بچه مثبت بودم

دو تا خواهر بودیم، تو یه خانواده تحصیل کرده بزرگ شدیم. پدرم استاد دانشگاهو مادرم وکیل. خانواده ای که با خودش کنار نیومده بود، فکر می کرد خیلی روشن فکره اما مادرش حتی به بچه ش ذره ای از مسایل مربوط به جنسیت یاد نداده بود و فکر میکرد با ممانعت از ورود ماهواره به خونه میتونه بچه هاشو در مقابل اتفاقاتی که تو جامعه میفته ایمن کنه.
من دختر بزرگ خونه بودم(یکسال بزرگتر از خواهرم بهنوش) اسمم دانوشه و این داستان مال 19 سالگیمه. اون موقع(سال 84) توی دانشگاه تهران دانشجوی ترم 3 مهندسی برق بودم. اینو بگم که من بچه درس خون و مایه افتخار بودم و خواهرم بچه حرف گوش کن و مظلوم. واسه همین دوتایی با هم بهترین بچه های فامیل بودیمو همیشه همه ازمون تعریف میکردن.
من وارد دانشگاه که شدم به خاطر رشته م که اکثر دانشجوها پسر بودن کم کم با پسرا وارد رابطه شدم(البته فقط دوستی های عادی، اما همونم واسم تازگی داشت) از پدرم اینا اجازه گرفتم که شماره مو به چند تا از بچه ها بدم، اونا هم چون میخواستن وانمود کنن خیلی به روزن گفتن باشه اما فقط در حد تماس درسی و کاری.
بین اون پسرای خرخون 2-3 تا آدم عادی هم پیدا میشد، که با اونا صمیمی شدم، با هم کوه میرفتیم، رستوران و سینما و…خلاصه مامانمینا حساسیتاشون شروع شد. تو این حین بهنوشم وارد دانشگاه شد(آزاد تهران جنوب) و مثبت تر بودن اون باعث گیرای بیشتر به من شد.

 
توی ترم دوم و اوایل سومم چندتا پیشنهاد دوستی بهم شد، راستش با یکی دوتاشون سعی کردم یه رابطه جدیدو شروع کنم، اما فایده نداشت، خودمم داشتم عین مامانم میشدم، سختگیر! اما با دوستای عادیم خوش میگذروندم و مثل دوستای دخترم دوسشون داشتم، خداییشم بچه های خوبی بودن. مامانم همش نصیحت میکرد که یه روزی پشیمون میشی، اما دیگه به حرفاش گوش نمیدادم، اونم که واقعا میدونست عشقی تو این روابط نیست کوتاه اومده بود، لااقل خیالش راحت بود که چیزی بینمون اتفاق نمیفته که بهم لطمه ای بخوره.
تا این که امتحانای ترم سه رو دادم و با خیال راحت از درسا تو اینترنت وقتمو میگذروندم. اون موقعها 360 بود به جای فیس بوک. یه پسری به اسم علی addام کرد، منم رد نکردم. برام یه مسج فرستادو سن و تحصیلاتو ایناشو گفت. گفت میای بچتیم منم بیکار، گفتم باشه.
تو چت فهمیدم همونطور که از عکسش معلوم بود پسر مودبیه. 8سال ازم بزرگتر بودو دانشجوی دکتری، همین باعث میشد حس خوبی داشته باشم، فکر کردم چه خوب که یکی تو این سن از من خوشش اومده(از فاصله سنی کم بدم میومد)
هی میگفت زنگ بزن اما من میگفتم نمیتونم، اگر شد میزنگم.خودمم یه جور کرمم گرفته بود. اتاقم با خوهرم یکی بود، شب وقتی اون خوابید بهش اس دادمو یکم برام چیزای رومانتیک فرستادو بعد خوابم برد. فردا صبحش من و بهنوش خونه بودیم که خواستم زنگ بزنم به علی، اونم میگفت اگر این کارو کنی به مامان میگم، میخواستم خفه ش کنم. آخر زنگیدمو اون گفت خونه رو بگیر طولانی بحرفیم. از خودمون گفتیم، اون گفت قبلا 2تا دوست دختر داشته و… باتوجه به سنش معلوم بود که اونم مثل خودم مثبت بوده.
 
شبش دوباره چت کردیم. بم گفت عکس میفرستی؟ منم چندتا عکس خوشگلمو فرستادم، یکی از عکسام قدی بود با یه تاپ نسبتا باز قرمز و شلوارجین تنگ. اونو که فرستادم دیوونه شد، هی ازم تعریف میکرد، قدم 172 وزنم 66 بود، خودم احساس چاقی میکردم اما اون میگفت خیلی اندامت رو فرمه. خودش اون موقع بدنسازی کار میکرد، عکسای بالاتنشو برام فرستاد، خوش هیکل بود، قدش 185 وزنش 86-87. اما من فکر نکردم به منظوری عکس لخت میفرسته.
ترم جدید شروع شدو من میتونستم از خونه برم بیرنو ببینمش. البته باید به مامانم ساعت کلاسارو دروغ میگفتم. شب اولین دیدارمون واقعا حس خوبی داشتم، بچه بودم خب، ذوق داشتم. نزدیکای خونمون باهاش قرار گذاشتم، یه زانتیا داشت. سوار شدم، من دست دادم بعد اون دستشو بلند کردو حرف از اینور و اونور…تو اون هفته دو سه بار دیگه دیدمش، عاشقش شده بودم. دفعه آخر لحظه ای که داشت پیادم میکرد لپشو ماچ کردمو از خجالت پریدم بیرون. اون همیشه وایمیساد من قدم اولو بردارم، حتی اولین بار من دستشو گرفتم. واسه همین خیلی بهش اعتماد داشتم.
آخر هفته داشتیم چت میکردیم که گفتم دوس دارم بغلت کنم، گفت عزیزم آخه نمیشه که.گفتم نمیشه بیام خونه ت؟(با مامانشینا تویه ساختمان اما تو یه واحد جدا زندگی میکرد، آخه همین یه بچه بودو یه مامان بابای پولدار) گفت میتونی؟من از خدامه….گفتم آره دانشگاهو میپیچونم.
بعد از خدافظی بهم اس داد که گلم میشه اون تاپ قرمزرو بپوشی منم گفتم نه هوا خیلی سرده و …
من انقدر ساده بودمو اونم خودشو خوب نشون داده بود که فکر میکردم فوقش یه لبه که خودمم خب دوس داشتم تجربه ش کنم. با خودم گفتم تاپو میپوشم.
فردا صبحش نتونستم تو تاریکی اون تاپو پیدا کنم(آخه بهنوش خواب بود نمیشد برقو روشن کنم) ، یکی دیگه که سبز بودو تا بالای نافم بودو پوشیدمو از روش یه لباس بافتنی.
 
خودم رفتم خونه ش. نیومد دنبالم. وقتی رسیدم برام آبمیوه ریخت(اهل مشروب نبودیم هیچکدوم) با کیکو اینا خوردیم. بعد باهم یه کنسرت یانی دیدیم. اون حتی بهم دستم نزد. اما من سرمو گذاشتم رو شونش. آروم گفتم اون تاپو پیدا نکردم، یکی دیگه پوشیدم. کلی ذوق کرد. گفت برو تو اتاق دربیار پلیورتو. درو بستم نگو اون داره خودشو آماده میکنه. درو که باز کردم همونجا منو چسبوند به دیوارو شروع کرد به لب گرفتن. لباش خیلی خوشمزه بود. بخصوص واسه من بی تجربه. آروم آروم منو برد رو تختش(تختش یه نفره بود) خوابید کنارم من شوکه بودم. نمیدونستم چیکار میکنه. نازم میکرد. گردنمو، دستامو میبوسید. منم نگاش میکردم. یه دفعه دستشو برد رو سینه هام که من از جام پریدم، زورم بهش نمیرسید. هی تقلا میکردم که فرار کنم، اما اون داشت دستشو بزور میبرد زیر لباسم. التماسش میکردم، اما اون میگفت میترسی خودتم بخوای که نمیذاری! سینه هام کوچیک بود و سفت و سربالا، الان میدونم که اون عاشق سینه های کوچیک بود.
اصلا حال منو نمیفهمید، فکرکرده بود چون من گفتم میام خونه ت خودم پایه مو دارم ناز میکنم. من احمق! خیلی خر بودم و همه اینارو از چشم مامانم میدیدم که هیچی بهم یاد نداده بود.
دستام درد گرفته بود انقدر به دستاش فشار آورده بودم، دیگه بریدم گفتم خب باشه دست بزن، اما بعد تمومش کن! سوتینمو باز کرد و سینه هامو میمالید، اما من واقعا هیچ حسی نداشتم جز ترس.
دستشو رو شکمم سر داد و رسوند به زیپ شلوارم که من دوباره قاطی کردم، گفتم من دخترم عوضی، انقدر آگاهیم کم بود که فکر میکردم سکس یعنی فقط از جلو فرو کردن. گفت باشه کاری به اون ندارمو… میگفتم توروخدا نکن. اما اون دیگه صدامو نمیشنید. دستامو گرفتم جلوی چشمامو فقط گریه کردم. نمیخواستم ببینم چی میشه.
حس کردم یه چیز داغ گنده لای رونامه، وای خدا چقدر بد بود. بعد از چند دقیقه که عین یه سال واسم گذشت آبشو ریخت رو شکمم و من بدون اینه نگاش کنم رفتم دستشویی و خودمو با صابون میشستم، فکر میکردم اینجوری گناهام پاک میشه، عذاب وجدان داشتم. باورم نمیشد چی شده.
 
در حالیکه ولو بود رو زمین گفتم منو برسون. پاشد نازم کنه که با پا کوبیدم تو شکمش. اونم فهمید من داغونم و حاضر شد که بریم. توراه خیلی باهام حرف زد ولی یه کلمه از حرفاشم نمیشنیدم. از بعد خدافظی اس ام اس پشت اس ام اس که غلط کردمو…
بازم دوسش داشتم اما نمیتونستم باهاش باشم، چون قطعا بازم سکس میخواست.
با یه دکتر روانشناس صحبت کردم، خیلی ریلکس میگفت خب چرا با کسی که دوس داری همه جوره لذت نبری. ولی به نظر من حرفاش کفر بود! اما بعد ازچند جلسه مشاوره خودمم توجیح شدم که سکسم خوبه و اصلا گناه نیستو…
بالاخره جواب زنگاشو دادمو دوباره شروع کردیم، هفته ای یه بار کلاس آموزشی سکس داشتیم. اون همه چیو بهم یاد داد. اولین باری که ارضام کرد بدنم تا چند دقیقه میلرزید و اون بوسه بارونم کرد. من خیلی گند میزدم، یه بار پام بدجور خورد تو تخمش، نزدیک بود از حال بره، اما درکم میکرد و از اینکه انقدر دختر پاکی بودم تا اون موقع لذت میبرد. تا اینکه دیگه هر دومون راضی بودیم. بعد 6ماه دیگه میدونستیم که همدیگرو واسه ازدواج میخوایم و بارضایت کامل گفتم که نمیخوام دختر باشم…
الان منو علی 4ساله ازدوج کردیمو عاشقانه همدیگرو میپرستیم و خوشحالم از اینکه یه بار یه تصمیم گرفتم که اعتقاداتی که مامانم بهم القا کرده بودو کنار بذارم و خودم باشم.

نوشته: دانوش

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

2 دیدگاه دربارهٔ «بچه مثبت بودم»

  1. واقعا بعضی اوقات آدم واسه پایین بودن سطح فرهنگ و درک خانواده، تاوان سنگینی میده .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا