نوازش گل نیلوفر

با استرس رو تختم نشستم و شروع کردم به جویدن ناخونام. نگاهی به دور و برم انداختم…باورش سخت بود که من حالا اینجا و تو این شرایط باشم.
چشمهامو بستم و شروع کردم به مرور خاطراتم…
-نیلوفرجان بیا دیگه دخترم
سینی چای تو دستام میلرزید و تعادلمو داشتم از دست میدادم.چندتا نفس عمیق کشیدم و اعتماد بنفسم رو بدست اوردم. نگاهی به پسری که نشسته بود رو مبل تکی یه گوشه سالن انداختم…یجورایی ازش متنفر شده بودم…
کارا خیلی سریع انجام شد… کارای عقد من و علیرضا سریعتر از اونچه فکرش رو میکردم صورت گرفت … بدون این که ذره ای احساس و علاقه بینمون باشه… من دختر سوم یه خانواده متدین و متعصب بودم که دوتا خواهر بزرگتر از خودم ازدواج کرده بودن و یه داداش یسال کوچیکتر از خودم داشتم.بیست و یک سالم بود و دانشجوی روانشناسی که دوترم بود بخاطر بحثهایی که بین من و خانوادم پیش اومد دانشگاه نمیرفتم.اونها بهم میگفتن ازدواج کن و دختر تو خانواده ما باید زیر هیجده سال ازدواج کنه و فلان.منم شانس اوردم تاحالا از زیر بار این مسئولیت فرار کردم اما حالا راه فراری نیود و من و علیرضا به عقد هم دراومده بودیم.
تا یک چشم به هم زدن روز عروسیم رسید.خیلی زود عروسی کردم و بینشون چند هفته فاصله افتاد خانوادم اصرار داشتن زودتر بریم سر خونه زندگیمون.

 

نمیخوام به اون روز کذایی فکر کنم چون باعث عذابم میشه…
بالاخره چیزی که ازش میترسیدم فرا رسید…
و حالا من رو تختم منتظر به ظاهر همسرم بودم که امشب کلی باهم نقش بازی کردیم که اشناها و فک و فامیل پشتمون حرفی نزنن و به مزاج خاواده هامون خوش نیاد…
در اتاق زده شد و در باز شد…علیرضا سرش رو داخل کرد و گفت :
-اجازه هس بیام داخل؟
شکه شدم. اوهوم ارومی گفتم و اروم در رو باز کرد و داخل شد.خیلی خجالت میکشیدم…حتی نمیتونستم سرم رو بلند کنم…
اومد نشست پیشم و به اهستگی گفت:
– چیزی شده؟چرا رنگت پریده؟
با صدای لرزونی گفتم:
-میشه یه خواهش بکنم؟
-اره بگو
-یکمی سختمه…
دستم رو بین دوتا دستهاش فشرد و لبخندی زد و گفت:
-راحت باش
با من من گفتم:
-میشه امشب…امشب کاری نکنیم؟من امادگی کامل رو ندارم…
لبخندی از روی محبت زد و گفت:
-تو دربارم چی فکر کردی نیلوفر؟فکرکردی بدون اجازه ی تو بهت دست میزنم؟
اولین باری بود که اسممو صدا میزد.یطوری شدم…

 

دورادور علیرضا رو میشناختم پسر یکی از دوستهای صمیمی پدرم بود که با پیشنهاد دوستش پدرم به این فکر میوفته از شرم خلاص شه و بعدازچندین ماه جروبحث کردن بالاخره به زور هم که شده راضیم کردن…
از فکر اومدم بیرون و لبخند نامحسوسی زدم.
اما اون غمگین بود…با صدای محزونی بهم گفت:
-تو اصلا منو درست حسابی میشناسی؟جز اسمم دیگه چیا میدونی؟
سرم رو با شرمساری انداختم پایین…ناراحت بودم و یجورایی از دست خودم عصبانی بودم که چرا زندگی علیرضا رو خراب کردم…
یه پتو مسافرتی از کمد دیواری برداشت و یکی از بالشتهای تخت رو با خودش همراه کرد و گفت:
-میرم پذیرایی بخوابم راحت باش…
و در رو بست و رفت…
چندین هفته به همین منوال گذشت و من بیشتر رو علی شناخت پیدا میکردم.اخلاقش هم حرف نداشت فوق العاده مهربون بود .

 

عادت داشت هرشب نه به بعد می اومد خونه و منم تا ساعت نه کارای خونه رو انجام میدادم و شام رو بار میذاشتم و منتظرش میموندم و بعد از خوردن شام هرکسی میرفت سوی خودش.
ساعت نزدیکای هشت میشد که شام رو پخته بودم و رفتم حموم تا یه دوش اب گرم بگیرم و بدنم سرحال بیاد.تازه از حموم دراومده بودم و حولم دور کمرم بود که از بالای سینه هام تا یه وجب پایین تر ازباسنم رو میپوشوند که در خونه به صدا دراومد و بعد کلید داخل درانداخته شد و چرخید.شکه شدم و تا به خودم بیام در خونه باز شد و علیرضا با سرو وضعی اشفته داخل شد.موهاش به هم ریخته بود و کرواتش شل شده بود.دکمه های بالایی پیرنش باز بود. کتش تو یه دستش و تو دست دیگش کلیداش و کیفش. بدون توجه به سر و ضعم رفتم جلو وکیف و کتش رو ازش گرفتم و بردمش سمت کاناپه.نشست روش و سریع براش یه لیوان اب اوردم تا به حال بیاد.یه دوربع بدون حرف نشسته بود و منم لباسمو پوشیده بودم رو به روش نگران نشسته بودم و نگاهش میکردم.اخرسر تاقت نیاوردم و گفتم:
-علیرضا داری جون به لبم میکنی بگو چته خب
دستهاشو بین موهاش فرو برد و گفت:
-شرکتمون تو یه پروژه میلیونی شکست خورد و کلی ضرر کردم…من شکست خوردم میفهمی نیلوفر؟
رفتم پیشش نشستم ودستمو گذاشتم رو بازوش و سعی کردم ارومش کنم.اما هیچ جوره نتونستم.اعصابش به هم ریخته و متشنج بود…

 

از بوی دهنش میشد فهمید که مشروب خورده…علیرضای من که هیچوقت مشروب نمیخورد چی شد پس؟ینی حالش انقده بد بود که مشروب هم نتونسته ارومش کنه؟ به خودم نهیب زدم و گفتم هه علیرضای تو؟تو واقعا زنشی؟
اروم صورتشو نوازش کردم و گفتم:
-خب باهم حلش میکنیم علی…میتونیم از پدرامون کمک بگیری-…
انگشتش رو روی لبم گذاشت و نذاشت که ادامه بدم.دستش داغ بود و لبمو اتیش میزد. ناخواسته بوسه ی ارومی رو انگشتش گذاشتم…
تو چشمهام خیره نگاه میکرد و من زیر اون نگاه تبدارش داشتم میسوختم…اروم اروم به سمتم خم شد و بوسه ای کنار لبم گذاشت. راستش من هم دلم میخواست باهاش باشم و ببوسمش و…اما خجالت دخترونم نمیذاشت پا پیش بزارم…اما فکر کنم وقتش رسیده بود که تسلیم نیازهام و نوازش های علیرضا بشم…

 
سرش رو کمی اینطرفتر اورد و لبهاش رو روی لبهام گذاشت.داشتم تو حرارت چشمهاش میسوختم که زل زده بود تو چشمهام.اروم داشت با لبام بازی میکرد و منم بعد از چند لحظه همراهیش میکردم.دستم و داخل موهاش فرو بردم وبه خودم نزدیکترش کردم.پس از چندلحظه لبامواروم رها کرد و ازم جداشد…انگاری فهمیده بود زیادی پیش رفته .اما من میخواستمش دوستداشتم باه‍اش باشم یه چیزی منو به سمت علیرضا جذب میكرد که از توصیفش عاجزم.دستش روگرفتم و سرم رو انداختم پایین.برگشت و نگاه تبدارش رونصیبم کرد و جلوی پام و کنار مبل زانو زد.اروم دستم رو تو دستاش گرفت و گفت:
-نیلوفرم توام دوستداری بامن باشی؟توهم ازین دوری خسته شدی ؟میخوام امشب حست کنم گلم…میخوام صبح چشم تو چشم گل نیلوفرم بیداربشم…میشه نیلوفر؟جدایی کافی نیست؟
اشک تو چشمهام جمع شده بود…چقدر این پسرخوب بود که تاحالا منتظرم مونده بود و بهم دست نزده بود..چقد من این بشر رو دوستداشتم…نشستم پیشش و سرم رو به علامت رضا تکون دادم.با لبخند غمگینی به سمتم خم شد و شروع کرد به بوسیدن لبه‍ام و بازی باهاشون.من هم اروم اروم همراهیش میکردم.من رو روی دسته‍اش بلند کرد و به سمت اتاق خواب رفت.در رو با پاش باز کرد و منو به سمت تخت برد.اروم گذاشتتم روی تخت و سرش رو برد زیر چونم و گوشم و گردنم رو بوسه‍ بارون کرد.

 

موهاش رو اروم نوازش میدادم و ناله های خیلی ریزی میكردم.تیشرتم رو اروم از تنم دراورد و شروع کرد به‍ بوسیدن ولیسیدن شکمم و بالای سینه هام. سوتینم رو درنیاورد . لباس زیرم ست مشکی توری بود که مامان یواشکی تو وسایلهام جا داده بود .موقع دیدنش پوزخند زدم و گذاشتم یه گوشه ی کمد اما امشب نمیدونم چی شد که پوشیدمش.هردومون غرق توی لذت بودیم و از همدیگه سیر نمیشدیم.شلوارم رو اروم کشید پایین اما من خجالت کشیدم و سریع دستم رو گذاشتم روی نازم که از زیر شرت توری مشکی خودنمایی میکرد.پوست سفیدم همیشه تو چشم بود اما اونشب داشت میدرخشید.روی دستم رو بوسید و اروم اومد بالا و رو به روی من دراز کشید و گونمو نوازش کرد.با صدای لرزونی گفت:
-نیلوفرم دوستدارم امشب واسه خودم بشی…میخوام خانومم بشی میخوام یه زوج عادی باشیم.میشه امشب زنم بشی گل نیلوفرم؟

 
چشمهامو روی هم فشردم و لبخند اومد جلو و بعد از بازی با لبهام چشمهام و پیشونیم و نوک بینیم رو بوسید و شروع کرد کل بدنم رو بوسه بارون کردن.از پیشونیم تا نوک انگشتهای پام رو میبوسید و من هم گاهی اوقات جوابش رو با بوسه میدادم.ست مشکیم رو هم دراوردو شروع کرد به خوردن سینه ها و نازم.شهوت وجود هردوتامون رو فرا گرفته بود.از روی تخت بلند شد و شروع کرد به دراوردن لباسهاش.وقتی شورتکش رو پایین کشید ازخجالت سرم رو پایین انداختمو لبم رو گاز گرفتم.اندام جذابی داشت خصوصا اون شونه های پهن و کمر باریک که نگاه هر بیننده ای رو به خودش خیره میکرد.اومد کنارم و باعشق سرم رو تو اغوشش کشید و معاشقه رو از سر گرفت.
حالا دیگه اماده بودم واسه خانوم شدن!

 
روم دراز کشید وهمزمان با مکیدن وبازی با لبهام الت خودش رو بهم میمالید.حس غریبی داشتم.یه جورایی داشتم از استرس میمردم.اما از این حالت خوشم می اومد.دوست نداشتم تموم بشه.
التشو تا دم سوراخ نازم میبرد و برمیگردوند.دوستداشت زجرم بده.اروم اروم ناله میکردم و صدای ناله های من و بوسه های علیرضا فضا رو پرکرده بود.با صدای ارومی در گوشش گفتم:
-علیرضا زودباش…میخوام خانومت شم
روی سینم رو اروم گاز گرفت و درحالی که داشت قربون صدقم میرفت اومد بالا تر و لبهامو محکم بوسید . یکدفعه زیر دلم تیر کشید و اخ ارومی کردم و لبهای علیرضا رو گاز گرفتم.اخم کمرنگی کرد اما بهم چیزی نگفت.چندسانت از التش رو داخل کرده بود و اروم عقب جلو میکرد تا دردم بیشتر نشه.بعد از این که تیر کشیدنهای زیر شكمم کمتر شد جامو باهاش عوض کردم و روش دراز کشیدم.لبم رو روی لبش گذاشتم و همونطور خودم رو حرکت میدادم.صدای ناله های مادوتا به اتاقمون جلوه ی دیگه ای بخشیده بود.من اونشب شدم زن علیرضا و گذشته از خجالتم خیلی راضی بودم.

 

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

2 دیدگاه دربارهٔ «نوازش گل نیلوفر»

  1. کامران

    سلام یه خانوم یا دختر برا دوستی وسکس میخوام از قزوین اینم شمارمه 09390592634

  2. خایه مال

    هههههه خخخخ از قدیم گفتن با قزوینی جماعت نباید دوست شد ههه خخخ

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا