مهسا برده ی من

خسرو هستم 25 سالمه  میخوام یکی از بهترین سکس هایی که داشتم رو برای شما تعریف کنم…

***

یه روزی  من با یه دختری قرار گذاشتم اسم اون دختر مهسا بود و 20 سالش بود، من این خانوم رو رفتم دنبالش، مهسا اولین بارش بود که بردگی میکرد، و منم از اون ارباب هایی هستم که راه میام با برده ها، خلاصه مهسا رو بردم رستوران باهم غذا خوردیم و بعد بردمش خونه، راستشو بخواین من عاشق بستن دست و پاهای دخترا و فلک کردن اونا هستم، اسپنک کردن رو هم دوست دارم،مهسا رو بردم توی خونم، بعد از این نشستیم باهم راجبش صحبت کردیم و مهسا رو آماده کردم، مهسا لباساشو کامل در آورد، لباساش اینا بود، شلوار لی جذب آبی کمرنگ، کفش کتونی مشکی، جوراب سفید ساق کوتاه،مانتوی مشکی بالای زانو،زیر مانتو تاپ پوشیده بود یادم نمیاد چه رنگی، شورت و سوتینش هم قرمز بود، قیافه ی ظاهری مسها رو بگم، موهای قهوه ای رنگ،چشم های قهوه ای، صورتش هم تقریبا خوشگل بود، ناخون های دست و پاهاشم لاک قرمز زده بود، رژ لب صورتی هم زده بود، رنگ پوستش هم سفید، مهسا همه ی لباس هاشو درآورد، بعد از اون جلوی من زانو زد، قرار بود که داستانی باهم حال کنیم،جلوی من که زانو زد سرشو آوردم بالا و یه دونه زدم تو صورتش، بعد باهاش صحبت کردم که چرا جندگی کردی مگه من نگفتم نباید این کارارو بکنی و فحش میدادم، و بعد از رفتم دستاشو از پشت با طناب بستم، مچ پاهاشو زانوهاشم  با طناب بستم.

 

 

اول از همه قرار بود که مهسا رو فلک کنم، اون قسمت از پاها که میره تو کفش ه مهسا میلریزد و به شدت استرس داشت،باهاش شرط کرده بودم که در حین کتک خوردن نباید صدا بده، مهسا رو دستاشو رو یه صندلی با یه طناب دیگه قفل کردم و بعد کف پاهاشو با یخ حسابی خیس کردم و با شلنگی هم که تنبیهش میکردم شلنگ رو هم خیس میکردم، خلاصه مهسا تا 10 ضربه ی اولی که کف پاهاش خورد صداش در نیومد سر ضربه 11 ام گفت آآآآی، که بهش تذکر دادم گفتم اگه بار دوم تکرار بشه دهنتو با جوراب زنونه میبندم، دیدم که به سینه هاش گیره وصل نیست، دو تا گیره کاغذ محکم به سینه هاش وصل کردم و به گیره ها هم نخ ماکرومه بافی وصل کردم،یه آخ و اوخی کرد گیره ها رو به سینه هاش وصل کردم، بعد از اون شمارش ضربه های فلک از اول شد، قرار بود که 60 ضربه فلک بشه 90 ضربه اسپنک، و شرط کرده بودم که اگه صداش دربیاد شمارش از اول میشه و اگه بار دوم تکرار بشه دهنش بسته میشه، خلاصه دوباره شروع کردم به زدن ضربه 21 ام رو که زدم جیغ کشید، خلاصه دهنشو با جوراب زنونه محکم بستم، به طوری که جوراب لای لباش افتاد،خلاصه 60 ضربه رو محکم و بی وقفه زدم، رد شلنگ رو کف پاهای مهسا موند و البته کف پاهای مهسا سرخ شد، بعد از اون دستای مهسا رو از صندلی باز کردم و سرپا وایسوندمش و خمش کردم، حالا چجوری، به دو تا آجر نخ بستم به طوری که مهسا خم بود، یعنی اگه بلند میشد سینه هاش کش میومد و به شدت دردش میگرفت و سر این مجبور بود که خم بمونه، 90 ضربه اسپنک رو هم با شلنگ زدم، و باز هم رد شلنگ رو باسنش مونده بود و یکم باسنش رنگ عوض کرده بود، موقعی که فلک و اسپنک میشد مهسا به شدت جیغ میزد،قرار شده بود که 3 ساعت دست و پاهاش بسته بمونه،از ساعت 2 دست و پاهای مهسا بسته بود، بعد از اینکه اسپنک تموم شد گیره هم به کوسش وصل کردم، 3 تا اینور کوسش 3 تا هم اونور کوسش، کوسش خیس شده بود گیره ها خوب وصل نمیشد به هر حال به هر بدبختی بود گیره ها رو به کوسش وصل کردم به اون گیره ها هم نخ وصل بود، دهن مهسا رو باز کردم، مهسا التماس میکرد، خلاصه آجر ها رو برداشتم و گفتم مهسا زانو بزن و کف پاهامو انگشت پاهامو بلیس(اینارو از قبل طی کرده بودم و مهسا دوست داشت این کارو بکنه)، بعد از اینکه این کار و کرد بهش گفتم بیا واسم ساک بزن،واسه ساک زدن هم شرط گذاشته بودم که اگه سرفه کنه چک میزنم بهش،خلاصه اوووق زد و سرفه کرد زدم تو صورتش

 

دفعه دیگه خوب ساک زد ، بعد از اون گیره های کوسشو محکم کشیدم، و شروع کردم به شلاق زدن به سینه های گیره خوردش، حدودا 10 تا زدم حسابی درد کشید، بعد از اون ویبراتور گرفتم دم کوسش و حسابی آه آه میکرد، بعد دوباره دهنشو با جوراب زنونه بستم و کاندوم سر کیرم کشیدم و بعد کیرمو چرب کردم و یه دفعه جا کردم تو کونش و شروع کردم به عقب جلو کردن تا ارضا شدم، دهنشو باز کردم و باهم صحبت کردیم قرار شده بود یک ساعت آخری که بانداژ میمونه دهنشو به این صورت ببندم که جوراباشو بکنم تو دهنش و روی دهنشو چسب نقره ای بزنم، حدود ساعت شده بود یه ربع به 4 و بهش گفتم مهسا صحبتی داری بکن که ساعت 4 میخوام دهنتو ببندم، مهسا گیره ها به سینه هاش بود و التماس میکرد که گیره ها رو از سینه هاش بردارم
انقدر التماس کرد و التماس کرد که گیره ها رو با چند ضربه شلاق از رو سینش برداشتم

 
بعد دست به سینه هاش که زدم جیغش رفت هوا،یه لیوان آب بهش دادم بخوره، یه لحظه دیدم حالش بد شد، قرار بود از ساعتی که دست و پاهاش بسته میشه گشنگی و تشنگی بکشه،خلاصه جوراباشو اومدم بکنم تو دهنش التماس میکرد، گویا جوراباش تمیز نبوده، ولی دوست داشت که با جورابای پاهاش گگ بشه، هرچی التماس میکرد من قبول نمیکردم بهش گفتم اگه یه بار دیگه التماس کنی یه ساعت دیر تر دست و پاهات باز میشه خلاصه ساکت شد جوراباشو کردم تو دهنش و دو تا چسب زدم رو دهنش، آقا من بعد از یه ربع نشستم واسه خودم سیگار بکشم که دیدم مهسا رفته سر دستگاه بلوری و با دستای بستش داره جست و جو میکنه یه فیلم بزاره، فیلم مورد علاقش و میخواست بزاره، با دهن بسته داشت بهم میفهموند که این فیلم رو میخوام ببینم خلاصه مهسا نمیتونست از رو زمین پاشه، بلندش کردم و گذاشتمش رو مبل و فیلم و براش گذاشتم که ببینه، البته سریال بود، سریال شهرزاد، خلاصه قسمتش که تموم شد، دهنشو باز کردم و جوراباشو از تو دهنش درآوردم دختر ه سرفه کرد و بهش آب دادم و واسه اذیت کردنش رفتم رو مبل نشستم به سیگار کشیدن و خوردن قهوه، دیدم مهسا داره نگام میکنه، گفتم چرا نگاه میکنی؟! گفت آقا خسرو ساعت شده 5، گفتم خب که چی، گفت ارباب لطفا دستامو باز کنید، گفتم نه، هی التماس میکرد التماس میکرد، میگفت چرا نه، میگفتم که حال کردم یه یه ساعت دیگه دست و پاهات بسته باشه، حالا تلاش کن اگه تونستی خودت دست و پاهاتو باز کن، هی میگفت نمیتونم نمیتونم، گفتم نمیتونی که تا یه ساعت دیگه دست و پاهاتو باز میکنم، خلاصه مسها وول وول میخورد که دستاشو باز کنه دستاشم از پشت بسته بودم، دیگه به جایی رسید مهسا داشت گریه میکرد و دستاشو باز کردم
پاهاشو باز کردم، و بهش گفتم برو حموم و بیا که ببرم برسونمت، بعد از اینکه دست و پاهاشو باز کردم رد طناب رو مچ دست و پاهاش مونده بود، مچ دست و پاهاشو یه مقدار مالوند، رفت حموم، از حموم که اومد افتاد تو بغلم و شروع کرد به گریه کردن، و میگفت شما خیلی مرد خوبی هستین از شما ممنونم تاحالا هیچ کسی اینجوری بهم حال نداده بود و باهام راه بیاد، تعریف میکرد میگفت یه پسر ه بود میخواست آبروشو ببره و میگفت که پسره میخواست پردشو بزنه، میگفت که من از شما خیلی راضی ام و دوستتون دارم و دوست دارم برده واقعیتون باشم،بهش گفتم پس هر چی میگم مو به مو گوش کن، پیش هیشکی نرو جز خودم ، عکس هم به کسی نده،و به هرکسی هم اعتماد نکن، خانوادتم دوست داشته باش و از این نصیحت ها .

 

بهش گفتم بردگی تو واسه من اینه،خلاصه گفتم چشم ارباب، گفتم بهش مهسا اگه اتفاقی برات بیوفته از حرفای من از دستورات ه من سرپیچی کرده باشی، من دیگه ارباب نیستما، خلاصه گفتم چشم ارباب، لباساشو پوشید و موقع رفتن پاهامو بوسید و لبمم بوسید، درست یه ساعت از رفتنش گذشته بود که زنگ زد و سلام علیک کرد گفت ارباب کف پاهام میسوزه، بهش گفتم ناراضی هستی؟ گفت نه یه حس خوبی بهم میده، کاش بازم بیام فلکم کنی خیلی امروز باهاتون حال کردم و از اینجور حرفا

 

 

پایان
نوشته: خسرو

 

نظر ادمین: این داستان رو تو بخش کوستان گذاشتم که ملت کمی‌ بهت بخندن بلکه بفهمی ارباب و بردگی هم واسه خودش رسم و رسومی داره

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا