سعید و عمه

تو خانواده ما هيچ كس رو نمي توني پيدا كني كه مدرك تحصيلي اش كمتر از ليسانس باشه . همه درس خونده ان . البته يك دليل عمده اش پدربزرگ مونه . پدر پدربزرگ جزو اولين كسايي است كه رفته فرنگ درس خوندن و اونجا اقتصاد خونده بود ، پدربزرگ من هم جزو كله گنده هاي صنعت نفته و به دليل ثروت فراواني كه از اين راه بدست اورده شرايطي رو توي خانواده فراهم كرده كه بچه ها بدون هيچ دغدغه معيشتي اي درس شون رو بخونن . خانواده مادرم هم همين طوره . اونا هم همه تحصيل كرده اند . اگر چه من از اين فضاي علمي وآكادميك و باكلاس خوشم مي ياد ولي بعضي وقتا كلاس گذاشتن هاي اعضاي فاميل اونقدر حرصم رو در مياره كه حد نداره . واسه همين هم هست كه من معمولا فاصله ام رو با فاميل حفظ مي كنم . من يك عمه دارم كه 38 سالشه و دكتره و شوهرش هم دكتره و من خيلي دوسش دارم و تنها كسي يه كه باهاش راحتم توي فاميل و مي تونم حرفام رو بهش بزنم . عمه هم من رو خيلي دوست داره و يه جوري من رو به حساب فرزند نداشته اش مي ذاره . البته اين كه اونا بچه ندارن دليلش عمه من نيست . دليلش آقاي دكتره كه از ضعف جنسي مفرطي رنج مي بره . آقاي دكتر توي جواني در يك آزمايشگاه هسته اي در آلمان كار ميكرده و دكترا مي گن به همين دليله كه اون توانايي بچه دار شدن رو از دست داده .
 
اگر چه خيلي ها زير پاي عمه ام نشستن و خواستن اون رو مجبور كنن كه از اقاي دكتر جدا شه و بره يه شوهر ديگه بگيره ( چون هم خوشگله و هم اين كه يك دكتره ميتونه رو هر كسي انگشت بذاره و اون رو شوهر خودش كنه ، اين رو من مطمئنم ) ، ولي عمه من اين كار رو نكرد و گفت زياد بچه واسش مهم نيست و اين جوري آقاي دكتر هم لطمه روحي مي بينن و بهتره حالا كه موقع خوشي ها با هم بودن موقع سختي ها هم كنار هم باشن . البته اين عمه من صفات مثبت فراواني داره كه اين وفاداري اش اصلا در مقابل اونا هيچه .
بايد يك چيز ديگه رو هم اضافه كنم كه عمه من خيلي هم حشريه و خيلي سكس دوست داره ، شايد فكر كنيد كه اين با اون چيزي كه بالا در مورد آقاي دكتر گفتم تناقض داره ولي خوب ديگه ، يه چيزايي هست كه نمي شه توضيح شون داد ولي با هم جور در مي يان . البته اين چيزا رو من بعدا فهميدم . چون عمه من اونقدر ظاهرا كار درسته كه حتي كسي باورش هم نمي شه كه عمه من چقدر مي تونه ماجراجو باشه .
عمه جان خيلي اهل كتاب خوندنه و يه كرم كتاب واقعي محسوب مي شه و شايد يكي از دلايلي كه من و اون اين قدر به هم نزديك شديم هم همين نكته باشه كه ما ازكتابهاي مشتركي خوشمون مي اومد و با يه سري كتابها و موضوعات خاص حال مي كرديم . به قول عمه اين تو ژنتيكمونه . عمه گاهي اوقات به شوخي به من ميگه كه من نيمه گمشده اونم كه راهم رو گم كردم و به يك شكل عجيب غريب سر راهش سبز شدم و خدائيش هم من و اون خيلي شبيه هم هستيم .
توي خيلي از مهماني هاي خانوادگي كه زنا و مرداي فاميل مي يان و پيش همديگه پز زندگي شون رو مي دن من و عمه مي ريم يه گوشه اي و با هم گپ مي زنيم . آقاي دكتر هم گويا با اين مسئله مشكل نداره . آقاي دكتر يك دانشمند واقعيه و سرش با كلاس هاي دانشگاه و مريض هاش گرمه و اصلا زياد به عمه گير نمي ده و همين مسئله خيال من رو خيلي راحت كرده . چون مي دونم كه هيچ كي حواسش به من و عمه نيست .
 
راستي اون قدر از عمه گفتم كه يادم رفت خودم رو معرفي كنم . من اسمم سعيده و 24 سالمه و دانشجوي كارشناسي ارشد برق دانشگاه تهرانم . برق قدرت . زياد از رشته ام خوشم نمي ياد ولي من هم مثل خيلي از شاگرداي زرنگ دبيرستان خر شدم و زدم برق و حالا هم هر جور شده دارم جلو مي برمش . از لحاظ تيپ و قيافه بايد بگم كه قدم بلنده و لاغرم و چهره معمولي اي دارم . اونقدر خوب نيست كه ديگران رو تحريك كنه و اونقدر هم زشت نيست كه باعث دلزدگي كسي بشه . بعضي ها معتقدن كه خيلي چهره بامزه اي دارم ولي من خودم چنين نظري ندارم .
راستش رو بخواين من عاشق عمه ام بودم . البته عشق از جنس افلاطوني اش . اصلا نگاهم به عمه يك نگاه جنسي نبود ، حتي فكر هم نمي كردم كه عمه از اين چيزا خوشش بياد . يه روز عمه بهم گفت كه ميخواد بره كامپيوتر بخره و بهم گفت كه ميخواد با من بياد و يه كام بخره و من هم بهش پيشنهاد دادم كه بهتره يه لپ تاپ بخره . چون هم از لحاظ قيمت فرقي نداره . هم خودش خيلي با لپ تاپ راحت تره و هم اينكه دردسر كمتري هم داره . اون هم قبول كرد و با هم رفتيم و بهترين لپ تاپ سوني موجود رو خريديم . اومديم خانه و من براش همه نرم افزارهاي لازم رو نصب كردم و يه آشنايي مقدماتي بهش دادم و رفتم خونه مون .
 
چند روز از خريد لپ تاپ مي گذشت و من توي اين روزا هر وقت كه فرصت مي شد مي رفتم و بهش ياد مي دادم و سئوالات و ابهام هاش رو برطرف مي كردم . خلاصه يه پا خبره شده بود خودش و هر جا هم كه دچار مشكلي مي شد خودش مي رفت براي خودش توي گوگل سرچ مي كرد و رفع ابهام مي شد . يه سه هفته اي از خريد لپ تاپ اش گذشته بود كه يه روز اومد و بهم گفت كه مودم اش كار نمي كنه . برام جالب بود كه اين قدر حرفه اي شده كه مي دونه ايراد كامش از كجاست . من هم رفتم كه يه نگاهي بهش بندازم . چون كار داشتم بهش گفتم لپ ش رو بده من مي رم توي دانشگاه بهش يه نگاهي مي اندازم و اون هم قبول كرد و لپ اش رو بردم دانشگاه و شروع كردم به وارسي . وايرلس اش كه مشكلي نداشت . ديال آپ اش رو هم بردم خونه و تست كردم ديدم اشكال از مودم نيست و تنظيمات رو دست كاري كرده . رفتم توي هيستوري فايرفاكس اش . ديدم كه بيشتر وقت اش رو توي وبلاگ هاي اين و اون مي گرده و يه بخش زيادش هم مربوط به يك وبلاگ خاص بود . يك خرده كه كنجكاو شدم و خوندم فهميدم وبلاگ خودشه . ناقلا وبلاگ واسه خودش درست كرده و ما خبر نداشتيم . يه وبلاگ ساخته و ماجراهاي مطب اش رو توي اونجا مي نويسه . داشتم از كنجكاوي مي مردم . ميخواستم بخونم ببينم چي نوشته . تقريبا اون چيزايي كه نوشته بود معمولي بود ، ولي يكي از پست هاش جالب بود . گويا يك آقايي مي ياد پيش اش و مي گه كه روي الت جنسي اش يه سري قارچ در اومده و اون رو نگران كرده . عمه من متخصص داخلي يه و اساسا اين مسئله هيچ ربطي به اون نداره ولي عمه بهش مي گه كه بخواب روي تخت و مي ره معاينه مي كنه و بهش دارو مي ده و بعدش توي وبلاگ شروع كرده بود تعريف كردن از اين كه چقدر اين مرد خوش تيپ و جذاب بوده . اگر چه اين داستان چندان نكته خاصي توش نبود ولي تصور من رو از عمه ديگرگونه كرد . يعني من تا قبل اون فكر نميكردم كه عمه حتي حاضر بشه به اين چيزا فكر كنه ، چه برسه به اينكه صرفا بخواد براي ديدن آلت جنسي يه مرد ، چنين بازي اي رو در بياره و چنين ريسكي بكنه . چون اين مسئله هيچ ربطي به حوزه تخصص اش نداشت و تازه اگه نظام پزشكي بفهمه چنين داستاني رو ، خيلي براش بد مي شه . هم بين همكاراش و هم براي خودش و شوهرش . لپ رو برگردوندم به عمه و هيچي نگفتم . فقط گفتم درستش كردم و رفتم .
 
بعد از اون نوشته هاي عمه رو بيشتر دنبال كردم و متوجه شدم كه عمه كاراي ديگه اي هم انجام مي ده كه من اصلا حتي تصورش هم برام سخت بود . اگر چه كامل هيچ كدوم از اين ماجراها رو تعريف نمي كرد ولي مي شد فهميد كه چه چيزي توي ذهنش مي گذره و اساسا چقدر روحيه ماجراجويي داره .
از اين ماجراها كلي گذشت و يه روز كه پيش اش بودم كرم ام گرفت و ازش پرسيدم كه با ضعف جنسي اقاي دكتر چطور كنار مي ياد ؟ معلوم بود كه عمه جا خورده . انتظار شنيدن چنين حرفي رو از من نداشت . همون طوري كه من انتظار چنان پست هايي رو از اون نداشتم . رو كرد بهم و گفت چرا مي پرسي ؟ گفتم دليل خاصي ندارم . جديدا يه كتابي خوندم كه توش زنه نمي تونه سردي شوهرش رو تحمل كنه و فرار ميكنه . خواستم بيشتر برام توضيح بدي . يه چند لحظه اي مكث كرد ، انگار داشت افكارش رو منظم مي كرد يا شايدم اينكه فكر مي كرد كه چي بهم بگه كه من بي خيال شم . بهم گفت كه اين مسئله اون رو تا حدودي زجر ميده ولي گاهي اوقات چيزاي مهم تري ازسكس هم هستن . ازش پرسيدم مثلا چي ؟ يه نگاهي كرد بهم . مي شد فهميد كه يه ذره گيج شده . علت اصرار من رو نميدونست و از نگاهم هم نمي تونست متوجه چيزي بشه . بهم گفت مثلا عشق ، عشق خيلي چيز مهمي يه و مي تونه جاي سكس رو هم بگيره . بعدش هم برام توضيح داد كه آقاي دكتر به اون سردي هم كه مي گن نيست و يه كارايي مي كنه . نمي دونستم چرا احساس مي كردم كه داره دروغ مي گه ولي نمي تونستم اين رو بهش بگم . يه مدتي ساكت شدم و بعدش بحث رو عوض كردم .
ايده سكس با عمه افتاده بود توي ذهنم و خيلي اذيت ام مي كرد . يه جورايي هم فانتزي جذابي بود براي دنبال كردن و هم يه جورايي همراه بود با عذاب وجدان .
يه روز كه داشتيم در مورد استحكام شخصيت بحث مي كرديم ، بهش گفتم مثلا اگه محمدرضا گلزار بياد توي مطب ات و ازت بخواد كه اسپاسم رون اش رو درمان كني ، چه كار ميكني ؟ آيا ازش ميخواد كه لخت بشه و …. ، جا خورده بود . احساس كردم كه داره شست اش خبردار مي شه كه من با وبلاگ اش اشنايي دارم . بهم گفت كه بايد در موردش فكر كنه ولي به نظرش اگه ديدن لخت چنين مرد جذابي معادل با درمان اش باشه بدش نمي ياد كه معاينه اش كنه و …. ، من جواب ام رو گرفته بودم . عمه بدش نمي اومد .
 
اما اتفاقاي بعدي كه روي داد خيلي جالب تر از اين بود . حدسم درست بود . عمه فهميده بود كه من وبلاگ اش رو دنبال ميكنم . چون از اون به بعد لحن وبلاگ نويسي اش كاملا فرق مي كرد . كلي مطلب درباره توجيه خيانت يه سري زنا كه شوهرشان افسردگي جنسي داشتن نوشته بود ، تا اون موقع من هيچ وقت براش كامنت نمي گذاشتم ولي من هم شروع كردم به كامنت گذاشتن و جهت دادنش به سمتي كه ميخوام. مثلا يه بار تحت عنوان يه زن ازش پرسيدم خانم دكتر من عاشق برادرزاده ام شدم ، برادرزاده ام خيلي سكسيه و هميشه آرزوش رو داشتم كه باهاش سكس كنم . به نظرت اين افكار من يه جورگناهه ؟ يه مطلب مفصل در جواب من نوشته بود كه به نظرش اگه همه راه ها براي ارضات بسته شده مي توني اين كار رو بكني و اصلا هم عذاب وجدان نداشته باش ، چون اون هم يه مردي يه مثل مرداي ديگه .
شكل رابطه من و عمه هم كاملا عوض شده بود . بحث هاي خيلي قبل ترمون خيلي جنبه جامعه شناسانه داشت ولي بحث هاي جديد بيشتر حول و حوش مباحث روان شناسي بود . همش درباره انسان و ضعف هاش بحث مي كرد ، يه احساسي بهم ميگفت كه خيلي حشري شده و فقط نمي دونه چطور بريم سر اصل مطلب و در ضمن از طرف من هم مطمئن نيست .
لباس پوشيدنش هم مثل سابق نبود . احساس مي كردم كه خيلي راحت تره و در ضمن خيلي بيشتر بهم مي رسيد . من هم بيشتر از سابق رفته بودم توي نخ اش . مثلا يه دفعه اون قدر هيكل سكسي و موهاي لخت اش و انحناي باسن اش حشري ام كرده بود كه معامله بنده خدام به شكل تابلويي از روي شلوار جين ام معلوم بود . البته عمه متوجه نشده بود ولي من هيچ وقت اين قدر بي اختيار نشده بودم .
يه روز بهش گفتم كه خيلي دوست دارم كه زماني كه مطبه اگه وقت داره با هم بچتيم . پيش نهاد نسبتا خارج از عرفي بود ، چون من و اون هر روز هم رو ميديديم و اصلا لازم به چت كردن نبود ولي عمه سريع پذيرفت و گفت كه خيلي هم خوبه .
 
بعد از اون روز من و اون هر روز علاوه بر گفتمان شفاهي ، چتي هم بحث مي كرديم . با اين تفاوت كه هنگام چت كردن مي شد چيزايي رو گفت كه رو در رو حتي نمي شد غير مستقيم هم بهش اشاره كرد . مثلا چتي از دوست دخترام مي پرسيد و اين كه آيا باهاشون سكس ميكنم و من هم براش گفتم كه تا به حال سكس نداشتم و تمام هم و غم ام معطوف درس خوندن بوده تا حالا ، حتي ازم پرسيد كه نظرم در مورد هيكل و قيافه اش چيه ؟ و من هم بهش گفتم كه به نظرم خيلي سكسي هستي و خوش به حال آقاي دكتر كه هر شب مي تونه بغلت بخوابه و اون هم شروع كرد به گله كردن كه آقاي دكتر اصلا قدر من رو نمي دونه و فقط كنار من ميخوابه ولي كار خاصي رو نمي كنه . مي ترسيدم شيطوني كنم ، ولي يه بار ديگه اونقدر حشرم بالا زده بود كه ديگه نتونستم جلوي خودم رو بگيرم . بهش گفتم عمه جون من تو رو خيلي دوست دارم و مي دونم كه مي تونم باهات راحت باشم ، مي خوام يه تقاضاي عجيب ازت بكنم اگر چه نامتعارفه ولي ميخوام ازت تقاضا كنم و اون هم گفت كه با كمال ميل برام انجام ميده . حتي ازم نپرسيد كه چي مي خوام ازش بخوام . بهش گفتم كه يكي از آرزوهام اين بود كه با يك زن سكس چت داشته باشم . يه چند لحظه جوابم رو نمي داد . ولي آخرش جوابم رو داد و بهم گفت منظورم از سكس چت چيه و من هم بهش گفتم يعني توي عالم خيال هم رو شريك هاي جنسي هم بدونيم و با هم چت كنيم و هر چيز كه ذهنمون مي رسه رو بدون هيچ سانسوري به هم بگيم . ازم پرسيد كه ميتونيم اسم آلت هاي جنسي رو هم ببريم و من هم گفتم اگه بدش مي ياد مي تونيم اين كار رو نكنيم .يه ذره فكر كرد و گفت نه ، نميخواد از لذت اين كار براي من كم كنه و دوست داره كه من كمال لذت رو از سكس چت ببرم . براش يه شرايط سكسي رو تعريف كردم و بهش گفتم كه خودت رو جاي زن داستان بذار و خلاصه شروع كرديم . نيم ساعت داشتيم به شكل وقيحانه اي با هم مي چتيديم . اون قدر حشرم بالا زده بود كه بهش گفتم كه الان ميخوام بكنمت .
 
ميخوام عمه ام رو بكنم . ميخوام كيرم رو اونقدر توي كس اش بچرخونم كه تمام آبم با شدت تمام بپاشه توي كس اش . ميخوام كس ات رو جر بدم عمه جونم . بيا الان بريم خونتون و هم رو بكنيم . اون قدر حشري شده بودم كه اصلا نمي دونستم چي دارم ميگم . اون هم فقط يه جمله گفت . يك ساعت ديگه خانه ما . با چنان عجله اي به سمت پاركينگ راه افتادم كه نگو و نپرس . اصلا نفهميدم چطوري خيابون هاي تهران رو گذروندم . فقط زماني فهميدم كه ديگه دم در خونشون بودم و قلبم داشت روي 180 مي زد ، تمام بدنم داغ شده بودم . ديدم 206 اش كنار خونه پاركه ، فهميدم اومده در زدم و در رو برام باز كرد . نمي دونستم وقتي ببينمش بايد چه طور رفتار كنم . نمي دونستم الان چي قراره ببينم . وقتي در رو باز كردم ديدم جلوي دره . هيچ كدوممون جيك مون در نمي يومد . قلب جفتمون داشت بد جوري مي زد . مخ ام هنگ كرده بود . با لكنت ازش پرسيدم دكتر نيست ؟ خيلي سئوال احمقانه اي بود ولي هيچ چيز ديگه اي به ذهنم نمي رسيد . گفت نه و خودش راه افتاد سمت اتاق خواب و من هم پشت اش راه افتادم . رسيديم به تخت كه مثل ديوونه ها خودم رو چسبوندم از عقب بهش و شروع كردم به مالوندنش . صداش در نمي يومد . فقط شروع كرد به آه و اوه كردن . داشتم سينه هاش رو به شكل وحشيانه اي مي مالوندم و كيرم از روي شلوار ميخورد به كونش و بدجوري داشت به شلوارم فشار مي اورد . اصلا دلم نمي خواست برگردونمش . داشتم گردنش رو ميخوردم و با يه دستم شروع به كندن دكمه هاي شلوارم ، با پاهام شلوارم رو در مي اوردم . اون هم دامن اش رو داشت مي كشيد پايين . برگردوندمش و لبام رو گذاشتم روي لبام . اون قدر شهوت سراپاي وجودم رو گرفته بود كه هيچ چيز رو نمي فهميدم . اصلا فراموش كرده بودم كه من يه آدم تحصيل كرده هستم و زني كه روبرومه هم يه دكتر متخصصه و يه آدم فرهيخته است . شده بودم مثل حيوونا . افتاده بوديم به جون هم . اصلا يادم نمي ياد كه چطوري لباسامون رو در آورديم .
 
تنها چيزي كه يادم مي ياد اينه كه ديدم وسط پاهاشم و دارم ازش لب مي گيرم . كيرم مثل سنگ شده بود . با يك فشار كوچولو رفت همون جايي كه بايد مي رفت و من هم داشتم لذت مي بردم . لذتي كه مثل و مانندش رو تا اون لحظه هيچ وقت تجربه نكرده بوديم . صداي عمه داشت ديوونه ام ميكرد . باورم نمي شد كه اين زني يه كه من تموم زندگي ام رو باهاش بحث هاي فلسفي و عميق كردم درباره زندگي و حيات و انسانها و حتي جامعه . الان داشت اون زن زيبا در مقابلم ناله ميكرد . ناله كه از سر لذت بود ، نشئه لذت اون رو وادار به ناله كرده بود . شروع كردم به تلمبه زدن . ديواره هاي كس اش بدجوري داشت به كيرم فشار مي اورد و اين باعث مي شد كه كنترل ام بر خودم كمتر بشه و خلاصه داشتم به مرز انزال مي رسيدم ، بهش گفتم ، گفت سريع در بيار و بريز روي شكم ام . مواظب باش حتي يه قطره اش اون تو نريزه . من هم سريع در اوردم و همش رو ريختم روي بدنش . اصلا باورم نمي شد كه من اين همه آب داشته باشم . سريع رفتم دستمال كاغذي آوردم و تميزش كردم و بعدش رفتم و بغل اش خوابيدم . توي آسمان ها بودم . اصلا باورم نمي شد كه يه روزي بتونم چنين كاري بكنم . عمه هم كنارم خوابيده بود و هي بلند مي شد و از لبام بوسم مي كرد . ازم تشكر مي كرد . فكر ميكردم اين منم كه بايد ازش تشكر كنم . يه جورايي ازش خجالت هم مي كشيدم . بهم گفت كه بالاخره كار خودم رو كردم . بهم گفت كه حتي مي دونسته كه اين منم كه توي وبلاگش كامنت مي ذارم . و بهم گفت كه خودش هم چقدر آرزوي اين لحظه رو داشته . نيم ساعت بعدش توي حموم بودم و خودم رو شستم و دراومدم و رفتم خانه . توي خانه همش داشتم به اين اتفاق فكر مي كردم . ميشه كه من و عمه هر روز با همديگه سكس داشته باشيم .
 
 
سه روز از اون روز گذشت و من به علت فشارهاي كاري نتونستم حتي يه تماس كوشولو باهاش بگيرم . تا اينكه خودش بهم زنگ زد و بهم گفت كه كارم داره برم خونشون . من هم مثل گلوله رفتم خونشون . تنها بود . كنارم روي كاناپه نشست و سرش رو گذاشت روي سينه ام و شروع كرد به گريه كردن . تا اون لحظه گريه يك زن رو از نزديك نديده بودم . نمي دونستم بايد چه كار كنم . بهش گفتم عمه جان چي شده ؟ بهم گفت هيچي و فقط دلش برام تنگ شده و من هم كه احساس كرده بودم كار بدي كردم سه روز بهش سر نزدم شروع كردم به دليل اوردن كه چرا اين چند مدته نتونستم پيش اش بيام . گفت كه مشكلي نداره ، برام شروع كرد به گلايه كردن از آقاي دكتر و اين كه الان سه ماهه كه باهاش سكس نداشته و اگر من هم نبودم ديگه ديوونه مي شده و تحمل اين شرايط خارج از توان تحمل اونه ، من هم كه نمي دونستم بايد چكار كنم بغلش كردم و بهش دلداري دادم و بهش گفتم كه من پيش اش تا هميشه هستم و حتي اگه بشه ازدواج هم نمي كنم تا بين مون فاصله نيفته . با خودم مي گفتم كه اگه من هم الان يه چند تا دونه اشك بريزم بيشتر عاشقم مي شه و بيشتر به عشق من به خودش ايمان مي ياره ولي هر كار مي كردم نمي شد . صورت اش رو توي دستام گرفتم و لبام رو گذاشتم روي لباي داغش و تا مدتي مشغول بوسه گرفتن ازش بودم . دستم هم آروم آروم داشت مي لغزيد روي دامن اش . اون هم دست اش آروم آروم داشت مي رفت سمت معامله من . مي دونستم كه يه سكس ديگه در راهه ، خيلي خوشحال بودم . دامن اش رو كشيدم پايين و وقتي دامن اش داشت روي ران هاي سفت و نازش ليز ميخورد داشتم ديوونه مي شدم . شرت اش سياه بود و اون سياهي وسط يه عالمه سفيدي چنان هارموني شهواني اي رو توليد كرده بودن كه اصلا نمي تونستم كار ديگه اي بكنم . شورت اش رو هم در اوردم ، به سرم زد كه شروع كنم به كس ليسي ولي هر چه كار كردم نتونستم خودم رو قانع كنم به اين كار . چون مطمئن بودم كه اصلا جاي تميزي نيست .
 
نمي تونستم خودم رو كنترل كنم . شلوار و شورتم رو با هم كشيدم بيرون و رفتم لاي پاهاش . اصلا برام مهم نبود كه بقيه جاهاش رو لخت كنم يا نه ، فقط مي خواستم بندازم توش و اين كار رو هم با ظرافت كردم و بعد شروع كردم به تلمبه زدن . به ازاي هر تلمبه اي كه مي زدم احساس مي كردم ريشه هاي عشق عمه رو توي وجودم محكم تر ميكنم . خيلي روي خودم كار كردم . اين دفعه خيلي بيشتر از دفعه قبلي طول كشيد . صداي عمه ديگه در اومده بود . چنان مست از شهوت شده بود كه نمي دونست چي مي گه ، فقط نفس نفس زنان بهم ميگفت : تو رو خدا بس نكن ، ادامه بده ، تو رو خدا ادامه بده . بكن . سريع تر . لباش رو گاز ميگرفت و اين جمله ها رو تكرار مي كرد ، ديگه نمي تونستم بيشتر از اين خودم رو كنترل كنم . يه مكث كوچولو كردم و كيرم رو درآوردم و ريختم روي لباسش . خيلي ناراحت شدم ولي بهم گفت ايرادي نداره . سريع پريد بغلم و شروع كرد به بوسيدنم . يه چند قطره از آبم هم ريخت روي كاناپه . ولي انگار اصلا مهم نبود . شروع كرديم به بوسيدن هم ، و اون برام از عشق مي گفت و اين كه حتي مي شه عشق رو توي گناه آلوده ترين روابط هم تجربه كرد و اين عشق گناه آلوده چقدر براش لذت بخشه .
از اون روز ديگه اين كار ، كار روتين ما شده بود و من و عمه عزيزم تبديل به دو تا عاشق و معشوق شده بوديم كه حتي يك روز دوري از هم رو هم نمي تونستيم تحمل كنيم .

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

2 دیدگاه دربارهٔ «سعید و عمه»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا