و عشق یک بیماری بدخیم روحی بود

اون روز توی محوطه ی پایین خونه نشسته بودم. روی یه نیمکت، تنهایی. می دونستم که دیگه به زنگم جواب نمیده. عجیبه که وقتی کسی می خواد باهات به هم بزنه، انگار بهت الهام میشه. فقط دو دفعه زنگ زدم و جواب نداد، ولی می دونستم که دیگه این آخرشه.
و بعد فقط درد بود. همچنان به زنگ زدنم ادامه دادم. شش، هفت، ده. بعد دیگه زنگ نزدم. انگار درونم خالی و سرد شده بود و فقط دیگه من توی دنیا وجود داشتم. انگار یه جسم سرد و مسخره توی دلم، توی معدم، بین روده هام رفته بود و جا خوش کرده بود و دیگه نمی تونست که هرگز بیرون بیاد. گریه می کردم و بعد احساس حقارت… و ذلت و خشم و تمام احساساتی که تا بحال حتی یکبار هم دچارشان نشده بودم و نمی توانستم حتی اسمی رویشان بگذارم. ملغمه ای از بدبختی در هم پیچیده. همچنان که روی نیمکت نشسته بودم و در خودم جمع شده بودم انگار گلوله ای به شکمم خورده باشه، شکمم رو گرفته بودم.
 
چند ساعت گذشت، به امیر زنگ زدم. امیر دوست معمولی ام بود که از دبیرستان می شناختمش. کسی که همیشه روش می تونستم حساب کنم، روی اینکه به حرفام گوش می ده و کنارم هست. حرف زدیم، گریه کردم، گفتم که بهم زدیم، که توی محوطه نشستم، که نمی تونم برم زنگ در رو بزنم و بشینم سر میز شام و قیافه های شاد بقیه رو ببینم و جواب بدم که چرا پکرم و دروغی بگم که دلم درد میکنه و بعد سعی کنم که خوب به نظر برسم و مجبوری در مورد چیزهای عادی حرف بزنم در حالی که اون جسم سرد و وحشتناک و غیر قابل توصیف درد و نفرت توی درونم دائم بزرگتر میشه. و اون فقط گوش می داد. فقط حضور گرمش از پشت گوشی برایم کافی بود. امیر گفت که فردا میاد دنبالم تا یکم حرف بزنیم و حالم بهتر شه.
فردایش با امیر فقط توی ماشین نشستیم و حرف زدیم. امیر خودش هم با دوست دخترش نگین چند سالی بود که بهم زده بود ولی هنوز اذیت می شدو به فکرش بود. و حال من رو خوب درک می کرد. البته امیر اصلا احساساتی نبود، اهل دلداری دادن و حرفای خوب زدن نبود. فقط گوش می داد و بعد که من حالم بهتر شد یکم شوخی می کرد و با آن طرز حرف زدن نسبتا لاتی و بی خیالش و فحش دادن های از سر شوخی اش و رانندگی هر دمبیل اش و تلفن حرف زدن های سریع و عصبانی اش با کارگرهای کارگاه به من آرامش می داد.
بعد از سالها از دوستی معمولی مان، این اولین بار بود که نه من دوست پسر داشتم و نه اون با کسی بود. رابطه مان بیشتر شده بود. تولد دوست صمیمی امیر، کیارش بود و امیر می خواست که من هم برم و پشت تلفن اصرار می کرد.
– نه امیر، من حوصله ندارم. خودتون برین حالا بعداً
– ای بابا، لوس می کنی خودتو چرا. بیا حال و هوات عوض میشه. یه ده تا پیکم می زنی حالت بهتر میشه.
– من که کم می خورم.تو ده تا پیک می خوری
– خوب بخور یکم مست شی بهت بخندیم
– هه هه، به خودت بخندیم که وای میستی تا صبح تنهایی می رقصی
– خوب چیه مگه تنهایی رقصیدن. با کی بهتر از خودم برقصم؟ کسیم بیاد بخواد با حاجیت برقصه من افتخار نمی دم
– به من افتخار می دی؟ یا باز می خوای با خودت دو تایی برقصید؟
– حالا ما دوتایی با خودمون می رقصیم ببینم چی میشه اگه خیلی خواهش التماس کردی، یه دور بیا توهم بیا با ما حال کن
– حالا شاید خیلی خواهش کنم لیاقت پیدا کنم که بیام تو جمعتون. و همینطور می خندیدیم و چرت و پرت می گفتیم تا اینکه من قبول کردم به تولد کیارش بروم.
 
نمی دونستم چی بپوشم، من تا به حال به غیر از کیارش بقیه ی دوستای امیر رو ندیده بودم. ولی حدس می زدم که جمعشان باید از آنچه من بهش عادت دارم، آزاد تر باشد. بلاخره یه تاپ نسبتا مهمانی با شلوار پوشیدم. همین که با امیر از ماشین پیاده و وارد خانه شدیم، از آمدنم به مهمونی پشیمون شدم. خانه در هاله ای از دود سیگار فرورفته بود، چند نفری هم به نظرم اومد که گرس می کشیدند. دخترهای جمع همه با دامن یا شلوارک های خیلی کوتاه و تاپ ساده و سیگاری در دست با دستهای شل و لبخندی کج با من دست می دادند. احساس می کردم که به نحوی غیر قابل تحمل در مقابلشان ساده و مسخره و غیر جذابم، و چقدر تاپم زشت بود، چطور تا حالا متوجه نشده بودم که اینقدر زشت است؟ دوست دختر کیارش، نازگل، برخلاف بقیه خیلی گرم احوالپرسی کرد: “واییییی امیر چرا دوست دخترتو تا حالا نیاوردی. چه نازم هست.” امیر که بین چند تا پسر وایساده بود برگشت و بلند گفت:
“دوست دخترم نیس که بابا، دوستمه، من دور دخترا رو خیط کشیدم بلکل” .
حالا امیر مجبور بود وسط جمع اینطور داد بزنه که دوستمه و دوست دخترم نیست؟ انگار می خواست خودشو از این که من یک درصدم دوست دخترش باشم سریع تبرئه کنه. احساس گند و مزخرفی پیدا کرده بودم. امیر طوری گفت دوستمه و دوست دخترم نیست که انگار من حتی یه دختر هم به حساب نمیام، انگار من هیچی به حساب نمیام. با عصبانیت به سمتی رفتم و پیش نازگل نشستم. نازگل و دوستهاش آهسته سیگار می کشیدند و حرف می زدند. کم کم به نظرم اومد که دوستهای نازگل چه دخترهای شاد و خوبی ان، فهمیدم که مشروب داره روم اثر می گذاره. همینطور حرف می زدیم و من همه طبق معمول که مشروب خورده باشم فقط یکریز می خندیدم. پسر تقریبا شونزده هفده ساله ای که حسابی مست بود از اول مهمونی یه گیتار دستش گرفته بود و دائم یا روش ضرب می گرفت یا می برد بالای سرش، در هر صورت بلد نبود گیتار رو بزنه، حالا داشت گیتار رو مثل گرز دور خودش می چرخوند، گفتم: “خودشو کشت، معلوم نیس دیگه می خواد گیتاره رو کجاش بزاره” نازگل گفت:” فقط تو کونش نگذاشت”.و زدیم زیر خنده، همینطور که بلند می خندیدیم، شهاب ، یکی از دوستای امیر و کیارش، به سمتمون اومد و گفت: “شما به چی اینطوری می خندیدن؟” نازگل گفت: “هیچی، به گیتاره” شهاب گفت: “به کجای گیتاره” که خنده ی ما شدید تر شد. من گفتم: “به یه جاش”. شهاب گفت: “یعنی به تهش؟” که دوباره ما از خنده منفجر شدیم. شهاب گفت: “نازگل این دوستت هم خیلی خوش خنده است ها” . بعد به من گفت: “یعنی من هر حرفی بزنم تو همینطوری می خندی دیگه؟” و در حین زدن این حرف کمی به سمتم خم شده بود. همان لحظه دیدم که امیر نگاهم می کند، ولی فقط یک لحظه بود و دیگه نگام نکرد. یه لحظه فکر کردم ناراحت شده ولی بعداً موقع غذا کشیدن، آمد کنارم ایستاد و دستی به پشتم زد و گفت:
“چطوری تو؟ دیدی گفتم بیا خوبه” گفتم: “آره، ولی دخترا حسابی دافن، من این وسط خیلی ساده ام” امیر گفت: “تو ساده ای ؟ تو شیطونو درس می دی، تو کجات ساده اس؟ ” و آروغی زد. گفتم: “اه، این چی بو د دیگه” امیر گفت: “مرد باید آروغ بزنه، وگرنه مرد نیس که، تازه باید کیفم کنی.” و همینطور شروع کرد اندر خصوصیات مرد که باید روزی یکی بزنه تو گوش زنش و اینها حرف زدن و خنیدن. امیر همیشه از این حرفها می زد که زنو باید زد یا دخترا فقط به درد خونه تمیز کردن می خورند، عقل زن فلانه. ولی من همه رو به شوخی می گرفتم. گرچه گاهی زیاده روی می کرد، از وقتی با اون دوست دخترش نگین بهم زده بود می گفت که از دخترا بدم اومده و کاری به کار هیچ دختری هم نداشت. با من هم چون دوست قدیمی و عادی اش بودم ارتباط داشت.
 
بعد از شام، همه رفتن توی بالکن که سیگار بکشن، کیارش به من گفت: “نازی ، تو هم بیا” من خندیدم و گفتم: “نه من نمی کشم، شما برین” کیارش گفت: “حالا بیا یه نخ بکش” امیر گفت: “بابا اونو ول کن مثبته” ، کیارش گفت: “این به این خانومی چرا اومده با تو دوست شده؟” امیر گفت: “چون من یه مردم، یه مرد همه کاری می تونه بکنه” نازگل گفت:” اه خفه شو تو هم امیر، اصلن چه ربطی داشت؟ تازه اینا دوست معمولین”
بعد که رفتند توی بالکن من هم رفتم که لباس بپوشم وقتی برگشتم چشمم به امیر افتاد که داشت سیگار خودش رو می گذاشت لب دختری که بغلش ایستاده بود، بعد همینطور دستش رو نگه داشت که دختره پک بزنه، بعد دستش رو برداشت. و خم شد با دختره حرف بزنه. دلم به هم می پیچید، نازگل رو صدا کردم که برام یه آژانس بگیره. نازگل گفت: “مگه با امیر نمی ری؟ چرا آژانس؟” “نه دیگه، امیر شاید بخواد بیشتر بمونه، من می رم، خیلی خوش گذشت، خیلی خسته شدی” . در بالکن باز بود و به نظرم اومد که امیر حرفهای ما رو می شنوه ولی هیچ واکنشی نشون نداد. همچنان با اون دختره مشغول بود. احساس می کردم همان جسم سرد و سخت که کم کم داشت در درونم از بین می رفت دوباره شکل گرفته و مثل سرب به دلم، به روده هایم، به تمام قفسه سینه و وجودم چسبیده.
با کیارش و نازگل خداحافظی کردم، امیر همچنان توی بالکن بود. کورمال کورمال از پله ها پایین رفتم. راه پله چراغ داشت ولی دوست داشتم دستم رو به نرده بگیرم و آرام و خموده پایین برم، در خودم جمع باشم، باز شروع کرده بودم به حال خودم دل سوزاندن. مدتی توی پارکینگ ایستادم و در ذهنم می گفتم که اصلا احساس سرما و بدبختی در درونم نمی کنم، چون اجازه ندارم، به خودم اجازه نمی دهم، نه دوباره. به لامپ لخت تنهای روی سقف پر لک پارکینگ خیره شدم، منظره افسرده کننده ای داشت. ناگهان صدای قدم هایی شتابزده ای روی پله ها به سمت پایین آمد، قلبم از امید به هم فشرده شد، و در عین حال به خودم فحش دادم که چقدر احمقم. امیر با چشمهای سرخ، تلو تلو خوران به نرده تکیه داد: “کجا میری تو؟”
-خونه
– خوب من می رسونمت با هم بریم
– آژانس زنگ زدم الان میاد
– خوب زنگ بزن کنسلش کن، همینطوری کلت رو میندازی پایین میری
– من کلم رو پایین انداختم جایی رفتم یا تو؟
– کجا؟ چی می گی تو؟
– هیچی ولش کن، تو دیرتر بیا دیگه، به تو که خوش می گذره. و پشتم رو بهش کردم
_نازنین! این گه بازیا چیه در می آری؟
– ول کن چه اهمیتی داره واسه تو؟ صدام به طرز احمقانه ای گرفته بود، ازاین متنفر بودم.
– چه مرگته خوب بچه جون؟
یکدفعه مهربون شد و خواست بیاد سمتم ولی فقط یکم تلو تلو خورد و سر جاش موند.
– نازی من حال ندارم بیام تا اون جا، تو بیا ببینم چی می گی
می خواستم سر جام بمونم. ولی باز رفتم به سمتش و نزدیکش ایستادم. با چشمای قرمزش زل زد بهم و گفت: خوب؟
– یعنی تو خودت نمی دونی من از چی ناراحت شدم؟
– نه به مولا
– پس اگه خودت نمی دونی من چی بگم دیگه. حتما برات مهم نیست
– بابا تو که دهن منو گاییدی، بگو دیگه از چی ناراحت شدی
– من که فقط یه دوست معمولی ام، واست چرا اینقدر اهمیت داره که از چی ناراحت شدم.
– خوب دوستمی دیگه
– ببین امیر. ببخشید، اصلن ولش کن، من ناراحت نیستم. بیخودی ازت توقع یه چیز دیگه رو داشتم
امیر کمی از وضعیت لمیده به ستونش صاف تر ایستاد و گفت: توقع چی رو؟ بگو شاید بتونم برآورده کنم توقعتو
– نه نمی تونی
– از کجا می دونی ؟
– چون تو با همه زود صمیمی می شی
– با کی؟
– می شه همه چی رو اینقد از من نپرسی؟ همه چی رو باید به تو گفت؟
– منظورت این دختره بود؟ این لاشیه بابا.
– اینم از طرز حرف زدنت، چرا به دختر مردم اینطوری می گی؟ واقعا که آدم بیخودی هستی، به هر کی هرچی دلت خواست بگو
– ای بابا، ببخشید، حالا این قدر جوش نزن سر یه کلمه حرف
– آخه چرا به اون دختره بدبخت این حرفو می زنی؟ تو اصن آدم نیستی. حالا واقعا دیگه صدام داشت می لرزید.
امیر گفت: خوب تو چرا اینقد طرفدار این دختره شدی حالا؟ مگه بدت نمیاد ازش؟
من با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفتم: چرا
امیر بلند گفت: چی؟ نشنیدم؟
در حالی که سرم پایین بود باز با صدای آهسته گفتم: چرا
-چرا چی؟ (تقریبا داد می زد)
– چرا بدم می آد
 
امیر کمی نگاهم کرد بعد دیگر کاملا آمد نزدیکم. قدش از من بلندتر بود خیلی، سرش را خم کرده بود به سمتم. از دهنش بوی سیگار می آمد، این دفعه با صدایی بسیار آهسته گفت: می خوای توقعت رو برآورده کنم؟
سرم را رو به بالا به سمتش گرفتم، آن لحن آرام حرف زدنش با من، انگار که من موجود شکننده و آسیب پذیر بودم و باید با من با آن صدای آهسته و حمایت گر حرف می زد، قلبم را از خوشبختی به درد می آورد:برخلاف همه ی دنیا که سرشان داد می کشید با من جوری نوازشگر و کنترل شده حرف می زد که انگار بسیار ضعیف و محتاج محافظت اویم. و بودم
با تمام ضعف و تسلیم و اشتیاقم گفتم: می خوام. و بعد مرا بوسید، ناگهانی. با یک قدم به جلو، و بوی سیگارش، حس به هم فشرده شدن لب هایش به روی لب هایم با شدت تمام و حرص تسلط، و دهانش که باز می شد و دهان مرا در بر می گرفت، طعم مشروب دهانش و بویی که از تنش، از سیب گلویش مخلوطی از بوی افترشیو و عرق ملایم و کتان بلوزش ساطع می شد، همه و همه و آن موج خوشبختی و خشم . آرام به بلوزش چنگ می زدم. و او را به سمت خودم می کشیدم، یقه اش را می کشیدم، و نقس نفس می زدم و به میان دکمه های بلوزش چنگ می انداختم، می خواستم بلوزش را پاره کنم، انگار که آن مانعی بود برای آنکه او تماما مال من باشد. لحظه ای ایستاد و گفت: با اون پسره خوب می خندیدین، بهت اجازه نمی دم دیگه. و بعد انگار هنوز خشمش باقی باشد وحشی تر از قبل به سینه هایم چنگ انداخت. تمام تنم داغ و غرق شهوتی غیر قابل کنترل بود، انگار تمام وجودم فقط در یک نقطه ی بدنم متمرکز شده بود و می خواستم که او درونم باشد. مثل آتش می سوخت و آن نیاز شدید و دردآور که جسم سخت کیرش را درون خودم احساس کنم. پاهایمان به هم مالیده می شد.
او را که در تمام مدت می شناختم، مثل برادری برایم بود حالا فشرده به خودم می دیدم. حس برجستگی شلوار تنگش که به بدنم می خورد داشت دیوانه ام می کرد. در حالی که آرام از روی مانتو نوک سینه هایم را می مالید، سرم را پایین انداختم و به برجستگی روی شلوارش نگاه می کردم که چطور قلمبه شده بود و سخت مثل سنگ و ناتوانی از اینکه نمی توانستم آنرا در خودم داشته باشم، حس خیسی و نیازی که در من بر می انگیخت و مالیده شدن سینه هایم که تنها این نیاز را تا حدی کاهش می داد که فقط بیشتر بخواهم و بیشتر خیس باشم.
– به چی نگا میکنی؟
خنده ام گرفت: نمی دونی یعنی؟
یک لحظه از مالیدن سینه هایم دست کشید.
– شاید من خجالت بکشم تو اینطوری زل زدی بهم
– از رو شلواره که، تو و خجالت؟
با حالت غد و گستاخ خودش، با چشمانی که همیشه انگار یک نوع برق مغلوب کردن بقیه در آن می درخشید نگاهم کرد و گفت: آره. و محکم نوک سینه ام را کشید. جیغ کوتاهی زدم و بعد نگاهش کردم، همان نگاه خیره ی سلطه جویش برای تحریک کردن من تا حد مرگ کافی بود. گفتم: امیر اینجا اینکارا رو نکنیم.
 
انگار نه انگار که آنجا پارکینگ باشد گفت: “چرا؟ پس کجا” جوری بالای سرم ایستاده بود و با تمام هیکلش، با دستان محکم شده اش بر بازوهایم و با هرم نفسش به من مسلط بود که نمی توانستم چیزی بگویم. فقط نگاهش کردم و آرام سرم را به زیر چانه اش مالیدم. گفت: “آره راس می گی اینجا خوب نیس، مهمونام الان یکی یکی میان پایین، میگن ببین مست کردن هوار شدن رو هم ” گفتم: “خوب مگه واقعا اینطور نیس؟ گفت: “نه”. و آنچنان ناگهانی بازوهایم را ول کرد که کمی به عقب پرت شدم. گفت: “اصن می خوای هیچ کار نکنیم، من مست نیستم، واسه مستی این کارا رو نمی کنم، فهمیدی؟”
و حین این حرف به شوخی سیلی ای الکی به صورتم زد. ولی من جوری خندیدم و ذوق کردم که پرسید: “دوست داری واقعیش رو بزنم؟” دوباره بلند خندیدم و دستش را کشیدم. گفت: “پس باید یکم کتکت بزنم، آدم شی” اون نمی خندید ولی چشماش برق می زد. گفتم: “جدی می گی امیر؟” دوباره صدایش را به همان آهستگی خاص خودش کرد و گفت: “دوست داری جدی بگم؟ ” گفتم: آره. گفت: “پس کتکم می خوری.” و بعد دوباره لب های مستمان یک لحظه هم را لمس کرد. امیر گفت: من میرم بالا خداحافظی کنم تو برو تو ماشین بشین تا من بیام. کلید ماشین را داد به من. و بدو بدو رفت بالا.
در تاریکی پارکینگ، در ماشین منتظرش نشستم. می ترسیدم، از اینکه تا این حد دوستش داشته باشم. از اعتیاد آوری احساسی که حضورش به من می داد. در ذهنم تصور می کردم که الان دارد با همان دختری که برایش سیگار گرفته بود خداحافظی می کند و بغلش کرده. و با بغض و ناراحتی به داشبورد چشم دوختم. هرچه دیر می کرد می فهمیدم که چقدر احمق بودم، اگر من رو دوست داشت پس با اون دختره چرا صمیمی شده بود؟ من رو دوست نداشت فقط می خواست از من سو استفاده کند، از دوست چندین و چند سالش؟ یعنی تا این حد نامرده؟ چرا که نه؟ چقدر من زودباور بودم، چقدر احمق، چقدر خنگ. ناگهان در باز شد و امیر آمد تو، و سوییچ را از توی دستم چنگ زد. و فقط با صرف حضورش همه چیز، همه ی آن فکرها محو و نابود شد. گفتم: کجا می ریم امیر؟
– خونه دیگه جیگرم، نمی خوای برسونمت مگه؟
– چرا. خونه ی خودمون؟
– دوست نداری بری خونه؟
هیچ وقت غدّی اش اجازه نمی داد که خودش هیچ پیشنهادی بدهد، همیشه میگذاشت من همه چیز رو از اون بخوام.
– نه
– دوست داری چی کار کنی پس بجاش
– با تو باشم
– به من نیاز داری؟
– آره
 
برگشت و با برقی در چشمانش نگاهم کرد. گفت: “جا نداریم که آخه بچه، خوب می زنم کنار، اتوبان کرج یه گوشه ای”
– آره عزیزم فقط جای خطرناکی نباشه
– نترس می دزدمت ولی فقط بهت تجاوز می کنم، نمی کشمت
– امیررررررر! این چه شوخی ای بود
– جدی گفتم
دستم را محکم گرفت و فشار داد. ولی فقط به جلو نگاه می کرد. کمی محکم تر از حد معمول دستم را فشار می داد، دستم در د گرفته بود. سرم را به بازویش مالیدم. جایی ایستادیم و دوباره شروع کردیم به بوسیدن هم، اینبار مطمئن تر، و با شهوت بیشتر، دستم را کورمال کورمال روی برجستگی شلوارش کشیدم، و اینبار دیگر نمی توانستم مقاومت کنم. با حرص از روی شلوار می مالیدمش. آرام دکمه شلوارش رو باز کرد. حالا که می توانستم از روی شرت و از نزدیکتر حسش کنم، بیشتر اذیت می شدم آنچنان روی آن برجستگی می مالیدم و فشار می آوردم که انگار می خواستم از بین ببرمش، و از حرص نفس نفس می زدم، زبانش را به زبانم می مالید و آرواره هایش می خواست دهان من را در زیر دهان خود له کند، در حین اینکه کیرش را می مالیدم احساس کردم کیرش خود به خود هم کمی حرکت می کند. گفتم: “چرا حرکت می کنه؟” امیر با صدای دورگه شده جواب داد: نمی دونم، می خواد یه حرکتی بزنه حتما.
– یعنی حرکت می کنه تا بکنه؟
-اوهوم.
–”اوف نازییییی، قربونش برم.” از حرکتش زیر دستم و فکر اینکه چرا حرکت می کرد انگار چیزی توی دلم فرو می ریخت و خیسم می کرد. حالا دیگر نمی گذاشتم ببوستم و فقط گردنش را گاز می گرفتم.
بعد امیر گفت: دکمه های بالای مانتوت رو واکن. باز کردم. امیر گفت: نه تا شکمت وا کن، ولی در نیار مانتوتو. با یقه ی تاپم کلنجار می رفت، آن تاپی که آنقدر ازش بدم آمده بود ولی حالا برایم عزیز شده بود. امیر گفت: “اینا چیه شما می پوشین، یه کیلو یقه داره” گفتم: “از مانگو خریدم، به این خوبی”. امیر گفت: “همین دیگه عقل زنا کوچیکه واسه این میگن” گفتم: “عقل من کوچیک نیست” در حالی که همچنان با شستش روی نوک سینه ام را آرام آرام می مالید با همان نگاه خیره و غدّ سلطه جویش نگاهم کرد: “چرا هست”.
 
می دانستم که اشتباه می کند ولی چه شیرین بود تسلیم او شدن، موافت کردن با او و خود را به او سپردن. خودم دکمه ی بالای تاپم را بازم کردم و از زیر سوتین ام را درآوردم. “حالا چه دختر خوبی، وای جیگر منه” شروع کرد به خوردن سینه هایم. لذت از میان پاهایم و تمام بدنم تراوش می کرد، به سر خم شده اش که عین یه پسر بچه ی شیر خوار مک می زد دست کشیدم ،آرام ناله می کردم. روی جای زخم چاقوی قدیمی روی گردنش که از دعوایی در دبیرستان باقی مانده بود دست می کشیدم و او کاملا ساکت و با جدیت فقط می مکید، حس می کردم شلوارم هم خیس شده. دستان مردانه اش میان پاهایم را نوازش می کرد. گفت: “خیسی چرا؟” گفتم: “از نیاز بهت”. گفت:” از نیاز به چیم؟” گفتم:” از نیاز به کیرت.” گفت: “جمله رو کامل بگو”. گفتم: “از نیاز به کیرت از خیسی دارم می میرم، از نیاز بهش”.
با دستان مردانه اش کسم را می مالید. و خیره نگاهم می کرد. صدای ناله های خودم را می شندیم، انگار صدای یک حیوان زخمی باشد، از عمق گلو و با شهوت و دردی بی پایان. همچنان که ناله می کردم او با نگاه خیره و سلطه گرش مرا می کشت. باز شدن لایه های کسم را از هم حس می کردم، و هر ناله گویی التماسی برای بیشتر خواستن بود. “امیرررررررررر. بدنم به هم می پیچید.خواست دستش را توی شرتم کند ولی شلوارم تنگ تر از آن بود که بتواند دستش را راحت تو ببرد. اعصابش خورد شده بود: اه با این لباسای تخمیت، شلوار گشاد تر بپوش از این به بعد. فقط او بود که می توانست به این سرعت سر چنین چیز کوچکی عصبی شود. فقط او. کمی خودم را پایین آوردم و کمرم را خم کردم، دستش را گرفتم و توی شرتم بردم. به سرعت مثل پسربچه هایی که عصبانیتشان یک لحظه بیشتر دوام نمی آورد آرام شد و دوباره شروع کرد. حالا بند انگشتهای زمختش را میان لبه های خیس کسم احساس می کردم، انگشت وسط بزرگش را که روی چوچوله ام می کشید. به خودم می پیچیدم، صدای ناله هایی که می شندیم گویی به کس دیگری تعلق داشت، از شدت هیجان باسنم را از روی صندلی کمی بلند کرده بودم و دستگیره ی در را گرفته بودم، “امیر عزیزم.”
امیر با این که دستش آن پایین بود ولی خودش راست نشسته بود و فقط مرا نگاه می کرد، با چشمان سرکوبگری که میخواست مرا ببلعد “دیگه نمی تونم امیر” جوابی نمی داد و فقط انگشتش را روی سوراخ کوسم گذاشت و کمی به تو فشار داد. “امیر! پرده دارما. “می دونم مواظبم” کمی بیشتر که تو برد دردم می گرفت ولی در دردش نوعی حس خارش و هیجان بود که باعث می شد نتوانم تمرکز کنم. “ببر توتر دستتو”
 
“نه عزیزم حالا یه چیزی می شه”. “نه” خودم را کمی به جلو و به سمت دستش فشار دادم، باز هم کمی به جلو فشار دادم، می خواستم که دستش تو تر برود، تنها چیزی که می توانستم به آن فکر کنم همین بود. مغزم انگار موجود نفهمی بود که دائم به من نهیب می زد و می خواست مرا از لذت محروم کند، ولی من به آن موجود نفهم اهمیتی نمی دادم، نه. و باز هم همان درد و خارش و حس دیوانگی، تپش های دردناک و تیر کشیدن سینه هایم. امیر گفت: “نکن اینجور”. راست نشستم و مچ دستش را گرفتم تا به سمت خودم بکشم و انگشتش کمی جلو برود. “نکن خطرناکه”
-چیزی نمی شه.
– “می گم نکن احمق.” عصبانی شد. “پرده با انگشتم زده می شه، احمق”
– امیرررر، خواهش می کنم
– می خوای اصلن یهو بکنمت؟ جرت بدم؟ ها؟ من حاضرما. خیلی خری، خر تر از تو خودتی
دیگه واقعا عصبانی شده بود. سر و گردنش را بغل کردم و بوسیدم. گفتم: چون تویی دلم می خواد
– حالا هر چی
– باز با اون انگشتای مردونت نازم می کنی؟
چوچوله ام را می مالید، ولی نه مستقیم، از روی شرت، جوری که اصطحکاکش برایم اوج لذت بود و بعد باز کمی دست می کشید و انگشتش را در دهانه ی سوراخم کمی فرو می برد. دوباره حس می کردم که پرده ی تاریکی رو مغزم می افتد، نیاز داشتم چیزی را بمکم. از میان چشمهای نیم بسته ام می توانستم ببینم که کیرش راست شده است، و این منظره حالم را بدتر می کرد. “امیررر، باید یکم حسش کنم”
– چی رو؟
– کیرت رو
– بخوریش؟
سرم را محکم به تایید تکان دادم. بی هیچ حرفی زیپ شلوارش را پایین داد و پشتی صندلی را کمی عقب کشید.
– بیا اجازه داری
 
با آن طرز حرف زدنش. قلمبگی شرتش را می دیدم. صورتم را پایین بردم، اولش فقط صورتم را به شرتش می مالیدم. می خواستم آنرا حس کنم. بعد شرتش را پایین کشیدم، داشتم دیوانه می شدم. موهای شکمش را لیس زدم و با دستم کیرش را می مالیدم. و بعد خود کیرش را اول می لیسیدم، دهانم انگار منبع لذت ابدی من شده بود و خودم هم خیس خیس شده بود. آبی که از کیرش ترشح می شد را می مکیدم و صورتم را مثل دیوانه ها به کیرش می مالیدم. “زیرش رو هم دوس داری بخورم؟”
فقط اوهومی گفت. “وایییییی” از هیجان و تحریک نمی توانستم درست سرم را زاویه بندی کنم. می خواستم تخم هایش را توی دهنم کنم، خودش کمکم کرد، تخمش را می مکیدم و ناله های خفیفم از لذت این مکیدن او، تخم هایش را می بوییدم و مست می شدم. و زیر تر از تخم هایش را، ریشه کیرش را می لیسیدم، گرچه خیلی پایین بود و سخت بود. اما نمی توانستم خودم را کنترل کنم، باید آن برجستگی را می لیسیدم، با دیوانگی تمام، صورتم را میان تخم هایش فرو کرده بودم و دستم را دور کیرش حلقه کرده بودم و بالا و پایین می کردم. خودم هم دیگر از شدت تحریک داشتم منفجر می شدم. و دستور دادن های او تحریکم را بدتر می کرد: “حالا خودشو بخور، بالاتر. ” “آفرین، بخور” . بعد کیرش را کامل توی دهانم کردم، و دهانم را بالا و پایین می کردم. “آخ عزیزم، همینه” نفسم دائم بند می آمد، اما می خواستم بیشتر تحمل کنم، می خواستم بیشتر توی دهانم نگهش دارم، و لذت ببرم، از اینکه تا این حد او درون من است. ولی باز تا می خواست ارضا شود، نفسم بند می آمد و از دهنم درش می آوردم. می گذاشت در این فاصله کمی لیسش بزنم و صورتم را به کیرش بمالم تا نفسم برگردد. بعد دوباره چانه ام را می گرفت و جلو می آورد، تا کیرش را بخورم. فقط می خواستم در دهنم باشد، آب شورش را ببلعم. اینبار طولانی تر نگهش داشتم، سرم را در دو دستش گرفته بود و بالا و پایین می کرد، و من تسلیم در دست او، و کیرش که تا گلویم می رسید تا اینکه … فشار مایعی را در دهانم احساس کردم، خیلی غلیظ بود. او که آرام شد من هم آرام شدم.
 
در راه برگشت دستم را آرام پشت گردنش روی جای زخم چاقویش گذاشته بودم و نوازشش می کردم، و او فقط به جلو نگاه می کرد و من همین را دوست داشتم. و فقط گاهی دستم را می گرفت و فشار می داد، استخوان های انگشتم زیر فشار محکم دستش درد می گرفت و تیر می کشید، درد استخوان و سلول های عاشق من که همه ی این درد را عاشقانه می خواست. و درد و عشق… مگر هرگز با هم فرقی هم می کردند؟
نوشته: سیما.

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

2 دیدگاه دربارهٔ «و عشق یک بیماری بدخیم روحی بود»

  1. بابا همیشه داستان و کامل بنویسید آدم تو خماریش نمونه حداقل بگو آخرش بهش رسیدی یا تموم کردی یا قولایی به هم دادین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا