مامان جنده دوستم

اول اینکه خاطره من از این خاطرات تخمی تخیلی و توهات ذهن نیست و برای جذابیت بیشتر با اب و تاب و پر و بال دادن به موضوع تعریف کردم بنابرین یکم طولانیه اگه حوصلشو نداشتید نخونید:
 

قضیه برمیرگرده به ساله هشتاد و هشت تازه وارد دانشگاه شده بودم از اول با دخترای جوون و هم سن و سال خودم زیاد میونه ای نداشتم و برعکس از هم صحبتی و رابطه با خانومای سی تا چهل سال به شدت لذت میبردم با مانی از همون اول رفیق شدم یه بچه پولداره خوشگل که فقط واسه دختر بازی اومده بود دانشگاه خیلی با هم میگشتیم همیشه من و مانی و یه دوسته دیگم با هم بودیم تا ترمه سه که قرار شد بعد از امتحانا اکیپی دختر و پسر بریم شمال مانی بهم گفته بود که یه مامانه خیلی گیر داره و باید بدونه با چجور ادمایی میره خلاصه قرار گذاشت روز قبل از رفتنمون ناهار بریم خونشون که مامانه این بچه ننه ببینتمون قرار گذاشتیم با بچه ها جمع شدیم روز موعود رفتیم خونشون خونه که نه قصرشون! یه خونه بزرگ دربست تو قیطریه از طرز لباس پوشیدن و عطرا و ماشینی که مانی داشت میدونستم که مایه داره ولی نه تا این حد بخاطره اینکه بابای مانی تو اون هواپیمایی که چند سال پیش تو خرم اباد سقوط کرده بود مرده بود مامانش و داییش کارخونه مواد لبنیاتیشونو میگردوندن خیلی دستش باز بود چون همه چی به این رسیده بود خلاصه رفتیم تو خونشون خواهرش و دوستاش بودن اومدن نشستن پیشمون و حرف زدیم که من بیشتر داشتم خونه و وسایلشونو نگا میکردم که یهو مامانش از طبقه بالا اومد پایین
با اولین نگاهی که مامانش تو چشمام کرد تمام بدنم یخ زد یه خانوم بلوند با لنزای سبز و سینه ها و بدنه تو پر و موهای به شدت بلوند و مشای مشکی خیلی شیک که اصلا به یه زنه چهل و دو سه ساله نمیخورد یه کت دامن کراپ سفید تا روی رونای سفیدش پوشیده بود وقتی باهام دست داد و دستمو تو دستش گرفت و گفت مانی جان ایشون همون اقا سهیل هستن که تعریف میکردی؟ ینی من چنان حالی به حالی شده بودم که داشت دستم میلرزید و اونم همینطور دستمو تو دستای ناز و لطیفش نگه داشته بود که مانی گفت اره این میخواد ببرتمون خیالت راحت بهش میگیم بابابزرگ به همه گیر میده که مامانش گفت از چهرش معلومه از سنش بزرگ تر و فهمیده تره خلاصه نشست به حرف و اینا و من واقعا از همون نگاه اول عاشقش شده بودم نمیدونم عشق بود هوس بود شهوت بود یا چی حالم خیلی عجیب بود هر بار که با اون چشمای درشت و خمارش تو چشام نگا میکرد نفسم در نمیومد اصلا ادم خجالتی و بی دست و پایی نیستم و همیشه جمع تو دستمه و با همه میگم میخندم چون با دخترا هم مثه پسرا رفتار میکنم و هیز بازی و خز بازی در نمیارم همیشه ادم راحت و باحالی تو جمع به حساب میومدم ولی اونجا نه اونجا زبونم بند اومده بود دست و پام سست شده بود احساس میکردم مامانش فهمیده هی تو چشمام نگا میکرد و پاشو مینداخت رو پاش و روناشو بیشتر معلوم میکرد خلاصه اون روز ناهارو خوردیم و من حتی یه کلمه هم تا وقتی که ازم چیزی نمیپرسیدن نمیتونستم حرف بزنم وقتی پاشدیم بریم مامانش با دخترا روبوسی کرد و با پسرا هم دست داد تا نوبت من رسید که اومد طرفم تا من دستمو دراز کردم دستمو گرفت و صورتشو اورد جلو و بوسم کرد واسم عجیب بود که چرا با همه پسرا فقط دست داد و فقط با من روبوسی کرد خلاصه اون روز تموم شد و مامانش نصیحتا و حرفاشو زد و رفتیم صبش باید زود بیدار میشدم که برم بنزین بزنم و بچه ها رو بردارم که بریم ویلای دایی مانی تو نوشهر تمام شبو فقط داشتم به هانیه مامانه مانی فکر میکردم حتی یک دقیقه هم چشمام رو هم نرفت حسه خیلی عجیبی داشتم قبلا عاشق شده بودم ولی این اصلا عشق نبود حتی خواستم واسش جق بزنم ولی نمیشد ینی راضیم نمیکرد
خلاصه صب شد و رفتم بنزین زدم و بچه ها رو سوار کردم و با دو تا ماشین رفیتم ادم خوش سفر و خوش مشربیم زیاد میگم میخندم و مسخره بازی در میارم ولی اون روز نمیشد هیچی به ذهنم نمیومد همه هم فهمیده بودن و هی میگفتن سسل چت شده؟ رسیدیم ویلا وسایلا رو خالی کردیم و قرار شد بچه ها ویلا رو مرتب کنن منم برم سیگار و ابمیوه و مزه واسه مشروب بخرم سوار شدم رفتم تو فلکه اصلی که بودم دیدم گوشیم زنگ خورد شماره هایی که اسمشون رو سیو نکردمو هیچوقت جواب نمیدم دیدم دوباره زنگ زد گوشی رو گذاشتم رو سایلنت رفتم خرید کردم اومدم دیدم بازم چند تا میس کال با یه مسیج اومده مسیجو وا کردم دیدم نوشته سلام سهیل خان هانیه هستم مامانه سهیل تا مسیجو خوندم بهش زنگ زدم گفتم سلام هاینه خانوم ببخشید گوشی تو ماشین بود منم با بچه ها نیستم اومدم خرید اگه با مانی کار دارید نیم ساعت دیگه من میرم ویلا میگم زنگ بزنه بهتون یهو دیدم برگشت گفت نه عسلم اگه با مانی کار داشتم که به موبایلش زنگ میردم دیروز شمارتو از مانی گرفتم واسه احتیاط ولی با خوده خودت کار دارم! از شنیدن صداش دلم میلرزید و هی تپق میزدم تو حرف زدنم گفتم بفرمایید هانیه خانوم امر کنید گفت الان که با بچه ها رفتی حال کنی به من نمیرسه که بفرمام برگشتنی باهام در تماس باش باهات یه کاری دارم! لحن حرف زدنش خیلی شل و خمار بود حرفاشو مثه جنده ها میکشید خیلی تحریک شده بودم گفتم چشم شما هر وقت امر کنید من در خدمتم گفت برو خوش باش ولی زیاده روی نکن که واسه کاره منم رمق داشته باشی!! بعدش گفت به مانی نگو من بهت زنگ زدم بچم غیریتی میشه یه موقع!
حرفاشو تو اون لحظه به حسابه امار دادن نزاشتم چون هم حال خودم خراب بود هم اینکه گفتم حتما این اشراف زداه ها مدلشون اینجوریه دیگه خلاصه برگشتم و اون چند روز مثه افسرده ها لام تا کام نمیتونستم چیزی بگم و همش فکرم مشغول بود و یجور دلتنگی داشتم چند روز گذشته بود از برگشتنمون که تو اتاق داشتم گیم بازی میکردم دیدم شماره هانیست زود گوشی رو برداشتم مثه دفه قبل بازم عجیب حرف میزد گفت هم زنگ زدم حالتو بپرسم هم اینکه باید باهات حرف بزنم قرار شد فرداش بریم سفره خونه ابان دلم نمیخواست بهش دل بدم میترسیدم چون اصلا نمیدونستم چه جبهه ای داره هم اینکه بلاخره یه زنه بالغ اونم مامانه دوستم بود خلاصه بازم شبش خوابم نمیبرد و به زور زاناکس چند ساعتی خوابیدم و صب پاشدم به خودم رسیدم و چون اونروز ماشین دست خوده بابا بود پیاده رفتم رسیده بودم و هنوز نیومده بود قلبم تو دهنم میزد هر چقدر به ساعته چهار نزدیک تر میشد اضطرابم بیشتر میشد یهو دیدم از در اومد تو دستمو بلند کردم و بهش اشاره کردم یعنی یه تیپی زده بود که تا مردایی که با زن و دوست دختراشونم اومده بودن داشتن نگاش میکردن یه مانتو تا زیره کونش با یه شلواره استرجه کوتاه موهای بلوندشم ریخته بود بیرون و با یه ارایشه خلیجی خیلی خیلی غلیط بلند شدم باهاش دست دادم نشستیم شروع کرد به حرف زدن اصلا نمیفهمیدن چی میگه تاثیر قرصا فکر و خیال خودم و حسی که نسبت بهش داشتم واسم ذره ای تمرکز نزاشته بود و فقط به چشما و لبای پروتزش نگا میکردم.
میگفت مانی و دخترا منو درک نمیکنن از وقتی شوهرم مرده با کسی نبودم و اینکه نیاز که فقط نیازه عاطفی نیست به هر حال منم یه زنم و اینکه چون فکر کرده من درکم بالاست و دوسته مانیم میخواست یه طوری بهش انتقال بدم و رو مخش کار کنم خیلی حرف زد از اینکه چقدر اذیت شده تو این سالا و الان میخواد با کسی باشه منم به شوخی گفتم اتفاقا بابای منم تنهاست اصن بیا با بابام برو بیرون خیلی هم باحاله خندید گفت تا پسر به این نازی داره چرا با خودش نرم با باباش برم! خیلی جا خوردم ولی کم نیاوردم گفتم بزار هر چی هست بفهمم این منطورش واقعا چراغ دادنه یا شوخیه و شخصیتش اینجوریه گفتم من که از خدامه شما هر وقت دوست داشتید هر جوری بخواین من در خدمتتونم یهو دیدم از زیر میز صندلشو در اورده و پاشو مالید به پای من و با شهوت نگام میکرد دیگه مطمئن شدم که میخاره و واسه کیر اومده غذامونو خوردیم و نزاشتم حساب کنه و سوار ماشینش شدیم گفت کی هست خونتون امشب؟ گفتم من جدا زندگی میکنم کسی هم قرار نیست بیاد گفت پس امشب منو مهمون میکنی؟ گفتم شما افتخار بدین چرا که نه زد کنار گفت من حالم خوب نیست تو بشین پشت رول برو خونتون گفت مشروب داری خونه؟ گفتم یه شیشه ودکا بلک اند وایت دارم اگه خوشتون بیاد گفت اره بابا خوبه بگاز بریم رسیدیم خونه گفتم اینجاست گوشیشو دراورد صدای پخشو هم خفه کرد دستشو گذاشت رو لبش گفت هیس زنگ زد خونه به دخترش گفت نیوشا من با خاله لیدا اینام شبو میمونم نگران نشید بعدشم قطع کرد به لیدا اس ام اس داد که یموقع سوتی نده بعد گفت دیگه امشب همه جی حله فقط میمونه ببینم چطوری میتونی خستگی چند ساله منو از تنم در بیاری! تا خواستم حرف بزنم زود گفت منظور اینکه یه ماساژه مشتی به من میدی زیاد خوشحال نشو! بعدشم مثه جنده ها بلند بلند خندید پیاده شدیم دست منو گرفت رفتیم بالا تو راهرو کونشو میداد عقب و لوندی بازی در میاورد رسیدیم تو خونه سریع مانتو و شالشو در اورد با یه تاپ مشکی و یه شلوار تنگ نشست رو مبل رفتم واسش ابمیوه اوردم و وسایله مشروبو اماده کردم اومدم نشتستم کنارش دیدم دکمه شلوارشو باز کرده و زیپشم یکم داده پایین
تا نگا کردم گفت هم گرمه هم اینکه این تنگه دلمو اذیت میکنه خندیدم گفت شلوارک نداری این اصلا نمیزاه راحت بشینم رفتم واسش شلوارک اوردم گفت چشماتو ببند شیطونی هم نکن من اینو در بیارم گفتم باشه رومو اونور کردم گف سهیل این که نمیشه برگشتم دیدم شلوارک مثه شلوار کردی شده واسش خیلی گشاده گفتم دیگه از این کوچیکتر ندارم گف پسره خوبی باش هیزی نکن بزار من شلوارمو در بیارم راحت بشینم! گفتم شما هر کاری دوست داری بکن دیدم دستشو از شلوارک کشید شلوارک خودش افتاد وای نمیدونید یه شرت سفید با رونای از شرتش سفید تر شیو شده خیلی راحت و بی تفاوت نشون دادم و نشستم کنارش مثه مردا مشروب میخورد و یه کله پیکو میرفت بالا پیک سومو که خورده بود چشماش اب انداخته بود گفت الوعده وفا دیگه سهیل جون گفتم کودوم وعده؟ گفت همون وعده مشت و مال گفتم باشه دراز بکشید ماساژتون بدم گفت نه اینجا نه هم تو اذیت میشی هم من بریم رو تختت گفتم باشه اومد بلند شه سرش گیج رفت گرفتشم تو بغلم خودشو انداخت تو دستام و گردنمو گرفت کشید سمت خودش و لباشو یهو قفل کرد تو لبام لباش به قدری گوشتی و خوش مزه بود که نمیتونم توصیفش کنم زبونمو کردم تو دهنشو همینطوری ازش لب میگرفتم بلندش کردم رو دستام همینطوری که لبامون به هم قفل شده بود بردمش تو اتاق گذاشتمش رو تخت فقط یه تاپ و شرت تنش بود زود شلوارکمو کندم و تی شرتمو در اوردم و خوابیدم روش به قدری داغ و نرم بود بدنش که احساس میکردم دارم خواب میبینم مثه یه فرشته بود پاهاشو گرفت بالا و شرتشو از پاش کشیدم بیرون وای یه کس گوشتی با یه سوراخ کونه ناز و جمع شده که یه عطره خیلی حشری کننده ازش میزد بیرون مثه وحشیا سرمو کردم لای پاش و کونشو دادم بالا و با زبونم کردم تو سوراخ کونش که یهو گفت ایـــــــــــــــــــــــــی میدونستم زود ابم میاد سریع رفتم اسپری زدم به کیرم و تو دستشویی با اب سرد شستم و برگشتم دیدم با انگشت داره چوجولشو میماله ذوباره پاهای گوشتیشو دادم بالا و شروع کردم با زبون کردن تو کس و کونش گفتم امشب تا صبح کس و کونتو یکی میکنم
هانی گفت کسمو جر بده ولی تو رو خدا دست به کونم نزن نمیتونم راه برم گفتم خودم بغلت میکنم عزیزم نزاشتم دیگه حرف بزنه سریع لبامو رو لباش قفل کردمو و با انگشت کردم تو کسش که همونجوری که لبای غنچش تو دهنم بود ناله میکرد و اخ اخ میگفت 69 شدیم طوری که اون زیر بود و من بالا کیرمو تا دسته میکردم تو دهنش تا میخورد به حلقش و یه اوق میزد در میاوردم و تو دهنش تلمبه میزدم و کسشو میخوردم و انگشتش میکردم بعدش بلند شدم از روش دیدم داره نفس نفس میزنه گفت دهنمو گاییدی یواش لنگاشو دادم بالا کیرمو تا اخر چپوندم تو کسش که یهو یه جیغه بلند زد و نفسش رفت و شروع کرد به اخ اخ کردن چنان با شدت و محکم تلمبه میزدم که احساس میکردم کسش داره پاره میشه کسش مثه سوراخ کون تنگ بود انگار نه انگار که یه زنه جا افتادست داشت زیرم جون میداد هم از شهوت هم از درد انقدر تو کسش تلمبه زدم که دیگه واسش عادی شد و پاهاشو دور کمرم قفل کرد و میگفت جوون بکنتم من جندتم از این به بعد ماله خودتم انقدر بکنتم که پاره شم نتونم دیگه راه برم بکن بکنتم بییشتر تحریکم میکرد با حرفاش برش گردوندم و بالشتو از زیر سرش گذاشتم زیر شکمش گفت نه ترو خدا سهیل از کون نه گفتم من کونتو تا پاره نکنم ولت نمیکنم گفت ترو خدا هر کاری میخوای بکن باهام فقط با کونم کاری نداشته باش به حرفاش گوش نکردم و یه تف انداختم رو سوراخ کونش و سر کیرمو کردم تو سوراخش که یهو جیغ زد و شروع کرد به التماس و هی میگفت تو رو خدا درش بیار پاره شدم یکم وایسادم که اروم تر شه و واسش عادی شه بعد بازم فرستادم تو کونش و هی در میاوردم و میکردم توش و هی صدا میداد کونش و بلند بلند داد میزد اخخخ اخخخخ تو رو خدا درش بیار کونم پاره شد محکم گرفته بودمش و افتاده بودم روش و شروع کردم به تلمبه زدن کم کم جیغاش تموم شد و اه اه میکرد یهو کیرمو در اوردمو کپلای کونشو از هم وا کردم سوراخش اندازه سوراخ کسش شده بود و یه خط گوشته نازک فقط ما بینه کس و کونش مونده بود شروع کردم از کونش در اوردن و کردن تو کسش و برعکس و دیگه حال میکرد خیلی حرفاش حشری کننده بود انگار چند سال بود جنده بود
میگفت اخ بکن توش کس و کونمو یکی کردی واسم بکن همشو توش بکن تا ته بکن کونه مامانه دوستتو جر دادی اخخ بکن جندتو جندت کیر میخواد انقدر کردمش که دلم میخواست تخمامم بفرستم تو تو کونش یهو دیدم داره ابم میاد سریع کشیدم بیرون و برعکسش کردم خواستم بپاشم رو صورتش که سریع کیرمو گرفت کرد تو دهنش و ابم تو دهنش خالی شد و تخمامو مالید و ابمو قورت داد و گفت جوووون چه شیرین بود خلاصه اون شب تا صب دو سه بار دیگه از کس و کون گاییدمش و رابطمون ادامه داشت تا اینکه یبار قرار شد با یکی از بچه ها سه تایی بریم شمال و باهم سکس داشته باشیم که بعد از اون یه اتفاقاتی افتاد که اگه نظرات دوستان خوب باشه و خوششون بیاد اونم تعریف میمکنم واستون
همیشه شاد و موفق باشید.
نوشته: س ه ی ل

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا