آه ای رنج شیرینم

داشتم برای پرسش فردا شعر حفظ می کردم که بابا و مامانم اومدن تو.می دونستم یه چیزی شده!یک دو روزی بود که هم تو فکر بودن و اخم هم پنهانی با هم حرف میزدن…

***

بابام با لحن آرومی گفت که حفظ شعررو ول کنم چون میخوایم دو کلمه ای باهام حرف بزنیم.منم نشستم کنارشون روی تخت.مامانم شروع کرد:بهرنگ…تو دوست دختر داری؟ با تعجب گفتم نه! باز گفت دوست دختر که نه…در واقع دوست پسر داری؟ باز هم گفتم نه! ولی تو دلم آشوب شد…فهمیدم شک کردن گی باشم!!! این دفعه صدای بابام رو شنیدم:بهرنگ…راستشو بگو.. پریدم وسط حرفش:چی میگید شماها؟راست چیو بگم؟! مامانم ادامه داد:پس اون عکسا و فیلما چیه تو لب تاپت؟ یهو تو دلم خالی شد. سرمو انداختم پایین و گفتم هر کسی تو سن من این جور فیلما رو نگاه میکنه!
-ممکنه…ولی نه فیلم ها و عکسای همجنسگرایی!! احساس کردم گوشام قرمز شده!چند روزی بود که همش میخواستم لب تاپمو خالی کنم و گلچیناشو بریزم تو فلش!اما همش تنبلی…اه اه اه!تف به این شانس! سعی کردم بحث رو کمی منحرف کنم…به تندی گفتم:شما لب تاپ منو چک می کنید؟! مامانم لبخندی زد و گفت:ازت اجازه خواستم برای سیو کردن چنتا عکس از لب تاپت استفاده کنم…تا عکس رو سیو کردم خودش اون پوشه رو باز کرد!!معلومه این چند روزه خیلی فعال بودی در اون زمینه! تازه فهمیدم چه کیری خورده تو شانس من بدبخت!!

 

بابام ادامه داد:حالا بحث رو عوض نکن…بهرنگ…تو گی ای؟! تنید سرمو اوردم بالا و گفتم نه…چی میگی بابا؟؟!
-پس این عکسا چین؟!
-کنجکاوی بود…همین!
-چنتا عکس دیگه هم بود…گویا دوست پسرته!؟ “وای خداااا!!!عکسای مگنس رو هم دیدن!”
-گفتم که نه…برای بهتر فهمیدن موضوع با یه پسر گی و یه دختر لز چت می کردم…
-از خودتم عکس بود ها!!!ازجاهایی که نباید… سرمو انداختم پایین و سکوت کردم.
-تا حالا رابطه ی…چجوری بگم…رابطه ی خاصی برقرار کردی باهاش؟ یهو تصمیمو گرفتم!هیچ وقت از این که گی هستم خجالت نکشیدم…الانم نمیکشم! “خاک تو سرتون!من 14 سالم بود اولین بار کون دادم…15 سالگی مگنس رو دیدم و دو ماه دیگه 16 سالم هم تموم میشه…تازه فهمیدین؟؟!!” سرمو بالا گرفتم و با صدای محکمی که البته بغض داشت گفتم:مهمه بابا؟! تقریبا خشن گفت آره!مهمه…بهرنگ!تو یه پسر خوشگلی،تازگیام که بدنت حسابی رو فرم اومده!میدونمم چقدر تو مترو و اتوبوس و حتی خیابون اذیتت میکنن حالا به هر نحوی!گول این چیزا رو که نخوردی!؟! مامانم با نگرانی به من و بابا نگاه می کرد.

 
-آره…دوس پسرمه…آخیش…خلاص شدم! صدام بالاتر رفت:آره…من همجنسگرام…دیگه چی؟!یه پسر که نمیتونه عاشق دوس پسرش نباشه…نمیتونه بدون صداش…بدون دیدنش شب رو صبح کنه!عجیبه؟؟!!آره…عجیبه…ولی فقط واسه تو… از جام بلند شدم و تقریبا فریاد کشان ادامه دادم:یادته من از بچگی دوس داشتم دختر باشم؟! چیز جدیدی نیست!!!از همون اول که این چیزا رو فهمیدم…تو که نگفتی…خودم فهمیدم…اصلا به زنا تمایل نداشتم و ندارم…نه احساسی..نه عاطفی..نه حتی…جنسی!آره بابا…من همجنسگرام…حالا میشه بسه؟! بابام هم سرپا واساد.صداش از خشم می لرزید:باهاش سکس داشتی؟ “تو که همه چیزو گفتی…تموم شد رفت…اینم بگو!” سرمو پایین گرفتم.بغض گلومو گرفته بود.کمی فکر کردم و به ای اینکه بگم تو این دو سال هفت بار،به دروغ گفتم:یه بار.دو ساله باهاشم…

 
-سرتو بگیر بالا…تو چشام نگاه کن… تو چشماش نگاه کردم و گفتم:یک بار بابا… وبعد سوزشی رو روی گونه ام حس کردم.به زور بغضم رو حبس کردم.اما چشمام پر اشک شده بود.یه بار دیگه دستش رفت بالا تا سیلی دیگه ای بزنه که مامانم عاجزانه مچشو گرفت. دیوونه شدم..غرورم بدجور له کرده بود…شروع کردم به داد و هوار:مگه حقیقت رو نمیخواستی بدونی؟؟؟من اینم…اینم…یه گی..یه هر چی تو بگی…ولم کن…ولم کن…میخوای از جلوی چشات گم شم بگو! خواهرمم هراسان اومد تو اتاق و سعی کردن جدامون کنن.یکم بد و بیراه و داد و هوار و بعد از اتاقم انداختمشون بیرون . در رو قفل کردم.جیغ زدم میخوام تنها باشم و خودم رو رها کردم رو تخت.و زار زار زدم زیر گریه. یه پسر گی از یه دختر هم حساس تره…باید مواظبش باشی…لقبی که واسش گذاشتن اصلا سزاوار اون همه عاطفه نیست..کونی شایسته ی اون نیست…زود دلش می شکنه…زود هم می بخشه…سخته دوری عشقشو تحمل کنه…تو دنیا فقط سه نفر می فهمنش:خودش،عشقش،کسی که مثل خودشه…

 

یکم که گذشت و آروم شدم به مگنس اس دادم.زنگ زد.همه چیز رو براش تعریف کردم.بهش گفتم که بهش احتیاج دارم. قرار شد پنهونی از خونه برم بیرون تا باهم صحبت کنیم. دوباره بهش زنگ زدم.بهش گفتم نمیخوام فردا ببرنم مشاوره و این چیزا…اخر هفته ی به این خوبی رو هم نمیخوام زهر مار خودم کنم.گفتم اگه اجازه بده فردا و اخر هفته رو پیشش باشم.که قبول کرد. کوله ام رو ورداشتم.چند دست لباس مدرسه و بیرون و مهمونی اینامو ورداشتم با دو دست لباس راحتی.همه ی لوازم مورد نیازمو از برس گرفته تا ادکلن و مسواک و … هم ورداشتم.کتاب های چهارشنبه و شنبه روهم همین طور.کولمو حسابی پر کردم.می خواستم این سه روز رو حسابی واسه مگنس خوشگل کنم!!! واسه خانوادم نامه نوشتم.از اتاق زیر شیروونی ام

 
– که تخت و خرت و پرتام توشه
-یه طناب محکم ورداشتم.از پنجره رفتم تو تراس.طناب رو محکم بستم به یکی از نرده های تراس و طناب رو پرت کردم پایین.(خونمون ویلاییه.آپارتمانی بود که هیییچ وقت همچین خریتی نمیکردم!!!)خودم رو آویزوون کردم و به طناب و سعی کردم توصیه های کوه نوردی ای که داییم بهم کرده بود رو به خاطر بیارم ولی هیچ کدوم به درد نمی خوردن!!آروم و ترسون با تکیه به دیوار از طناب سر خوردم پایین.از میون سایه های درختای خشکیده ی انار و به و سیب و زردآلو رد میشدم که یه وقت کسی نبینتم.آخرای دی بود وهوا بدجور سرد.خیلی یواش در حیاطو وا کردم و خزیدم بیرون.تو ماشین مگنس یه احساس شعف بهم دست داده بود.یه بوسه ی طولانی و کمی خنده!باورم نمیشد که همچین کاری کرده باشم!!! \\

 

ولی تو راه کلی غر زد.گفت که نمی بایست اون حرفا رو بهشون میگفتم!ولی آخه اصلا نمی شد پنهان کرد ماجرا رو!!! گوشیم زنگ خورد.بابام بود.خاموشش کردم. اون شب تو اتاق خواب مگنس،روی تخت مگنس،تو بغل مگنس،فقط سرمو گذاشتم رو سینه ی ستبر برهنش و گریه کردم. اخرین چیزی که از اون شب یادمه نجوای مگنس دمه گوشمه که گفت:بهرنگ…این رنج ماست…یک رنج شاید تلخ…اما به همون خدایی که طردمون کرده از عسل شیرین تره!
یه آهنگ فرانسوی تو مغزم پیچید: O ma douce souffrance
آروم زمزمه کردم: آه ای رنج شیرینم!

 

نوشته: بهرنگ

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

3 دیدگاه دربارهٔ «آه ای رنج شیرینم»

  1. واقعا بسه همین بلا سرمنم امده بسه دیگه پدر و مادر درک کنین مارو بسه

  2. سلام پسر تو ی نویسنده خوبی میتونی بشی … عالی نوشت فقط ی لحظه یاد جک و لوبیای سحرامیز افتادم قسمت پایین اومدن برای خروج از خونه
    واقعا باهات همزاد پنداری کردم .

  3. خیلی عالی بود
    بخصوص این حرف
    یه گی رو فقط سه نفر درک‌میکنن
    خودش
    عشقش
    و گی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا