فرار به سوی غربت

سلام.من حسین هستم 32 سالمه.میخوام داستان که نه خاطرات عشقی‌ – سکسیمو براتون بنویسم و امیدوارم خوشتون بیاد….

***

سالها پیش وقتی 21 سالم بود عاشق دختر عمم شدم اونم یه دختر ساده بود مثه خودم 21 سالش بود استیل خوبی داشت رابطه ما زیاد نزدیک نبود بخاطر خانواده هامون خیلی کم همدیگرو میدیدیم.یک سال گذشت من تازه فهمیدم که نسبت به مهسا(اسم دختر عمم)یه حسی دارم حسی که کم کم تبدیل به عشق شد.اره من عاشقش بودم ولی اون نمیدونست کم کم بهش نزدیک تر شدم.شب یلدا بود که با خانوادشون اومدن خونمون اونشب هی دنبال فرستی بودم که بهش ابراز علاقه کنم ولی موقعیت جور نمیشد تا اینکه برا کمک کردن به من تو درس ریاضی با فاصله پیش بقیه نشسته بودیم که به بهونه حل کردن مسئله هرچیزی که توی دلم بود رو براش روی کاغذ نوشتم و به اتاقم رفتم.مهسا بعد چند دقیقه اومد تو اتاقم به صورتم نگاه کرد و گفت حسین من و تو نمیتونیم باهم باشیم منم چند وقته جسم و روحم درگیر توئه ولی خانواده من نمیزارن چون میلاد(پسر عموی بزرگم که مثلا تحصیل کرده بود)به مامانم گفته من مهسارو میخوام.خیلی داغون شدم طوری که به کلی تو درسام افت کردم و از لحاظ روحی هم دست کمی از یک دیوانه نداشتم.چند سال گذشت من هر روز از مهسا دورتر میشدم.سالها پیش بود که بهم خبر نامزدی مهساو میلاد دادن.همه رفتن برای مراسم نامزدی ولی من نرفتم.به رفیقم گفتم یه شیشه عرق برام جور کنه نشستم تو خونه به یاد عشق به باد رفتم هی ریختم پیکارو سر کشیدم تا نمیدونم چیشد که چشامو باز کردم دیدم مثه جنازه افتادم رو تخت بیمارستان.

 

بابام بالای سرم بود شکمم بد جور سوزش و درد میکرد با بی حالی از بابام پرسیدم چیشده اونم با اینکه از عصبانیت و شدت گریه کردن چشماش سرخ بود گفت معدتو شست شو دادن  کبدتم از کار افتاده الان یک هفتس اینجایی.تازه یادم اومد که چقد بد مشروب خوردم.بابام با گریه ازم پرسید واسه چی اینکارو کردم.فقد تونستم بگم من به امید داشتن اون زنده بودم که اونم از دستم رفت.بابام بعد کمی مکث گفت مهسا به من گفته همه چیو.چند شبه میاد بهت سر میزنه.گفتم بابا لطفا بهم دروغ نگو.گفت نه پسرم دروغ نمیگم.میخواستم کمی بیشتر ازش بپرسم که درد زیادی کشیدم فهمیدم خونریزی کردم.بازم خوشحال بودم چون میدونستم مهسا منو میخواد ولی چرا با میلاد ازدواج کرد واقعا چرا!!؟بعد چند ماه که حالم خوب خوب شده بود مهسارو دوباره دیدم ولی انگار اون مهسای شاد قبل نبود خیلی عوض شده بود.تا منو دید اومد بقلم کرد زار زار گیره میکرد میگفت حسین منو ببخش منو ببخش گفتم مهسا تو میدونستی من چقد دوست دارم ولی چرا منو نخواستی.شروع کرد برام توضیح دادن که اره بابام بخاطر شغل و موقعیت میلاد بود که منو به زور زنش کرد من قبل خواستگاری بهش گفتم من حسینو دوست دارم ولی خودت که میدونی بابام با خانواده شما خیلی لجه و از شما بدش میاد.انگشتم گذاشتم رو لبش که دیگه ادامه نده.مهسا قبلا غرور منو خورد کرده بود منم خواستم بدونه چه حسی داره.بدونه چه حسی داره یکیو بخوای ولی اون بخاطر یکی ویگه ولت کنه.گفتم مهسا من دیگه تورو نمیخوام تو رو خدا برو.برو.نمیخوام دوباره دیوونه خنده هات بشم…انگار با حرفای من بیشتر قلبش شکست چیزی نگفت و رفت…

 

چند ماه گذشت مهسا عروسی کرد ولی چه عروسی..چند ماه بعد دیدم میلاد با عمم یواشکی داره صحبت میکنه از لای در صداشون شنیدم که میگفت با دخترت صحبت کن ببین مشکلش چیه از روز عروسی تا الان مثه خواهر برادریم هر وقتم میخوام نزدیکش بشم جیغ میزنه و زار زار گریه میکنه یا درستش کن یا طلاقش میدم.خیلی تو فکر فرو رفتم یعنی چی.چرا اینجور شده از یه جهتم خوشحال بودم ولی چه فایده من دل اون دخترو شکسته بودم.چند وقتی بود که زهرا دختر عموم که خواهر میلاد بود و از من 2 سال کوچیکتر بود پاپیچم شده بود که دوست دارم ولی من فقد مهسارو میخواستم باید چیکار میکردم.باید به خاطر کار میلاد که عشقمو ازم گرفته بود از خواهرش انتقام میگرفتم ولی اون دختر بیچاره چه گناهی داشت.2 سال بعد من با زهرا ازدواج کردم.عروسیمون برگزار شد و رفتیم خونه بخت شب حجله خیلی رمق نداشتم ولی به خاطر زهرا شروع کردیم به عشق بازی.

 

لختش کردم سینه های نازشو خوردم سرشو میک میزدم توری که به خودش می پیچید اونم با کیرم بازی میکرد خابوندمش کسشو براش لیس میزدم طوری که یبار ارگاسم شد اولین ارگاسم زندگیش بود خیلی اب ازش بیرون اومد قبلا بهم گفته بود از ساک زدن بدش میاد یبارم که راضی شده بود ساک بزنه خیلی بد بالا اورده بود تو ماشینم.(یادم رفت بگم من راننده کامیونم)کیرم که 18 سانتی میشد(البته مثه بقیه دوستان سانت نگرفتم حدسی گفتم)گرفتم گذاشتم رو کسش که خیلی زیبا بود بازی بازی دادم که هی میگفت یواش بکنی تو.منم که اولین بارم بود ولی عموم گفته بود سریع بکنی تو که دختر کمتر ازییت بشه منم به حرف گوش کردمو کیرمو یهو کردم توش زهرا نفسش بند اومده بود گفت پاره شدم ایییییییی مردم…کیرمو یکم کشیدم بیرون دیدم وای چی شده خیلی خون ریزی داشت کشیدم بیرون انقد ناراحت بودم زهرا خیلی ظریف بود من بد جوری گاییده بودمش.شب اول با خونریزی خانوم به پایان رسید فرداش زن عموم تو پاتختی کشیدم کنار کیرمو گرفت انقد زور داد به تخمام که دادم رفت هوا گفت که دختر منو ازییت میکنی دیونه.گفتم زن عمو چیکار کنم که زهرا انقد ناز نازیه.دیدم خندید و رفت منم از تخم درد حال نداشتم تکون بخورم.شب شد خواستم کار نیمه تمومو تموم کنم .شب شد زهرا رو لخت کردم افتادم روش میخواستم بکنم که گفت حسین عزیزم بخدا تمام کسم زخمه بزار برای چند روز دیگه منم بیخیال شدم.

 

چند وقتی با میلاد و مهسا رفتو امد نزدیکی داشتیم هر چیم که بود داداش زهرا بود و من نمیتونستم نرم زهرا جلوی اونا منو میبوسید البته نه از لبام قربون صدقم میرفت میدیدم که مهسا داره دیوونه میشه ولی به روی ما نمیاره.چند وقت بعد میلاد درخواست طلاق داد و از هم جدا شدن.مهسا داغون شده بود.از طریق عمه کوچیکم شنیدم که گفت حسین مهسا رفته روانپزشک و گفتن اگه همین روند ادامه پیدا کنه دیگه امید نیست.منم خیلی ناراحت شدم طوری که میخواستم مست مست کنم ولی بخاطر عملی که کرده بودم و کبدم دیگه واقعا باید ازش خدافظی میکردم.زنگ زدم به مهسا ولی جواب نداد خیلی زنگ زدم که یه صدای دیگه پشت بود که گفت مهسا نیست کاری گفتم شما گفت نازنینم دوستش گوشیش خونه ما جا مونده.خلاصه مهسا بعد 2 روز زنگ زد و بهش گفتم کجا ببینمت اونم گفت منو نخواستی الان چیشده که میگی میخوام ببینمت.بالاخره هرجوری بود راضیش کردم اومد بیرون.باهم تو باغ بهادران بودیم(اونایی که اصفهانین میدونن کجاس) زیر درختی نشسته بودیم که شروع کرد به گفتن که من با میلاد هیچ رابطه ای نداشتمو نمیتونستم داشته باشم منم که حرفای عمم شنیده بودم میدونستم داره راست میگه.گفت چرا به خاطر عذاب دادن من با زهرا ازدواج کردی.توکه…حرفشو قطع کردمو گفتم مگه تو ب من فکر کردی رفتی با میلاد ازدواج کردی خیلی سریع اشکاش از رو صورتش اومد پایین صورتشو چسبوند به صورتم لبامو بوسید منم که حالم از اون بدتر بود بدسیدمش البته نزدیک بود به گا بریم بلند شدم دستشو گرفتم گفتم پاشو بریم خونه.اونم گفت مگه زهرا نیست گفتم نه خونه باباشه.بلند شد رفتیم خونمون یکم تو بغلم گریه کرد که بهش گفتم مهسا عشقم گریه نکن من خیلی دوست دارم ولی دیدم گریش شدت گرفت و گفت عوضی منم دوست داشتمو دارم اومد تو بقلم لبمو گرفت تو لبش.اونقد سریع اتفاق افتاد که نفهمیدم کی لخت شدم.سینه هاشو که واقعا آک آک بود گرفتم به دندون و خیلی عادی میخوردم براش کیرمو که در اوردم اومد برام ساک بزنه که دندوناش سر کیرمو خیلی ازییت میکرد گفتم مهسا بخواب خوابید نشستم وسط پاهاش کسشو گرفتم به دهن خیلی موداشت ولی نمیتونستم ازش دل بکنم

 

عشق بود تمام عمر دلم میخواست بدستش بیارم و حالا تو بقلم بود شروع کردم به مکیدن کسش که خیلی بد ارضا شد کل تختو بدن منو به گند کشید حالا من موندم تختو چجوری درست کنم اگه زهرا میدید خیلی بد میشد.گفت بیخیال با دستمال پاکش میکنم فعلا منو بچسب که بیقرارتم.شروع کردم به خوردن ممه های کوچیکو نازش.بلند شدم کرم زدم سر کیرمو اروم گذاشتم رو سوراخش وقتی فرو کردم کیرمو دیدم یه لحظه کیرم گرمی خاصی رو تجربه کرد لباشو گاز گرفته بود از درد جیغ بلندی کشید نگاه که کردم دیدم داره ازش خون میاد تو چشاش نگاه کردم گفتم مهسا خیلی دوست دارم کاش با ز…حرفمو قطع کرد و گفت اون زنه توئه اگه تو بهش حسیم نداری اون که داره پس بیخیال.منم شروع کردم به تلمبه زدن خیلی سخت عقب جلو میشد نمیدونم چرا مثه بقیه داستانا مهسا لذت نمیبرد و اهو اوه نمیکرد فقد داشت اشک میریخت منم نمیتونستم اشکاشو ببینم بیخیال شدم ولی اون گفت این درد رو دوست دارم درد دوری از عشقمه بکن بکن بیخیال من.منم تلمبه میزدم که دیدم داره جیغ میزنه و بعد چند ثانیه بیحال شد ابش از بقل کیرم با خون قاطی شده بود میرخت بیرون منم تند تر زدم که دیدم داره میاد تو حسو حال بودم که نفهمیدم چجور تو بدنش ارضا شدم و افتادم کنارش.صورتشو میبوسیدم و قربون صدقش میرفتم گوشیموکه نگاه کردم دیدم زهرا چند باز زنگ زده به گوشیم منم زنگ زدم بهش و داشتم باهاش صحبت میکردم که دیدم مهسا رفت تو دستشویی خودشو تمیز کرد از نوار بهداشتیای زهرا یکی گذاشت زیر شورتشو رفت دستمال اورد تختو تمیز کرد.زهرا گفت زود بیا خونه مامی که منتظرتم عشقم و قطع کرد.از خودم بدم اومد یه لحظه من به این دختر معصوم خیانت کرده بودم ولی چه فایده کاریه که شده بود بیخیال شدم رفتم لباسای مهسارو تنش کردم با اینکه دیگه جونی نداشت داشت اتاقو مرتب میکرد و گفت حسین خیلی منتظر این روز بودم خیلی دوست دارم ولی کاش این اتفاقا نمی افتاد و میتونستیم ماله هم باشیم گفتم کاش.خلاصه چند سال گذشتو منو مهسا باهم زیاد سکس داشتیم ولی از رابطمون فقد عمه زری خبر داشت

 

من لایسنس بین المللی ترانزیتمو گرفتم و به خارج از کشور میرفتم و میومدم.کم کم زهرا متوجه رابطه منو مهسا شد و حسابی با من دعوا کرد ولی بعد چند ماه با این موضوع کنار اومد و بخاطر علاقه ای که بهم داشتیم باهام موند.پاسپورت زهرارو جور کردم و مخفیانه مهسارو فرستادم دنبال ویزا و پاسپورت.با زهرا موضوع رفتنمون از ایرانو با مهسا و خودش رو گفتم اولش نارحت شد که اونم میاد ولی بعدش با موضوع کنار اومد.منو زهرا که به بهانه مسافرت و کار من میرفتیم ولی مشکل مهسا بود.1ماهی درگیر کار و بار بودم و زهرارو عقد کردم که بالاخره روزی که باید نقشمو عملی میکردم رسید.از همه خدافظی گرفتیم و خونه و ماشینم که یه 405 بودو فروختم و پولشونو به واحد پول ترکیه دراوردم.بازهرا صبح زود راه افتادیم ولی بیرون شهر منتظر موندیم چون نقشمون بود که همه فکر کنن ما رفتیم و به مهسا زنگ زدم اونم بدون اینکه چیزی بیاره فقد پاسپورت و ویزا اورده با خودش رفتیم تا رسیدیم به مرز.بعد از اینکه مرز باز شد(بخاطر شلوغی بیش از مردم و کامیون دارا مرز بسته بود)خلاصه شب رو پایانه مرزی موندیم شب مهسا رو تخت بالا خوابید و زهرا تو بقلم خوابیده بود.صبح شد اعلام کردن مرز بازه فقد موند منو زنا که رفتیم تو چند تا سوال مامورای مرزی تک تک ازمون پرسیدن بالاخره تونستیم از مرز ایران خارج بشیم و با خیال اسوده از مرز خارج شدیم به سوی انکارا حرکت کردیم وقتی رسیدیم به مقصد من بارم تخلیه کردم و از ایران زنگ زدن که باید هفته بعد ایران باشم منم خیلی روک راست گفتم که اینجا میخوام پناهنده بشم و دیگه ایران نمیام.خلاصه یک سالی طول کشید تا من تونستم پناهندگی خودم زنامو بگیرم دیگه مقیم ترکیه بودیم زهرا و مهسا هم کم کم با هم خوب شده بودن و منم خداروشکر میکردم.

 

بالاخره یه شب حوس کردم که با مهسا و زهرا یه سکس بکنم اخه چند روزی بود کس ندیده بودم شب به مهسا جریان سکس سه تایی رو گفتم اونم گفت من که از خدامه و زهرا هم همینطور گفتم از کجا میدونی که گفت باهم درموردش قبلا تو لزمون حرف زدیم.منم شادو شنگول شب لخت رفتم تو بقل مهسا که زهرا هم طبق نقشه ای که با مهسا کشیده بودن اومد تو اطاق و گفت منم هستم اونم اومد بینمون شروع کردم به لخت کردنشون.لخت که شدیم حمله کردم به کساشون تا میتونستم کس هردوشون خوردم انقد اهو اوه کردن که نگو تونستم حسابی سرحالشون کنم که پرتم کردن رو تخت افتادن به جونم یکی لبمو میخورد اون یکی به بدنم دست میکشید مهسا شروع کرد کیرمو خوردن که خیلی حال داد میدونستم که زهرا از ساک بدش میاد و نمیتونه بساکه ولی دیدم انگار تو این چند سال موضوع عوض شده دیدم مهسارو زد کنار گفت عوضی منم میخوام.دیدم نشست اول لیسش میزد بعد کرد تو دهنش فقد سرشو میک میزد که نتونستم تحمل کنم که ابم اومد که سرشو گرفتم بالا و پاشید تو صورتش مهسا شروع کرد از زهرا لب گرفتن و صورتشو لیس زدن منم بیحال بودم که دیدم دوباره اومون سراغ کیرم و هر جوری که بود دوباره راستش کردن منم خابوندمشون گفتم اول کی میخواد گاییده بشه مهسا گفت من زهرا گفت من که افتادن به جون هم که واقعا خندم گفته بود گفتم از بزرگ به کوچیک که مهسا خوابید و نشستم بین پاهاش و با تمام قدرتم کردم تو کسش که عین جارو برقی کیرمو مکید اونقد تلمبه زدم که ارضا شدم دوباره زهرا اخماش رقت تو هم و گفت پس من چی دیدم بد جوری تو کفه و بی انصافیه اگه امشب نکنمش.منم شروع کردم کسشو خوردن که دوباره راست ولی نه به صورت اول کیرمو گذاشتم لای کوس خوشگلش و حل دادم تو کمرم درد میکرد نمیتونستم تلمبه بزنم که فهمید و گفت بخواب خودم بیام روت زندگیم منم خوابیدم کیرمو گرفت کرد تو وای که چه حالی داد یه نگا به مهسا کردم که دیدم مثه خرس از زور خستگی خوابش برده.

 

منم نزدیک بود ابم بیاد دیگه که دیدم زهرا ارضا شد ابش کیرمو رون کرد منم بعد 1 دقیقه ابم اومد و ریختم توش.بعد سکس 3 تایی تو بقل هم تا صبح خوابیدیم.من تو اون سال کامینمو فروختم ویه فروشگاه باز کردم که دیگه از همسرام دور نباشم.مهسا بعد این چند سال که فقد با مامانش در ارتباط بود بهم گفت بریم ایران برگردیم ولی من گفتم به نظرت الان مشتاقن که منو تورو ببینن دیدم گفت اره راست میگی بهش گفتم میدونم دلت تنگ شده من از تو بد ترم میدونی چقد دلم برای بقل کردن مامانم تنگ شده تو بقلمرفتمش حسابی گریه کردم که دیدم زهرا گفت منم بیام اونم اومد توبقلم و حسابی اشک ریختیم.اونشب تا صبح باهم بودیم و این رابطومون تا ابد ادامه داره…

***

دوستان ببخشید اگه طولانی بود کلی این سرگذشت من بود اگه همشو نمیگفتم داستانم ناقص میموند.اگه کسیو دوسش دارین حتی اگه شده باهم فرارم کردید برید چون غم دوری از هم ادمو نابود میکنه امیدوارم بتونید تو زندگیتون به همه ارزوهای خوبتون برسید….

 

 
دوستدار شما حسین دست فرمون …

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

3 دیدگاه دربارهٔ «فرار به سوی غربت»

  1. محراب ۳۳ از ارومیه هستم یه خانم از ارومیه واسه دوستی پیغام بزاره۰۹۰۳۳۷۰۶۱۰۶

  2. عالي بود دادا ادامه بده نوش جونت ب عشقتم رسيدي دو نفر داري ك از ته دل دوست دارن مراقبشون باش

  3. ایشالا از خدا هر چی بخوای بهت بده اول از همه خوشبختی و بعد دوتا نی نی کوچولو خوشکل و ماه از دو تا مادر مهربون از من میشنوی نیا ایران به درد نمیخوره بمون و با شادی زندګیتو ادامه بده خدا پشت و پناهت باشه داداش ګلم .؟خیلی دوس دارم وقتی همسرات بار داربودن بچه هات که به دنیا اومدن عکساشونو ببینم

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا