تیک تاک

دینگ…دینگ…مکث…دینگ…دینگ…مکث…دینگ…دینگ…
تیک تاک… تیک تاک… تیک تاک… تیک تاک…تیک تاک…
به ساعت نگاه میکنم. درست روی دیواره روبروم قرار دارد.هیچ صدایی بجز تیک تاک این ساعت قدیمی به گوش نمیرسد؟ اخ…چقدر هوا گرم است…روزها پشت سره هم میگذرند و من؟ هنوز تنها هستم؟چرا؟دلیل این تنهایی چیست؟دلیل اینکه اینقدر تنها و ناراحت هستم چیست؟ملافه سفید را کنار میزنم…به تن لختم نگاه میکنم…دستم را به سینه های برجسته ام میکشم…بلند میشوم…کنار تخت مینشینم…دوباره سکوت…و ان صدای همیشگی؟ تیک تاک…تیک تاک…تیک تاک…نگاهم به التم میافتد که لای پاهایم ارام و بدون هیچ گونه هوسی به خواب عمیقی فرو رفته است…با دستم التم را میگیرم و به طرف جولو میکشم…و ارام ول میکنم…اما دوباره به خواب میرود…اخ…چقدر سخت هست؟ این خواب مرا یاد خودم می اندازد…خوابی که از زور و جفای زمانه به من تحمیل شده…این خواب تقصیره من یا او نیست…بدرستی تحریک نشده اییم…در لای رانهای زنی زیبا و شهوتی گم نشده اییم؟…تقصیره من و او چیست؟
تقصیره من چیست که با دیدن زنها مسیرم را عوض میکنم؟ ایا من گناه کارم؟ اری…؟ شاید گناهم انقدر زیاد است که باید اعدام شوم؟شاید بخاطره اینکه تا بحال با زنی همبستر نشدم باید من را در میدان شهر به دار مجازات بیاویزن؟ شاید باید جواب گوی التم باشم که در الت هیچ زنی به شیطنت نپرداخته؟شاید باید به بازوهایم جواب بدهم که دوره کمر هیچ زنی قفل نشده اند؟ شاید هزاران گونه جواب را باید پاسخ بدهم…اری…من مستحق هرگونه نیشگونی از اطرافیان هستم…حتی قمر خانوم…زن کریهی که دیشب به زور وارد اتاقم شد…برای تمیز کردن اتاق…اری…من لباس خواب داشتم و از لای لباس خواب رانهایم و التم پیدا بود؟ اما هیچ گونه احساسی به او نداشتم…حتی وقتی که خم شده بود و داشت زیره تختم را تمیز میکرد از زیره شلوارش که به باسنش چسبیده بود خط شرتش معلوم بود؟ اما هرچقدر که نگاه میکردم ذره ایی هوس در من بوجود نمیامد…اخ…براستی ایا من مرد هستم؟ نمیدانم؟…
به طرف اینه قدی گوشه ی اتاقم رفتم…به اینه نگاه میکنم…صورتی جذاب و کشیده…ابروهای مشکی نسبتا نازک بهم چسبیده…بینی باریک و لبهای قلوه ایی…گردنی ورزیده…تنی برنزه و کم مو…سینه های سفت با سرهای برجسته…به پایین تر نگاه میکنم…شکمی صاف و عضله ایی…بازهم پایین تر…التی کلفت با سری بزرگ که سالیان سال هست به همین شکل لای رانهایم به خواب رفته است…خایه هایم اویزان و عبوس…تخمهایم بزرگ و پر از مایعی که با پاشیدنش به بیرون نیرویی عجیب وجودم را فرا میگیرد اما افسوس…..نگاهم را به سرعت به پایین تر هدایت میکنم…رانهای شکیل و زیبا…عضلات رانهایم سفت و استوار کنار هم قرار گرفته اند…عضله ی اشکی رانهایم به راحتی قابل رویت هستند..
 
.دستی به موهای لخت مشکیم میکشم و اهی بلند میکشم…این اوباهت؟ این زیبایی؟ برای چیست؟ کاش زشت بودم…کاش بقدری زشت و کریح بودم که لااقل دلم به خودم نمیسوخت…دلم به این همه زیبایی که به فنا میرود میسوزد همانند سیگاری که یک کام ازش گرفته میشود و مزه ی تلخش دهن را یوبس میکند و سیگار با بی رحمی پرت میشود گوشه ای دور….تخت سینه ی دیواری که پر از اشعار هست…اشعاری که دیگر وجود ندارند…خواندشان حتی ذره ایی دل این مردم بی رحم را نمیلرزاند…به کنار میز میروم…لباس کارم طبق معمول روی صندلی افتاده است لباس کاره ابی رنگ…تکانش میدهم و ارام پاهایم را داخلش میکنم…ارام لباس را بالا میکشم دوست دارم لباس با تنم به خصوص التم برخورد کند حس تازگی بهم میدهد…بازوهایم را داخل استین های لباس میکنم…اری…به همین راحتی؟ دوست ندارم لباس زیر بپوشم…هوا گرم هست…و مهم تر از ان؟ من مردی نیستم که با کوچکترین تلنگری التم بلند شود و مایه ابروریزی شود…زیپ سر تا سری لباس را بالا میکشم و با دستهایم یغه لباس را صاف میکنم…گوشی موبایل را بر میدارم اما قبلش دوست دارم قهوه ام را بخورم و بعد با فراق بال به سراغ کارم بروم…به طرف اشپزخانه حرکت میکنم در همین بین موبایلم شروع به زنگ زدن میکند…به نمایش گر صفحه موبایل نگاه میکنم؟ شماره ایی نا اشنا؟ کمی مکث میکنم و ارام جواب میدهم…
الو؟ بفرمایید؟
صدای نفس ارامی شنیدم…با کمی مکث…سلام…ارغوانی هستم…
اخ…چه صدای زیبایی؟ این خانوم کیست؟ مات و مبهوت بودم؟این خانوم با من چیکار دارد؟شماره ی من را از کجا اورده است؟مکث طولانی کردم…زبونم بند امده بود…به من من افتادم…
خانم ارغوانی: الو و و و و و و و و…اقای بصیرت؟
اخ چه صدایی…چه صدای شهوت انگیزی؟ تمام تنم سر شده…این لحن…مرا در خود گم کرده بود…خانوم ارغوانی کیست؟ من که تا بحال همچین فامیلی به گوشم هم نخورده بود؟ نکنه اشتباه گرفته؟ اما نه……..نه……..فامیلم را درست گفت…باید جواب بدهم…خودم را جمعو جور کردم و به ارامی گفتم بله…بله…بفرمایید؟
خانم ارغوانی: چه عجب؟ بالاخره…جواب دادید…من ماشین رخشوییم خراب شده…لطف کنید اب دستتونه بذارید زمین بیایید…من دوبله باهاتون حساب میکنم…خواهش میکنم؟ اگه لطف کنید بیاید ممنون میشم…میشه؟
اقای بصیرت؟ ؟ ؟ ؟
اخ…چقدر صدای این زن من را تحریک میکند؟ وای گیج شدم؟ سرم صوت میکشد…چقدر لحن زیبا و گیرایی دارد…باید جواب بدهم…
بله…بله..چشم…حتما…اصلا مشکلی ندارد…بله…بله…
خانم ارغوانی:ممنون ادرس را براتون پیامک میدم…امری نیست؟
هول شدم و گفتم چرا…
خانم ارغوانی:جان؟…امر؟ بفرمایید؟
نمیدونستم در پاسخ چه چیز بگویم؟ اما دوباره خودم را اروم کردم و اب دهانم را غورط دادم و گفتم نه…ببخشید…امری نیست…میام خدمتتون…
خانم ارغوانی: منتظرم …خداحافظ…
خدانگهدار…گوشی را قطع کرد…وای خدا…این زن از کجا پیدا شده است؟ او کیست؟ به اینه نگاه کردم میخواستم ببینم امروز چطور به نظر می ایم؟ اما وقتی به اینه نگاه کردم باورش برایم سخت بود…واقعا سخت بود…صحنه ایی که میدیدم باورش غیره ممکن بود…التم؟ چرا اینطور سخت و سفت شده است؟ به سرعت زیپ لباس کار را پایین اوردم التم مثل سنگ شده بود…و تا امدم نگاهش کنم از لای زیپ افتاد بیرون…سرش باد کرده بود…و رگهایش کلفت شده بود…خایه هام هم سفت شده بودند و انگار حاضر بودن برای نزدیکی با زنی که پشت گوشی با لحنی زیبا حرف میزد شیطنت کنند…اخ دهنم خشک شده بود…چطور شد؟ گیج بودم؟ نمیدانستم چیکار کنم؟توی ذهنم چند بار شیطان را لعنت کردم اما قضیه جدی تر از این حرفا بود…التم کلفت و کلفت تر میشد…طوریکه درد تمام وجودم را گرفت…در همین بین پیامکی امد با متنی که ادرس خانم ارغوانی در ان بود…زیپم را بالا کشیدم و به اینه نگاه کردم چشمهایم باز تر از حده معمول بود خوب خیره شدم و گفتم کاوه…این فرصت مال تو هست از دستش نده…خرابش نکن…مرد باش…راه بیافت مرد…هر چه قسمت باشد…همان درست هست…راهی خانه خانم ارغوانی شدم…
در راه نفهمیدم چطور شد؟ به من چه گذشت؟ اصلا متوجه نبودم؟تا به خودم امدم جولوی برجی اسمان خراش بودم…وارد شدم…و سوار اسانسور شدم…گیج بودم…پاهایم من را به جولو میبردند…گاهی اوقات میخواستم برگردم اما نمیشد…انگار نیروی عجیبی در من بوجود امده بود…نیرویی پر قدرت؟ نیرویی که فقط با التم هدایت میشد…التم مستقیم به مغزم دستور میداد…بالاخره به دره ورودی رسیدم…تمام واحد ها در سکوت محض غرق بودن…زنگ را به صدا در اوردم…بعد از مدتی نه چندان کم در باز شد…باورش…توصیفش…همه و همه سخت هست.بقدری سخت هست که نمیدانم این زیبایی را چطور توصیف کنم؟
زنی قد بلند…با موهای بلنده مش کرده با ابروهای کمانی و کشیده…با بینی تراشیده و لبهای برجسته جولوی من ایستاده بود…چادری توری شکل به رنگ مشکی به تن داشت. براحتی میتوان زیره چادر را دید…سینه هایش از زیر تاپ مشکی کاملا معلوم هست…پایین تر را نمیتوانستم نگاه کنم چون واقعا حرکت زشتی بود…
خانم ارغوانی: سلام … اقای بصیرت؟ خودتونید؟ ها…ها…چه سوالی؟ البته که خودتونید؟ لباس کار؟ جعبه ابزار؟معلومه دیگه؟ اصلا بهتون نمیاد…بفرمایید…داخل
بله…ممنون…کفشهایم را جولو در دراوردم… و پشت خانوم ارغوانی راه افتادم باسنی بزرگ و برجسته جولوی من در حال حرکت بود وای چه باسنی…اخ…نمیدانم چیکار کنم؟ التم داشت لباسم را پاره میکرد…خانم ارغوانی شلوارک مشکی تنش بود پاهای بلند و شکیلش کاملا واضح بود با صندل های پاشنه بلندش…هر باری که قدم بر میداشت پشت ساق پاهایش سفت و با حرکت مجدد به حالت اولیه برمیگشت…اخ…چه زن زیبایی…چه کمره باریکی…چه تن شهوت انگیزی؟ چه بویی دارد؟ خودم را پشت خانم ارغوانی قایم کرده بودم و با هر قدمی که برمیداشت بوی لطافت را حس میکردم…دوست داشتم از نوک پاهایش تا بالا را بلیسم…مزه مزه کنم این تن زیبا را…طعم این الت سفید را بچشم…اخ…چه احساسی…بالاخره به اتاقی که مشرف به حمام بود رسیدیم…
خانم ارغوانی بهم خیره شد و گفت اسمتون؟ با عجله گفتم کاوه…
خانم ارغوانی گفت: کاوه جان این ماشین؟ نمیدونم چشه؟ و ارام با پا کوبید بهش…
ساق پاهای خانم ارغوانی از زیره چادر توری بیرون امد لحظه ایی قلبم ایستاد…چه ساق پایی…
خم شدم و گفتم بله…بله…الان درست میشه…خانم ارغوانی لبخندی زد و گفت خدا کنه؟ و من و ماشین رخشویی را ترک کرد
صدای پاشنه ی کفش را شنیدم که به کدام سمت میرود اما سرم را بلند نکردم…سکوت دوباره همه جا را فرا گرفت…تمرکز کردم و با خودم گفتم اول ماشین را درست میکنم و بعد از خانه خارج میشوم…این کاره درستی نیست که به این خانم حمله کنم؟ یا به نوعی بخوام راضیش کنم؟ اما دوباره یه صدایی غریبی میگفت کاوه…تو خوشگلی؟ اون خوشش اومده ازت؟ چرا نیمخوای بکنیش؟ چرا نمیخوای خارششو بخوابونی؟ چرا نمیخوای ابتو بپاشی تو وجودش؟چرا؟چرا؟مگه چی کم داری؟زنها دنبال خوشگلی هستن؟ همین…دنبال این هستن که با یه مرد جذاب ارضا شوند؟این صدا مدام تو ذهنم میپیچید…گیج شدم…سرم صوت میکشید…به سرعت عیب ماشین رخشویی را که مشکل جدی نداشت برطرف کردم…و بلند شدم اما التم؟ وای؟ مثل سنگ شده بود…یعنی چه؟ کاش لباس زیر داشتم؟ حالا چجوری بزنم بیرون؟
در همین بین صدای خنده های خانم ارغوانی میامد…چه خنده هایی این خنده ها این ناز و اداها منو میکشید به طرف اتاقی که گوشه سالن بود…ارام…ارام… از کنار حمام عبور کردم چشمم به شرتها و سوتین های خانم ارغوانی افتاد گلوم خشک شده بود…اخ…بی اختیار رفتم سراغ شرتها و سوتینها…یکی از شرتها که مشکی بود و با پرهای زرد رنگ تزیین شده بود را برداشتم…چقدر نرم بود به صورتم نزدیک کردم…هنوز شسته نشده بود بوی تن خانم ارغوانی را میداد اخ چه بویی…تمام تنم سر شده بود زیپ لباسم را باز کردم شرت را روی التم مالیدم…چقدر نرم بود وای ضربان قلبم داشت تند و تند تر میشد…اختیار از دستم در امده بود شرت را گذاشتم سره جاش به سمت اتاق حرکت کردم…دره اتاق بسته بود…اما لای در باز بود ارام نگاه کردم…خانم ارغوانی چادرش را گذاشته بود روی تخت…خودش نشسته بود جولوی میزه ارایش و رانهایش را انداخته بود روی هم…و داشت با تلفن همراه حرف میزد… اخ چه سینه هایی…بزرگ و سفت…رانها و ساق پاهایش سفت و عضله ایی بودن…کنترلم را از دست داده بودم زیپ لباسم را کامل پایین کشیدم و لباس را از تنم بیرون اوردم…فقط جورابهای سفیدم پایم بود التم بقدری کلفت شده بود که وقتی بهش دست میزدم مثل سنگ شده بود ارام لای در را کمی باز تر کردم…خانم ارغوانی مدام میخندید و خودش را لوس میکرد و خیلی خودمانی با دوستش که پشت تلفن بود مزاح میکرد نمیدانستم چیکار کنم؟ گیج بودم؟…بالاخره باید تصمیمی میگرفتم؟…در همین بین خانم ارغوانی تلفن را روی اسپیکر گذاشت و گفت ذهره؟ صدامو میشنوی؟ الان…عزیزم؟ من میخوام لباسی که امشب قراره تو مهمونی بپوشمو پرو کنم…تو حرف بزن من میشنوم…
ذهره:صداتو میشنوم…خوشگلم…سحر؟ مگه تعمیر کاره رفت؟
سحر ارغوانی: نه بابا…اون ماشین درست بشو نیست…خستم کرده…فکر کنم بنده خدا باید کل روزو باهاش ور بره…ذهره…بعض برادری…نمیدونی چیه؟ اینقدر نازه…تا دیدمش باورم نشد…خدا نصیب نمیکنه یکی از اینا به ما…
صدای خنده های ذهره و سحر بلند شد…اخ…اسمش سحر هست؟ چه اسمی…وای باورم نمیشه…یعنی منو میخواد؟اخ فداش شم…نمیدونستم چیکار کنم… سحر ارام در حالی که داشت میخندید و حرف میزد دکمه شلوارکش را باز کرد…ارام شلوارکش را بیرون اورد…باسن سفید و بزرگ سحر چشمانم را خیره کرده بود و اب دهانم را خشک…شرت مشکی جذبی پوشیده بود و اینقدر باسنش بزرگ و برجسته بود که شرتش تا نزدیک لای باسنش جمع شده بود ارام شلوارک را انداخت و تاپش را دراورد سینه های بزرگ و برجسته اش توی سوتینش جایی برای ماندن نداشت…اخ…چه تن زیبایی…تا بحال تنی سفید و اینقدر زیبا به تمام عمرم ندیده بودم…تمام وجودم سر شده بود؟ حالم دست خودم نبود…روی در تکیه داده بودم که نمیدانم که یکدفعه چی شد؟ شاید تمام وزنم روی در افتاد؟ نمیدانم…اما در کاملا باز شد…یک لحظه توی چشمهای سحر خیره شدم…اون هم خیره شده بود…ارام ارام سحر نگاهش به التم افتاد…و صحنه که برای من اسلوموشن شده بود به حال عادی برگشت… سحر چشمهایش گشاد شده بودن…جیغ بلندی کشید…
ذهره:چی شد؟ سحرررررررر؟ عزیزم؟ چی شد؟ خانومی؟
نمیدانستم چه بلایی سره من میخواهد بیاید؟ اما هر بلایی بود حقم بود در ضمن ارزش هم داشت…چون تن سفید و ورزیده تنها زنی که اینجوری شهوتیم کرده بود را دیده بودم التم همان طور سیخ و محکم بدون هیچگونه عقب نشینی ایستاده بود… سحر اب دهانش را غورط داد و با سرعت گوشی را برداشت و گفت ذهره جان؟ هیچی نشده…لباسم زیره پام افتاده بود…به پام خورد فکر کردم سوسکه…من قطع میکنم….باشه؟ کار دارم خودم زنگ میزنم…بای
لحظه ایی ترس تمام وجودم را گرفته بود اما این مهم محقق شده بود این مادیان زیبا…این فرشته نرم تن…این زن با اوباهت من را به سکس دعوت کرده بود…
شروع سکس…. ساعت 11:30 قبل از ظهر…
سحر به طرفم امد با دستش کیرم را گرفت …و گفت جون…جون…میدونستم مال من میشی…فداد شم…اخ…کاوه…
دستهایم سر شده بود و کاملا سرد… سحر را بغل کردم…بازوهایم را دوره کمرش قفل کردم و محکم فشار دادم…
سحر:اخ…جوووووووووووووووونم…..جونم…..اروم…اروم…عزیزم…
اروم…بمیرت برات…چقدر حشری شدی؟ از کی پشت دری؟
زبونم قفل شده بود فقط گفتم سحر تو اولین و اخرین زنی هستی که میخوام
سحر:اخ…فداد شم…جیگیرم…منو بکن…اومممممممممممممممممم
سحر زبونش را کامل توی دهنم کرد و شروع کرد به لب گرفتن…براستی یکی از شهوتی ترین زنهایی بود که در تمام عمرم دیده بودم سیری ناپذیر…طوری لب میگرفت که گیج میشدم…مثل اینکه جام شراب را تا ته سر کشیدم…
سحر را بغل کردم و روی تخت افتادیم…ارام ارام شروع به خوردن گردنم کرد اما اینقدر خوب میلیسید و میمیکید که من هوش از تمام سرم رفته بود…دستهایم را داخل شرتش کردم و کونش را که به نرمی بالشت پر بود را شروع به مالیدن کردم… سحر ارام ارام به کیرم رسید…با دستش کیرم را گرفت و بالا پایین کرد و گفت
سحر: جانم؟ این کیر نیست ؟ دسته بیله…و زد زیره خنده…اخ کاوه این چه وضعه؟ ادم همچین دسته ایی داشته باشه خانوم نداشته باشه…واقعا که…
سحر شروع کرد به لیسیدین کیرم…گفتم: جون بلیس… سحر فداد شم من…قربونت برم…اخ….کیرم…سر شده…وای…تیانا چنان کیرم را میلیسید که صدای مالاچ مولوچش توی گوشم میپیچید….طوری کیرم را خیس میکرد که انگار سالیانه سال هست لمه ارضا کردنم را بلد هست…اخ چه لذت فنا ناپذیری؟ این زن کیست؟ او من را دیوانه میکند؟
سحر سره کیرم را میمکید…و خایه هایم را با دستش گرفته بود و مدام میمالید…تخمهایم را شل میکرد و دوباره بخاطر تند تند مکیدن سحر سفت میشدن…اخ چه لذتی…
بعد از مدتی طولانی که خوب سحر کیرم را لیسید….به طرفم امد خودش را انداخت روی بدنم و شروع به لب گرفتن کرد طوری لب میگرفت که انگار میوه ایی خوشمزه را دارد میخورد مدام صدای مالاچ مولوچ لبهایمان در میامد…اخ چه لبهایی داشت…برجسته…و سفت…
کیرم از روی شرت مشکی سحر که جذب تن نرمش بود به کسش مالیده میشد…ارام بلندش کردم و سوتینش را باز کردم سینهای بزرگ و سفیدش با سرهای صورتی که داشت بیرون افتاد سرم را بین سینه هایش گذاشتم و شروع به لیسیدن کردم اخ…چه سینه هایی بزرگ و سفتی…سره سینه هایش برجسته و جمع شده بود…شروع به خوردن کردم… سحر گیج شده بود و مدام اه میکشید…و میگفت کاوه تو روخدا منو بکن…اخ منو بکن…اینقدر بکن نتونم راه برم…وای سینه هام…وای…دارم دیوونه میشم…اقاییم…بسه…کیر میخوام…
دوباره سحر را بلند کردم مست شده بود لبهایش خشک بودن…ارام شرتش را بیرون اوردم…وقتی دستم به پرو پاهایش مالیده میشد لذتی عمیق و فنا ناپذیر وجودم را میگرفت…کس سحر را بیرون اوردم…کسی کوچک و بسیار تنگ…چوچولهایش بهم چسبیده بودن و رنگ صورتیش بقدری شفاف بود که انگار اولین کیر را در لای خود خواهد دید…ارام بغلش کردم و توی گوشش گفتم باید التماسم…کنی تا بکنمت…این کار لذتی دارد که هیچ مردی از ان گذر نمیکند…مگر اینکه یابو؟ و یا ندید پدیدی باشد که کردن کس را بلد نیست… سحر لبهایش را روی لبهایم گذاشت و گفت توروخدا منو بکن…من جنده ی تو میشوم…کسم تا ابد زیره تو با کیرت شیطنت میکند…کاوه فداد شم…التماست میکنم منو بکن…اخ…کیر میخوام…کیری میخوام که پارم کنه…هیچ کیری به جز تو رو نیمخوام خواهش میکنم…التماس سحر با اون صدایی که لحن بلندی داشت مجابم میکرد برای کردن…اخ چه صدایی…جیغهای بلندی در ان صدا بود که دوست داشتم هزاران بار بشنوم…اینقدر بشنوم که پرده ی گوشم پاره شود
روی تخت دراز کشیدم و سحر را روی خودم اوردم طوریکه کیرم روبروی صورتش بود و کس تنگش توی دهنم…شروع به لیسیدن کسش کردم اخ…چقدر نرم و لطیف بود اروم زبونم را به چوچولهای سحر میمالیدم…و چوچولهایش را توی دهنم میکشیدم و دوباره ول میکردم…اخ…چه لذتی داشت…
سحر:اخ…کسم…وای….کاوه میخوام جیغ بزنم…بگم پارم کن…ای ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی قربونت برم من…کیرتو میلیسم…اینقدر میلیسم ابتو بریزی تو دهنم…اخ….کسم…بکن منو…این کیرو بکن تو کسم…ای….
بعد از مدتی که خوب کس سحر رو خیس کردم اروم بلندش کردم و شروع به مالیدن تنش کردم اینقدر تنش را مالیدم که سحر دیگر تو حال خودش نبود…سست شده بود…برای اینکه کمی سحر رو به حال بیارم با دست محکم شروع کردم به کوبیدن روی رانهای سفیدش…اخ…چه صدایی؟ هر باری که محکم روی رانهایش و کونش میکوبیدم لذتی وجودم را میگیرفت که وصفش بسیار دشوار هست…چه تن زیبایی…چه تن ترد و عضله ایی داشت… سحر را روی تخت طوری که روبه من بود خواباندم…و گفتم….جون ن ن ن ن ن ن ن…جونم….نازم تف کن…تف… سحر اینقدر بهش فشار امده بود که حالش را نمیفهمد بلند شد و تف کرد توی دهنم و دوباره دراز کشید…تف سحر را همراه تف خودم روی کسش انداختم و ارام رویش امدم… و کیرم را جولوی کسش گذاشتم و ارام بازی دادم…خوب که کیرم را به کسش مالیدم…اروم سره کیرم را توی کسش کردم سحر جیغ بلندی کشید و عضلهایش را سفت کرد اما اینقدر کسش تنگ و برجسته بود که نفهمیدم و با فشار کیرمو توی کسش کردم اخ…چه لذتی داشت…کیرم وارد تنش میشد…تنی تنگ وگرم…کس سحر تنگ ترین کسی بود که تا بحال کرده بودم…اخ…اروم اروم شروع به تلمبه زدن کردم اخ… سحر…جیغ میکشید و میگفت
سحر: ای…اخ خ خ خ خ خ خ…جون ن ن ن ن ن ن ن ن وای کاوه فداد شم…فداد شم م م م م م م م م م م م…میمیرم برات…اقاییم….من بردتم…محکم بکن…جرم بده…کس کوچیکمو گشاد کن…اخ…پاره شدم…
اخ کسم…اخ چوچولام…
کاوه: کیرم تو کست..جیغ بزن…اخ کیرم…چه کسی داری تو؟ جونم م م م م م م م م م م
سحر:چشم…چشم…هر چی اقام بگه…
ا ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی
بعد از مدت طولانی که روی سحر بودم عضلاتم درد گرفته بود اما سحر سیر نمیشد…اروم کیرمو دراوردم… کیرم کلفت تر شده بود انگار هنوز دوست داشت بیشتر با کس سحر بازی کند… سحر چهار دست و پا شد…اروم کیرمو داخل کسش گذاشتم اما اینبار راحت تر عمل دخول انجام شد با دستهایم کمر سحر رو گرفته بودم و نمیذاشتم تکان بخورد و محکم کیرمو توی کسش میکردم و در میاوردم اخ…چه لذتی…خایهایم به زیر کسش برخورد میکرد و صدای شالاپ شولوپی بلند میشد که مطمـنم ارزوی هر مردیست صدای شنیدن این حالت…هر باری که کیرم را داخل کس سحر میکردم به انتهای رحمش برخورد میکرد و گوشتی سر کیرم را نوازش میکرد چقدر راضیم میکرد این کار…تمام تنم خیس شده بود…تن سحر هم خیس بود…رد دستهایم روی کمر سحر به جا مانده بود…اخ کمی اروم تر کردم و کیرمو تا ته فشار میدادم داخل کس سحر و نگه میداشتم…اخ…با اینکه دردش میگرفت اما همش قربون صدقه ام میرفت و با دستهایش رانهایم را میمالید و حرفی از خسته شدن نمیزد…براستی که عاشقم شده بود..من هم عاشق صداش و تنش شده بودم…البته کسی که در سکس مطیع باشد و حرفی از خلاصی نزد…ان زن ستایش دارد…گاهی اوقات در سکس رفتاره ادمها نمایانگر تمام شخصیت انهاست سحر را خوب کردم و ارام کیرمو بیرون اوردم…و میخواستم این دفعه ارضا شوم…بلندش کردم و به طرف دیوار بردم سحر ارایشش به کلی بهم ریخته بود موهاش ژولیده شده بود و تنش گرم و پر از عرق…ارام روبه دیوار کردمش و رانهایش را بستم و گقتم قمبل کند… سحر رانهایش را بهم چسباند و قمبل کرد موهایش را با دست از پشت گرفتم و کیرم را داخل کسش گذاشتم و شروع کردم به کردن…
کاوه: وای… سحر…کیرم تو دهنت…اخ…چه حالی میده…اخ…کستو بلیسم…من…فداد بشم…
سحر:اخ…محکم بکن…میخوام تو کسم راضی شی…باشه؟ فداد شم…اخ…کسم…اب میخوام…کسمو خیس کن…جیگره من…ای ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی (جیغ)
در حالی که موهای سحر را با یک دستم گرفته بودم و با دست دیگه کمرش را کیرم را تا ته داخل رحمش نگه داشتم…یک لحظه…ضربان قلبم تند تند و تند تر شد….اخ…….تمام وجودمو خالی کردم تو کس سحر…اخ چه لذتی…وای…انگار وجودم خالی شد توی عشقم…توی زنی که از صمیم قلبم عاشقش شده بودم…ارام بدون اینکه کیره کلفتم از کسش بیرون بیاد به طرف تخت بردمش و روی تخت با هم طوریکه کیرم هنوز داخل کسش بود دراز کشیدیم…چند صباحی اب کیرم توی کس سحر تخلیه میشد و توقف نداشت…اخ چه لذتی…از روی سحر بلند نشدم…و ارام شروع به لیسیدن پشت گردنش و بازوهایش کردم … سحر هم اروم قربون صدقم میرفت…انگار بدجور ارضا شده بود…زنی که اینقدر بشاش و شیطان بود خسته شده بود رمقی نداشت بیحس افتاده بود…حتی نمگیفت التم را بیرون بیاورم…براستی که نزدیکی از عجایب هست موهبتی زیبا که انکار ناپذیر هست
پایان سکس ساعت 1:30
کمی روی سحر دراز کشیدم…صدای جالبی شنیدم؟ صدایی که تا چند ساعت پیش ازارم میداد….صدایی که من را به درون خود میبرد…صدایی که مرا در امواج کوره دریا غرق میکرد…
دینگ…دینگ…مکث…دینگ…دینگ…مکث…دینگ…دینگ…
تیک تاک… تیک تاک… تیک تاک… تیک تاک…تیک تاک…
اروم سرم را برگرداندم…اری ساعت شماطه داری بود که عین همین ساعت در اتاق من هم هست…اما چرا دیگر تیک تاکش من را ازار نمیدهد؟ نمیدانم؟….
اری این سوال را هنوز که هنوز هست از خودم میپرسم…5 سال از رابطه ی من و سحر میگذرد هر بار که با هم عشق بازی میکنیم…بیشتر دیوانه اش میشوم…اما هنوز که هنوزه نمیدانم چرا دیگر تیک تاک ساعت ها ازارم نمیدهند…
با تشکر…
انگشتی….
امیدوارم در تمام داستانهایی که میخوانید صبر و حوصله را جزو ارکان اصلی قرار دهید….خلق چنین داستانهایی بسیار زمان بر و طاقت فرساست…امیداوارم گاهی اوقات نوشته های انگشتی را به خاطر بیاورید…کوچکترین پوزخند برای من ماندگار خواهد بود…
نوشته: انگشتی

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا