بهترین عاشقانه

مدتی بود که با کوروش دوست شده بودم. توی کلاس زبان آشنا شده بودیم. پسر خیلی خوب و محترمی بود.. توی اون هفت ماه هردو متوجه شدیم که واقعا برای هم ساخته شدیم.. با همه ی وجودم بهش علاقه مند شدم و از حق نگذریم اون همه عاشقانه منو دوست داره. از همون اوایل متوجه شدم که به شدت هات هستم اما به خاطر اینکه هر دو همو برای آینده میخواستیم کاری نمیکردیم… یه روز که از کلاس اومدیم و چرخ می زدیم ناخوداگاه تحملمون تموم شد و آروم آروم توی ماشین شزوع به بوسیدن هم کردیم… شاید اون لحظه یکی از بهترین لحظات عمرمون بود… حس خیلی شیرینیه که مردی رو که عاشقشی برای اولین بار ببوسی… کوروش با همه ی احساسش منو بوسید و من اون لحظه واقعا حس کردم که میخوام تا آخر عمر فقط طعم لبهای اونو تجربه کنم….
 
مدتی گذشت رومون تو روی هم باز تر شده بود و گاهی به شوخی و جدی توی ماشین به هم دست میزدیم و همین کارا باعث میشد که تمام شب رو به کوروش فکر کنم. یه بار که خانوادش رفتن مسافرت بعد چند روز ازم خواست که برم پیشش. مخالفت نکردم چونکه دیگه بعد از این همه ماه واقعا من هم تشنه ی وجودش بودم…
اون روز خیلی به یاد موندنی بود اما فقط عشق بازی کردیم… تلافی تمام لب هایی رو که با ترس توی ماشین بهم داده بودیمو دراوردیم.. شاید حدود نیم ساعت فقط لب گرفتیم.. نمیدونید چه حس قشنگیه وقتی با آرامش لبهای مردی رو ببوسی که از جونت بیشتر دوسش داری…
 
هفته ی بعد برای بار دوم به خونشون رفتم… اون روز کاری رو کردیم که شاید از روی عقل نبود اما هنوزم هیچ وقت ازش پشیمون نشدم… بوسه ها دوباره شروع شد… هیچ عجله ای در کار نبود… فقط عشق بود و عشق… لبها توی هم قفل میشد و زبون ها همدیگرو نوازش میداد… کوروش ازم اجازه خواست که لباسمو در بیاره.. وقتی تاپمو دراورد من دوباره عشق رو توی نگاهش دیدم… نمیگم خیلی زیبا و خوش هیکلم اما به عنوان یه دختر میشه گفت واقعا خوبم… کوروش میدونست که من عاشق ماساژ گرفتنم! برای همین شروع به ماساژ دادنم کرد… دیوونه شده بودم. بند بند وجودم میخواستش… دوباره همو بوسیدیم و من خودم رو سپردم به دستش… خیلی نگذشته بود که برهنه توی بغل هم دراز کشیده بودیم و همو نوازش میکردیم.. کوروش از گردنم شروع به بوسیدن و لیسیدن کرد و اومد پایین… دیوونه شده بودم وقتی که سینه هامو با لبهاش نوازش میداد… هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر لذت بخش باشه… گازهای کوچیک کوچیکی که میگرفت هر لحظه حالمو بدتر میکرد.. حالا پاهای من کاملا باز بود وکوروش در حال خوردن… صدای ناله هام بلند شده بود اونقدر که کوروش انگشتاش رو گذاشت توی دهنم و من شروع به میک زدن کردم… چه لذتی داشت وقتی که شیره ی جونم رو میمکید… حالا نوبت من بود که ازش قدر دانی کنم. خوابوندمش رو تخت و شروع به خوردنش کردم… تجربه نداشتم اما تمام سعیمو کردم که دندونام رو بهش نزنم و فقط با لبهام میک بزنم…. از صدای نفس هاش مشخص بود که اونم غرقه لذته… یک آن دیوونه شدم و بهش گفتم میخوام سکس کامل کنیم… اون هم گفت عقلت کجا رفته؟ گفتم دیگه برام مهم نیست میخوام همه چیزم مال تو باشه…
 
اولش اصلا قبول نمیکرد اما خب توی اون لحظات واقعا عقل آدم زائل میشه… رفت پایین پام و دوباره شروع به خوردن کرد… وقتی خیس خیس شدم پاهامو باز کرد و آماده شد… یه لحظه ترس همه ی وجودمو گرفت… درست همون لحظه درد پیچید توی بدنم… کامل داخل نمیرفت… برای همین چند بار جلو و عقب کرد… اشک از چشمام راه افتاد… نمیدونم از ترس بود یا از عشقی که بهش داشتم… اولین و اخرین بار بود که اشک کوروش رو هم دیدم… با هم گریه میکردیم… درد داشتم اما لذت عشقمون یه چیز دیگه بود… خیلی کم ازم خون اومد بیشتر مثل خون آبه بود… اما موقع پاره شدن بکارتم یه صدای آروم هم اومد که شاید به خاطر برخوردش با دیواره ها بود… اما صدای خیلی خیلی دلنشینی بود چون هنوز که هنوزه بعد سه سال با کوروش ازون صدا یاد میکنیم…
 
اون شب بهترین شب زندگیمون بود… خدارو شکر کوروش واقعا مرد زندگی بود و ما الان یکساله که ازدواج کردیم… سکس با عشق و علاقه واقعا شیرینه.. من و کوروش هر روز عاشق تر میشیم و خدارو شکر هردو توی سکس خیلی هماهنگیم…
داستان زندگیمو نوشتم برای اینکه بدونید هنوزم آدمایی هستن که از روی عشق با هم هستن نه از روی یه هوس زودگذر….
 
نوشته:‌ ستاره بلا

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

1 دیدگاه دربارهٔ «بهترین عاشقانه»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا