اتفاقی که افتاد

سلام دوستان .

من امیرم 24 سالمه و داستانی که میخوام تعریف کنم برای 6 سال پیشه.

***

داستان از اونجایی شروع شد که من با یکی از رفیقام خیلی تو مدرسه صمیمی بودم.یه روز دیدم حالش خیلی بده. ولی به روش نیاوردم. یه دوهفته ای گزشت دیدم حاش خوب نمیشه و کسله.رفتم پیشش گفتم محمد(اسم رفیقمه) چته.گفت هیچی و منو پیچوند و شر و ور گفت. فرداش شد و دیدم خیلی خیلی حالش بده و ایندفعه ازش خیلی جدی پرسیدم چی شده. که با کلی پیچوندن و اینا گفتم منو نپیچون. گفت با دوست دخترم بهم زدم حالم خیلی خرابه. گفت برام میتونی کاری کنی. منم گفتم اره تو جون بخواه. گفت شمارشو بهت میدم برو ببین میتونی مخشو بزنی. منم گفتم نه و این حرفا. خواهش کرد منم قبول کردم. اولش گفت میدونم قبول نمیکنه ولی حالا تو برو مخشو بزن . گفتم اگه باهام رفیق شد چی؟ گفت هیچی میکنیمش.من یه خورده جا خوردم اخه اون عشقش بود. گفتم باشه.

 

شب شد. زنگ زدم به دختره با یه لحنه شهوتی گفت بله. منم سریع قط کردم. بعد دیدم اس داده گفته شما؟. منم گفت یه دوست و بعدشم یه 2.3 ساعتی الکی باهم میحرفیدیم. تا اینکه رابطمون خیلی بهتر شد بعد از یه چند هفته ای. طوری که هر روز باهم بیرون بودیم.خیلی خوش بودیم.البته منم هرچی میشد و به محمد میگفتم.ولی یه یه ماهی بود که هروقت میرفتیم بیرون به محمد اصلا هیچی نمیگفتم. یه حسی نسبت به عسل (دوست دختر سابق محمد) پیدا کرده بودم. جوری که شبا بدون شب بخیرش نمیخوابیدم. تا اینکه روزی محمد اومد پیشم و گفت امیر اقا لاشی بازی در نیار و کاری رو که بهت گفتم انجام بده.گفتم چی میگی تو؟. گفت هیچی باید این دختره هرزرو بگاییم.ترسی تو دلم افتاد.نه میخواستم این کاره کثیفو انجام بدیم نه میخواستم به بهترین رفیقم خیانت کنم و حالشو بگیرم. درحالی که از اولشم نقشمون همین بود. به محمد گفتم باشه و قبول کردم.گفت فردا صبح باهاش قرار بزار.شب شد. اصلا خوبم نمیبرد. میترسیدم که میخوام همچین کاری رو کنم. اخه واقعا عاشقه عسل شده بودم.باهاش قرار گزاشتم و فردا شد.ساعت 9 صبح بود.اون از نیم ساعت قبل از ذوق دیدن من زودتر اومده بود.

 

وقتی دیدمش اشک تو چشام جمع شد.واقعا دلم براش میسوخت.اخه اونم واقعا عاشق من شده بودم.بهش گفتم عشقم میخوام ببرمت یه جایه خلوت.اونم خندید و گفت باشه. از قبل با محمد قرار گزاشته بودیم ببریمش خونه خرابه ای که داشتن میساختنش ولی به دلیل ورشکست باباش نصفه نیمه مونده بود و خالی بود. رسیدیم اونجا.یه دفعه ای نرسیده بغلش کردم و بوسیدمش.ازش لب میگرفتم.اونم باهام راه میومد.که یه دفعه دیدم محمد اومد منو زد کنارو عسل و گرفت و بست. باورم نمیشد محمد با یه چوب زد تو سرم.منم بیحال شدم.ولی جشام باز بود اومدم بزنمش و دیدم سه نفر دیگه اومدن مثل چی منو زدن.چشام تار شد و بیحال شدم.چشام باز شد دیدم مثل وحشیا عسل و بستن و چهارتایی دارن میکننش. واقعا پشیمون بودم از این کاره کثیفم.یکیشون کیرشو تو دهن عسل کرده بود. یکیشونم کیرشو کرده بودم تو کس عسل. اون یکی ام داشت از کون میگاییدش.عسل فقط داشت گریه میکرد و به من نگاه میکرد.

 

منم از خجالت داشتم نیمردم. خواستم کاری کنم دست و پامو بسته بودنگ فقط داد میزدم و گریه میکردم.پشیمون بودم.پشیمون. مثل سگ داشتن عسل و میکردن. یهو یه چیزی دیدم حالم بد شد. دیدم محمد چوب ورداشته داره میکنه تو کون عسل.اونا اام که داشتن یا از کس میکردن عسل و یا میدادن دهن عسل. عسل که کلا چشاش بسته بود. فکر کنم از درد ازحال رفته بود.عسل خونی بود.بعد یکی از اونا اومد کنارم و دیدم داره شلوارمو از پام درمیاره. که یهو شروع کرد به ساک زدن.موندم چرا داره اینکارو میکنه.کیرم شقه شقه بود.که پامو بازکردن و اوردن جلو عسل.تازه فهمیدم قضیه چیه. که محمد گفت اگه یادت باشه قرار گزاشتیم باهم بگاییمش.که دیدم عسل چشاشو بازکرد و یهو زد زیر گریه.من داشتم از پشیمونی و خجالت میمردم. که اون دوتا نره خر یه جوری منو تنظیم کردن که کیرم رفت تو کس عسل.منو عقب جلو میکردن و بعد کیرمو دراوردن کردن تو دهن عسل.اصلا نمیتونستم تو چشای عسل نگاه کنم.بعد م ابم اومد و ریخته شد شد تو دهن عسل.بعدم از کیرمو کردن تو کون عسل.

 

اون که دیگه داشت از درد و خونریزی میمرد ولی من داشتم از پشیمونی و خجالت میمردم. واقعا مونده بودم چیکار کنم.که دوباره ولم کردن اونطرف.بعد دوباره از کس و کون و دهن چهارتایی عسلو گاییدن. صورت و کون و پستون عسل یا اب اونا بود یا خون.که دیدم ولش کردن و لباساشونو پوشیدن و رفتن.یه یه ساعت اونجا جفتمون بودیم.بیحال و افتاده بودیم. رفتم کنارش و بوسش کردم. بعدم گریه کردم.اونم گریش گرفت و گفت ولم کن فقط ولم کن.نزدیکمم نیا. لباساش و پوشید و رفت. منم رفتم.نه بهم زنگ میزد نه جوابمو میداد در طی یک سال. که امارشو بعد از یه سال از یکی از دوستاش گرفتم و گفت با مادرش رفتن از تهران(فقط تو خانوادشون خودشو و مادرش بودن و پدرش مرده).
من الان یه چندسالی هست که واقعا افسردگی شدید گرفتم.باهیشکی نمیتونم صحبت کنم.باهیشکی رفیق نمیشم.میترسم از خیانت دوستام به من. همانطور که من به عشقم خیانت کردم. محمد هم خونشون و عوض کردن و شمارشو عوض کرد منم هیچ نشونی ازش ندارم.خودش میدونه اگه گیرش بیارم زندش نمیزارم….

 

نوشته:‌ امیر

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا