودیم. چند دقیقه ای ایستادیم اما تاکسی گیر نیومد. چندتایی هم که اومد مسیرش نمیخورد و مسافر داشت.
بعد از چند دقیقه یه سواری پراید رد شد اما جلوتر ایستاد و دنده عقب اومد.
دو تا پسر جوون توش بودن . ما هم خسته مسیر رو گفتیم و اونها هم گفتن بیاید.
سوار که شدیم با سینا مشغول حرف زدن شدیم و اون دو تا هم با هم حرف میزدن و معلوم بود با هم رفیق هستن. بعد هم یکی شون تلفنی با یکی دیگه صحبت کرد و به اونکه اونطرف خط بود گفت مجید تا دو سه دقیقه دیگه بیا سر کوچه تون سوارت کنیم.
حقیقت قیافه های غلطی نداشتن و شاید یه کم هم سوسول بودن.
کمی جلوتر سر یه کوچه ایستاد و یکی از وسطای کوچه داشت میومد.
سینا گفت اگه مزاحم هستیم پیاده میشیم و ماشین دیگه ای میگیریم.
راننده از آیینه گفت نه مسیر ما از همون جاست که گفتید . توی مسیر شما رو هم میرسونیم..
دیگه چیزی نگفتیم.
اون رفیقشون هم اومد و کنار من نشست عقب.ماشین راه افتاد و باز من و سینا مشغول به حرف زدن در مودر امتحان شدیم.
یه مقدار که رفتیم احساس کردم دو نفر جلویی دارن آهسته صحبت میکنند . حساس شده بودم اما خیلی نه.
تا اینکه بعد از چند تا کوچه و خیابون که رد کردیم و توی مسیرمون خونه مون بود متوجه شدیم مسیر ور دارن اشتباه میرن و از یه خیابون دیگه رفتن.
سینا سریع گفت آقا ما مسیرمون اینجا نیست.
راننده چیزی نگفت.اینبار من گفتم آقا پیاده میشیم ممنون.
تا این رو گفتم یک مرتبه نفر کنار راننده برگشت و دیدم یه چاقو دستش هست. من وسط بودم. چاقو رو چسبوند زیر گلوی سینا.

 
من تا دیدم شکه شدم.هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید.تو همین لحظه که مات ومبهوت بودم ، مجید که کنار من بود هم موهای سرم رو محکم گرفت و کشید عقب. به طوری که من دیگه فقط سقف ماشین رو میدیم و سردی و تیزی چاقویی رو زیر گلوم حس میکردم.
اگه شیشه های ماشین دودی نبود حداقل کسایی که توی خیابون بودن متوجه میشدن و ماشین های دیگه که البته بخاطر تعطیلی خیلی کم بودن از این قضیه بوئی میبردن. اما خب شیشه های ماشین دودی بودن.
خواستم داد بزنم اما واقعا گلوم خشک شده بود و هیچ کاری نمیتونستم بکنم.
سینا حتی اومد قفل در رو باز کنه و در رو باز کنه که نفر جلویی با داد تهدیدش کرد.
دیگه اشکم در اومده بود. فقط التماسشون میکردیم. نمیدیدم حال و روز سینا چطوره اما خب میشد فهمید وضعیتش بهتر از من نیست.
توی همین حین دیدم کناری م دست کرد تو جیبم و موبایل و کیف پولم رو در آورد. من اون موقع یه گوشی هوآوی p7 داشتم. توی کیف پولم هم حدود فک کنم 60 – 70 تومن بود.
سینا هم که گوشی شو نیاورده بود، همراهش فقط یه ساعت داشت که خیلی هم دوسش داشت اونو از دستش در آوردن و پول جیبش هم حدود فک کنم میگفت 50 تومن بود .

 
بعد که جیبامونو خالی کردن خیال کردیم الان یه جایی میندازنمون پایین و میرن.
یعنی تصمیمشون همین بود تا اینکه نفری که کنار راننده بود به راننده گفت پیمان برو سوله بابام.
مجید که کنارم بود گفت حامد برای چی اونجا ؟ همین جا زیر یه پل میندازیمشون پایین و میریم.
اما حامد گفت نه کار دارم.بهت میگم.
( اسمهاشون رو وقتی صدا میزدن همدیگه رو فهمیدیم.)
خیلی التماس کردم.میگفتم به خدا به هیچکی چیزی نمیگیم. انگار چیزی هم میتونستیم بگیم. نه میشناختیمشون و نه چیز دیگه.
گفت بهتون میخوره بچه پولدار باشید.
پیش خودم احساس کردم میخوان نگهمون بدارن و از خانواده هامون اخاذی کنن.

 

نیم ساعتی بود که از تهران بیرون رفته بودیم. درست نمیدونم اصلا کدوم جاده بود.
تا اینکه پیچیدن توی یه جاده خاکی و بعد ده دقیقه وایسادن.
باورتون نمیشه از وقتی این اتفاق افتاد مجید موهام توی دستش بود و با چه شدتی میکشید و سرم بالا بود.مطمئن بودم کلی از موهای سرم توی دستش کنده شده بود.
گردنم دیگه درد گرفته بود.
پیمان پیاده شد و در یه باغ بزرگ رو باز کرد و با ماشین رفتیم داخل.

 

بعد هم بعد از چند دقیقه با طناب اومدن و دست و پای ما رو بستن.یه تیکه هم چسب دور دهنمون زدن و از ماشین پیاده مون کردن.
تازه نگاهم افتاد به سینا.
دیدم چشاش قرمز قرمز هست. از بس گریه کرده بود.شاید چشای منم اینطور بوده .
ما رو بردن توی ساختمونی که وسط باغ بود و توی یکی از اتاق هاش بردن و انداختن رو زمین و در رو بستن.
فقط به هم نگاه میکردیم.
یک ساعتی گذشت تا اینکه حامد اومد داخل. تازه متوجه خشونت در صورت شدم. نمیدونم چرا همون اول این چهره اش رو ندیدم.
اومد داخل و گفت هر چی داد بزنید اینجا کسی صداتونو نمیشنوه و فقط من رو عصابی تر میکنید. پس الان که دهنتون رو باز میکنم نبینم صداتون بلند بشه.
اومد و چسب رو اول از دهن سینا و بعد از دهن من از کرد.
اون دو تا رفیقش هم اومدن پشت سرش داخل. معلوم بود این مدت داشتن هماهنگ میکردن که نقشه شون چیه.

 

سینا گفت چرا ما رو ول نمیکنید بریم؟
گفت همین کار رو هم میکنم اما حیف نیست الان برید؟
گفتم چی میخواید از ما؟ بزارید بریم.
پیمان گفت خودت رو جیگر!
اینو که گفت حدس زدم فکر پلیدشون چیه.
دوباره گریه ام گرفت.
گفت اینقدر آب غوره نگیر.
شما با ما راه بیاید تا سالم برید خونه.
سینا که به اعصابش بیشتر مسلط بود گفت یعنی چی؟
طرف گفت یعنی بیاید یه کمی خوش بگذرونیم بعد میریم .

 

واقعا بدنم به لرزه افتاده بود.
بیشتر هم حواسشون و نگاهشون به من بود.

 

پیمان اومد جلو و دستای من رو باز کرد اما پاهام هنوز بسته بودن. منم که نمیتونستم جلوی اونها پاهام رو باز کنم.
حامد که داشت میرفت سمت سینا گفت یه حالی با هم میکنیم و بعد میرید خونه تون. فقط کاری نکنید که اعصابم خورد بشه که دیگه خونتون گردن خودتون هست.

 

چیزی نمیتونستم بگم.

 

مجید هم اومد کنار من. گفت تو باید دختر میشدی اشتباهی پسر شدی!
شروع کرد تیشرتم رو از تنم در آوردن.
حامد هم سینا رو برد کنار دیوار و تکیه ش رو داد به دیوار و گفت فعلا تو نگاه کن و لذت ببر و بعد دوباره دهن سینا رو با چسب چسبوند و بعد هم از اتاق رفت بیرون.

 

نوشته: امین

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

2 دیدگاه دربارهٔ «کونمونو پاره کردن»

  1. سلام امین جان پیام از تهرانم اگه دوس داشتی باهم اشنا بشیم این شمارمه 09356808262

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا