مامانی و کاشی کار

سلام من منیره هستم ساکن کرج و سال دوم راهنمایی هستم این اتفاق رو کی میخوام بگم مربوط به 4 ماه قبل میشه خانواده ما 3 نفره هست یعنی من و مامان و بابام. اسم مامانم سحر هستش. بابام تو یکی از صندوق های اعتباری کار میکنه. صبح زود میره و ظهر میاد خونه. خانواده ما نسبتا مذهبی هستیم ولی نه خیلی خشک. من که نیستم و عضوی از همین سایت هستم. البته تازگیا عضو شدم چون میخواستم این اتفاق عجیب و باورنکردنی که برای خودم حداقل باور نکردنی هست بگم.
چند وقت پیش بابام یه وامی رو از همون صندوق (که نامشو نمیگم) دریافت کرده و داریم خونه رو نوسازی میکنیم. حیاط خونه رو موزایک کردیم. در و پیکر خونه رو رنگ زدیم. بعضی جاهای خونه هم سفید کردیم. (اینارو که میگم خودم دقیقا نمیدونم چیه شنیدم)

 
تقریبا کارگرایی که اومدن کار کردن آشنا بودن چون صبحها که میومدن واسه کار بابام که نبود منم مدرسه بودم و مامانی تنها بود بابام حساسیت به خرج داده بود و آشنا اورده بود تا خیالش راحت باشه. البته مامانم هم خودش حساس بود و معمولا میرفت خونه همسایه ای ، آشنایی یا میرفت بیرون و کمتر تو خونه میموند. این کارگرها هم که سرشون به کارشون گرم بود و کاری به کسی نداشتن. انصافا آدم های خوبی بودن من خودم هروقت میومدم خونه انگارنه انگار. هر چند بزرگ نیستم ولی خوب منظورم اینه که سربه زیر بودن و خرده شیشه نداشتن.

بابام خوب میدونست کیارو بیاره خونه. چون یه کلید دیگه از ساختمون میداد به اونا واسه همین قابل اعتماد بودن.
از داستان دور نشیم. راستی یادم رفت عذرخواهی کنم من اصلا نویسنده خوبی نیستم اینا رو هم از داستان هایی که تو این سایت خوندم یاد گرفتم. اگه نتونستم درست مطلب رو برسونم من ببخشید و سعی کنید خودتون قضیه رو بگیرید:
سرویس بهداشتی من داخل ساختمان هستش. حمام و دستشویی کنار هم. یه سرویس هم بیرون حیاط هست که معمولا بدون استفاده است مگر اینکه مهمونی چیزی بیاد و شلوغ باشه یا یه کم غریبه باشه.

 

 
مشخصات ساختمون هم بگم: حیاط نسبتا بزرگ که 2-3 تا ماشین جا میشه. یه باغچه کوچیک و یه درخت که دقیقا بین درب خروجی ساختمان و درب حیاط هستش یعنی اگه از درب حیاط وارد بشی داخل ساختمون پیدا نیست و برعکس. شاید اینم از سیاست بابا بوده که این ساختمون رو خریده. وارد خونه که میشی اول هال هستش بعد سمت راست آشپزخونه اوپن و یه اتاق کنارش که مال منه. سمت چپ یه اتاق دیگه واسه مامان و بابا یه انباری بین اینا اتاق پذیرایی و پشتش سرویس بهداشتی و حیاط خلوت. یه راهرو بین اتاق پذیرایی و اتاق من هست که به حیاط خلوت راه داره و سرویس بهداشتی.
قرار شده بود حمام و دستشویی رو کاشی کنیم. بابا هرچی گشت آشنا پیدا نکرد که نکرد. داشت بیخیال میشد. یه شب بعد شام دور هم بودیم من داشتم تلویزیون میدیم و بابا و مامان داشته میوه میخوردن و باهام صحبت میکردن. بابا گفت: بی فایده است به هر دری زدن آشنا کاشی کار پیدا نکردم. مامان گفت: حالا باید حتما آشنا باشه. چه اشکالی داره غریبه باشه. اگه مشکل منم ، من هر روز میرم خونه همسایه ها یا خونه دوستان. بابا گفت: نه زشته خوب نیست هر روز هر روز مزاحمشون بشی و… مامانم حرفشو قطع کرد و گفت: نه یکی از همسایه ها شوهرش راننده است و هفته به هفته میاد و میره. بارها گفته برم پیشش و تنها نباشه این هفته ای که شوهرش نیست میرم پیشش دیگه. بابام یه کم این پا و اون پا کرد و گفت: بذار ببینم چی میشه.
یه 2روزی گذشت و بابا سرنهار گفت: یه بنده خدایی رو پیدا کردم از فردا صبح میاد منم فردا صبح مرخصی گرفتم و هستم ببینم کارش چطوره. فرداش که من میخواستم برم مدرسه بابا این کاشی کار رو اورده بود یه مرد حدودا 34-35-36 ساله تقریبا با قیافه نه چندان خوب سیبیل کلفت و موهای ژولیده و تیپ داغون و البته چهره شکسته که معلوم بود از همون اول زندگی کارگر بود. از دستاش مشخص بود.

 

 
کارشم بعد نبود وقتی از مدرسه اومدم نصف دستشویی رو کامل کرده بود. بابا که کارشو دید و از همه مهم تر سنش و آرومیش دیگه خیالش راحت شد به مامانی گفت: از فردا میرم سرکار تو هم برو پیش همون دوستت که گفتی. مامانم: گفت باشه و… بساط نهار و اورد و جاتون خالی نهار خوردم و رفتم خابیدم.
فرداش طبق معمول رفتم برم مدرسه که دم در بابامو دیدم با همین کاشی کاره که داشت بهش توضیح میداد که مثلا کارش رو خوب انجام بده و از این حرفا اونم گوش میکرد و میگفت: خیالتون راحت قربان. مامانم اومد و یه سلامی کرد و با من از خونه اومد بیرون من روفتم منتظر سرویس و مامانم هم از اون طرف رفت که بره خونه دوستش.
تو مدرسه ذهنم مشغول بود. چون تا حالا مامان اینقدر زود نمیرفت بقیه کارگرا که قبلا میومدن هر چند آشنا بودن ولی معمولا من و بابا که میرفتیم بعدش میرفت بیرون ولی امروز جلوی چشم بابا رفت بیرون و بره خونه دوستش. شاید میخواسته خیال بابا راحت باشه و شایدهم مامانی خودش حساس بوده که تنها نباشه. منم که خوب و بد رو از هم تشخیص میدم باخودم میگفتم چه مامان خوبی دارم هر چند او کاشی کاره که سن و سالش زیاد بود و نمیتونه مشکلی داشته باشه.
ساعت آخر یا همون زنگ آخر بود که مدیر اومد و گفت معلم این زنگ نتونسته بیاد و بی سروصدا برین خونه هاتون. اونایی که مثل من میرن مدرسه میدونن این یعنی چی! یعنی زندگی ما هم که انگار دنیا رو بهمون دادن آروم آروم از سالن رفتیم بیرون و زدیم به خیابون و راهی مدرسه چون سرویس نبود دوستم گفت بیا برویم خونه ما زنگ میزنم مامانم بیاد دنبالمون من اول قبول کردم چون اگه میخواستم برم خونه کلی راه باید میرفتم و در ضمن مامانی که نبود و فقط کاشی کاره خونمون بود. دوستم زنگ زد و شانس ما مامانش بیرون خونه 10 دقیقه ای شد اومد و ما سوار شدیم و راه افتادیم. خونه دوستم از خونه ما زیاد دور نیست. تازه کوچه پشتی دوست مامانم هم هست. همونی که قرار بود مامان بره پیشش. از اون کوچه که رد شدیم دیدم کامیون شوهر همون بنده خدا در خونشونه. تعجب کردم و با خودم گفتم یعنی الان که شوهر بنده خدا خونشونه مامانی هم اونجاست؟!

 

 
داشتم به مغزم فشار میاوردم که رسیدیم خونه دوستم. منم یهو گفتم: آخ شرمنده مامانی بهم احتیاج داره چون داریم خونمون رو درست میکنیم خیلی خوشحال میشه اگه الان برم کمکش. دوستم هم خوب میدونست خونمون در خال تعمییره گفت: کاش میشد میموندی! میخوای منم بیام کمکتون. که گفتم: نه نه خیلی ممنون. از مامانشم تشکر کردم و راه افتادم. رسیدم در خونه. با خودم فکر کردم اگه برم تو و مامان نبود چیکار کنم. یعنی مامان خونه دوستشه و شوهرشم هست. یا شوهره هست و دوست مامانم نیست و… دیگه داشتم فکرای بد میکردم که گفتم نه بابا مامانی اینکاره نیست اصلا بهش نمیاد. یه لحظه هم فکر مثبت کردم گفتم شاید هم رفته خونه یکی دیگه از دوستاش یا همسایه ها.
با خودم گفتم بیخیال میرم تو خونه اگه مامانی بود که هیچی اگه هم نبود این کیف و بساط رو خالی میکنم دوباره میرم خونه دوستم و میگم مامانم نبود و برگشتم پیشتون. هر چند خجالت میکشیدم برگردم. اینجا هم که نمیشه بمونم. حالا تو خیابون هم نمیشه بمونم گفتم میرم تو تا جواب سوالامو بفهمم بعد تصمیم بگیرم چیکار کنم.

 

 
درو باز کردم و رفت. اون درخت معروف هم که جلوی دیدمو گرفته بود. رفتم تو کفشای مامانی رو دیدم و خوشحال شدم ولی یه سوال برام پیش اومد که مامانی صبح زود رفت بیرون کجا رفته بود؟ چرا پس الان اینجاس و نرفته خونه کسی دیگه. داشتم دوباره با مخم کار میکردم رسیده دم در هال از پشت در مامانی رو دیدم تعجب کردم. آخه تا حالا با این تیپ ندیده بودمش اونم موقعی که غریبه خونمون باشه. گفتم شاید کاشی کاره نیست. تیپ مامانی زیاد بد نبود ولی تی شرت یقه باز و بدون آستین پوشیده بود که تنگ بود و دامن کوتاه که پاینش بند داشت و اونم سفت کرده بود و زیرشم چون چیزی نپوشیده بود سکسی شده بود. ولی جالب اینکه چادرش رو برداشت و سرش انداخت و با یه سینی شربت رفت حیاط خلوت. فهمیدم کاشی کاره خونست ولی چرا مامان با این تیپ و بدحجابی داره میره پیش کاشی کاره. برای خانواده ما و مامانی این تیپ خوب نبود منم اولین باری بود که مامانو اینجوری میدیدم.
مامانی متوجه من نشد منم درو باز کردم و رفتم تو اتاقم و لباس عوض کردم گفتم الان مامانی میاد ازش میپرسم این چه وضعیه!

 
یه کم ناراحت شده بودم مطمئنم بابا اگه مامانی اینجور میدید گرد و خاک میکرد. چند دقیقه ای گذشت منتظر مامانی شدم نیومد. گفتم یعنی چی؟! چرا نیومد داره چیکار میکنه با اون وضعش. اومدم بیرون از اتاق و رفت پشت در حیاط خلوت کسی نبود فقط سروصدای کار کردن کاشی کار میومد که احتمالا داشت سیمان درست میکرد. اگه میخواستم برم تو حیاط خلوت متوجه من میشدن. منم چادر نداشتم و رفتم تو اتاق پذیرایی که پنجرش تقریبا روبری دستشویی بود. از پنجره نگاه کردم دستشویی کامل شده بود و مثل اینکه تو حمام داشت کار میکرد چون چراغ حمام روشن بود ولی مامانی رو ندیدم. برگشتم و چادرمو برداشتم و در حیاط خلوت رو آروم و بی صدا باز کردم هر چند سروصدای کاشی کار زیادتر از صدای احتمالی من بود. رفتم تو حیاط خلوت بوی سیگار میومد که طبیعتا مال کاشی کاره بود. صدای مامانی رو شنیدم داشت حرف میزد ولی خیلی عجیب بود اصلا متوجه نمیدشم چی میگه گه گاهی هم کاشی کاره یه چیزی میگفت که اونم تو اون سروصدا نمیفهمیدم. رفت چسبیدم به دیوار حمام صداها بازم زیاد مشخص نبود ولی بعضی حرفاشون و میفهمیدم. مامانی میگفت: چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟ ندیدی؟ کاشی کاره گفت: نه خیلی خوشکله و دوباره صدای تق تق میومد یه کم خم شدم ببینم مامانی کجاست؟ اصلا داستان چیه؟ متوجه چادر مامان شدم که به در حمام آویزون بود. خشک شدم یه لحظه قلب داشت از جا کنده میشد. نمی دونم چرا وقتی میخوای پلیس بازی کنی نفس نفس میزنی و گلوت خشک میشه. باور نمیشد مامانی بدون چادر پیش کاشی کاره.
کاشی کاره گاه گاهی میخندید چقدر هم زشت میخندید. مامانی هم یه چیزایی میگفت که خیلی مبهم بود. باور کنید نمیفهمیدم چی میگه؟ اصلا گوشام نمیشنید. بخاطر چراغی که روشن بود سایه ها پیدا بود ولی بازم مشخص نبود. هر فکری کردم نتونستم داخل حمام رو ببینم.
برگشتم تو خونه گفتم برم آینه بیارم و شاید بتونم آینه رو جوری بگیرم که بتونم داخل حمام رو ببینم ولی باخودم گفتم عقلم هم کار نمیکنه آخه یعنی اونا دستتو نمیبینن که گرفتی جلوی در. بیخیال شدم و برگشتم. صدایی نمیومد منظورم صدای سروصدای کار کردن کاشی کار. رفتم دوباره سرجام. گفتم هر چی میخواد بشه خم شدم دیدم ورودی حمام یا همون رختکن چند ردیف کاشی شده و کسی نیست و متوجه شدم داخل خود حمام هستن و در و هم بستن. شیشه شم چون مات بود طبیعتا چیزی مشخص نبود. ولی ریسک نکردم و نشسته رفتم جلوی در حمام ولی تو نرفتم. چون چراغ حمام روشن بود زیاد بزرگ هم نبود مامان و کاشی کار هم پشت در حمام بودن. شکه شدم نزدیک بود سکته کنم. مامانی دست به دیوار بود و کاشی کار هم از پشت داشت آروم تلمبه میزد و دست میکشید به قد و بالای مامانی. داشت گریم میگرفت. یعنی مامانی من داره کس میده. به همین آسونی خیانت میکنه. کم کم داشت تلمبه زدن کاشی کار تندتر میشد و فقط صدای نفس نفس زدن مامانی میومد و آه و آخی که میگفت. کاشی کار هم صدایی ازش نمیومد و داشت خیلی مرتب و نه زیاد تند تلمبه میزد. مامانی میگفت: آخ دردم میاد این چیه؟ آه آییییییییییی یواشتر چته
منم نشسته بودم و تکیه داده بودم به در داشتم کس دادن مامانی رو نگاه میکردم.
کاشی کارهم با توجه به سنش خسته شده بود. گاه گاهی تا ته فشار میداد و چند ثانیه نگه میداشت و مامانی میگفت: آههههههههههههههه واییییییییی خوبه بکن بکن دیگه…
خیلی طول نکشید که کاشی کاره گفت: ابم داره میاد مامانی گفت: نریزی ها درش بیار بریز رو صورتم. چندتا تلمبه محکم زد و آهی کشید تا کیرشو درآورد مامانی جلوش زانو زد البته از پشت شیشه دیدم که نشست. منم یواشکی برگشتم عقب و بلند شدم و رفتم سریع لباسمو پوشیده و پریدم تو حیاط و رفتم تو کوچه. در و آروم بستم و دم در نشستم. هر کی رد میشد بهم نگاه میکرد. انگار همه میدونستن مامانی من کس داده. فکر میکردم همه دارن از پیشونیم میبینن که مامان من به کاشی کار خونمون کس میده.

 

 
بعد از نیم ساعت صدای در خونه رو شنیدم فهمیدم کاشی کاره داره میره. رفتم اون طرف کوچه و پشت درخت قایم شدم. بعد چند لحظه دیدم داره میره و دست به موهاش میکشه معلوم بود حسابی عرق کرده.
برگشتم در خونه و ایندفه زنگ زدم. یه کم طول کشید مامان اف اف رو جواب داد گفتم منم. در و باز کرد و تا تونستم معطل کردم و رفتم تو.
رفتم تو مامان لباس عوض کرده بود و مثل قبلا بود صورتش هم تازه شسته بود و خیس بود. یه کم رنگ عوض کرده بود گفتم: سلام گفت: سلام چرا زود اومدی خونه؟ گفتم: معلممون درسش تموم شد و گفت کار دارم و رفت ما هم اومدیم خونه. گفت: چرا ناراحتی؟ گفتم: نه خستم. رفت و منم رفتم تو اتاقم و لباسمو عوض کردم و همش اون صحنه ها جلو چشمم بود. مامان لباسایی که تنش بود موقع کس دادن دستش بود و اومد گفت: لباس کثیف نداری برات بشورم؟ گفتم: نه این لباسا مال خودته؟ گفت: نه مال دوستمه داده براش تنگ کنم و براش ببرم. گفتم: چرا میخوای بشوریش؟ مگه کثیفه؟ گفت: نه تنم کرده بودم ببینم چه شکلی میشم. گفتم: این کاشی کاره هم بود وقتی پوشیدی؟ گفت: دیوونه شدی دختر من این لباسا رو جلو بابات نمی تونم بپوشم جلوی غریبه ها بپوشم تازه کاشی کاره 2ساعته رفته گفت کار داره. گفتم: آها ، کارش هنوز تموم نشده بره از شرش راحت بشیم؟ گفت: یعنی چی چیکار به ما داره بدبخت! (تو دلم گفتم بدبخت منم که مامانیم کس داده) گفت: نه 2-3 روز دیگه انشاالله کار داره. گفتم: به سلامتی. مامان لبخندی زد و رفت سراغ ماشین لباسشویی.

 
من موندم و فکرایی که میومد به سر. کل امروز رو از اول صبح بازنگری کردم، رفتن صبح زود مامانی از خونه. تعطیلی ناگهانی من. اومدن به خونه. دیدن صحنه کس دادن مامان به کاشی کار. لباسی که از دوستش گرفته برای کس دادن یا تحریک کردن اون بدبخت و…
با خودم گفتم: کاش نیومده خونه و میرفتم پیش دوستم حداقل کس دادن مامان رو نمیدیم. راستش الان که دارم اینارو مینویسم و حدودا 4 ماهه این قضیه گذشته هنوز باورم نمیشه تازه اون چند روز دیگه که کاشی کار اومده خونمون و بابا نبوده و منم سرکلاس بوده از بدشانسی دیگه اون تعطیلیه برای پیش نیومد مامانی بازم لباس دوستشو گرفته و دوباره پوشیده و دوباره کس داده. این سوالی بود که هیچ وقت جوابشو نفهمیدم. شما چی فکر میکنید!؟!!

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

5 دیدگاه دربارهٔ «مامانی و کاشی کار»

  1. موج سرکش

    سلام عزیز فقط یه چیزی رو مطمئن هستم و اونهم زندگی کردن اجباری بسیاری از زن و شوهرهای ایرانی با هم است که فقط به خاطر وجود بچه انجام میشود و در ضمن دیدگاه جامعه ما نسبت به زنهای مطلقه باعث میشود که زنها تن به خیانت و کس دادن حرام بدهند ولی از زندگی که در آن بسرمیبرند جدا نشوند .پس بنابر این زیاد به مامان جونت سخت و خورده نگیرو راحت به زندگیت ادامه بده

  2. تقصیر مامانت نیست و تقصیر باباته که امله و مامانت زن داغیه و بابات بهش نمیرسه . هم مرد اینطوره هم زن اگه ارضا نشه خراب میشه .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا